#شهیدانه🕊
حاج حسین یکتا میگفت:
درعالم رویا به شهید گفتم
چرا برای ما دعا نمیکنیدکه
شهید بشیم؟!💔
میگفت ما دعا میکنیم
براتون شهادت مینویسن
ولی گناه میکنید پاک میشه...🙂💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بهش گفتم: پسرم حالا میموندی بعد از تمامشدن دانشگاهت میرفتی
محمدرضا گفت:
مادر، صدایِ "هل من ناصر ینصرنی" امامحسین(ع) رو الان دارم میشنوم
بعد شما میگین دوسال دیگه برم..؟!
شاید اون موقع دیگه محمدرضایِ الان نبودم..!
آخرین باری که تماس گرفت، گفت:
مادر دعاکن شهیدبشم..🌿
مادر جواب داد: برایِ شهید شدن باید اخلاص داشتهباشی
گفت: ایندفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی ندارم..!
#شهید_محمدرضادهقانامیری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت پنجاه و شش❤️
.
دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را #تنها می گذاشتم.
سفارش هدی و محمد حسن را به #حسین کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم.
وقتی برگشتم همه قایم شده بودند.
صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند.
با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.
محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد: "بابا ایوب عصبانی می شود؟"
روی سرش دست کشیدم
"این چه حرفی است!؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم.
ببینم فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟
مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید."
سرش را تکان داد "چشم" 😟 .
❤️قسمت پنجاه و هفت❤️
.
فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد.
در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان
مو و لباسشان مرتب بود.
گفتم: "کسی،اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد.
- نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم.
هدی را هم بردم حمام
ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.
در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت☺
محمد حسین پشت سر هم حرف میزد:
"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی.
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم.
اشک توی چشم هایم جمع شد.😢
قدش به زحمت به گاز می رسید.
پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود.
ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد.
"هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد." ❤️
❤️قسمت پنجاه و چهار❤️
.
نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.
یا کاری می کرد که یادم برود یا اینکه با #هدیه ای پیش قدم آشتی می شد.
به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید.
حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان می کرد. گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد.
اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.
ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم.
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد.
قند توی دلم آب، می شد وقتی می خواندم:
"بعد از خدا، تو #عشق منی و این عشق، آسمانی و پاک است. من فکر می کنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم"
.
❤️قسمت پنجاه و پنج❤️ برای روزنامه مقاله می نوشت.
با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم.
روزهای امتحان، خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم، ایوب هم به جمعشان اضافه شد.
با وجود بچه ها ایوب نمی توانست برای، چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند.
دورش جمع می شدند و روی کتابهایش نقاشی می کشیدند. بارها شده بود که جزوه هایش را جمع می کرد و میدوید توی اتاقش، در را هم پشت سرش قفل می کرد.
صدای جیغ و گریه بچه ها بلند می شد.
اسباب بازی هایشان را می ریختم جلوی در که آرام شوند.
یک ساعت بعد تا لای در را باز می کردم که سینی چای را به ایوب بدهم، بچه ها جیغ می کشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند، می پریدند توی اتاق ایوب.
بعد از امتحان هایش تلافی کرد. آیینه بغل #دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت.
بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن.
هر سه را تشویق می کردیم که دلخور نشوند.
هدی، تا چند قدم مانده به خط پایان اول بود.
وقتی توی آیینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین
ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش میداد که یک بند می گفت: "چرا آیینه بغل برایم وصل کردی؟
لبخند میزد.
❤️قسمت پنجاه و هشت❤️
.
توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند،
انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را می کردند.
اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و #اتاق_ریکاوری نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می دادند.
تاکسی آقاجون می شد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه.
گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را می کشید وسط خیابان پیاده می شد.
آقاجون می دوید دنبالش، بغلش می کرد و بر می گرداند توی ماشین.
😔
.
❤️قسمت پنجاه و نه❤️
.
مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد.
یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان.
ظرف های چینی را شکسته بود.
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.
مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.
حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را جبران کند.
تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم آن را تهیه می کرد.
بیست سال از عمر یخچال مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود.
بدون آنکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند،
تمام #تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید. ☺
#ادامہ_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
دردم به جز وصال تو درمان نمی شود
بی تو عذابِ فاصله آسان نمی شود
افسانه نیست آمدنت، لیک در عیان
این قصه بی حضور تو امکان نمی شود.
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☆∞🦋∞☆
صبح است و وصیت در راه :
وصیـتـــــ من
بہ تمام راهیان شهـادتـــــ،
حفظ حرمتـــــ ولایتـــــ فقیہ و
مبـارزه با مظاهر ڪفر
تا اقامهٔ حق و ظهـور ولے خــــــــــدا
امام زمان (عج) استـــــ...
سلام
صبحتون شهدایـے🌷
#شهید_مجید_پازوڪے
#شهید_تفحص
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
-بَعضیـٰامیگُفتَن#جِبھہ بُخوربِخوٰابـھ😑
آرھخُب،رٰاسٺمیگفتَن'!
خمپـٰارھمیخوردَنوَ . . .
میخوٰابیـدَن''🙂💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
‹🌿👀›
-
اگریڪروزفڪرشھـآدتازذهنـتدورشُـد..
وَآنرافَـراموـشڪرد؎؛
حتمـاًفـردآ؎آنروزراروزھبگیـر'!
↵شَھیـدمُصطفـۍصَـدرزادھ••
-
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪدام شهید شمارا متحول میڪند❓
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهیدانه🖇
میگفت:
مندوستدارم
وقتےشهادتبیاد دنبالـم
کهشهادتمبیشترازموندنم
بــرابقیـه اثـر داشتـهباشـه...
اونجابودکهفهمیـدمبعضیا
تــومـــرگوزنــدگیـشــوندنبـال
عاقبتبهخیریبقیههستن...
حتےوقتےکهدیگهتو
ایندنیایِفانینیستن..!🙃🌱
شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
آن نیرویی که نمازش را اول وقت نخواند
خوب هم نمی تواند بجنگد ..
| شهید حسن باقری❣|
#شهیدانه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش سهراب هست🥰✋
*با وضو به دیدار عشق رفتن*🕊️
*شهید سهراب شمس الدینی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۳ / ۴ / ۱۳۶۶
محل تولد: کرمان / بافت
محل شهادت: فاو / عراق
*🌹سختی های زندگی عشایری از او انسانی مقاوم و توانمند ساخته بود🍃یک دختر از او به یادگار مانده🌸 قسمتی از وصیت نامه ← پروردگارا جانی که به من داده ای امانت است✨ و به جبهه آمده ام تا این امانت را به تو برگردانم»🕊️ او پس از ۱۳ ماه حضور در جبهه های نبرد🍂 با اصابت ترکش به کمرش💥 امانتی را به خدا برگرداند🕊️ همرزم← سهراب شدیداً بیمار بود و تب میکرد🥀او را به بیمارستان بردیم🥀48 ساعت در بیمارستان فاو بستری بود🍂 اندکی که حالش بهتر شد به سنگر برگشت🍂 نزدیک غروب بود🌙 که با آب تانکر جلوی سنگر مشغول وضو گرفتن شد💦 هنوز آب وضویش خشک نشده بود و آستینهایش بالا بود💦 رفت که وارد سنگر بشود✨ که در همین حین گلوله خمپاره آمد💥و انفجار صورت گرفت💥 سنگر را لرزاند فورا خودم را به او رساندم🥀ترکش به کمرش اصابت کرده بود🥀خون زیادی از بدنش می آمد🩸 هر چه تلاش کردیم نتوانستیم جلوی خونریزی را بگیریم🥀🩸 آمبولانس نبود با جیپ ۱۰۶ او را به طرف بیمارستان حرکت دادیم🏥 هنوز به بیمارستان نرسیده بودیم که روی دستهایم به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید سهراب شمس الدینی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا
ولادت 1334/1/12🌷🍃
شهادت۱۳۶۲/۱۲/۱۷🌷🍃
نحوه شهادت اصابت ترکش🌷🍃
.
س ردار ش⭐ هـ⭐ یـ ⭐د محمدابراهیم همت در شهرضا متولد شد. تحصیلات خود را در همان شهر به پایان رساند و در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت. در همان سال وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان شد و در سال ۱۳۵۴ مدرک فوق دیپلم خود را اخذ کرد. ۲ سال بعد برای گذراندن خدمت سربازی اقدام کرد. وی پس از سربازی به شهر خود بازگشت و مدتی در مدارس راهنمایی شهرضا و روستاهای اطراف به تدریس تاریخ پرداخت
⭐🍃⭐🍃⭐
فعالیتهای ضد رژیم وی باعث شد تا چندین نوبت از طرف سازمان امنیت و اطلاعات کشور (ساواک) به او اخطار شود. گوشه و کنار، حرفهای نیشدار او به گوش حکومت رسید و اخطار ساواک در پرونده او ثبت گردید. بخاطر فعالیتهای سیاسی اش ساواک وی را تعقیب کرده و او مدتی فراری بود. نخست به شهر فیروزآباد و بعد از چندی به یاسوج رفت. زمانی که در صدد دستگیری وی برآمدند به دو گنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آن جا سکنی گزید. با بالا گرفتن انقلاب ۱۳۵۷ به شهرضا بازگشت و سازماندهی تظاهرات مردمی را بر عهده گرفت. در پایان یکی از راهپیماییها، قطعنامه آن را قرائت کرد و شایع شد که حکم اعدامش را صادر کردهاند و همین مسئله، او را تا روز پیروزی انقلاب در مخفیگاهها نگه داشت
⭐🍃⭐🍃⭐
حاج همت پس از پیروزی انقلاب در ایجاد نظم و دفاع از شهر و راهاندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرستان شهرضا نقش داشت. او از جمله کسانی بود که س پ اه شهرضا را با کمک دو تن از برادران خود و سه تن دیگر از دوستانش تشکیل داد
⭐🍃⭐🍃⭐
با آغاز جنگ، او و حاج احمد متوسلیان، به دستور آقای محسن رضایی؛ فرمانده وقت سپاه پ اس داران، مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمد رسولالله را تشکیل دهند. نخستین بار در عملیات فتح المبین، مسئولیت قسمتی از عملیات به عهده همت گذاشته شد. وی در موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی «شاوریه» نقش مهمی داشت. ش⭐ه⭐ی⭐د همت در عملیات بیت المقدس در سمت معاونت تیپ ۲۷ محمدرسولالله فعالیت و تلاش قابل توجهی را در شکستن محاصره جاده شلمچه به خرمشهر انجام داد و یگان تحت امر او سهم بسزایی را در فتح خرمشهر برعهده داشتند
⭐🍃⭐🍃⭐
در جریان عملیات خیبر، همچنان که نیروهای ایرانی در برابر ارتش عراق مقاومت میکردند هنگامی که حاج همت برای بررسی وضعیت جبهه جلو رفته بود بر اثر اصابت گلولهٔ توپ در نزدیکیاش همراه با سید حمید میرافضلی، در غروب ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در محل تقاطع جادههای
جزایر مجنون شمالی و جنوبی بر اثر اصابت گلوله توپ به لقاءالله پیوستند
⭐🍃⭐🍃⭐
کتابهایی همچون «همپای صاعقه»، «ضربت متقابل»، «به روایت همت»، «ماه بالای سر بچه هاست» و «نیمه پنهان ماه» از جمله کتابهایی هستند که در خصوص زندگی فردی و نظامی ش⭐ه🌙ی⭐دمحمدابراهیم همت منتشر گردیدهاست
⭐🍃⭐🍃⭐
.
شهدا ـ را ـ یاد ـ کنید ـ با ـ صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خدایاازتوممنونمبۍاندازہڪہدردلما
محبتسیدعلۍخامنہا؎راانداختۍ
تابیاموزددرسوایستاگۍرا..
درساینڪہیزیدهاۍدورانرا
بشناسیموجلو؎آنھاسرخم
نڪنیم..🖐🏼!
#شھیدمصطفۍصدرزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت پنجاه و چهار❤️
.
نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.
یا کاری می کرد که یادم برود یا اینکه با #هدیه ای پیش قدم آشتی می شد.
به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید.
حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان می کرد. گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد.
اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.
ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم.
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد.
قند توی دلم آب، می شد وقتی می خواندم:
"بعد از خدا، تو #عشق منی و این عشق، آسمانی و پاک است. من فکر می کنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم"
.
❤️قسمت پنجاه و پنج❤️ برای روزنامه مقاله می نوشت.
با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم.
روزهای امتحان، خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم، ایوب هم به جمعشان اضافه شد.
با وجود بچه ها ایوب نمی توانست برای، چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند.
دورش جمع می شدند و روی کتابهایش نقاشی می کشیدند. بارها شده بود که جزوه هایش را جمع می کرد و میدوید توی اتاقش، در را هم پشت سرش قفل می کرد.
صدای جیغ و گریه بچه ها بلند می شد.
اسباب بازی هایشان را می ریختم جلوی در که آرام شوند.
یک ساعت بعد تا لای در را باز می کردم که سینی چای را به ایوب بدهم، بچه ها جیغ می کشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند، می پریدند توی اتاق ایوب.
بعد از امتحان هایش تلافی کرد. آیینه بغل #دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت.
بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن.
هر سه را تشویق می کردیم که دلخور نشوند.
هدی، تا چند قدم مانده به خط پایان اول بود.
وقتی توی آیینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین
ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش میداد که یک بند می گفت: "چرا آیینه بغل برایم وصل کردی؟
لبخند میزد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت پنجاه و شش❤️
.
دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را #تنها می گذاشتم.
سفارش هدی و محمد حسن را به #حسین کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم.
وقتی برگشتم همه قایم شده بودند.
صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند.
با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.
محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد: "بابا ایوب عصبانی می شود؟"
روی سرش دست کشیدم
"این چه حرفی است!؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم.
ببینم فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟
مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید."
سرش را تکان داد "چشم" 😟 .
❤️قسمت پنجاه و هفت❤️
.
فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد.
در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان
مو و لباسشان مرتب بود.
گفتم: "کسی،اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد.
- نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم.
هدی را هم بردم حمام
ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.
در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت☺
محمد حسین پشت سر هم حرف میزد:
"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی.
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم.
اشک توی چشم هایم جمع شد.😢
قدش به زحمت به گاز می رسید.
پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود.
ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد.
"هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد." ❤️
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh