🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 3⃣1⃣#قسمت_سیزدهم 💢مى آمدند، #همه_گونه مردم مى آمدند،...
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
4⃣1⃣#قسمت_چهاردهم
💢فقرا و #مساکین شهر از این خبر، #مطلع و #مسرور شدند....
چرا که #عطرولیمه_ازدواج_تو، اول سحورى در خانه🏘 آنها را نواخت....
و پس از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارك را تهنیت گفتند.
🖤دو_نوجوانى که اکنون به سوى تو پیش مى آیند، ثمره همین ازداوجند...
گرچه از مقام #حسین مى آیند،
اما ماءیوس و خسته و دلشکسته اند.
هر دو یلى شده اند براى خودشان.به شاخه هاى #شمشاد مى مانند.
هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنها نگاه نکرده بودى.... چه بزرگ شده اند،
چه قد کشیده اند، چه به کمال رسیده اند.
💢 جان مى دهند براى #قربانى کردن پیش پاى #حسین ، براى #بازپس_دادن_به_خدا. براى #عرضه در بازار عشق.💗علت خستگى و شکستگى شان را مى دانى... حسین به آنها #رخصت میدان رفتن #نداده است.
از صبح، بى تاب و قرار بوده اند و مکرر پاسخ منفى شنیده اند... #پیش از #على_اکبر، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اکبر داده است...
و این آنها را #بى_تاب_تر کرده است.
🖤علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت💕 تکان نمى خورد. مى دانى که قرار نیست اینها دنیاى پس از حسین را ببینند. و ترتیب و #توالى رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است.لوحى که پیش چشم توست.اصلا اگر بنا بر فدیه کردن نبود، #غرض از زادن چه بود؟
💢 اینهمه سال ، پاى دو گل🌸 نشسته اى تا به محبوبت #هدیه اش کنى . همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حالا مگر مى شود که نشود.در #مدینه هم وقتى #قصد حسین از سفر، به گوش تو رسید، این دو در شهر نبودند،...
اما معطلشان نشدى.... مى دانستى که هر کجا باشند، #نهم_محرم🚩 ، جایشان در #کربلاست!
🖤بى درنگ از #عبداالله خداحافظى کردى و به خانه #حسین درآمدى.
#بهانه زیستن پدید آمده بود،
و یک لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود.هر دو وقتى در منزلى بین راه ، به کاروان #رسیدند و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، #شگفت_زده شدند. گمان مى کردند که تو را ناگهان #غافلگیر خواهند کرد و بهت و حیرتت را بر خواهند انگیخت...
💢 اما وقتى در نگاه وتبسم🙂 تو جز آرامش نیافتند، با #تعجب پرسیدند:مگر از آمدن ما خبر داشتید؟ و تو گفتى :
شما براى همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر مى شد #امام من جایى باشد #عون و #محمد من جاى دیگر؟
این روزها باید جاده همه عشقهاى من به یک نقطه #منتهى شود. بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممکن مى شد⁉️
🖤اکنون هر دو #بغض 🙁کرده و لب برچیده آمده اند که :مادر! امام رخصت میدان نمى دهد. کارى بکن. تو مى گویى : عزیزان ! پاى مرا به میان نکشید.
محمد مى گوید:چرا مادر؟ تو #خواهر امامى ! #عزیزترین محبوب اویى.
و تو مى گویى : _به همین دلیل نباید پاى مرا به میان کشید. نمى خواهم امام گمان کند که #من شما را راهى میدان کرده ام . نمى خواهم امام گمان کند که #من دارم عزیزانم را فدایش مى کنم . گمان کند که #من بیشتر از شما #شائقم به این ماجرا.
💢 گمان کند... چه مى گویم . او اما م است ، در وادى #معرفت او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها 💖را مى بیند و همه نیتها را مى خواند.
اما...اما من اینگونه #دلخوشترم . این دلخوشى را از مادرتان دریغ نکنید.
عون مى گوید: امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز این نباشد چه ؟ ما همه #تلاشمان را کردیم . پیداست که امام نمى خواهد شما را #داغدار ببیند.
🖤اندوه شما را #تاب نمى آورند. این را #آشکارا از نگاهشان مى شود فهمید.
محمد مى گوید: ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت!
تو چشم به #آسمان🌫 مى دوزى...
#ادامه_دارد.......
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#تلنگرانه ای شهیــ🌷ـد 🍃ای آنکه بر کرانه ازلی و #ابدی وجود برنشسته ای❗️ 🍁دستی برآر و ما #قبرستان
📿
🏝اســـم #پنــــجشنبه كه می آيد
ناخــودآگاه ياد مسافران بهشتی🌸
🌴میافتيم.با #هدیه ای به زیبایی🥀
#فاتــحه وصلوات یادی کنیم از
🏝آنها روحـ♡ـشون #شاد یادشــون
گــــــرامی🌷
#شهید_نوید_صفری🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍃 *﷽ 🍃
❣#سلام_امام_زمانم❣
💚بودنت #هدیہ اے است
کہ هر روز رو نمایی میشود
با یک سلام تازه
💜عطر #تازگی رابہ تکرارهایمان برگردان سلام برامامی کہ
از پدر بہ من مهربان😍 تر اسٺ
#اربعین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 9⃣4⃣#قسمت_چهل_نوهم 💢... #ضجه مى زنند و #آلودگان به این
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
0⃣5⃣#قسمت_پنجاه
💢نه، باور نمى توان کرد....
اینهمه #زیور و #تزیین و #آذین براى چیست؟این صداى #ساز و #دهل و #دف از چه روست؟این #مطربان و #مغنیان درکوچه و خیابان چه مى کنند؟
این مردم به #شادخوارى کدام #فتح و #پیروزى اینچنین دست مى افشانند و پاى مى کوبند؟در این چند صباح،....
چه اتفاقى در عالم افتاده است ؟
چه بلایى ، چه حادثه اى ، چه زلزله اى ،
🖤#کوفه و #مردمش را اینچین #دگرگون کرده است؟چرا #همه_چشمها #خیره به این کاروان #غریب است ؟
به دختران و زنان #بى_سرپناه ؟
این چشمهاى #دریده از این کاروان چه مى خواهند؟فریاد مى زنى :_✨اى اهل کوفه ! از خدا و رسولش شرم نمى کنید که چشم به #حرم_پیامبر دوخته اید؟
از خیل #جمعیتى که به نظاره ایستاده اید، زنى پا پیش مى گذارد و مى پرسد:
_شما اسیران ، از کدام فرقه اید؟
💢پس این #جشن و پایکوبى و هیاهو براى ورود این کاروان کوچک اسراست ؟!عجب ! و این مردم نمى دانند که در فتح کدام جبهه، در #پیروزى_کدام_جنگ
و براى #اسارت کدام دشمن ،🐲پایکوبى مى کنند؟نگاهى به اوضاع #دگرگون شهر مى اندازى... و نگاهى به کاروان خسته اسرا.... و پاسخ مى دهى :
ما اسیران ، از خاندان محمدمصطفائیم!
🖤زن ، گاهى پیشتر مى آید و با #وحشت و #حیرت مى پرسد: _و شما بانو؟! و مى شنود: ✨من زینبم! دختر پیامبر و على.و زن #صیحه مى کشد:
_خاك بر چشم من! و با شتاب به #خانه مى دود و هر چه #چادر و #معجز و #مقنعه و #سرپوش دارد، پیش مى آورد و در میان #گریه مى گوید: _بانوى من ! اینها را میان بانوان ودختران کاروان قسمت کنید.
💢تو لحظه اى به او و آنچه آورده است ، نگاه مى کنى.... زن، التماس مى کند:_این #هدیه است. تو را به خدا بپذیرید.لباسها را از دست زن مى گیرى و او را دعا مى کنى.پارچه ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران مى گردد.... و هر کس به قدر #نیاز، تکه اى از آن بر مى دارد.#زجر_بن_قیس که #زن را به هنگام این مراوده دیده است، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى کند.... زن مى گریزد...
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🔰همیشه میگفت: خوشا به حال کسانی که #مفقودالاثر و مفقود الجسد⚰ هستند. هر #شب_جمعه حضرت زهرا(سلام الله علیها) خودش به دیدن آن ها میرود، بالای سرشان مینشیند، خوشا به حالشان که خانم♥️ را می بینند.
🔰آن وقت مادرها همه اش بی تابی💗 می کنند که چرا #شهیدمان را نیاوردند. بگو آخه مادر جان تو بروی بالای سر پسرت بهتر است یا خانم #فاطمه_زهرا (س)⁉️ میگفتم: خب معلومه حضرت زهرا(س). میگفت: پس هیچ وقت فکر نکنی اگه من #مفقودالاثر شدم چرا نیامدم، اجازه بده بی بی دو عالم بیاید بالای سرم😌
🔰همیشه حواسش به رزمندگان👥 گردان و حتی خانواده هایشان بود. گاهی وقتی از طرف #لشکر هدیه ای🎁 به او میدادند آن را به خانواده رزمندگان یا #شهدای گردان هدیه میکرد.
🔰یک بار که یک #فرش به او هدیه داده بودند، خبردار شد که یکی از بچه های گردان صاحب فرزند👶 شده و در خانه اش فرش ندارد❌ آن فرش را به عنوان #هدیه تولد به خانواده اش هدیه داد. با اینکه خودش به آن فرش احتیاج داشت.
پ ن: پیکر پاکش پس از شانزده سال گمنامی در سال 81 کشف و در زادگاهش، اهواز دفن شد.
راوی: مادر شهید
#شهید_اسماعیل_فرجوانی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌸🍃 🌷چند روز قبل از اعزام غلامرضا به سوریه، یک سفارش از من خواست و من گفتم: «سعی کن هرجا هستی یک
💠کرامت #شهدا🌷
🔰 از زبان #مادر شهید🍂
❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار #حضرت_آقا بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم...
❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی #ارادت داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم...
❣✨همون شب به #خوابـم آمد
باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من...
با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: امروز شما #مهمان ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم)
❣✨+آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید... -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به #مادرم بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم #هدیه_حضرت_آقا ...
❣✨+تا که این #جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود،
آخه غلام رضا درست میگفت
این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده #هدیه🛍 داده بودند و حالا این #شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم...
❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک #خواب و آن هم به واسطـه ی یک #قاری_لبنانی برآورده کرد. و طولی نکشید که #شال سبز 🌱این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است.
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
📿
🏝اســـم #پنــــجشنبه كه می آيد
ناخــودآگاه ياد مسافران بهشتی🌸
میافتيم.
🌴با #هدیه ای به زیبایی
#فاتــحه وصلوات🌺 یادی کنیم از آنها
روحـ♡ـشون شاد
یادشــون گــــــرامی🌷
#شهید_نوید_صفری
#سلام_روزتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❤️قسمت پنجاه و چهار❤️
.
نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.
یا کاری می کرد که یادم برود یا اینکه با #هدیه ای پیش قدم آشتی می شد.
به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید.
حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان می کرد. گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد.
اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.
ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم.
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد.
قند توی دلم آب، می شد وقتی می خواندم:
"بعد از خدا، تو #عشق منی و این عشق، آسمانی و پاک است. من فکر می کنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم"
.
❤️قسمت پنجاه و پنج❤️ برای روزنامه مقاله می نوشت.
با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم.
روزهای امتحان، خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم، ایوب هم به جمعشان اضافه شد.
با وجود بچه ها ایوب نمی توانست برای، چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند.
دورش جمع می شدند و روی کتابهایش نقاشی می کشیدند. بارها شده بود که جزوه هایش را جمع می کرد و میدوید توی اتاقش، در را هم پشت سرش قفل می کرد.
صدای جیغ و گریه بچه ها بلند می شد.
اسباب بازی هایشان را می ریختم جلوی در که آرام شوند.
یک ساعت بعد تا لای در را باز می کردم که سینی چای را به ایوب بدهم، بچه ها جیغ می کشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند، می پریدند توی اتاق ایوب.
بعد از امتحان هایش تلافی کرد. آیینه بغل #دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت.
بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن.
هر سه را تشویق می کردیم که دلخور نشوند.
هدی، تا چند قدم مانده به خط پایان اول بود.
وقتی توی آیینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین
ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش میداد که یک بند می گفت: "چرا آیینه بغل برایم وصل کردی؟
لبخند میزد.
❤️قسمت پنجاه و چهار❤️
.
نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.
یا کاری می کرد که یادم برود یا اینکه با #هدیه ای پیش قدم آشتی می شد.
به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید.
حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان می کرد. گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد.
اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.
ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم.
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد.
قند توی دلم آب، می شد وقتی می خواندم:
"بعد از خدا، تو #عشق منی و این عشق، آسمانی و پاک است. من فکر می کنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم"
.
❤️قسمت پنجاه و پنج❤️ برای روزنامه مقاله می نوشت.
با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم.
روزهای امتحان، خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم، ایوب هم به جمعشان اضافه شد.
با وجود بچه ها ایوب نمی توانست برای، چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند.
دورش جمع می شدند و روی کتابهایش نقاشی می کشیدند. بارها شده بود که جزوه هایش را جمع می کرد و میدوید توی اتاقش، در را هم پشت سرش قفل می کرد.
صدای جیغ و گریه بچه ها بلند می شد.
اسباب بازی هایشان را می ریختم جلوی در که آرام شوند.
یک ساعت بعد تا لای در را باز می کردم که سینی چای را به ایوب بدهم، بچه ها جیغ می کشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند، می پریدند توی اتاق ایوب.
بعد از امتحان هایش تلافی کرد. آیینه بغل #دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت.
بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن.
هر سه را تشویق می کردیم که دلخور نشوند.
هدی، تا چند قدم مانده به خط پایان اول بود.
وقتی توی آیینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین
ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش میداد که یک بند می گفت: "چرا آیینه بغل برایم وصل کردی؟
لبخند میزد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت هشتاد و شش❤️
.
ایوب که مرخص شد، برایم #هدیه خریده بود.
وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.
لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید:😉
"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو."
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد.
شوخی تلخی کرده بود.
هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.
فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم: "برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید:
"خب چون روز های آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم
دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..."
+ بس کن دیگر ایوب
_ بعد از من مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود.
+ تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
سرش را تکان داد.
"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." 🌹
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت هشتاد و هفت❤️
.
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه #کلیسای_جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت: "حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.
باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم
روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت: "شهلا فکرش را بکن یک روز محمد حسین و محمد حسن هم #سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
"نه شهلا...می دانم تمام این زحمت ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر نیستم." 😔
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💠کرامت شهدا
🔰 از زبان مادر شهید
❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار #حضرت_آقا بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم...
❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی #ارادت داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم...
❣✨همون شب به #خوابـم آمد
باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من...
با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت:
-امروز شما #مهمان ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم)
+آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید...
-حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به #مادرم بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم #هدیه_حضرت_آقا ...
+تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود،
آخه غلام رضا درست میگفت
این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده #هدیه داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم...
❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک #خواب و آن هم به واسطـه ی یک #قاری_لبنانی برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است.
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔰همیشه میگفت: خوشا به حال کسانی که #مفقودالاثر و مفقود الجسد⚰ هستند. هر #شب_جمعه حضرت زهرا(سلام الله علیها) خودش به دیدن آن ها میرود، بالای سرشان مینشیند، خوشا به حالشان که خانم♥️ را می بینند.
🔰آن وقت مادرها همه اش بی تابی💗 می کنند که چرا #شهیدمان را نیاوردند. بگو آخه مادر جان تو بروی بالای سر پسرت بهتر است یا خانم #فاطمه_زهرا (س)⁉️ میگفتم: خب معلومه حضرت زهرا(س). میگفت: پس هیچ وقت فکر نکنی اگه من #مفقودالاثر شدم چرا نیامدم، اجازه بده بی بی دو عالم بیاید بالای سرم😌
🔰همیشه حواسش به رزمندگان👥 گردان و حتی خانواده هایشان بود. گاهی وقتی از طرف #لشکر هدیه ای🎁 به او میدادند آن را به خانواده رزمندگان یا #شهدای گردان هدیه میکرد.
🔰یک بار که یک #فرش به او هدیه داده بودند، خبردار شد که یکی از بچه های گردان صاحب فرزند👶 شده و در خانه اش فرش ندارد❌ آن فرش را به عنوان #هدیه تولد به خانواده اش هدیه داد. با اینکه خودش به آن فرش احتیاج داشت.
پ ن: پیکر پاکش پس از شانزده سال گمنامی در سال 81 کشف و در زادگاهش، اهواز دفن شد.
راوی: مادر شهید
#شهید_اسماعیل_فرجوانی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh