eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
5⃣3⃣به یاد 🕊❤️🕊 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 7⃣3⃣ 🌷 🌹روايتى از شهيد مدافع حرم غلامرضا لنگرى زاده (جواد) 🌷☘🌷☘ 🔹نماز خوندنش باصفا بود و با عشق به «نماز اول وقت» اهمیت می‌داد. تو جمع اگر کسی غیبت می‌کرد با یک نکته طنز حرف رو عوض می‌کرد و باب «غیبت» رو می‌بست. 🔸تو سخن گفتن بسیار «شوخ طبع» بود. به خاطر همین خصلتش خیلی سریع افراد رو جذب می‌کرد. لوتی صفت بود. 🔹فوق‌العاده به فکر «کمک» به قشر ضعیف بود ... عاشق «اردو جهادی» در سخت‌ترین مناطق بود و اعتقاد راسخ داشت که اگر اردو جهادی بره و ساخت‌وساز انجام بده برات «زیارت» رو می‌گیره 🌷☘🌷☘ 🔸وقتی سوريه بود، هرچی بهش مي‌گفتيم پسر برگرد پيش خانواده‌ات، می‌گفت: اينجا مهمتره. اينجا كارها دارم. 🔹بچه‌اش دوماهه بود، نديده بودش. وقتی خانواده‌اش رفتن دمشق زيارت. اونجا واسه اولين بار بچه‌اش رو ديد. 🔸آخرين مكالمه بی‌سيمش بعد از مجروح شدنش می‌گفت: سلام من رو به آقا برسونيد. سلام من رو به حاج قاسم برسونيد. 🔹بيش از سه سال تلاش كرد تا بتونه بره سوريه تا آخرش رفت و به معشوق رسيد.🌹🕊🌹 🌷☘🌷☘ هدیہ به روح مطهر شهید صلواتـــــ . 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4_6006033660581511542_1396-11-8-13-16.mp3
2.26M
رضا رضا امیر امیر جان به گوشم موقعیت داداش ! حاجی امام زمان ڪمڪمون ڪنه یاعلی رضا توروخدا ، توروخدا برگرد 📞مڪالمه بی سیم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید #نفت ریختند و #آتش زدند، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن #سالم ماند. مادر شهید میگفت: قبلا هم به خاطر تصادف دچار #سوختگی شده بود اما به خاطر عزاداری و سینه زنی برای امام #حسین(ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود. #شهید_غلامرضا_لنگری_زاده🌷 اولین شهید مدافع حرم #کرمان 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
2⃣4⃣5⃣ 🌷 🔰پنج صبح بود ! روز 5 بهمن 96 ... خبر رسید ،دشمن از به یکی از پایگاه ها حمله کرده،سریع آماده شدیم، با (فرمانده) رفتیـم خط 🔰بچه های محاصره شده بودن و جاده مسدود⛔️ شده بود ! با یک تانک و یک پی ام پی و دو تا بیست و سه رفتیم تا محاصره رو بشکنیم و جاده رو باز کنیم 🔰قرار بود به ما ملحق بشه ⚡️اما متوجه ما نشد و از موقعیت ِما عبور کرد وبه کمین خورد.زخمی شده بود 🔰صداش توی شبکه پیچید📣 ؛ (( دشمن به پنجاه متری من رسیده، سلام منو به برسونید.سلام منو به برسونید.لبیک یا حسین ... لبیک یا زینب ...)) صدای بی سیم📞 قطع شد🔇 ... 🔰و این صــــدای ماندگار ِ عماد بود که میشنیدم🎧.و آروم زیر لب گفتم : تو هم سلام ما رو به برسون. سلام ما رو به برسون😢 🔰عماد جان !به برکتِ ، محاصـــره ی بچه های رو شکستیم و جاده باز شد ... لبیک یا حسین...لبیک یا زینب ... ✌ راوی: همرزم شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⭕️عکس فرزندم را برایم #نفرستید، می‌ترسم دلم بلرزد💓 و وابسته‌اش شوم 💎وقتی فرزندش به دنیا آمد، به همسرش پیغام داد « #عکس فرزندم را برای من نفرستید❌ زیرا می‌ترسم دلم بلرزد و برگردم #ایران و وابسته‌اش💞 شوم». #شهید_غلامرضا_لنگری_زاده #شهید_مدافع_حرم🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣9⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰فرزندم را باردار بودم و قاعدتاً دوست داشتم هنگام تولد فرزندمان، همسرم💞 کنارم باشد. هنگامی که این پیغام💌 را به ایشان دادم، گفت: این‌جا به من بیشتر نیاز است و باید » و من هم قبول کردم.  🔰وقتی محمودرضا به دنیا آمد👶 همسرم به من پیغام داد که عکس📸 را برای من نفرستید، زیرا می‌ترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و شوم. مدتی از اعزام غلامرضا به گذشته بود و او هنوز فرزند دومش👥 را ندیده بود، تا این‌که تصمیم گرفتیم دیدار غلامرضا و محمودرضا در سوریه باشد. 🔰بهشون گفتم: به اتفاق بچه‌ها و رهسپار سوریه هستیم✈️و او بسیار خوشحال شد😍 و کار‌های سفر ما را از آن‌جا پیگیری کرد و گفت: «شما که به سوریه بیایید و برگردید، من را خواهید شنید و این آخرین دیدار ما خواهد بود😔 اما من حرف ایشان را جدی نگرفتم. 🔰روزی که ما به سوریه رسیدیم، با یک دسته گل💐 به استقبال ما آمد و در آن لحظه به یادماندنی من و مادرش، غلامرضا را بعد از چهار ماه📆 در سوریه ملاقات کردیم و او را در اغوش کشید و آن‌ها را غرق بوسه کرد. 🔰وقتی خبر شهادت🌷 غلامرضا را به ما دادند، گوشه اتاق گریه می‌کرد. از او سؤال کردم چرا گریه می‌کنی؟ مگر چه اتفاقی افتاده⁉️ چون ما هنوز به مونس نگفته بودیم که شهید شده و نمی‌دانستم چطور به یک بچه ۶ ساله بفهمانم که دیگر پدرت را نمی‌بینی😔 مونس گفت: «وقتی در سوریه بودیم بابا من را در آغوش گرفت و گفت: اگر من شدم غمگین و ناراحت نباشید، من و همیشه در کنار شما هست💕 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_6006033660581511542_1396-11-8-13-16.mp3
2.26M
#رضا رضا امیر📞 امیر جان به گوشم موقعیت داداش ! حاجی #امام_زمان کمکمون کنه یاعلی رضا توروخدا، توروخدا برگرد😭😭 📞مکالمه بی سیم #شهید_غلامرضا_لنگری_زاده 🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠کرامت شهدا 🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم... ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم... ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من... با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید... -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم ... +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم... ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4_6006033660581511542_1396-11-8-13-16.mp3
2.26M
رضا امیر📞 امیر جان به گوشم موقعیت داداش ! حاجی کمکمون کنه یاعلی رضا توروخدا، توروخدا برگرد😭😭 📞مکالمه بی سیم لحظه شهادتِ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃🌸🍃🌸🍃 🌷چند روز قبل از اعزام غلامرضا به سوریه، یک سفارش از من خواست و من گفتم: «سعی کن هرجا هستی یک قران جیبی کوچک همراه داشته باشی👌» و وی قران کوچکی از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت: «این قرآن سال‌ها با من است و آن را از خودم جدا نمی‌کنم☺️». 🌷غلامرضا درباره و مواظبت از فرزندمان بسیار سفارش می‌کرد و تأکید بسیار داشت که ما نماز را اول وقت بخوانیم☝️ و همیشه دعا می‌کرد که فرزندان‌مان سرباز امام زمان (عج) باشند✨ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از غلام رضا خیلی بی تابی میکردم😢 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم. ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و را به قصد رفتن ترک کردم. ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من، با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام😥 متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت. این شال همان شالی بود که در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم🎁 ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک قاری لبنانی برآورده کرد و طولی نکشید که این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠کرامت 🌷 🔰 از زبان شهید🍂 ❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم... ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم... ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من... با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم) ❣✨+آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید... -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم ... ❣✨+تا که این رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده 🛍 داده بودند و حالا این از من میخواست آن را به مادرش بدهم... ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که سبز 🌱این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠کرامت شهدا 🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم... ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم... ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من... با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید... -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم ... +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم... ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠کرامت شهدا 🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از شهادت غلامرضا خیلی بی تابی میکردم😭 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم. ❣✨غلامرضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم🚶‍♂ ❣✨همون شب به آمد. باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من. با همون خنـ😍ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم😔 باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید. -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم 💝 +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت: این شال همان شالی بود که در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده هدیه🎁 داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم. ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh