eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 1⃣ 🔮دخترم قلم را در میان انگشت هایش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل ميت به او خیره مانده بود نوشت📝 «از بدم می آید» با همه ی غمی که بر دلش بود خنده اش گرفت؛ آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید چه می دانست! حتما نه‼️ 🔮خبرنگاری کرده بود؛ شاعری هم، حتى كتاب📕 داشت، اما چندان دنیا گردی نکرده بود. لاگوس را در آفريقا می شناخت؛ چون آنجا دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را، چون به آن جا مسافرت می رفت. بابا بين و ژاپن مروارید تجارت می کرده و آن ها خرج می کردند؛ هرطور که دلشان می خواست. با این همه، او آن قدر بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصل خیز است که برای زیتون و نخل🌴 هر چند نمی فهمید چرا. 🔮نمی فهمیدم چرا مردم باید هم را بکشند. حتی نمی فهمیدم چه می شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم😔 از جنگ داخلی، از مصیبت. خانه ما در صور زیبا بود، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها خرابش کرد. شب ها در این بالكن می نشستم، گریه می کردم و می نوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت📛 با دریا حرف می زدم، با ماهی ها، با آسمان. 🔮این ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه📰 چاپ می شد، اسم مرا پای همین نوشته ها دیده بود و من هم اسم او را شنيده بودم فقط همين. درباره اش هیچ چیز نمی دانستم، ندیده بودمش. اما تصورم از او آدم جنگ جوی بود که شریک این جنگ بود. 🔮ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان پیشم آمد و گفت: «آقای می خواهد شما را ببیند که من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم؛ مخصوصا این اسم را😞 سید غروی خیلی اصرار می کرد که آقای موسی صدر چنین و چنانند و خودشان اهل مطالعه اند... و می خواهند شما را ببینند. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹این نوجوان 17ساله ی که در "سوریه" شهید شد🌷به مادرش میگوید: با توجه به خوابی که دیده ام، این نهاری است که باهم میخوریم. 🔸مادرش اجازه ی تعریف کردن خواب را نمیدهد❌خوابش را برای اینچنین تعریف کرده بود: دوشب است خواب میبینم روی سینه ام نشسته اند تا از تنم جدا کنند 🔹که امام حسین(ع) در خواب گفتند: نترس درد ندارد، سر من را هم بریدند، درد نداشت😭 (سر مبارک شهید توسط داعش بریده شد) بعداز پیکر پاک شهید به آغوش مادرش بازمی گردد🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد ⃣1⃣ 🔮گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما شده این ها را دارید می گویید⁉️ گفت: آن ها که کردند حق داشتند، چون شما را ، من را نمی شناسند و طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند✅ هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزشمند بوده که من به مادر خودم کردم. 🔮بعد از این جریان مادرم منقلب شد. من کردم این حرف را زدم، دیگر حرفم را پس گرفتم و باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد. چرا این قدر نازش می کنی. مصطفی چيزي نگفت، خندید😄 و غاده به مادرش نگاه کرد، فکر کرد حالا برای مصطفی بیش تر از من دل می سوزاند! او دلش از این فکر غنج می رفت😍 🔮وقتی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید این دختر که می خواهید با او کنید چه طور دختری است؟ این صبح ها که از خواب بلند می شود هنوز رفته که مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند🛏 لیوان شیرش را جلوي در اتاقش آورده اند و قهوه☕️ آماده کرده اند. شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمی توانید برایش بیاورید این طور که در خانه است. 🔮مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم، اما می دهم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر🥛 و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت و تا شد این طور بود. حتی وقت هایی که در خانه نبودیم در اهواز در جبهه. اصرار می کرد خودش تخت مرا مرتب کند. می رفت شیر می آورد. 🔮خوش قهوه نمی خورد🚫 ولی می دانست ما ها عادت داریم، درست می کرد. می گفتم: خب برای چه مصطفی؟ می گفت من قول داده ام به تا زنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم👌 مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند، نگذارد من بروم پیش آن ها، ولی مصطفی جز و احترام کاری نکرد 🔮و من گاهی به نظرم می آید مصطفی اي دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه ی سختی های مشترکمان💞. در مدرسه جبل عامل را خانه ی ما دو اتاق بود در مدرسه همراه با یتیم. به اضافه این که آن جا پایگاه یک سازمان بود، سازمان اَمل - زیر نظر ظاهر دیگر زندگی نبود و آرامش نداشت، البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج نیست❌ ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از غلام رضا خیلی بی تابی میکردم😢 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم. ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و را به قصد رفتن ترک کردم. ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من، با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام😥 متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت. این شال همان شالی بود که در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم🎁 ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک قاری لبنانی برآورده کرد و طولی نکشید که این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh