🌷شهید نظرزاده 🌷
#بروجردی که هیچوقت خنده از لبش نمی افتاد بعد از شهادت ناصرکاظمی کمتر لبخند مےزد و اغلب اوقات توی فکر
2⃣0⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰 تواضع و #فروتنی و خاکی بودنش
به حدی بود که اگه کسی اون رو
نمی شناخت نمی تونست تشخیص
بده که یک #فرمانده س
🔰یک بار یکی از #ضدانقلابها رو
اسیر کرده بودیم👊بروجردی کنارش
نشست و خیلی با #حوصله و تدبیر
شروع به بازی کرد⌛️
🔰ضدانقلاب دائما از جواب دادن
#طفره می رفت و به هیچ عنوان
حاضر نبود📛 پاسخگوی سوالات
#بروجردی باشه؛عکس العمل هاش
دیگران روهم کلافه کرده بود😒
🔰اما بروجردی در کمال #خونسردی
به کارش ادامه می داد و مرتب
سوال هارو تکرار می کرد🔄 و حتی
بعضی وقت ها با او می خندید😊
🔰تا اینکه وقت #اذان شد بروجردی
برای گرفتن وضو بیرون رفت🚶
یکی از بچه ها که حسابی از دست
اون اسیر لافه و عصبانی😤 شده
بود، رفت کنارش و گفت : تو
می دونی داری #باکی صحبت
می کنی؟
🔰 وقتی بهش گفت که : تو داری با
#بروجردی صحبت می کنی
طرف باورش نمی شد😳
می گفت : شماها دروغگویید🚫
🔰 اون کسی که با من صحبت می
کرد یه فرد #معمولی بود
اگه اون فرمانده ی #قرارگاه_حمزه
است پس چرا درجه نداره‼️
🔰 به هیچ عنوان نمی تونست به
خودش #بقبولونه که بایک #فرمانده
داشته صحبت می کرده ...☺️✌️
#همـــرزمان_شهید
#شهید_محمد_بروجردی
📚 برگرفته از کتاب/ میرزا محمد پدر کردستان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣دلنوشته همسـرشهید🌷 🌾وقتی به بچههای هم سن دخترت نگاه میکنم، میبینم مثل #حلمای_ما نیستند❌، آخر آن
همسر شهید:
"او هم یک آدم #معمولی بود. من بعضی اوقات لباس پوشیدنهایش را نمیپسندیدم.
دوست نداشتم لباسهایی را که خیلیها تن میکنند، بپوشد.
گاهی اوقات درباره این موضوع، خیلی با او حرف میزدم و اما او اینها را #دوست داشت. شاید هر کسی #ظاهر او را میدید فکر نمیکرد روزی #شهید شود.
#شهید_میثم_نجفی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد
#قسمت_چهاردهم4⃣1⃣
🔮گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما شده این ها را دارید می گویید⁉️ گفت: آن ها که کردند حق داشتند، چون شما را #دوست_دارند، من را نمی شناسند و طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند✅ هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزشمند بوده که من به مادر خودم #خدمت کردم.
🔮بعد از این جریان مادرم منقلب شد. من #اشتباه کردم این حرف را زدم، دیگر حرفم را پس گرفتم و باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد. چرا این قدر نازش می کنی. مصطفی چيزي نگفت، خندید😄 و غاده به مادرش نگاه کرد، فکر کرد حالا برای مصطفی بیش تر از من دل می سوزاند! او دلش از این فکر غنج می رفت😍
🔮وقتی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید این دختر که می خواهید با او #ازدواج کنید چه طور دختری است؟ این صبح ها که از خواب بلند می شود هنوز رفته که مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند🛏 لیوان شیرش را جلوي در اتاقش آورده اند و قهوه☕️ آماده کرده اند. شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمی توانید برایش #مستختم بیاورید این طور که در خانه است.
🔮مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم، اما #قول می دهم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر🥛 و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت و تا #شهید شد این طور بود. حتی وقت هایی که در خانه نبودیم در اهواز در جبهه. اصرار می کرد خودش تخت مرا مرتب کند. می رفت شیر می آورد.
🔮خوش قهوه نمی خورد🚫 ولی می دانست ما #لبنانی ها عادت داریم، درست می کرد. می گفتم: خب برای چه مصطفی؟ می گفت من قول داده ام به #مادرتان تا زنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم👌 مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند، نگذارد من بروم پیش آن ها، ولی مصطفی جز #محبت و احترام کاری نکرد
🔮و من گاهی به نظرم می آید مصطفی #سعه اي دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه ی سختی های مشترکمان💞. در مدرسه جبل عامل را خانه ی ما دو اتاق بود در مدرسه همراه با #چهارصد یتیم. به اضافه این که آن جا پایگاه یک سازمان بود، سازمان اَمل - زیر نظر ظاهر دیگر زندگی نبود و آرامش نداشت، البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج #معمولی نیست❌
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh