eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
0⃣5⃣3⃣ 🌷 🕊❤️ 💠او که یادش هم مهربانی را به یادم می آورد 🔹حسین بعد از تمام شدن درسش وارد . شد و گفت مادر چون تو خیلی دوست داری (عج) باشم من در سپاه خدمت میکنم.🇮🇷 🔸 ما راضی به رضای خدای هستیم. ما فرمانبر هستیم و هیچ وقت♨️ ایشان را تنها نمیگذاریم✊. فرزندان و نوه هایم سرباز رهبر هستند."✌️ 🔹حسین با این همه طبعی سر نترس و شجاعت خاصی داشت.همان طور که خوش خنده بود😄 و بچه ها را می خنداند. پای روضه های خیلی نمکی گریه می کرد.😢 🔸حاضرم بخورم اگر با هر کدام از رفقایش صحبت کنید تا اسم حسین مشتاقی را بیاورید، عکس العمل شان لبخند است.😄 🔹با اینکه با همه می کرد، اما همه دوست اش داشتند. مثلا وقت هایی که چایی می ریختیم ☕️بخوریم، بی سر و صدا می رفت و می ریخت توی لیوان چای😄 🔸همه شهيد حسين مشتاقی رو يک جوان و پر جنب و جوش میشناسند ولی من ضمن تأیید این نوع اظهارنظرها در خصوص شهید مشتاقی او را بیشتر هم میدانم. 🔹چرا که در طول مدتی که با او بودم، همیشه او را پای ثابت جماعت و مراسم دعا📖 دیدم. 🔸پاییز سال ۹۴، هنگام مأموریت، شدیدی او را از پا انداخت، با این وجود او همیشه تو جماعت و مراسم دعا حضور داشت.👌📿 🔹یک کهنه همیشه تو دستش دیده میشد. یک روز بهش گفتم: اینجا که مفاتیحهای نو هست، چرا یکی از این مفاتیحها رو برنمیداری⁉️ گفت: این مفاتیح منه و تو تمام مأموریتها با من بوده👌 ... ۹۵ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌼سلام ای دلهای خسته 🍃سلام ای مرحم قلب شکـ💔ــسته 🌼نظر کن بر دل آن ای که 🍃به امیده سر راهت👤 نشسته 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣9⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰فرزندم را باردار بودم و قاعدتاً دوست داشتم هنگام تولد فرزندمان، همسرم💞 کنارم باشد. هنگامی که این پیغام💌 را به ایشان دادم، گفت: این‌جا به من بیشتر نیاز است و باید » و من هم قبول کردم.  🔰وقتی محمودرضا به دنیا آمد👶 همسرم به من پیغام داد که عکس📸 را برای من نفرستید، زیرا می‌ترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و شوم. مدتی از اعزام غلامرضا به گذشته بود و او هنوز فرزند دومش👥 را ندیده بود، تا این‌که تصمیم گرفتیم دیدار غلامرضا و محمودرضا در سوریه باشد. 🔰بهشون گفتم: به اتفاق بچه‌ها و رهسپار سوریه هستیم✈️و او بسیار خوشحال شد😍 و کار‌های سفر ما را از آن‌جا پیگیری کرد و گفت: «شما که به سوریه بیایید و برگردید، من را خواهید شنید و این آخرین دیدار ما خواهد بود😔 اما من حرف ایشان را جدی نگرفتم. 🔰روزی که ما به سوریه رسیدیم، با یک دسته گل💐 به استقبال ما آمد و در آن لحظه به یادماندنی من و مادرش، غلامرضا را بعد از چهار ماه📆 در سوریه ملاقات کردیم و او را در اغوش کشید و آن‌ها را غرق بوسه کرد. 🔰وقتی خبر شهادت🌷 غلامرضا را به ما دادند، گوشه اتاق گریه می‌کرد. از او سؤال کردم چرا گریه می‌کنی؟ مگر چه اتفاقی افتاده⁉️ چون ما هنوز به مونس نگفته بودیم که شهید شده و نمی‌دانستم چطور به یک بچه ۶ ساله بفهمانم که دیگر پدرت را نمی‌بینی😔 مونس گفت: «وقتی در سوریه بودیم بابا من را در آغوش گرفت و گفت: اگر من شدم غمگین و ناراحت نباشید، من و همیشه در کنار شما هست💕 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh