eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
لوح | امام رضا علیه السلام 🕊دلتنگم؛ تا حرم پرم بده ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید حمید احسانی🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍂تمام خلاصه می‌شود به پدرش. آغوش گرمش بهترین است. هرچه دختر ناز کند، دل پدر عاشقانه‌تر برای ثمره وجودش می‌تپد. 🍂خستگی‌هایی که بر تن پدر سنگینی می‌کند با تمام می‌شود اما بزرگ‌ترین برای یک دختر جای خالی پدر است. محروم شدن از پرمحبت و جای خالی دست پرمهرش که موهای دخترش را نوازش کند و شود. 🍂می‌خواهم از دختری بگویم که عاشقانه‌هایش با پدر ختم می‌شود به بر مزار پدرش... ، دلتنگی‌هایش را از کودکی با بغل کردن لباس نظامی که نشان پدر است تسکین می‌دهد. 🍂تنها تصور او از چهره پدر، عکسی است که آقا حمید قبل از رفتن به ، برای شهادتش آماده کرده بود. 🍂تولد نادیا مصادف شد با پدرش و بهترین هدیه‌اش شد شدن. حمید ۲۰ساله، دل کند از دخترش به حرمت سه‌ساله حسین. 🍂چند روز قبل از شهادتش هرچه زنگ زد دخترش خواب بود و نتوانست صدایش را بشنود. حتی حسرت دیدن راه‌رفتن‌های دخترش هم بر دلش ماند و شهید شد. 🍂حالا دختر قصه ما دلش به به‌جامانده خوش است و افتخار می‌کند به پدری که را فدای خواهر ارباب کرد و طعم بی‌تابی سهم دخترش شد. 🍂خداراشکر سنگ سرد دل ندارد وگرنه تا حالا بارها از برای پدرش، دلش گرفته بود، بغضش ترکیده بود و هزار تکه شده بود... ✍نویسنده: 🍃به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد‌: ۲۴ تیر ۱۳۷۲ 📅تاریخ شهادت: ۱۹ آبان ۱۳۹۲ 📅تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت: دمشق.زینبیه 🥀مزار: مشهد.بهشت رضا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✳️ خدایا، جدی نبودها! 🔻 لطیف بود و . اهل تشر و دعوا نبود. گاهی هم اگر لازم می‌شد به‌خاطر شیطنت بچه‌ها یک دعوای کوچکی بکند، ظاهرسازی می‌کرد؛ نه اینکه واقعا به آمده باشد. یک بار بچه‌ها دیده بودند که پدر بعد از دعوا به خلوتی رفته و دارد آهسته می‌گوید: «خدایا، من اگر یک دادی زدم، جدی نبودها!» 📚 برگرفته از کتاب | صد روایت از زندگی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃 ✨ استاد الهی: اگر خواستید خودتان را محڪ بزنید به نماز صبحتان نگاه کنید‼️ از میزان سنگینی و سخت بودن نماز صبح می‌توان فهمید چقدر شیطان سوار و مسلط بر انسان است! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون شهید باهنر هست🥰✋ *نخست وزیر دولت شهید رجائی*🕊️ *شهید محمد جواد باهنر*🌹 تاریخ تولد: ۱۳ / ۶ / ۱۳۱۲ تاریخ شهادت: ۸ / ۶ / ۱۳۶۰ محل تولد: کرمان محل شهادت: ساختمان نخست وزیری مزار: تهران *🌹نشست کنارِ مادر. آرام و سر به زیر گفت: مادر! پارگیِ شلوارم خیلی زیاد شده ، تویِ مدرسه ..🍂لحظاتی مکث کرد و ادامه داد: اگه به بابا فشار نمیاد بگین یه شلوار برام بخره🍃 پدرش می‌گفت: محمدجواد خیلی محجوب بود✨ مواظب بود چیزی نخواهد که در توانمون نباشه.🍂 راوی← پدر در خرج تحصیل محمد رضا مانده بود🥀کسی نمی دانست «محمدجواد» این پول ها را چطور پس انداز می کند و برای مخارج برادر میفرستد‼️ اما خدا که می دانست✨ ذخیره کرایه تاکسی🥀و به جایش دو ساعت پیاده روی🥀غذا هم که ... می شد گاهی نخورد.🥀راوی← طلبه جوان کرمانی راهی قم شده بود✨بدون پول و توشه🥀با همان حقوق 23 تومانی که از آیت الله بروجردی می گرفت زندگی می کرد🍃 زندگی اش واقعا طلبگی بود✨ راوی← رجایی رئیس جمهور شده بود✨ باهنر پس از انتخاب به عنوان نخست وزیر توسط شهید رجایی✨ طولی نکشید که این دو یار دیرین🥀و دو مبارز صدیق✨در ۸ شهریور ۱۳۶۰ با انفجار بمبی💥 توسط عامل سازمان تروریستی منافقین خلق❌ در آتش عشق الهی سوختند🥀و به فیض شهادت نائل شدند*🕊️🕋 *روحانی* *شهید دکتر محمد جواد باهنر* *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
روزگار من (۴۰) بعد از شام دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن مامان ـ داداش خودت که خبر داری ماشین نادر دست نخورده مونده تو پارکینگ 🚘🚘🚘🚘 اون خدا بیامرز قبل فوتش اخرین قسطشو تصویه کرده بود 😔😔😔 هیچ وقت دلم نمیاد سوارش بشم ، قصد فروششو دارم خواستم اول به اشناها بگم بعد به غریبه ها ... عمو ـ خوب کردی زن داداش شاید خودم برش دارم چون ماشین خودم خیلی داغون شده باشه داداش کی از شما بهتر 😊😊😊 در رابطه با خونه هم به دوستام و بنگاهای اطراف خونتون سفارش کردم دستت درد نکنه ... اسم پسر عمو وسطیم محسن بود اونم دقیقا هم تیپ و اخلاق عباس بود خدایی خیلی پسره مودب وآرومیه اون شب متوجه نگاهش شدم که زیر چشمی بهم نگاه میکرد 👀 👀 👀 دیگه وقت رفتن بود عمو از محسن خواست که مارو به خونه برسونه خونه که رسیدیم ازش تشکر کردیم .. این روزا همش حالم خوب بود چون فکرم از همه چیز راحت شده بود 😊😊😍 ما همیشه شیفت صبح بودیم امروز سحر مدرسه نیومده بود منو زینب تو حیاط نشسته بودیم که دو تا افسر پلیس وارد مدرسه شدن بعد از چند دقیقه ناظم با بلندگو اسم منو صدا زد 🎤🎤🎤🎤🎤 که برم دفتر مدیریت زینب و من تعجب زده هم دیگه رو نگاه میکردیم یعنی چیکارم دارن!!! پس بلند شدمو رفتم درو زدم و وارد شدم سلام دادم ناظم ازم پرسید دخترم امروز سحر مدرسه نیومده حتما ازش خبر داری !! منم گفتم نه خانم درسته ما همسایشونیم اما بنا به دلایلی یک هفته ای می شه که باهاش در ارتباط نیستم ناظم ـ اهاااان ، باشه ممنون میتونی بری ببخشید خانم چیزی شده ؟؟ نه عزیزم... رفتم پیشه زینب.. فرزانه چی شد چیکارت داشتن؟ هیچی فقط ازم سراغ سحرو گرفتن منم گفتم ازش بی خبرم همین اون روز بعد از ظهر تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم صدای اژیر ماشین پلیس از کوچه اومد 🚓🚓🚓 پاشدم از پنجره بیرون و نگاه کردم درسته ماشین پلیس بود که جلوی در سحر اینا پارک شده بود سحر تو ماشین نشسته بود و اعظم خانم با یه حالت اشفته ای رفت تو ماشین نشست ماشین که رفت من دوییدم پذیرایی پیش مامان ، مامان ... مامان..🗣🗣🗣 چیه ..چی شده!!؟ چرا هول شدی ؟؟ وااای مامان نمیدونی چی شده یه ماشین پلیس اومد جلوی در سحر اینا ...سحر تو ماشین بود اعظم خانمم سوار شد رفتن مامان ـ جدی؟ من نفهمیدم صدای تلویزیون بلند بود یعنی چی شده🤔🤔🤔 نمیدونم ، قضیه امروز مدرسه رو هم به مامان تعریف کردم هر دومون رفتیم تو فکر تقریبا ۳ـ۴ روزی میشد که سحر مدرسه نیومده ... بعد از ظهر قرار بود برای انجام تحقیق برم خونه زینب اینا یه جورایی ته دلم عاشق عباس شده بودم 😍😍😍 با ذوق و شوق رفتم خونشون تو اتاق با زینب نشسته بودیم مامان و باباشم خونه نبودن نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
روزگار من (۴۱) منتظر بودیم تا عباس از پایگاه بیاد صدای باز شدن در حیاط اومد زینب گفت: احتمالا عباسه منم حواسم نبود از زینب جلوتر دوییدم طرف پنجره عباس متوجه شد که دارم نگاهش میکنن اما به روی خودش نیاورد زینب زد زیر خنده اما چیزی نگفت ، وقتی متوجه کارم شدم مردم از خجالت به زینب گفتم خب خیلی دوست دارم تحقیق تموم بشه 😅😅😅😅 زینب ـ اره میدونم مشخصه بازم خندید😆😆😆 عباس یه یالا گفت و وارد اتاق شد سلام کردیم بهم زینب موضوع تحقیق و بهش گفت اونم شروع کرد به نوشتن منم خیره شده بودم بهش زینب ـ خب من برم یه چیزی بیارم بخوریم زینب که رفت عباس بلند شدو پرده هارو کشید کنار در اتاقم کاملا باز کرد و نشست منم ماتم برده بود😳😳 زینب اومده و عباس شروع کرد به توضیح دادن همچین محو تماشای عباس شده بودم که اصلاتو یه عالم دیگه ای بودم حرفش که تموم شد هردوشون متوجه نگاه من شدن زینب ـ فرزانه خب نظرت چیه ؟ اما من حواسم جای دیگه ای بود زینب به بازوم زد و گفت اهااای دختر کجایی؟؟!! میگم نظرت چیه؟؟ هاااا....نظرم چیه؟؟!! امان از دست تو معلومه حواست کجاست عباس سرشو انداخت پایین و یه لبخند زد منم گفتم باورکن زینب اینجام 😁😁😁 اون روز عالی بود تونستم یه دل سیر عباسو ببینم تو خونه همش پیش مامان ازشون تعریف میکردم مامانم با دیدن نشاطی که داشتم خوشحال میشد صدای زنگ خونه بلند شد گفتم کیه؟؟ اعظم خانم بود باتعجب گفتم مامان اعظم خانمه... وارد خونه شد سلام کرد مامان ـ چیزی شده کاری داشتین ؟؟ میشه بشینم... بله بفرمایید اغظم خانم شروع کرد به حرف زدن ، ماهم به حرفاش گوش میکردیم مثله اینکه حضور اون روزه پلیس بخاطر سحر بود که یه روز تمام خونه نرفته بود سحر با ندونم کاری هاش تو تله افتاده بود و توسط شاهین سرش بلا اومده بود وبا شکایت هایی که شده بود قاضی حکم ازدواج اجباری صادر کرده بود اعظم خانم ـ قضیه این بود حالا ازتون می خوام هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کنید هفته اینده جمعه عروسیه سحرو شاهینه اومدم دعوتتون کنم خواهش میکنم بیاین خوشحال میشم. مامان رو به اعظم خانم گفت باشه میایم خوشبخت بشن انگار دیگه سحر قصد ادامه تحصیل نداشت البته از اولم زیاد علاقه به درس و مدرسه نشون نمی داد خیلی ضعیف بود نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
سلام اینم دوپارت ازرمان داستان روزگارمن شرمنده بابت تاخیررمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞اگر خدا دوست داشت شهیدمون کنه آماده ایم 🔺و اگر دوست داشت زنده بمونیم و جوهر ما رو تا آخر به کار بگیره، بازم آماده ایم باید تکلیف الهی‌مون رو همیشه انجام بدیم... به روایت شهید مهدی زین الدین عند_ربهم_یرزقون اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚سلام امام زمانم💚 اِلهى عَظُمَ الْبَلاء ... نبودنت ، همان بلایِ عظیم است ؛ که زمین را تنگ کرده! و اینک... بـــــهار و... یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَار... با تحول قلبهایمان به أَحْسَنِ الْحَال ...🍃🌸 از میله‌های غربت هزار ساله رهایت می‌کنیم! و زمین را ؛ از بلایِ هزار لایه... 🥀 روزمان را با تو ؛ نو می‌کنیم ...❤️ ❀ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
☆∞🦋∞☆ هـــــم خودشان بودند وهم لباس هـــــایشان... ڪافے بـــــود بـــــاران ببارد تا عطـــــرشان در ســـــنگرها بپیچد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 نگاهم بین جمعیت در بود. بیش‌تری‌ها لباس‌هایشان یک شکل بود ولی چیزی که بیش‌تر به چشم می‌آمد پارچه زرد رنگی بود که یا به بازویشان و یا به بسته بودند. همان پارچه زردرنگی که مُنَقَّش به شعار «کلنا عباسک یا زینب» است، همان که نماد بود. 🍃 نگاهم از آن سربند زردرنگ به سمت کشیده می‌شود. صدا و چهره‌اش آشنا می‌زد برایم. کمی فکر کردم، خودش بود! همان که چند روزی دنبال یا بودم که و عشقی که مادرش از او می‌گفت را به تصویر بکشد. و این خودِ خودش بود! 🍃 حسی که در صدایش بود و سینه‌ای که از ضرب گرفتن‌هایش می‌سوخت آن را به رخ می‌کشید. چشمانم حالا دیگر جماعت عزادار را نمی‌دید، یاسر را می‌دید! ... 🍃 گریزی بر گذشته می‌زنم، بر خیلی سال قبل. مثلاً بیست و نه سال پیش. زمانی‌که چشم گشود و پا به این جهان گذاشت و شد . 🍃 به علت بودنش، در امر تحصیل مشکل داشت و نتوانست تا آخر ادامه دهد. پس از سال‌ها میدان درس و تحصیل را به برادرش سپرد. راهنمای برادر کوچکش شد تا حداقل او بتواند در این راه‌پله‌های ترقی را یکی‌یکی طی کند. اما خود فکری دیگر در سر داشت. ... 🍃 از اینجا به سوی یا شاید هم . مادر را به سختی راضی کرد که برای مداحی به می‌رود. و مادر نمی‌دانست در کنار و جنگ، گاهی هم می‌کند! چندمین اعزامش بود نمی‌دانم. فقط می‌دانم این کلیپی که مقابل چشمان من پخش می‌شود آخرین هنرنمایی او زیر بود. 🍃 و به وقت بیستم آبان هزار و سیصد و نود و دو ساعت چهارده و سی دقیقه دیگر خبری از صدای او و سینه زدن‌های اطرافیان نبود. هر چه بود و بود... 🍃 سالگرد شهادتت مبارک ✍️نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۸ دی ۱۳۶۳ 📅تاریخ شهادت : ۲۰ ابان ۱۳۹۲ 📅تاریخ انتشار : ۱٩ ابان ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : سوریه 🥀مزار شهید : بهشت رضا
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید یاسر جعفری 🌻 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید منصور مسلمی سواری 💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃حسرت واقعی یار بودن در عاشورا در دل مدافعان حرم جا خوش کرده است که از صمیم قلب «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم» را زمزمه می‌کنند و حال که دست یاری به سویشان است کوتاهی نمی‌کنند. و آنان را گاهی به پای سیاست می‌گذارند و گاهی به پای پول و گاهی به پای تعصب بی‌جا... 🍃به گمانم اهل زمین، هنوز در شهر پا نگذاشته‌اند و نبض محبت حسین و اهل بیت را در قلبشان حس نکرده‌اند. اما کاش بنشینند پای قصه منصورها و دست از قضاوت بردارند. 🍃حتی در لحظه‌هایی که عرق جبین جمع‌شده از کار را پاک می‌کرد به یاد بود. شبانه و هق‌هق‌های سحرگاه سبب شد از رزق الهی که صبح‌ها ملائک تقسیمش می‌کنند بهترینش نصیبش شود. در برگ‌هایی از تقویم زمان که خبر تهدید حرم‌های خواهر و دختر ارباب بود، دلش هوایی شد. 🍃چشم بر هم گذاشت و ناگاه پای دلش، پای عقلش را راهی کرد. چشم باز کرد و خود را در حرم امام رضا دید. مگر می‌شود دل دخیل‌بسته به شبکه‌های دست خالی برگردد؟ 🍃در میان بی‌تابی‌های کودکانش و دل‌نگرانی همسرش به رسید. همسرش گریه کرد و گفت برگرد. وقتی منصور از و شرمندگی قیامت گفت، دست و پای همسرش لرزید و گفت: منصور بمان و دفاع کن. 🍃آرام کردن چهار کودک که دلتنگ پدرشان هستند سخت است؛ اما سخت‌تر لحظه‌ای است که بخواهی برایشان از شهادت بهترین تکیه‌گاه زندگیشان بگویی و چشم‌های منتظرشان را ناامید کنی. 🍃منصور را خواهر خرید اما به گمانم روضه‌ی آتش پشت در، آنقدر دل او را گرفتار کرده بود که تن زخمی‌اش را در آتش انداختند و ذره‌ذره سوخت. شاید هم روضه آتش کشیدن خیمه‌ها و سوختن معجرها کار دستش داد. 🍃هرچه که بود پیکرش سوخت و امان از دل همسرش که حسرت آخرین دیدار سیمای مرد زندگی‌اش بر دلش باقی ماند... ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢ خرداد ۱٣۶۰ 📅تاریخ شهادت : ۲۰ آبان ۱٣٩٢ 📅تاریخ انتشار : ۱٩ آبان ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : سوریه 🥀مزار شهید : قبرستان امام زاده هادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
┅═✼🌷✼═┅ 🔸بارها در زمینه های مختلف اهمیت صلوات را شنیده ایم. در حدیثی می خواندم که اگر کسی در بدو ورود به جلسه ای صلوات بفرستد، در آن جلسه دچار غیبت نمی شود . اگر هم بعد از خروج از جلسه صلوات بفرستد کسی غیبت او را نخواهد کرد. ☘«شهید ابراهیم هادی» نیز از حربه شیرین برای جلوگیری از غیبت استفاده می کرد. وقتی کسی غیبت می کرد یا بحث را عوض می کرد یا صلوات می فرستاد. 📌راستش را بخواهید امروزه بزرگترین و پر تکرار ترین چیزی که به نامه اعمال و کیسه ثواب هایمان، چوب حراج می زند، همین غیبت کردن است. یک لحظه تمام تلاش های مان را باد می برد. ✨از امروز سعی کنیم هنگام شنیدن ، با ، تذکر بجا، تغییر بحث طوری که به کسی بر نخورد، جلوی غیبت را بگیریم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون حاج علی هست🥰✋ *سرداری که همانند مولایش به شهادت رسید*🕊️ *شهید حاج شیر علی سلطانی*🌹 تاریخ تولد: ۲۵ / ۱۰ / ۱۳۲۷ تاریخ شهادت: ۲ / ۱ / ۱۳۶۱ محل تولد: شیراز / م.کوشک‌ قوامی محل شهادت: منطقه شوش *🌹راوی ← ذاکر اهل بیت (ع)، او در عملیاتی، موج انفجار مجروحش كرد💥 تمام بدنش از كار افتاده بود🥀وقتی شهدا را جمع می‌كنند او را در پلاستیك می‌پیچند🥀حاجی صداها را می‌شنید اما نمیتوانست حرف بزند یا حركتی كند🥀در آن حال به امام حسین(ع) متوسل می‌شود به آقایش می‌گوید، من با توعهد بسته ام بدون سر شهید شوم🥀پس شرمنده ام نكن🥀وقتی برای بردن شهدا به سردخانه رفتند ، دیدند كیسه‌ای كه شهید سلطانی در آن پیچیده شده عرق كرده است💫 كیسه را باز می‌كنند می‌بینند هنوز زنده است✨ فورا اكسیژن وصل میكنند و به بیمارستان منتقلش می‌كنند، در نهایت زنده ماند✨همسرش← چهلم شهید دستغیب بود ، دیدیم تلفن زنگ میخورد گروه منافقین بودند که گفتند: دستغیب را كشتیم حال نوبت توست‼️حاجی به او میگوید: آنچه خدا بخواهد همان میشود🕊️ سردار میدانست كه مولایش شرمنده اش نخواهد كرد ، تا عاقبت در عملیات فتح المبین خمپاره ای سرش را از تنش جدا کرد🥀پیكر بی سرش در قبر کوچکی كه با دستان خودش در كتابخانه مسجد المهدی (عج) آماده كرده بود✨به خاک سپردند*🕊️🕋 *سردار بی سر* *شهید حاج شیر علی سلطانی* *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۴۲) بعد رفتن اعظم خانم مامان با بغض،گفت خدایا شکرت که هوای دخترمو داشتی وگرنه زبونم لال الان تو جای سحر بودی 😔😔 اره درسته مامان😔😔 هر سری که خونه زینب میرفتم عشقم نسبت به عباس بیشتر میشد 😍😍😍😍 یه مشتری برای خونمون پیدا شد که قصد معاوضه خونه خودش با خونه مارو داشت از شانسم مرده درست همسایه زینب اینا بود خدایا انگار همه چی دست به دست هم داده بودن که من به عباس نزدیک تر بشم یعنی سرنوشت تقدیر منو به عباس گره زده بود خیلی خوشحال بودم کارهای اسباب کشی رو شروع کردیم تمام وسایلارو کارگرا بار ماشین زدن ... برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختیم منو مامان بغضمون گرفته بود ولی چیکار می شد کرد باید میرفتیم یاد اون روزی که وارد این خونه شدیم بخیر ... با خوشی اومدیم حالا با ناخوشی ترکش میکنیم ، هیییییی روزگااااار 😩😩😩😩😩 زینبم برای کمک اومده بود مامان خیلی از زینب خوشش اومده بود مامان زینب معصومه خانم هم برامون ناهار اورد خلاصه که تو همون دیدار اول مهرمون تو دل همدیگه نشست ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ چقدر خانواده زینب خوب بودن یعنی هرچی بگم کم گفتم با کمکای زینب و مامانش،کارا زود تموم شد پنجره اتاق من درست به خونه زینب اینا دید داشت کارهای تحقیقمون هم خیلی خوب پیش میرفت و دبیرمون امتیاز بالا بهمون داد باید از عباس تشکر میکردم از مامان خواستم که برای تشکر به خونشون بریم یه جعبه شیرینی و یه پیراهن برای عباس خریدیم شب رفتیم خونشون بعد حال و احوال پرسی مامان شروع کرد به تشکر ... عباس اقا پسرم دست شما درد نکنه خیلی کمک کردین ممنون عباس با خجالت گفت من که کاری نکردم فقط به خواهرام کمک کردم با گفتن خواهرام یه خرده بهم ریختم ...والا چرا می گه خواهر 😡😡😡😡 روزها همین جور پشت سرهم سپری میشد و من بیشتر در اتش عشق میسوختم دیگه طاقت نداشتم امتحانات خرداد ماهمونم شروع شده بود امتحان و که دادیم تو مدرسه زینب و صدا کردم زینب ـ جانم فرزانه؟؟!! یه مدته میخوام چیزی بگم اما روم نمیشه زینب ـ راحت باش بگوو عزیزم راستش ...راستشو بخوای من سرمو گرفتم پایین و گفتم من از داداشت خوشم میاد😥😥😥😥😥 زینب زد زیر خنده😆😆 عه مگه حرف من خنده داره 😒😒😒😒 نه من از قبلم فکرشو میکردم که همچین چیزی باشه زینب نمیدونم چه جوری بهش بگم که دوسش دارم کمکم کن 🙏🙏 ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh