eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.1هزار عکس
6.4هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋ *لبخند آسمانے*🕊️ *شهید محسن فانوسی*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۶ / ۱۳۵۹ تاریخ شهادت: ۹ / ۸ / ۱۳۹۴ محل تولد: همدان محل شهادت: سوریه *🌹شهید حسین بشیری← چند روزی قبل از اینکه محسن به سوریه بره ما خبردار شدیم🥀اما هر چی بهش میگفتیم که میخوای بری سوریه یا نه؟ میگفت نه و انکار میکرد🍂تا اینکه بالاخره وقتی دید ما خبردار شدیم یه چیزایی گفت‼️وقتی گفت شاید برم🕊️بهش گفتم ان شاءالله که میری و داعشی ها سرت رو میبرن و شهیدت میکنن(:🍂محسن گفت دلت میاد که سر منو ببرن؟؟؟ گفتم حقیقتش نه🥀ولی ان شاءالله که تیر میخوره بین دو تا اَبروت و شهید میشی‼️محسن گفت ان شاءالله خودمم دوست دارم اینطوری شهید بشم🕊️خلاصه اونشب خیلی شوخی کردیم و خندیدیم(:🍃وقتی پیکرش رو دیدم دقیقا تیر خورده بود بین دو تا اَبروش.‼️حالا که شهید شده میفهمم راز شوخی‌های اونروز چی بوده.🥀چهلمین روز شهادت محسن، پوتین‌هایش را برای خانواده‌اش بردم🥀وقتی نگاه‌های محمدمهدی و فاطمه‌زهرا را دیدم خجالت کشیدم🥀رو به همسر محسن گفتم: دعا کنید تا سالگرد محسن من هم شهید شوم.»🥀( انگار مرغ آمین آن لحظه آنجا بود؛ چرا که مدتی بعد نیز حسین بشیری به شهادت رسید)🕊️راوی← وقتی تیر به پیشانی محسن خورد💥نگاه محسن به آسمان دوخته شد🥀لبخندی زد(:🌙و بعد چشمانش را بست🌙و شهید شد*🕊️🕋 *شهید محسن فانوسی* *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من84) کارامون تموم شده بود منتظر محسن بودیم تا بیاد ... تقریبا ساعت نزدیکای ۵ بود که اومد ... مامان رفت برای استقبال منم تو اتاق داشتم چادرمو سر میکردم ... محسن نشسته بود مامانمم داشت چایی میریخت منم از اتاق اومدم بیرون محسن با دیدن من از جاش بلند شدو سلام داد منم جواب سلامشو دادم و بهش خوش امد گفتم و نشستم... مامانمم برای اینکه ما راحت حرفامونو بزنیم بعد تعارف کردن چایی گفت: بچه ها شما مشغول باشین من یه خرده اشپزخونه کار دارم الان میام ... باشه مامان ... بفرمایید اقا محسن چایی تون سرد نشه ... ممنون میخورم ... فرزانه خانم من بازم ازتون معذرت میخوام دیشب تو شرایط سختی قرارتون دادم اما خدارو شکر بخیر گذشت ... درسته برام غیر منتظره بود اما دیگه گذشته مشکلی نیست.. محسن ـ خوشحالم که دلخور نیستین ... دختر عمو خودتونم شاهد بودین که من به میل خودم نیومده بودم مامانم همه چیزو گفتن ... من یه باربه شما قول دادم تا اخرشم میمونم ... دشبم به زینب خانم تو حیاط توضیح دادم من میخوام با شما ازدواج کنم از ایشون عذر خواهی کردم خوشبختانه زینب خانم درک بالایی داشتن و حرفای منو قبول کردن... ببخشید که من همین جور دارم حرف میزنم راستش میترسم دوباره حرفام نصفه بمونه .... نه خواهش میکنم راحت باشین ... حالا منتظر جواب شما هستم ایا موافقین... مامان از اشپزخونه داشت به حرفامون گوش میداد ... راستش من فعلا نمیتونم جوابی بدم 😔😔😔 محسن ـ فرزانه خانم ازتون خواهش میکنم یه خورده منطقی باشین الان همه موافق این ازدواجن هیچ مانعی وجود نداره ... مامان از اشپزخونه اومد بیرون و کنار ما نشست محسن جان چاییت اگه سرد شده عوضش کنم ... نه زن عمو اینجوری خوبه محسن شروع کرد به خوردن چایی ... مامانمم چپ چپ بهم نگاه میکرد با اشاره میگفت که قبول کن ... محسن که چاییشو تموم کرد روبه من گفت خب مشکل شما چیه ؟؟؟ من دیشب بهتون گفتم من باردارم و نمیخوام شما بخاطر من و قولی که به شوهرم دادین اینده خودتونو خراب کنین ... محسن عرق پیشونیشو پاک کردو گفت یعنی فقط مشکل شما اینه؟؟؟!! سرمو انداختم پایین و گفتم این یه قسمتشه اما در کل مخالفم... من با خودم فکر میکردم که محسن داره بخاطر ما فداکاری میکنه بخاطر همین مخالفت میکردم ... محسن ـ ببینین فرزانه خانم من الان در حضور مادرتون دارم این حرفو میزنم شما هر شرطی که داشته باشین من قبول میکنم در ضمن بچه ی عباس مثل بچه ی خودم برام عزیزه و نهایت پدری رو در حقش میکنم به شرفم قسم قول میدم مامان روبه من گفت فرزانه دیگه چی میخوای خواهش میکنم دیگه مخالفت نکن... اما مامان میشه یه دقیقه اجازه بدین ... نه دخترم دیگه بسته ، من تابحال هیچ دخالتی نکردم اما حال اروم نمیشم محسن همه جوره داره خودشو بهت ثابت میکنه خدارو خوش نمیاد ... خواهش میکنم یه خرده منطقی باش دخترم ... فرزانه خانم من جایی جلسه دارم شب منتظر جوابتونم امیدوارم که جوابتون مثبت باشه... محسن از جاش بلند شد زن عمو اگه اجازه بدین من مرخص میشم ... اخه پسرم تو که چیزی نخوردی ممنون یه خرده عجله دارم باید برم پس من منتظرم جواب از شما فعلا خدا نگهدار... محسن همین که میخواست از در خارج بشه روشو برگردوندو گفت : دختر عمو خواهش میکنم فقط به حرف عقلتون گوش کنید نه قلبتون خدانگهدار .... مامان برای بدرقه همراه محسن رفت منم نشستم رو مبل یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو فکر... مامان اومد خونه چادرشو در اورد و با کمی لحن تند بهم گفت فرزانه اصلا درکت نمیکنم تو رسما داری پسره رو اذیت میکنی بنده خدا دیگه به چه زبونی قانعت کنه بلند شدمو رفتم تو اتاقم ... نشستم روبه رویه اینه و خودمو توش نگاه میکردم تو دلم شروع کردم با خودم به حرف زدن .... اره شاید مامان راست میگه من دارم محسن و اذیت میکنم محسنم که گفت بچه رو قبولش میکنه از طرفیم همه موافقن دستمو گذاشتم رو صورتم وااای خداجونم خودت کمکم کن اصلا گیج شدم .بدجوری تو دو راهی گیر کردم ... دستمو که از صورتم برداشتم چشمم به قران و تسبیحی که رو میز کنار اینه بود افتاد ... اهاان فهمیدم استخاره میگیرم منم الانم تو دوراهی گیر کردم بهترین راه همینه اگه خوب در بیاد جواب مثبت میدم اگر هم بد باشه جواب منفی میدم و میگم استخاره بد در اومده ... خدایا ازت ممنونم که بهم یه راه نشون دادی... بلند شدم رفتم از اتاق بیرون گوشی رو برداشتم یه زنگ به زینب زدم بعد حال و احوال پرسی از زینب شماره دفتر یه روحانی یا مجتهدو گرفتم .... زینب ازم پرسید که خیره واسه چی میخوای ... بهش چیزی نگفتم فقط گفتم که بعدا بهت میگم و خدا حافظی کردم .... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من 85 مامان ـ دخترم خیر باشه شماره مجتهدو میخوای چیکار؟؟؟ مامان میخوام استخاره بگیرم برای تصمیمم.. دخترم اخه نیازی نیست !!! نه مامان جان من به استخاره خیلی اعتقاد دارم ...شروع کردم به گرفتن شماره خیلی استرس داشتم که جواب استخاره چی میشه... بعده ۵ تا بوق خوردن جواب دادن الووو سلام ... سلام بفرمایید... ببخشید مزاحم شدم استخاره قران و تسبیح میخواستم ... بله حاج خانم قبلش یه توضیح بهتون بدم که استخاره زمانی صورت میگیره که شخص در دو راهی گیر کرده باشه بله حاج اقا منم به دلیل موضوعی شدیدا تو دو راهی یه انتخاب گیر کردم و برای همین نیاز به استخاره دارم... روحانی ـ پس لطفا نیت کنین و منتظر باشین نیت کردم و منتظر شدم بعد از چند دقیقه روحانی گفت که هردو استخاره خوب در اومد. حاج اقا یعنی هر دوش خوب در اومد؟؟ بله خانم هر کدوم رو دوبار گرفتم هرسری خوب شد ممنون دستتون درد نکنه خدا نگهدار گوشی رو گذاشتم مامان گفت خب چی شد استخاره تونست کمکت کنه اره مامان جواب استخاره مثبت بود مامان با خوشحالی گفت خوبه پس فرزانه جوابت مثبته دیگه!!؟ گونه هام سرخ شد و گفتم اره مامان مثبته..😊😊 مامان اومدو من و بغلم کرد بعد پیشونیمو بوسید فدای دخترم بشم ان شاالله که خوشبخت بشی مامان جان دخترم حالا کی میخوای خبر بدی شب بهشون میگم مامان ـ خداروشکر که سر عقل اومدی و بهترین تصمیم و گرفتی من بهت قول میدم که خوشبخت می شی تازه شام خوردنمون تموم شده بود قرار بود به محسن زنگ بزنم که خودش جلوتر تماس گرفت .... ازم پرسید که جوابم چیه منم به ارومی گفتم جوابم مثبته... محسن خیلی خوشحال شده بود کاملا از تن صداش مشخص بود و ازم اجازه گرفت که فرداشب برای خاستگاری بیان خونمون... شب خوابم نمی برد همش به فردا فکر میکردم کمی هم استرس داشتم خیره شده بودم به ستاره هایی که از پنجره اتاق تو تاریکی شب چشمک میزدن... بلاخره هر جوری که بود شب و گذروندم و صبح شد سر صبحانه مامان گفت : من باید برم خرید یه خورده برا امشب میوه و شیرینی بخرم .... هیچی برای پذیرایی نداریم ... تو چی دخترم نمیای باهم بریم .. نه مامان من میخوام برم سر مزار باشه دخترم فقط مراقب خودت باش فرزانه جان هوا گرمه دوباره سر گیجه میگیری نمیخواد یه جاهایی از مسیر و پیاده بری زنگ بزن به آژانس دربستی برو... چشم مامان شما نگران نباش مراقبم راستی فرزانه به خانواده عباس خبر ندادی پاشو اول یه زنگ بهشون بزن دعوتشون کن برای امشب هر چیه اوناهم باید باشن دخترم... باشه مامان الان زنگ میزنم ... دستت درد نکنه ... نوش جان دخترم از سر سفره بلند شدم و رفتم سمت تلفن ... شماره خونه زینب اینا رو گرفتم ... الووو سلام خوبی زینب به سلام اجی خودم قربونت تو چطوری خاله مرجان خوبه ؟؟ ممنون ماهم خوبیم شما چطورین چیکار میکنین ؟؟؟ هیچی ماهم دعا گوتون هستیم زینب زنگ زدم که برای امشب دعوتتون کنم خونمون .... چه خبره ؟؟. راستش من به اقا محسن جواب مثبت دادم ... عه جدی میگی وااای خیلی خوشحالم کردی افرین بهت ... اره حالا قرار امشب برای خاستگاری بیان خونمون شما هم حتما بیاین باشه حتما مزاحم میشیم ... قدمتون رو چشم مراحمید... خب کاری نداری ابجی ... نه سلام برسون خدانگهدار... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 طلوع کن ای آفتاب عالم تاب ای نوربخش روزهای تاریک زمین ای آرام دلهای بی‌قرار ای امام مهربان طلوع کن و رخ بنما تا این روزهای سخت اندکی روی آرامش ببینیم و قرار گیرد زمین و زمان 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهدایے زندگے ڪردن به؛↓ ←پروفایل شهدایے نیست...‼️ اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلم📲 گذاشتم↓ 🌹 چے میگه مهمه..! 🍃چے از من خواسته مهمه..! 🌹راهش چے بوده مهمه..! 🤞🏻 🍃چطورزندگےمیڪرده مهمه..! 🌹باڪے رفیق بوده مهمه..! 🍃دلش ڪجاگیربوده مهمه..! 🌹چطورحرف میزده مهمه..! 🍃چطورعبادت میڪرده مهمه..! صبح وعاقبتتون شهدایی✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*پدری که دخترش را ندید*🥀 *شهید میثم نجفی*🌹 تاریخ تولد: ۱۰ / ۲ / ۱۳۶۷ تاریخ شهادت: ۱۰ / ۹ / ۱۳۹۴ محل تولد: تهران محل شهادت: سوریه،بیمارستان *🌹مادرش← میثم وقتی میخواست ازدواج کند💐فقط یک موتور🏍️و 500 هزار تومان پول داشت که آن مقدار را هم، برای سفر مکه کنار گذاشته بود.🌙او دوست داشت قبل از ازدواج، حج عمره برود. ولی زمان ازدواج، آن را برای مراسم عقد خرج کرد🎀 و خدا همه شرایط را فراهم کرد.🍃همسرش← خیلی مشتاق بود بچه به دنیا بیاید🌸 و همیشه میگفت: «پس این بچه کی به دنیا میآد؟ »خیلی دوست داشت دخترش را ببیند🌸 ولی عشقش به حضرت زینب(س) بیشتر بود 🍃حلما 17 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد🥀میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد 📞گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه» گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س)💫و از خانم خواسته ام به شما سر بزند💫وقتی حلما میخواست به دنیا بیاید🎀 فقط از ائمه و حضرت زینب(س) کمک خواستم💫 این ها بودند که به من آرامش دادند🍃میثم دخترش را ندید🥀 و حلما هم طعم پدر را نچشید.🥀او از نیروهای سپاه حضرت محمد رسول الله(ص) تهران بود🍃که به جمع شهدای مدافع حرم پیوست💫 و به علت جراحت حاصل از اصابت ترکش به سر🥀چند روزی در کما بود🥀و سپس در تاریخ ۱۰ آذر ماه ۹۴ به شهادت رسید*🕊️🕋 *شهید میثم نجفی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹مامانش از سر کوچه واسش بستنی خرید، بستنیشو تو آستینش قایم کرد و آورد خونه 🔸به مامانش گفت مامان بستنیم آب شد ولی دل بچه های تو کوچه آب نشد 🔹حالا بعضیا به جایی رسیدن که عکس غذاها و نوشیدنی هاشون رو میذارن اینستا... 🔺👈براشون هم فرقی نمی کنه مخاطبشون گرسنه است یا سیره و یا توان تهیه همچین غذایی رو نداره ... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🖤 لوح | شهید همیشه زنده 🔺باز نشر بخشی از پیام رهبرانقلاب بمناسبت سالگرد جانباز عزیز، علی خوش‌لفظ «الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_43180788.mp3
3.11M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۸۰ 🎤 استاد 🔸«انتظار»🔸 🔺قسمت هشتم 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
در مکتب شهادت در محضر شهدا علمدار کمیل ، ابراهیم هادی🌷 🌺نمی‌دانم رفتارهای ابراهیم را چطورمی‌شود بیان‌کرد. بازارمی‌رفت وسخت ترین کارها را انجام می‌داد. بعد پولی را که به دست می‌آورد به راحتی برای رفقای نیازمندش خرج می‌کرد. آن هم چگونه؟! ✅دوستانی که بضاعت مالی نداشتند را چلو کباب مهمان می‌کرد. برای اینکه آنها شرمنده نشوند، هر بار مخفیانه به یکی از آن‌ها پول میداد و می‌گفت: شما حساب کن، امروزمهمان‌ فلانی هستیم. اینگونه‌مراقب بود کسی شرمنده نشود.🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش حسن هست🥰✋ *فوتبالیست قهرمان*🕊️ *شهید حسن غازی*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۳۸ تاریخ شهادت: ۱۱ / ۱۲ / ۱۳۶۲ محل تولد: اصفهان محل شهادت: طلائیه *🌹راوی← بازیکن و کاپیتان باشگاه فوتبال سپاهان اصفهان🎗️و همچنین یکی از معماران اصلی سامانه موشکی ایرانی🚀 در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دوره جنگ تحمیلی بود🌙 نسبت به اموالِ بیت المال خیلی دقیق بود🍃حتی حاضر نبود با تلفنِ پادگان به خونه زنگ بزنه.📞 وقتی علت رو ازش پرسیدند ، گفته بود: شما حاضر میشی به خاطر یک تلفن📞 آتش جهنم رو بخرم؟!!!‼️مادرش ← صبحی رفته بودم تشييع پیکر شهدا🍂از آن وقت سرم درد گرفته بود🥀 نكند يك روز بچه ام را روي دستهاي مردم ببينم؟ 🥀حسن داشت مي رفت بيرون.🌙گفتم اگر يك روز جنازه ي تو را بياورند من...🥀نگذاشت حرفم تمام شود.🌙 گفت: ناراحت نباشيد همچين اتفاقي نمی‌افته‼️از خدا خواسته ام جنازه ام برنگردد.🕊️مدتی بعد از شهادتش پیکر شهدا رو آورده بودن💫 خواب حسن دیدم،گفت: میدون امام میری؟ گفتم آره، 🌙گفت: نرو، جسد من رو نمیارن.‼️گفتم: میخوای جسدت رو از من مضایقه کنی مادر؟🥀گفت: جسم مهم نیست، روح زنده است.»🍃حسن فرمانده ای لایق و ورزشکاری شجاع بود🎗️که طعم شهادت را نوشید🌙و پیکرش در طلائیه ماند 🥀و به زیر آب رفت🌊 و هرگز بازنگشت🥀🕊️🕋* *جاویدالاثر* *شهید حسن غازی* شادی روحش صلواات💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۸۸) رفتم لباسامو پوشیدم و حاضر شدم با مامان همزمان از خونه خارج شدیم تا یه قسمتایی رو باهم رفتیم... مامان ـ فرزانه اگه میخوای باهم بریم خرید بعد از اونجا هم بریم مزار... نه مامان اگه میشه میخوام تنها برم ... ناراحت نشی مامان جون.. نه دخترم برو به سلامت... از مامان جدا شدم و کنار خیابون یه دربستی تا مزار گرفتم وقتی رسیدم مزار خیلی خلوت و اروم بود یه هراز گاهی یه دو سه نفر به چشم میخورد ... بخاطر اینکه افتاب صورتمو اذیت نکنه سرمو گرفته بودم پایین راه میرفتم ... چشمام همش به سنگ قبرا میوفتاد خیلی درد اور بود روی بعضی هاشون عکس بچه و جوون هک شده بود خدا به خانواده هاشون صبر بده خیلی سخته دل ادم واقعا کباب میشه این چیزارو میبینه .... سنگ قبرارو پشت سرهم با چشمام رد کردم تا به مزار عباس رسیدم ... روی سنگش خاک گرفته بود ... گریم گرفت بمیرم الهی عباسم چرا خونت خاکی شده کاش نزدیکت بودم اقایی تو همیشه تو گردگیری خونه بهم کمک میکردی اما من ...😔😔 بلند شدم رفتم از اونطرف یه شیشه اب پر کردم اب و کم کم میریختم و با دستم تمیز میکردم ... اهاان حالا شد ببین چقدر تمیز شد چهار زانو نشستم زمین چادرمو کشیدم رو صورتم تا افتاب اذیت نکنه... عباس باهات حرف دارم امشب قراره محسن اینا بیان خونمون ... میخوایم به وصیتت عمل کنیم ... ولی ته دلم هنوزم راضی نیستم قبولش برام سخته که یه نفر بجای تو وارد زندگیم بشه .. اخه چرا این تصمیم گرفتی کاش هرگز اینجوری نمیشد عباس اومدم به رسم احترام ازت اجازه بگیرم ... اقای من تو واقعا رضایت داری به این ازدواج .... 😢😢😢😢 اینو که از عباس پرسیدم ... باز همون کبوتر سفید اومدو نشست کنار قبر عباس ... اشکمو پاک کردم و نگاهش کردم ... کبوتر بالاشو باز کرده بودو این ورو اونور میرفت .. خدایا ااا بازم این کبوتر !!! کاش میتونستم بفهمم زبونش و انقدر شدت گرمای افتاب زیاد بود که یهو بازم چشام سیاهی رفت و میخواستم بیفتم زمین که دیگه نفهمیدم چی شد .... چشامو باز کردم دیدم اصلا یه جای دیگه هستم یه جای خیلی سرسبز مثل یه باغ .... خدایا اینجا کجاست من چه جوری اومدم اینجا ... چقدر هواش خنکه ... پس چرا کسی اینجا نیست .... دورو برمو نگاه کردم بلند صدا زدم اهاااااای کسی اینجا نیست اهااااای همینجور که چشمامو میچرخوندم چشمم به یه مرد سفید پوش افتاد که کنار نهر نشسته بود و وضو میگرفت ... دوییدم سمتش ببخشید اقا ... میشه کمکم کنید ... روشو که برگردوند با تعجب گفتم عبااااوس تویی ... اومد طرفم بهم لبخندی زدو دستشو کشید به صورتم اره خانمم خودمم ... گریه کردم عباس اینجا کجاست ... نگاهی به اطراف انداخت و گفت اینجا خونه ی منه ... عباس منم میخوام اینجا بمونم کنار تو .. عباس با انگشتش به اون سمت اشاره کرد من نگاهمو که چرخوندم محسن و دیدم که دست یه بچه رو گرفته اما مشخص نبود که اون بچه دختره یا پسر ... عباس با صدایی اروم گفت نه فرزانه تو باید بری پیشه اونا ... با گریه گفتم نه خواهش میکنم عباس بزار پیشت بمونم چرا میخوای تنهام بزاری چرا منو از خودت دور میکنی.. 😭😭😭😭😭 با دستاش اشکمو پاک کردو گفت من همیشه کنارتم اما اونا بهت احتیاج دارن ... بعد ازکنارم رفت خواستم دستشو بگیرم که نزارم بره یهو یه لیوان اب خنک رو صورتم ریخته شد چشامو باز کردم قلبم تند تند میزد دوتا خانم کنارم نشسته بودن یکیشون سرمو گرفته بود بغلش اون یکیم همش ازم میپرسید خانم حالتون خوبه ... با ترس از جام بلند شدم و نشستم اینجا کجاست من چم شده بود پس عباس کوش .... یکی ازخانم ـ اینجا مزاره عباس کیه پسرتونه .... ما شمارو تنها پیدا کردیم که رو زمین افتاده بودین انگار از حال رفته بودین .... با گریه گفتم عباس شوهرمه الان اینجا بود😭😭😭 یکی از خانما با اشاره و اروم به اون یکی گفت : روی سنگ و نگاه کن فک کنم عباس لابد شوهرشه که شهید شده ... خانم بلند شدید ما بهتون کمک میکنیم که برین خونتون .... یکی از اونا ماشین داشت منو سوار ماشین کردن ادرسه خونه رو بهشون دادم منو تا خونه رسوندن .... هنوزم بی حال بودم زنگ و زدن مامان اومد جلوی در .... منو که دید ترسید خدا مرگم بده چی شده خانم چه بلایی سر دخترم اومده ... حاج خانم نترسید چیزی نشده فقط گرما زده شده .... مامان از خانما تشکر کردو منو اورد داخل خونه و نشوند روی مبل .... ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۸۹) بی حال رو مبل افتاده بودم مامان هول هولکی مقنعه و مانتومو در اورد سریع یه اب قند برام درست کردو اورد ... بیا مامان جان یه ذره از این بخور فشارت افتاده... اب قندو که خوردم مامان پرسید چی شده بود فرزانه؟؟ یه خرده مکث کردمو با بغض گفتم مامان رفته بودم از عباس اجازه بگیرم یه لحظه نفهمیدم چی شد از حال رفتم ... بعد که به هوش اومدم این دوتا خانم رو دیدم مامان من اصلا حالم خوب نیست میشه برم بخوابم ... اره چرا که نه ، برو دخترگلم یه خرده استراحت کن تا شب سرحال باشی. از جام بلند شدم دخترم میتونی بری یا کمکت کنم ؟؟ نه چیزیم نیست خودم میرم همین جور که داشتم میرفتم مامان گفت : راستی فرزانه تو اصلا برای مراقبت های بارداریت پیشه دکتر نرفتی باید یه خرده به فکر باشی !!! چشم مامان ، در اتاق و بستم و دراز کشیدم، زل زدم به سقف و به خوابم فکر میکردم ، چقدر این خواب عجیب بود یعنی معنیش چی بوده؟؟؟؟ از جام بلند شدم رفتم پذیرایی عه عه دختر تو نمیتونی یه دقیقه استراحت کنی ؟؟. چرا مامان میرم فقط باید یه زنگ بزنم به دفتر امام جمعه کار واجبی دارم مامان ـ امام جمعههه؟؟!! اخه واسه چی ، دخترم مگه چی شده تو داری چیزی رو از من پنهان میکنی؟؟!! نه مامان جان بزار اول زنگمو بزنم بعد بهت توضیح میدم اصلا الان که میخوام حرف بزنم خودت قضیه رو میفهمی. مامان بلند شدو اومد کنار تلفن نشست شماره رو از مخابرات گرفتم و زنگ زدم.... الووو سلام ببخشید دفتر امام جمعه؟؟؟ سلام بله بفرمایید؟؟؟ ببخشید من میخواستم تعبیر یه خواب و بدونم شما میتونین کمکم کنین ؟؟. بله بفرمایید ...من تمام جریان و از رفتن به مزار تا خوابی که دیدمو تعریف کردم میشه بدونم مفهوم این خواب چیه؟؟ روحانی گفت: بله خانم شما همون طور که گفتید برای اجازه از همسرتون باهاش صحبت میکردین و اون خوابیم که دیدید همون لحظه بود ... پس جواب سوال شماست میشه واضح تر بگین من متوجه نشدم ... خانم یعنی اینکه همسر شهید شما رضایت کامل برای مسئله ی ازدواج با شخص مورد نظرو داره و کاملا خرسنده ... ببخشید من گیج شدم یعنی چی ؟؟ شما میخواین بگین که من تونستم از همسرم جواب بگیرم !!! اخه مگه همچین چیزی میشه ... همسر من شهید شده فوت کردن، بله خانم چرا که نه ... شما مگه نشنیدید که میگن شهدا زنده اند بله یه چیزایی شنیدم ولی هرگز نتونسته بودم درکش کنم .😔😔 خانم شهدا بخاطر مقام والایی که دارند میتونند گاهی اوقات از خانواده هاشون بازدید کنن یا حتی در جاهایی دستشون رو بگیرند و کمکشون کنن درسته جسمشون بی جانه اما روحشون زنده ست... ممنون از توضیحاتتون خیلی بهم کمک کردین خدا نگهدار😔😔😔 گوشی رو قطع کردم .. مامان ـ فرزانه جدی تو همچین چیزی رو دیدی ؟؟؟ اره مامان😔😔 بعد به مامان همه حرفای روحانی رو گفتم ...هردو سکوت کردیم .... برای خیلی جالب بود که تونسته بودم با عباس حرف بزنم ... ادامه دارد..... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
سلام علیکم شرمنده شما عزیزان هستیم متاسفانه قسمت هایی از رمان در دسترس نیست و نمی‌تونیم ادامه قسمت های شب قبل رو قرار بدیم إن شاءالله که به بزرگواری خودتون ببخشید 🌹🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄ دست ادب بر روی سینه می گذاریم السَّلامُ عَلَى الْقآئِمِ الْمُنتَظَرِ و الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ سلام بر قیام کننده‌اى که انتظارش کشیده مى‌شود و (سلام بر) عدل آشکار سلامی می دهیم از روی اخلاص سلامی را که دلتنگی در آن باشد نمایان ز لب های عزیرت گر جوابی بشنویم ما ؛ چه حسی می نشیند در میان سینه هامان پس : 🌸السَّلامُ عَلَیکَ یا صاحِبَ الزَّمان✋🏻 أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
غَمَش را غیر دل سر منزلے نیست ولے آن هم نصیبِ هر دلے نیست ❤️ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، آنقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد. ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد. فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد. وقتی پاپیچش شدیم گفت: کار بابا تو مغازه زیاده، برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد. 🌹 جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان 📕 یادگاران ٩ صفحه ۵ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_43180934.mp3
4.56M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۸۱ 🎤 استاد 🔸«انتظار»🔸 🔺قسمت نهم 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh