eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄ دست ادب بر روی سینه می گذاریم السَّلامُ عَلَى الْقآئِمِ الْمُنتَظَرِ و الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ سلام بر قیام کننده‌اى که انتظارش کشیده مى‌شود و (سلام بر) عدل آشکار سلامی می دهیم از روی اخلاص سلامی را که دلتنگی در آن باشد نمایان ز لب های عزیرت گر جوابی بشنویم ما ؛ چه حسی می نشیند در میان سینه هامان پس : 🌸السَّلامُ عَلَیکَ یا صاحِبَ الزَّمان✋🏻 أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
غَمَش را غیر دل سر منزلے نیست ولے آن هم نصیبِ هر دلے نیست ❤️ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، آنقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد. ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد. فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد. وقتی پاپیچش شدیم گفت: کار بابا تو مغازه زیاده، برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد. 🌹 جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان 📕 یادگاران ٩ صفحه ۵ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_43180934.mp3
4.56M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۸۱ 🎤 استاد 🔸«انتظار»🔸 🔺قسمت نهم 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻همسر محافظ حاج قاسم سلیمانی: جرأت نمی کنیم بگوییم خانواده‌ شهید مدافع حرم هستیم 🔹همسر شهید محافظ شهید سردار سلیمانی: همسرم همیشه می‌گفت هنگامی‌که به منطقه می‌روند حاج‌قاسم به آنها اجازه نمی‌دهد که جلودار باشند و خودش جلوتر از همه راه می‌رود 🔹حاجی بیشتر محافظ آنها بود تا آنها محافظ حاجی. یک‌بار برای انجام کاری به دفترخانه رفتم و کارمند آن‌جا متوجه شد که همسر شهید مدافع حرم هستم. او گفت چرا گذاشتید همسرتان به سوریه برود، سوریه به ما چه ربطی دارد و از این دست جملات. 🔹همین موضوع و چند مورد مشابه باعث شد که دیگر ما جرأت نکنیم بیرون از خانه بگوییم خانواده‌ شهید مدافع حرم هستیم.اگر کسی متوجه شود که همسر شهید هستم ترجیح می‎‌دهم بگویم که همسرم نظامی بود و در مرز شهید شد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دقت میڪنی رفیق؟! دارند به من و شما نگاه میڪنند!! چہ برایشان آوردیم؟ جز اینڪہ فقط اسمشان بر سرڪوچہ ها خورده.... شهادت آرزومه 🖤🕊💚 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋ *آرزوے گمنامی*🕊️ *شهید علی تجلائی*🌹 تاریخ تولد: ۵ / ۵ / ۱۳۳۸ تاریخ شهادت: ۲۵ / ۱۲ / ۱۳۶۳ محل تولد: تبریز محل شهادت: هورالعظیم *🌹همسرش← شب‌ فردايی كه‌ ميخواست، عازم‌ جبهه‌ شود وسايلش را مرتب‌ ميكرد🍃لباس‌ پاره‌ پاره‌ای را كه‌ در زمان‌ محاصره‌ و آزادی سوسنگرد پوشيده‌ بود، در ساك‌ گذاشت🥀گفتم: «حالا چرا لباس‌های سوسنگرد؟»‼️گفت «ميخواهم‌ حالا كه‌ پيش‌ خدا ميروم، بگويم؛ خدايا؛ اينها جای گلوله‌ است🥀بالاخره‌ ما هم‌ تو جبهه‌ بوده‌ايم»🕊️ صبحدم‌ وقتی خداحافظی كرد، مرا به‌ حضرت‌ زهرا(س) قسم‌ داد🍃و گفت «حلالم كنيد من‌ مطمئنم‌ كه‌ ديگر برنميگردم»!🕊️يادم‌ آمد كه‌ قبل‌ از رفتنش، با هم‌ به‌ مزار شهدا رفتيم💫آنجا رو به‌ من‌ كرد و گفت «خدا كند جنازه‌ من‌ به‌ دست‌ شماها نرسد»🥀گفتم «چرا؟» گفت دوست‌ ندارم‌ حتی به‌ اندازه‌ يك‌ وجب‌ از اين‌ خاك‌ مقدس‌ را اشغال‌ كنم🥀تازه‌ اگر هم‌ جنازه‌ام‌ به‌ دستتان‌ رسيد، يك‌ تكه‌ سنگ‌ جهت‌ شناسايی خودتان‌ روی مزارم‌ بگذاريد و بس.»🥀راوی← علی به عنوان یک بسیجی گمنام به خط مقدم رفت💫و بر اثر اصابت تير به قلب🥀آسمانی شد🕊️لحظات آخر با دست اشاره‌ای کرد که معنایش را نفهمیدیم‼️شاید آب میخواست ولی کسی آب همراهش نبود🥀در نهایت او به آرزویش رسید🌙و پیکرش هرگز بازنگشت*🥀🕊️🕋 *جاویدالاثر* *شهید علی تجلائی* *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۹۱) مامان درو برای مهمونا بازکرد عمواینا وارد خونه شدن اقا مرتضی و همسرشون هم بودن منم کنار ایستاده بودم و استقبال میکردم محسن اخر از همه وارد خونه شد دسته گلی که دستش بود درست شبیه همون قبلی بود که برای زینب اورده بود .... دست گل و داد دستم هردو از روی خجالت به صورت هم نگاه نکردیم تو همون حالتی که سرامون پایین بود سلام علیک کردیم ... محسن رفت نشست منم گل و بردم اشپزخونه زینبم پشت سرم اومد ... وااای فرزانه من بجای تو استرس دارم 😂😂😁 چه گلایه قشنگی اورده دقت کردی چقدر شبیه گلای اون شبه ؟؟ اره تا داد دستم فهمیدم ... این یعنی اینکه اون سری هم گلارو برای تو اورده بود چقدر عاشقونه فرزااانه😍😍 ای دیوونه تورو خدا منو نخندون 😄😄 چایی هارو ریختم و بردم پیشه مهمونا نوبت به نوبت با احترام از بزرگترای مجلس شروع کردم تا به محسن رسیدم محسن وقتی که میخواست چایی رو برداره یه لحظه نگاهمون بهم خورد و من سریع سرمو انداختم پایین و رد شدم .... همه که چایی هاشونو خوردن عمو شروع کرد به حرف زدن بسم الله الرحمن الرحیم مراسم خاستگاری رو به رسم سنت شروع میکنیم ... بعد روبه احمد اقا گفت : حاج اقا الان فرزانه مثل دختر شماست با اجازه ی شما و زن داداشم میخوام به گفته پیامبر ص دخترتون فرزانه رو برای پسرم خاستگاری کنم احمد اقا ـ اقا ناصر شما خودتون صاحب اختیارین کی بهتر از محسن جان ماها که حرفی نداریم از نظر ما تأیید شده ست شما چی زن داداش؟؟؟ راستش داداش احمد اقا همه چیزو کامل گفتن حرف منم حرف ایشون بود فقط از احمد اقا میخوام تو مراسم امشب در حق فرزانه پدری کنن و این مجلس و بدست بگیرن ... احمد اقا ـ شما لطف دارین به بنده همه ی ما سکوت کرده بودیم من اصلا روم نمیشد طرف محسن نگاه کنم اونم فقط همون یه بارو نگاه کرد عموـ خب بچه ها نمیخوان برن باهم حرف بزنن ؟؟ محسن ـ راستش من تمام حرفامو زدم فرزانه خانم اگه حرفی دارن من میشنوم ... فرزانه عمو جان حرفی نداری ... سرمو گرفتم بالا یه نفس عمیق تو دلم کشیدم بعد در حالی که صدام لرزش داشت گفتم اگه اجازه بدین میخوام تو جمع حرفامو بزنم ... بگووو عمو جان راحت باش ... همه برای شنیدن حرفای من سکوت کردن ... خودتون میدونین که من خیلی عباس و دوست داشتم و عاشقانه میپرستیدمش اما متاسفانه عمر زندگی ما خیلی کوتاه بود عباس رفت و من موندم .... اشکم در اومد سرمو یه لحظه گرفتم پایین سکوت کردم اشکامو با چادرم پاک کردم ببخشید من هروقت از عباس حرف میزنم بی اختیار اشکام سرازیر میشه با این حالت من همه بهم ریختن و ناراحت شدن ... برای من خیلی سخت بود که بتونم قبول کنم اما خب این وصیت اون مرحوم بود و عمل کردن بهش واجب حالا ازتون خواهشی دارم امیدوارم قبول کنین ...خیلی از چهلم عباس نمیگذره میخوام این ازدواج بدون مراسم عروسی و کاملا ساده باشه عمو ـ باشه دخترم هر چی که تو بگی عمو میخوام خطبه عقدم سر مزار عباس خونده بشه دلم میخواد حضورشو احساس کنم محسن ـ چرا که نه باعث افتخاره عباس برای منم همه چیزم بود معصومه خانم اروم گریه اش گرفت یه درخواست دیگه هم دارم میخوام بچم بدونه که پدر واقعیش عباس بوده این حرف اخرم بود..😔😔😔 محسن ـ فرزانه خانم من در حضور همه بهتون قول میدم که به خواسته های شما عمل کنم خب دیگه اگه حرفی نیست مقدار مهریه رو هم شروع کنیم زن داداش بفرمایید.... راستش من نمیدونم چی بگم از احمد اقا میخوام هر طور که خودشون صلاح میدونن همون بشه .... پس احمد اقا شما بفرمایید ... چشم ... اول از هم یه جلد قران که نشانه ی خیرو برکت براشون باشه و سفر زیارتی هم بهشون اجباری نمیکنیم چون ماشاالله هر دو عاقل هستن و میتونن خودشون تصمیم بگیرن که کجا برن اونم بعد ازدواجشون و مقدار مهریه هم اگه اجازه بدین به تعداد حروف ابجد اسم مبارک امام زمان عج ۵۵ سکه باشه .... اگر موافقید بسم الله... مامان ـ من که حرفی ندارم نظر احمد اقا برامون قابل احترامه فرزانه عمو جان شما چطور ؟؟ منم حرفی ندارم عمو هرچی بابا احمد بگن .... پس مبارکه ان شاالله خوشبخت بشین یه صلوات برای شادی روح شهید عباس و خوشبختی این دو جوون بفرستین خونه پر شد از صدای صلوات ... بعد مامان بلند شدو شرینی تعارف کرد .... عمو ـ عروس خانم شیرینی بدونه چایی که نمیشه چشم عمو جان الان میارم ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕 داستان روزگار من (۹۲) برای بار دوم چایی اوردم این بار محسن بهم لبخند زد منم یه لبخند ملایمی بهش زدم اخر مجلس زن عمو از کیفش یه جعبه کوچیک در اورد و اومد سمتم و بازش کرد... توش یه انگشتر بود انگشترو به عنوانه نشون انگشتم انداخت بعد منو بوسید و بغلم کرد فدای عروس گلم بشم ان شاالله یه عمر خوشبختی نصیبتون بشه . بعد اخرای مجلس قرار شد که فردا یه وقت برای عقد بگیریم .... فردای اون روز منو مامان و محسن سه نفری رفتیم محضر . خیلی شلوغ بود سه چهار خانواده برای عقد اومده بودن ماهم منتظر نشستیم تا نوبتمون بشه . چشمام به عروس و دامادا بود که چقدر خوشحال بودن ... رفتم تو فکر یاد خودمو عباس افتادم منم مثل این دخترا ذوق میکردم ولی نمیدونستم که عمر زندگی مشترکمون مثل عمر گل کوتاهه😔😔 بالاخره نوبت ما رسید بلند شدیم تا بریم داخل اتاق ... محسن از روی احترام درو برامون بازکرد خواست که اول ما وارد بشیم بعد خودش پشت سر ما اومد ... سلام دادیمو نشستیم محسن قضیه عقدو برای عاقد توضیح داد بعد مامان اروم به محسن گفت : اقا محسن اگه میشه قضیه بارداری فرزانه روهم بگین .. چشم زن عمو محسن ـ ببخشید حاج اقا مطلبی هست که فکر کنم بهتره بدونید طبق چیزایی که گفتم دختر عموی بنده از همسر شهیدشون باردار هستن و الان حدودا شاید ۳ماهشون باشه میخواستم بدونم مشکلی برای عقد نداره...؟؟؟؟ حاج اقا بعده یه خرده مکث کردن گفت که این امکان نیست و بهتره بعد از فارغ شدن خانم صورت بگیره محسن ـ یعنی حاج اقا هیچ راهی نداره اخه همه ی اطرافیان موافق این ازدواج هستن .... ببین پسرم درسته شماها موافقید ولی شرعا امکانش نیست پس بهتره بعد از بدنیا اومدن بچه عقد صورت بگیره... ما یه خرده از شنیدن این موضوع پکر شدیم و از محضر خارج شدیم مامان ـ خب حالا باید چیکار کنیم ؟؟؟ محسن ـ والا زن عمو من مشکلی ندارم مهم اینکه این وصلت صورت بگیره... هر چقدرم که طول بکشه بازم من منتظر میمونم دختر عمو شما چی قبول میکنیدکه تا اون زمان منتظر بمونیم ؟؟؟!!! بله برای منم فرقی نداره... محسن ـ خب پس همه چیز حل شد فقط مونده به بابا اینا و بقیه خبر بدیم بین راه از محسن جدا شدیم ما رفتیم مطب دکتر محسنم رفت خونشون ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 آیا برای بعد از انقلابه؟ آیا جمهوری اسلامی درستش کرده و قبلا نبوده؟پاسخ به این شبهه توسط استاد کاشانی 💡 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🌼دلخوش نڪن بہ«ندبہ ی جمعه»خودٺ بیا ✨بـا ایـن همہ«گناه»نگیـرد دعای شهـر 🌼اینجـا ڪسی برای تـو ڪاری نمی ڪند ✨فهمیده ام ڪہ خستہ ای از اِدعای شهـر 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
پرواز رویاهاست چه خیال خامی ! برای من که پر پرواز ندارم ...💔 رسیدن به تــــ♡ـــو ❣ که ان همه بالایی... ࢪویاست... ڪمڪم ڪن دلاوࢪ...🌿♥️ 🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یہ‌شهیدانتخآب‌ڪنید، بریددنبآلش؛ بشنآسیدش‌ باهاش‌ارتبآط‌برقرارڪنید شبیه اش‌بشید حآجت‌بگیرید، شهیدمیشید. 🕊 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷فراز؎ از وصیت‌نامه ✍[خداوندا] ما سربازان ولایت، افتخار مشترڪمان حضور در دانشگاه امام حسین‌(ع) است کہ سربازان عاشورایی خمینی ڪبیر در آن پا؎ نهاده بودند و ما در آن جهاد و شهادت را از بزرگان مڪتب ایثار و شهامت آموختیم. ▫️اکنون کہ توفیق درڪ سرباز؎ نائب (عج) را یافته‌ام و در اردوگاه منتظران ظهورش حضور دارم در ردا؎ سبز سربازان با تو عهد و پیمان می‌بندم، عهد؎ عاشقانہ و میثاقی حسینی، عاشورایی باشیم و حسینی بمانیم و خود و فرزندانمان را در میدان حسینی گر؎ پرورش دهیم. «الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‌ شهدا تفحصمان کنید گم شده ایم در دنیا ! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_50482512.mp3
3.47M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۸۲ 🎤 استاد 🔸«چرا امام زمان؟»🔸 🔺قسمت اول 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📖نگاه متفاوت شهید سلیمانی به قرآن 🌷ایشان رابطه ویژه و خاصی با قرآن داشت، بارها می‌دیدم با ماژیک‌های فسفری روی عباراتی از قرآن خط می‌کشد، معلوم بود با آن بخش‌هایی که علامت‌گذاری می‌کند کار دارد. خدا رحمت کند آقای شهید حاج حسین پورجعفری را که واقعاً یار بی‌بدیل و بی‌نظیری برای او بود و همه زندگی‌اش را وقف او کرده بود. معمولاً حاجی در فاصله دو جلسه‌ قرآن می‌خواند یا وقتی سوار هواپیما می‌شد تا مثلا به سوریه برود. 🌷حسین که می‌دانست الان حاجی باید قرآن بخواند، سریع قرآن و ماژیک‌های فسفری قرمز و سبز را به او می‌داد. اوایل برایم سؤال پیش می‌آمد چرا حاجی قرآن را علامت‌گذاری می‌کند، بعد متوجه شدم نگاه او به قرآن غیر از نگاه ماست! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
*هرزگی "مد" است!* *بی‌آبـرویی "ڪلآس" است!* *مستی‌و‌دود‌ "تفـریـح" است!* *رابطه بانامحرم‌ "روشـن‌فڪری" است!* *گـرگ‌ بـودن "رمزموفقیـت" است!* *بی‌فـرهنگی "فـرهنگ" است!* *پشت‌ کردن به ارزش‌ها و اعتقادات* *"رشـدونبـوغ" است!* 😶👌🏼 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۹۳) وارد مطب دکتر شدیم خوشبختانه زیاد شلوغ نبود تونستیم زود وارد اتاق بشیم دکتر یه پرونده ی مراقبتی برام تشکیل داد بعد ازم خواست که روی تخت دراز بکشم تا سونوگرافی رو انجام بده مامان پرسید خانم دکتر بچه چطوره سالمه؟؟ الان جنسیتش که مشخص نمیشه نه؟؟ دکتر بعده یه خرده مکث کردن گفت شما قبلا هم سونو انجام دادین؟؟؟ بله خانم دکتر اون موقع تقریبا نزدیک ۲ماه و ۲۰ روزش بود دکتر ـ اهان پس کارش دقیق نبوده ... من و مامان یه خرده ترسیدیم مامان پرسید چطور مگه نکنه زبونم لال بچه مشکلی داره؟؟؟😰😰😰😰 نه خانم نترسید چیزی نیست اتفاقا خیره... دیگه نمیدونم چجوری بوده که اون دکتر تشخیص ندادن.... اما دختر شما دو قلو باردارن اینم صدای ضربان قلبشون ❤️❤️❤️❤️ وااای خدا صدای ضربان دوتا قلب تو اتاق پیچیده بود ما اصلا باورمون نمیشد😍😍😍 از خوشحالی گریه میکردیم دکتر حال مارو که دید گفت خوشبحالتون این یه معجزه و هدیه از طرف خداست باید شکر گزار باشین خیلی ها هستن که در حسرت بچه موندن ... احتمالا همسرتون بیشتر خوشحال بشن اخه پدرا نسبت به مادرا خیلی با بچه هاشون انس میگیرن...😊😊 با این حرف دکتر خندمون قطع شد.از روی تخت بلند شدم و با ناراحتی چادرمو سرم کردم 😔😔😔😔 دکتر با تعجب نگاهمون میکرد چی شد ببخشید حرف بدی زدم که ناراحت شدین ؟؟ فرزانه ـ نه خانم دکتر، راستش همسرم شهید شده الان نزدیک ۶۰روزه... مدافع حرم بودن😔😔 کاملا مشخص بود که دکتر ناراحت شد ، عینکشو در اورد و گفت خدا رحمتشون کنه هرچی خاکه مرحوم شوهرتونه بقای عمر شما و بچه هاتون باشه ممنون خانم دکتر خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه از مطب خارج شدیم ولی خیلی خوشحال بودیم اصلا باورمون نمیشد که دوقلو باردار باشم . از مامان خواستم که مستقیم بریم خونه ی زینب اینا تا اونارو هم خوشحال کنیم ... به خونه شون که رسیدیم معصومه خانم اینا از دیدن ماخوشحال شدن زینب برامون شربت اورد و نشست زینب ـ فرزانه قراره عقدو برای چه روزی گذاشتین ؟؟ شربتمو که خوردم گفتم موند برای ۶ماه دیگه ... معصومه خانم و زینب با تعجب پرسیدن .... چی !!‌؟ ۶ماه دیگه؟؟ اخه چرا انقدر دیر؟؟ ماجرای محضرو براشون تعریف کردم اما صورتم خیلی خندون بود😊😊😊 زینب با شوخی گفت پس لابد بخاطر عقب افتادن عقدتونه که انقدر خوشحالی اره شیطون؟؟؟ مامان ـ نه زینب جان اگه شماهم بدونین صد در صد مثل ما خوشحال می شین☺️ معصومه خانم ـ مرجان جان بگو چی شده کنجکاومون کردین... زینب ـ من که حس فضولیم گل کرده بگین دیگه !!؟ فرزانه ـ باشه میگم ، ما الان از مطب دکتر میایم ، بعد نتیجه سونوگرافی رو از کیفم در اوردم و دادم دست زینب بیا خودت ببین زینب با دقت داشت نگاه میکرد یهو از خوشحالی جیغ کشید واااای ماماان مامااان ... عه چی شده دختر ؟. به منم بگوو!! مامان فرزانه دوقلو بارداره معصومه خانم ـ چی دوقلو ؟؟ جدی میگی !!!؟؟ فرزانه زینب چی میگه؟؟ اره مامان راسته من دوقلو باردارم 😊😊😊 وااای فدات بشم دخترم خیلی خبر خوبی بود بعد با گریه دو دستشو گرفت بالا و گفت خدایاا شکرت پسرم رفت اما دوتا بچه دیگه بهمون دادی خدایا صد هزار مرتبه شکر 😭😭 زینب ـ مامان جون گریه نکن ماهم گریمون میگیره هااا.... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۹۴) مامان ـ خب دیگه اگه اجازه بدین ما دیگه بریم معصومه خانم ـ نه کجا برین بمونین ناهار ، غذامونم اماده ست یه تیکه دورهم میخوریم نه حاج خانم مزاحم نمیشیم عه مرجان خانم مزاحم چیه شما مراحمید... احمد اقا هم امروز خونه نمیاد تاشب بیرونه ... بمونین توروخدا ماهم تنهاییم فرزانه ـ مگه بابا کجا رفتن ؟؟؟ امروز صبح یکی از دوستاش اومد دنبالش ازش خواست باهم برن قم برای زیارت اونم از خدا خواسته رفت دیگه 😄😄😄 ناهارو اونجا خوردیم و رفتیم . روزها و ماه ها همین طور ورق میخورد ومن به ماه اخر نزدیک تر میشدم مامانم خیلی مراقبم بود زیاد از خونه بیرون نمیرفتم برای رفتن سر مزارم مامان همیشه همراهم می یومد... خلاصه تمام فکرم پیش بچه ها م بود و برای روز در اغوش کشیدنشون لحظه شماری میکردم . زینب خیلی بهم سر میزد تا تو خونه زیاد تنها نباشم از طرفیم با خرید سیسمونی و تزئینات اتاق بچه خودمو سرگرم میکردم محسنم تو این مدت در حال رفت و امد به سوریه بودیه مدت اینجا بود یه مدت سوریه تو ماه اخر بارداری بودم دیگه چیزی به فارغ شدنم نمونده بود محسنم نزدیک ۱۵ روزی میشد که سوریه بود و هنوز خبری ازش نبود زینب یه چندتا عکس و پوستر برای تزئین اتاق بچه ها خریده بود که برام اورد. تو اتاق باهم مشغول چسبوندن عکسا بودیم که یه دفعه یه درد شدیدی منو گرفت دستمو گذاشتم رو کمرم و داد کشیدم اروم همونجا نشستم زمین ... زینب از ترسش از بالای چهار پایه پرید اومد سمتم وااای چی شدی فرزانه ؟؟؟ خاله مرجاان ... خاله مرجااان ..بیا فرزاانه... مامانمم از یه طرف با صدای زینب ترسید و خودشو به اتاق رسوند چی شده دخترم ؟؟ چرا زمین نشستی؟!! منم از درد نمیتونستم جواب بدم زینب ـ خاله داشتیم این عکسارو می چسبوندیم که یه دفعه دردش گرفت فرزانه مامان جان کجات درد میکنه به زور گفتم مامان کمرو شکمم مامان با تعجب گفت وقته زایمانته اما هنوز که ۱۵ روز مونده... پاشید باید بریم ... زینب زنگ بزن به اژانس شمارش تو دفترچه تلفن هست ... منم فرزانه رو اماده میکنم .. چشم خااله... زینب زنگ زد به اژانس اما متاسفانه همه رفته بودن سرویس ... زینب دویید پیشه ما ، خاله ماشین ندارن من میرم سر کوچه ، چادرشو انداخت سرشو با عجله رفت ..ـ مامان هم دست منو گرفت و اروم برد جلوی در.. وااای خداا خیلی درد دارم مامان نمیتونم راه بیام دارم میمیرم هی نفس نفس میزدم و داد میکشیدم از درد گریه ام گرفته بود مامان منو نشوند روی پله ی جلوی در طاقت بیار دخترم چیزی نیست الان میریم دکتر... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید.