eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
مبارزه با نفس.mp3
2.98M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۲۳۸ 🎤 حجت‌الاسلام 🔸«مبارزه با نفس»🔸 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
قسمت 2
! 🔺شهادت : 2اسفند 🔺شهادت : 6اسفند 🔺شهادت : 8 اسفند 🔺شهادت : 9 اسفند 🔺شهادت : 10اسفند 🔺شهادت : 17 اسفند 🔺شهادت :18اسفند 🔺شهادت : 23 اسفند 🔺شهادت : 24 اسفند 🔺شهادت : 25اسفند 🔺شهادت "26اسفند 🍃سالگرد شهادت همه شهدای عزیز بالاخص شهدای اسفندماه را گرامی میداریم. 🍃اسفندماه هفته و هم هست که این موضوع به قابلیت این ماه افزوده است... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سلام بر آنهایی که لباس داماد؎‌ هم گرفته بودند ولی لباس غواصی پوشیدند و به معشوق رسیدند...❤️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش کاظم هست🥰✋ *شهادت طبق آرزو...*🕊️ *شهید کاظم خائف*🌹 تاریخ تولد: ۲ / ۲ / ۱۳۳۷ تاریخ شهادت: ۱۰ / ۲ / ۱۳۶۱ محل تولد: بیرجند محل شهادت: کرخه نور *🌹 همرزم← شبی در سنگر نشسته و در روشنایی نور چراغ قوه🔦مشغول خواندن دعا بوديم🌙كه غذاى مختصرى كه عبارت بود از هويج🥕و سيب زمينى🥔 آوردند. کاظم آن را تقسيم كرد و براى هر كدام از ما اندكى غذا ریخت.🍲ولى غذاى خودش را هم پيش من گذاشت و گفت: من نمی‌خواهم،‼️علت را كه پرسيدم، گفت: من تنها امشب اينجا هستم🌙و مطمئنم كه فردا شهيد می‌شوم.🕊️ قبلاً از خداوند چند چيز خواسته‌ام:▪️اول اينكه مرا با شكم گرسنه شهيد كند،🌙▪️دوم اينكه تنها با اصابت یک گلوله به شهادت برسم.💥▪️و سوم اينكه پيكرم در آفتاب بماند كه كبود شود.☀️ و اكنون دوست دارم كه اين خواسته‌های من اجابت گردد.»🌙دقیقا همين طور هم شد💫 شب عمليات شلوغ بود از هم ديگر جدا شديم و تا بامداد يكديگر را پيدا نكردیم🍂 بامدادان وقتى شهيد بزرگوار سردار رجبعلى آهنی به جستجوى او رفت،🍃 او را در حال گذراندن آخرين لحظات ديده بود🥀او به علت شلوغی عملیات طبق خواسته‌اش با شکم گرسنه🥀و بر اثر اصابت گلوله💥 شربت شهادت را نوشید🕊️و ۹ روز در آفتاب داغ خوزستان ماند*🕊🕋 *شهید کاظم خائف* *شادی روحش صلوات*
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 0⃣1⃣ نزدیکی های صبح بود که شروع کرد به خواندن : " تشنه ی آب فراتم، ای عجل مهلت بده." هیچ کس نمی دانست و نمی توانست حدس بزند که ابراهیم سال ها بعد، توی جزیره مجنون، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند. بگذریم. رفتیم گلزار شهدا، همان جایی که الان خودش دفن است، کنار خاک یکی از دوستانش، . گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند. بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید. راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه خودمان. شب بود.باران می آمد، ابراهیم در تمام مسیر کرمانشاه تا پاوه، هر جا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باهاشون حرف می زد، به حرف شان گوش می داد. آنها هم که انگار پدرشان را دیده باشند، از نبودن چند روزه او می گفتند و از سنگرهاشان که آب رفته بود و اذیتی که شده بودند و گلایه ها. وقتی آمد نشست توی ماشین دیدم آرام و قرار ندارد، حتی گفت :تندتر برویم بهتر است. تا پایمان رسید پاوه، مرا گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن زندگی کرده بودم و خودش سریع رفت سپاه، برای پیگیری سختی هایی که بچه‌ها داشتند در آن سنگرها می کشیدند. فردا ظهر آمد گفت :امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران. اجازه می دهی؟ رفت. ده روز بعد آمد. ما آنجا، توی کردستان، اصلاً زندگی مشترک نداشتیم. فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم. و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون ابراهیم را آدم خشن می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بهم ثابت شد که ابراهیم چقدر با آن برادر همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم، فرق دارد. یعنی حتی با تمام آدم هایی که می شناختم فرق دارد. ابراهیم که با چشم بسته راهنمای می کرد و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم، کارش به جایی کشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 ❤️ اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق جہــاڹ انتظار قدومت را می کشد چشمماڹ را بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ اے روشڹ تر از هر روشنایی 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرج 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
پرواز کردن سخت نیست... عاشق که باشی بالت می‌دهند؛ و یادت می‌دهند تا کنی... آن هم عاشقانه... :)♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. اگه به خاطر °|خدا|° از دنیا دل کندی اونوقت میتونی ♡شهید♡ شی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
༺🤎༻ 🌴با لشکرت چه حاجَت رفتن به جنگ دشمن؟ تو خود به چشم و ابرو برهَم زنی سپاهی... 🤎•¦➺ 🤎•‌‌¦➺ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌 🌹‌شهـــید بهشتی: در زندگی به دنبال کسانی حرکت کنید که هرچه به جنبه‌های خصوصیتر زندگی ایشان نزدیک میشوید تجلی ایمان را بیشتر ببینید ...  
قسمت 3
💢در دنیای مرد عنکبوتی و بتمن و قهرمان‌سازی‌های پوشالی، یک تکه از این دنیا، این سال‌ها آنقدر قهرمان سازی می‌کند که کسی نمی‌تواند قهرمان‌هایش را بشمارد. ✍️بیداری ملت
دڪتر‌ به‌ او‌ گفت :‌ به‌ اندازه‌ یک‌ دَم‌ و بازدم‌ با‌ مُردن‌ فاصله‌ داشتی . . . ! مصطفـٰے جواب‌ داده‌ بود : شما بہ اندازه یڪ دم‌ و بازدم‌ مۍبینید اونـے ڪھ باید شھادت‌ را مۍداد ، یڪ ڪوه‌ گناه‌ دیده ؛💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🍂🍃🍂 و شڪر بی‌پایان خدایے را ڪه محبتـــــ شهدا و امامِ شهدا را در دلم انداختـــــ و به بنده توفیق داد تا در بسیج خادم باشم. خدایا..! از تو ممنونم بےاندازه ڪه در دݪِ ما محبتـــــ سیدعلی‌خامنه‌اے را انداختے تا بیاموزد درس ایستادگے را، درس اینڪه یزید‌هاے دوران را بشناسیم و جلوے آنها سر خم نڪنیم..:) 🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش رضا هست🥰✋ *پرواز در تِل اَربعین...*🕊️ *شهید سید رضا طاهر*🌹 تاریخ تولد: ۱۰ / ۱۰ / ۱۳۶۴ تاریخ شهادت: ۱۶ / ۲ / ۱۳۹۵ محل تولد: هریکنده،بابل محل شهادت: سوریه *🌹در 20 آبان 1387 عقد کرد🎊 و هاجر عزیز وارد زندگی‌اش شد،🪄دو سال بعد از ازدواج پسری به نام سید محمد در شناسنامه‌اش جای گرفت🎊همسرش← او داوطلبانه به سوریه رفت🕊️ ۱۵ اردیبهشت‌ ماه بود که سید با من تماس گرفت📞این آخرین تماسی بود که رضا با من داشت🥀و بعد از آن به شهادت رسید.🕊️ شاید تنها آرزویی که سیدرضا داشت و به آن نرسید🥀این بود که دوست داشت سوار شدن پسرمان بر دوچرخه‌ای که برای سالگرد تولدش خریدیم را ببیند.🥀هر بار که تماس می‌گرفت از من می‌پرسید که آیا سید محمد سوار دوچرخه شده است یا نه؟📞هر بار که تماس می‌گرفت می‌گفت که حالش خوب است🍃و فقط تماس گرفته است تا صدایم را بشنود و آرام شود.🌙همرزم← سمت راست ما ارتفاعی بود که بالایش چند خانه بود.🍃ما اگر قرار بود دور نخوریم باید حتما آن خانه‌ها که چون دیوارش زرد بود، را نگه می‌داشتیم🪄 که به آن ارتفاع "تل اربعین" می‌گفتند.🍂تا ورودی آن خانه رسیدیم، پهپاد ما اعلام کرد در خانه کسی نیست،🍃اما اطلاعات غلط بود و همه‌ی ما غافلگیر شدیم🥀سید رضا طاهر با رعایت احتیاط دیوار به دیوار و ستون به ستون رفت🍂تا سید رضا در را باز کرد، یک خشاب کامل بر سینه‌ی او خالی شد🥀💥و به آرزویش رسید*🕊️🕋 *شهید سید رضا طاهر* *شادی روحش صلوات*
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 1⃣1⃣ از من شنید : "تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی. " گفت : " چرا؟ " گفتم : " چون خدا به این چشم ها هم کمال داده و هم جمال. " ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از روزها جنگیدن و نخوابیدن. می گفتم : " من یقین دارم این چشم ها تحفه یی ست که به درگاه خدا خواهی داد. " همین هم شد. خیلی از همین دختر ها، می آمدند از من می پرسیدند : " این برادر همت چکار میکنه که نمی خوره زمین؟ " آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سوال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد. به نظر خودم این خیلی با ارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند، به چهره های مختلف ابراهیم و بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد. یادم ست یک بار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه. من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه. وقتی ابراهیم آمده شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که بودم. تا چشمم بهش افتاد گریه کردم، خیلی گریه کردم. گفت : " چی شده؟ چرا این قدر گریه می کنی؟ " می خواستم بگویم، ولی نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم، تا این که سبک شدم، و آرام گفتم : " همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب. " خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه یی هست که من این ورش هستم و تو آن طرفش. هی می خواهم صدات کنم، هی می گویم یا حسین، یا حسین، ولی صدام در نمی آید. همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده بر نمی گردی. همان شب از مسئولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه عموش. گفت :" آمدم بهت بگم که اگر خدا توفیق بده می خواهم بروم جنوب برای عملیات. " گفتم : " خب؟ " خندید، بیشتر خندید، گفت : " قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشو ی؟ " گفتم : "قول. " نگاهم کرد، در سکوت، و گفت : "حلالم کن " گفتم :" به شرطی که من هم بیایم. " گفت : " کجا؟ " گفتم : " جنوب، هر جا که تو باشی. " گفت : " نمی شود، سخت ست، خیلی سخت است. " خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست. فتح المبین، و دزفول هم نا امن ست. گفتم : " من باید حتماً بیام." دلیل های خاصی داشتم. گفت : " نه،من اصلاً راضی نیستم بام بیایی.،" زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببرم دزفول. تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح به دست بود. مرا که دید دوید. دوست هایش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدند. من نشدم. ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ماه اسفند و ماه یار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا