eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃کم آورده‌ام برای نوشتن چون حس میکنم که قطره‌ام و باید توصیف دریا کنم. 🍃سال به سال و لحظه در لحظه دورتر می‌شویم از آنچه باید می‌بودیم از آنچه برای ما رسم کرده‌اید و ما در طول زندگی داریم خط خطی می‌کنیم و از رسم چیزی نمی‌دانیم. 🍃رسیده‌ایم به درس هفتم، درس و فرو بردن خشم درس و بندگی، درس و تاریکی، درس و غل و زنجیر، درس زندان‌بان و تازیانه و 15 سال سیاه‌چال😔 🍃امام گیر کرده‌ام میان باید‌هایی که نکرده‌ام میان رسم‌هایی که حل نکرده‌ام و فقط سر کلاس درس خواب بوده‌ام و ؛ عمر کلاس دارد تمام می‌شود و ترس مردود شدن دارم کمک کن تا بگذرم از این سیاه‌چال دنیا، از غل و زنجیر ، از زندان‌بانی چشم، از لرزیدن دست و دل😞 یاعزیزُ یا عزیزُ یا عزیز ✍🏻نویسنده: 🖤به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید حسین خرازی🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃حسین، تداعی کننده بسیاری از لغات و تلفظ‌های سنگین، غلیظ، ملموس و حتی تاثیرگذار است. 🍃همه ما در مدت حیاتمان به عنوان پیرو کلمه دنبال آن هستیم که با سختی، یکی از آن تلفظ‌ها را در خودمان پیدا کنیم و پرورش دهیم. 🍃کار به آدم‌ها و حتی انسان‌ها ندارم؛ کارهایی کرده‌اند که تداعی کلماتی مثل ، علاقه، دل‌ و... را به سمتی برده‌اند که خیالمان به سمت دنیا و سانسورهای صداوسیما خم می‌شود😓 🍃هر از چند گاهی دست ربوبیت خود را به همه نشان می‌دهد و حسین‌ها را جلوی چشم ما راه می‌برد و تا می‌آیند می‌شوند، اطلاعات پرواز صدایشان می‌زند و ؛ تنها چیزی که از آنها می‌ماند خط سفید رنگ پروازشان در آبی آسمان است🕊 🍃حسین خرازی، نمود حسین‌های فشرده تاریخ هشت ساله کوره‌های ماست که تا به خودمان بیاییم و حتی به بیاییم پرواز کرده بود و حال، منِ دهه هفتادی فقط خط سفید پروازش را می‌بینم😔 🍃سیروسلوک تنها یک سکوی پرتاب داشته و خواهد داشت و آن چیزی جز حسین(ع) و هم‌سفرانش نیست♡ 🍃باید شوی تا بدانی عقل چیست و معنی عشق امثال حسین، ضعف است یا قدرت... 🍃حسین جان لشکر امام حسین، اما حال، ما در کشور و خاک جمهوری‌اش بجایی رسیده‌ایم که خوانده‌ایم تو برای رساندن غذا به سربازانت پریده‌ای، افسوس که در پشت نقاب‌هایمان به یکدیگر رحم نمی کنیم و با جان سربازان این خاک، که همان مردم‌اند بازی‌مان گرفته است😪 🍃شنیده‌ایم ها را برداشته و به ضعیف تر از خود می‌دادید، اما اکنون ما جزء سپاه ماسک هستیم و روی به زمین، که آن خط پرواز را نبینیم و روی‌مان سیاه نشود😞 (وخدا قومی را تغییر نخواهد داد تا آنها خودشان را تغییر ندهند...) ✍نویسنده : 🍂به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد: ۱ شهریور ۱۳۳۶ 📅تاریخ شهادت: ۸ اسفند ۱۳۶۵.شلمچه 🥀مزار : اصفهان.گلزار شهدا.قطعه شهدای کربلای۵ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 8
سالگرد شهادت🌸🍃 فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین شهید حاج حسین خرازی بچه های لشکر امام حسین علیه السلام که حاج حسین خرازی فرمانده آنها بود حسین رو خیلی دوست داشتند خبر ش ه ا د تِ حاج حسین رو کسی جرات نداشت به بچه های لشکر بگه جنازه رو از شلمچه بردند اهواز و از آنجا به شهرک دارخوین برای تشییع از دژبانی شهرک تا مسجد چهارده معصوم حدود ۲۰۰ متر فاصله بود شاید ده پانزده بار بچه های لشکر جنازه رو روی زمین گذاشتند و سر و صورت حسین رو بوسه باران کردند و بلند و هم‌نوا فریاد می زدند: "وای حسین کشته شد وای حسین کشته شد" بچه ها طوری ناله و ضجه می زدند که شاید در غم از دست دادن پدر و مادرشان اینطور نمی شدند بعدش محمد رضا تورجی زاده اقامه ی عزا کرد تا نیمه شب عزاداری طول کشید و بعد پیکر مطهر حاج حسین رو به اصفهان بردند حاج حسین خرازی قبل از اینکه فرمانده باشد برای بچه های لشکرش مانند پدر بود اونم در سن ۲۸ سالگی... هدیه به روح شهدا با صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهیدانه🌹 می‌خواسٺ برود سرڪار از پله‌هاے آپارتمان، تندتند پایین مےآمد! آنقدر عجلہ داشٺ ڪه پلہ ها را دوتا یڪے رد مےڪرد! جلوے در خانه ڪه رسید، بهش سلام ڪردم‌ گفتم: آرام‌تر فوقش یڪ دقیقه دیرتر میرسـے سرِڪارٺ! سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت علی‌آقا! همین یڪ دقیقه یڪ دقیقه‌ها شهادٺ آدم را یڪ روز به یڪ روز به عقب مے اندازد! 🌷 یاد شهدا با صلوات🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش خالد هست🥰✋ *اولین شهید خلبان دفاع مقدس*🕊️ *خلبان شهید خالد حیدری*🌹 تاریخ تولد: ۲ / ۸ / ۱۳۲۹ تاریخ شهادت: ۳۱ / ۶ / ۱۳۵۹ محل تولد: مهاباد،قُلقُله محل شهادت: کوت،عراق *🌹خالد حيدری از خلبانان برجسته اهل تسنن بود،🍃عاشق اهل بيت، و بسيار صديق و وطن‌پرست،🌙 زمان انقلاب از اوضاعی كه ضد انقلاب پيش آورده بودند بسيار ناراحت بود.🥀با حمله وسيع عراق ايشان يكی از خلبانانی بود كه با اصرار مرخصی‌اش را لغو كرد🪄و در خط نبرد با دشمنان حاضر شد.💥خالد به همراه كابين جلوی خود شهيد صالحی برفراز آسمان به پرواز در آمدند🛬 و مأموريت‌شان بمباران پايگاه هوايی كوت در العماره، مركز استان ميسان عراق بود.💥 سرعت هواپيماهای جنگنده هنگام عمليات بالای هزاركيلومتر در ساعت است.🛬 هواپيمای شهيدان خالد حيدری و صالحی در عملیات انتقام مورد اصابت یک فروند موشک قرار گرفت💥 و به سرعت پايين می‌آمد🥀و به كابل‌های برق برخورد و با سرعت بالای خود، در رودخانه دجله سقوط می‌كند🥀 او به همراه همرزمش محمد صالحی به شهادت رسید‌🕊️ پس از ۳۲ سال پیکر خلبان‌های آلفا_رد🛬در یک قبرستان در شهر کوت تفحص و شناسایی شد و به وطن بازگشت🌙فیلم مستند آلفارد، به کارگردانی هوشنگ میرزایی،🎥 به موضوع این عملیات پرداخته‌ است.*🕊️🕋 *سرلشکر* *خلبان شهید خالد حیدری* *شادی روحش صلوات*
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 2⃣2⃣ آن شب با تمام شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود. درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچه‌ها خیلی بی قراری کردند. فقط یادم ست که به سختی بردم خواباندم شان. گفت : " بیا بنشین اینجا باهات حرف دارم. " نشستم. گفت : " می دانی من الان چی را دیدم؟ " گفتم : " نه " گفت : " جدایی مان را. " خندیدم و گفتم : " باز مثل بچه لوس ها حرف زدی." گفت : " نه. جدی می گویم. تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند، با هم بمانند." دل ندادم به حرف هاش، هر چند قبول داشتم، و مسخره اش کردم. گفتم : " حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟.... " عصبانی شد و گفت : " هر وقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم، زدی به شوخی. بابا من امشب می خوام خیلی جدی حرف بزنم. " گفتم : " خب بزن. " گفت : " من ازت شرمنده ام. تمام مدت زندگی مشترک مان تو یا خانه پدر خودت بودی یا خانه پدر من. نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه شهرضا را برایتان آماده کند، موکت کند، رنگ بزند،تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید، راحت زندگی کنید. " گفتم : " مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟ چی شد پس؟ این حرف ها چیه که می زنی؟ " فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند. گفت : " فقط برای محکم کاری گفتم. و گرنه من حالا حالا ها هستم. " و خندید. زورکی البته. بعد هم خستگی را بهانه کرد، رفت خوابید. صبح قرار بود راننده زود بیاد دنبالش برود منطقه، دیر کرد. با دوساعت تاخیر آمد، گفت : "ماشین خراب شده، حاجی. باید ببرمش تعمیر. " ابراهیم خیلی عصبانی شد. پرخاش کرد، داد زد گفت : " برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچه‌های زبان بسته الان معطل ما هستند؟ مگر نمی دانی نباید آن ها را چشم به راه گذاشت؟ چه بگویم آخر به تو من؟ " روز های آخر اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند. عصبی بود. من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. چون ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود. آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها، که گذاشته بودم شان گوشه اتاق. مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید. همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باهاش بازی کند گریه می کرد. یک بار خیلی گریه کرد، طوری که مجبور شد لباس هاش را در بیاورید ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه ست. دید نه. گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من. گفت : " زیاد به خودت مغرور نشو. دختر! اگر این صدام لعنتی نبود می گفتم که بچه‌ مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را. " با بغض می گفت : " خدا لعنتت کنه، صدام، که کاری کردی بچه ها مان هم نمی شناسند مان. " ولی آن روز صبح این طور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچگانه در می آورد، می گفت :بابا د. خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد. ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت. توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش.
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 3⃣2⃣ ابراهیم نمی دیدش، محلش نمی گذاشت. سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم، گفتم : " تو خیلی بی عاطفه شده ای، ابراهیم. از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی، حالا هم که به این بچه‌ها. " جوابم را نداد. روش را کرد آن طرف. عصبانی شدم، گفتم : " با تو هستم مرد، نه با دیوار. " رفتم روبروش نشستم، خواستم حرف بزنم، که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده. گفتم : " حالا من هیچی، این بچه چه گناهی کرده که.... " بریده شدنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید، قربان صدقه مان می رفت، می گفت، می خندید. ولی آن شب فقط آمده بود یک بار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود. مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت : "عملیات در جزیره مجنون ست. " به خودم گفتم : "نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبود، که ابراهیم حالا باید برود جزیره مجنون و من بمانم این جا؟ " فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشانم داد و گفت : " همه شان به جز یک نفر شهید شده اند. " گفت : " چهره اینها نشان می دهد که آماده رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند. " عملیات خیبر را می گفت، در جزیره مجنون. تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت. گفتم : " این چهاردهمی؟ " گفت : " نمی دانم. " لبخند زد. نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند.چون مثل هر بار نرفت بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین ببندد. نشست دم در، با آرامش تمام بند های پوتینش را بست. بعد بلند شد رفت مهدی را بغل کرد که با هم برویم به خانه عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود. توی راه می خندید، به مهدی می گفت : " بابا تو روز به روز داری تپل مپل تر می شوی. فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟ " اصلا نمی گفت :من یا ما. فقط می گفت : " مادرت. " وقتی در زد و خانم عبادیان آمد،یکی از بچه‌ها را داد دستش، ازش تشکر کرد، دعایش کرد که چطور زحمت مارا می کشد. بخصوص برای مصطفی، که آنجا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود، می خواست حسابش را صاف کند با تشکر هایی که می کرد یا عذرهایی که می خواست. به من مثل همیشه فقط گفت : " حلالم کن، ژیلا. " خندید رفت. دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم، نگاهش کردم که چطور گردنش را راست گرفته بودو قدش از همیشه بلند تر به نظر می رسید. که چطور داشت می رفت. که چطور داشت از دستم می رفت. و چقدر آن لباس سبز بهش می آمد. از همان لحظه داشت دلم براش تنگ می شد. می خواستم بدوم بروم پیشش. نشد. نرفتم. نخواستم. به خودم گفتم :باز بر می گردد. مطمئنم. هر چه منتظر روشن شدن ماشین شدم، صدایی نیامد. بیست دقیقه ای حتی طول کشید. به خانم عبادیان گفتم : "بروم ببینم چی شده که ماشین راه نیفتاده. " تا بلند شدم صدای ماشین آمد. در را باز کردم. سرما زد توی صورتم. ماشین راه افتاد. چشم هام پر اشک شدند. به خودم دلداری دادم که بر می گردد. مثل همیشه بر می گردد. آن قدر نماز می خوانم، آن قدر دعا می کنم که برگردد. مگر جرات دارد بر نگردد؟ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🌼دلخوش نڪن بہ«ندبہ ی جمعه»خودٺ بیا ✨بـا ایـن همہ«گناه»نگیـرد دعای شهـر 🌼اینجـا ڪسی برای تـو ڪاری نمی ڪند ✨فهمیده ام ڪہ خستہ ای از اِدعای شهـر 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
گام برداشتن در عشق هزینہ میخواهد! هزینہ هایے ڪہ انسان را عاشق... و بعد.. میڪند.. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرین‌بار‌کہ‌‌دیدمش‌دو‌روز‌بعد‌رفت‌ سوریه‌اومد‌پیشم‌همیشہ‌میومد‌جلوی‌ در‌اتاق‌من🚪‌یک‌چفیہ‌گردنش‌بودواجازه‌ گرفت‌مثل‌همیشہ‌اومد‌نشست🛋 گفت:من‌امروز‌اومدم‌هر‌کاری‌داری‌بہ‌ شما‌کمک‌کنم‌و‌ماشین‌هم‌دارم🚘 من‌هم‌چند‌تا‌مورد‌تایپ‌نشده‌گواهینامہ‌ هلال‌احمر‌داشتم‌و‌بایدمیبردم‌کافی‌نت📇 با‌اصراربابڪ‌عزیزازمن‌گرفت‌و‌بردش وبعداز۲ساعت‌برگشت‌و‌برام‌آماده‌کرده‌ بود‌هرچی‌بهش‌گفتم‌فاکتورشو‌بده؟ چہ‌قدر‌شد‌گفت‌:بعد‌حساب‌میکنیم، حالامیام‌بعداً😁🖐🏻 واون‌روزبا‌خیلی‌از‌بچه‌ها‌شوخی‌و‌خنده‌کرد و‌خیلی‌خوشحال‌☺️بودودر‌آخر‌بہ‌من‌گفت: من‌دارم‌میرم‌✈️ چند‌روز‌دیگہ‌برمیگردم. من‌از‌طریق‌دوستای‌صمیمیش👬 ‌متوجہ‌شده بودم‌ومدام‌اشک‌😭 میریختم‌و‌میدونستم‌بابڪ‌ دیگہ‌بر‌نمیگرده‌ولی‌بابڪ‌همچنان‌لبخند‌‌ میزد‌ ورفت‌و‌‌دیگہ‌نیومد😔💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊💫 ⚠️ حتما بخونید 🙂 یه موتور گازی داشت 🏍 ؛ که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و باش میومد مدرسه و برمیگشت .🙃 یه روز عصر ... که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️ رسید به چراغ قرمز .📍 ترمز زد و ایستاد ‼️🙄 یه نگاه به دور و برش کرد 👀 و موتور رو زد رو جک 🎈 و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣 الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️ نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😿 اشهد ان لا اله الا الله ...👌🏻 هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂 و متلک مینداخت😒 و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳 که این مجید چش شُدِه⁉️🤔 قاطی کرده چرا⁉️ خلاصه چراغ سبز شد🍃 و ماشینا راه افتادن🚗 و رفتن . آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟🤔 چطور شد یهو ❓ حالتون خُب بود که ❗️ مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀 و گفت : 🗣 "مگه متوجه نشدید ؟ 😏 پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود 🙃 که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖 و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒 من دیدم🙄 تو روز روشن ☀️ جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌. به خودم گفتم چکار کنم❓🤔 که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه 🤗. دیدم این بهترین کاره !" همین‼️ +برگی از خاطرات شهید مجید❣ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐امام زمان عج الله مهربان تر از پدر و مادر ✅حاج آقا مجتبی تهرانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
قسمت 9 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
امام موسےڪاظم{علیہ‌السلام}: خداوند در زمین بندگانے دارد کہ براے برآوردن نیازهاے مردم مےڪوشند؛ اینان ایمنے یافتگان روز قیامت‌اند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃 ❣✌️🏻 شیفته شهید رسول خلیلی بود همه جوره دنبال شناخت اش بود... حتی عکسها📷 و مطالبی📄 از شهید رسول خلیلی داشت که کمتر جایی دیده میشد... میگفت رسول رو چندباری در دیده... عکسشو میذاشت کنار عکس رسول و میگفت میبینی بهم شباهت داریم؟ ☺️ عید 94 راهی مشهد شد و از اینکه تحویل سال در کنار رسول نبود حسرت میخورد. اما عاشق امام رضا علیه السلام بود و به قول خودش زندگیشو سپرده بود دست آقا...📿 پیجی برای شهید خلیلی ساخته بود و دلتنگی هاش رو داخلش مینوشت..بعد از مدتی پسووردش رو گم کرد و حسرت میخورد!❌ کسی نمیدونست روزی میرسه که برای خودش پیج شهادت بسازن😭 مزار رسول که میرفت به دوستاش میگفت روضه خانوم زینب س بذارید، میگفت رو سنگ مزار نوشته: ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان🍃 🌷 💌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh