🌷شهید نظرزاده 🌷
#ای_شهید 🔴این روزها عجیب #دلم به سیم خاردار های دنیــ🌍ـا! #گیر کرده است... دستم را بگیر😔 #شهید_رضا
4⃣7⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 الطاف الهی
🔰قرار شد برای #ازدواج💍 برویم پیش یکی از اساتید من برای #مشاوره، آن استاد تا فهمید هر دوی ما دانشجو هستیم و رضا هم کاری نداره🙁 گفت: اصلا به صلاح نیست ازدواج کنید رضا گفت: اینها حرف #اسلام نیست🚫
🔰بعد هم گفت: من کسی را میشناسم که خیلی خوب #استخاره میگیرد. من هم گفتم : هرچی بیاد قبول✅ آن آقا وقتی استخاره گرفت، گفت: #خوب آمده😍 فقط هر چی می گم یاد داشت📝 کن
🔰بسیار بسیار خوب و #مبارک بوده و شما را به خیرات و برکات عظیم👌 نزدیک خواهد کرد که در راس آن رضا و #قرب_الهی است. محکم و استوار باشید✊ و به خاطر سختی ها و حرف ها و #تنهایی ها ، این نعمت را از دست ندهید📛
🔰وقتی مدتی بعد صاحب خانه 🏡شدیم، رضا گفت: دیدی صبر کردیم و نعمت هایی که #خدا بهمان وعده داده بود یکی یکی دارد به ما عنایت می کند😍 #بچه_هامون ، شغل ، خانه و...
اما بزرگترین نعمت خدا به ما #شهادت_رضا بود ...
به نقل از: همسر بزرگوار شهید
#شهید_مدافع_حـرم
#شهید_رضا_کارگر🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
یک همرزم..
یک دنیا افتخار..🌷
🔹من #همرزم شهید محمدتقی سالخورده بودم. با آقا محمد تقی توی یک محور بودیم👥 محمد تقی هم #فرمانده یکی از محورها بود
🔸تعدادی از بچه های گردان از خودمون بودن و یه سری از بچهای #افغان به ما اضافه شدن, توی درگیری ها💥چند تا بچه های افغان افتادن تو #محاصره دشمن.
🔹اینجا بود که واقعأ اون #رشادت محمدتقی رو دیدم که قبلأ درباره اش زیاد شنیده بودم👌محمد تقی فرمانده ای بود که در درجه اول #جون نیروهاش براش اهمیت زیادی داشت
🔸اون #تنهایی تونست جون ۲۰تا از بچها رو که تو آتش🔥 دشمن گیر افتاده بودن رو #نجات بده. بعد عملیات بهم گفت باورت نمیشه #تیرهایی که باید
به من میخورد ولی بهم اصابت نمیکرد❌ نمیدونم چرا⁉️
🔹شاید #بشارت شهید شدن🌷 در ۲۱ فروردین رو بهش داده بودن. یکی دیگه از کارهایی که #محمدتقی انجام میداد این بود که همیشه #دائم_الوضو بود یعنی اگه یه چرت کوچیک میزد😴 و ما بیدارش میکردیم میرفت وضو میگرفت و میخوابید.
🔸محمد تقی در عین حال که #فرمانده بود ولی آخر همه ی پیامهایی📱 که به ما میداد مینوشت ...
#پچوکتم_برار🌷
#شهید_محمدتقی_سالخورده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صبـح امـــروز
کسی گفت به من
چِقَــدَر #تنهــایی!
گفتمش در پاسخ
تن من گــر تنهاست
دل من بــا
#دلهاستـــ...
بهتر از برگ درخت
که #دعایم گویند و دعاشان گویم،
یادشان دردل من،
قلبشان #منزل من...!
#یاد_شهدا_باصلوات
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم
💟قرار بود بره#مأموریت اونم یه هفته
کلی عذر خواهی کرد که؛ یهو پیش اومده و باید یه مدت #تنهات بذارم. دلش خیلی شورمو میزد من از تنهایی خیلی میترسیدم و اونم اینو میدونست، اون شب هر کاری میکردم خوابم نمیبرد که دیدم با چهره ای خندون😀 وارد شد. انگااار که دنیا رو بهم داده باشن گفت:
💟هر چی فکر کردم دیدم نمیتونم تنهات بذارم، خانوم من از #تنهایی میترسه. منم که حسااااااااس. وسایلتو جمع کن میفرستمت #شهرستان اینجوری خیالم راحت تره. مأموریتم که تموم شد میام دنبالت، دوتایی برمیگردیم
💟گفتم چشم و به خاطر اینکه اینقده به فکرمه ازش تشکر کردم. آخرین ماه های #بارداری همزمان شده بود با زمستون. همه سعیشو میکرد که سرما نخورم و مریض نشم. گاهی از این همه مهربونیش دلم آشوب میشد😍 فکر یه لحظه دوری و نداشتنش دیوونم میکرد اسفند اون سال خودش یه تنه #خونه_تکونی کرد حتی اجازه کوچکترین کارو هم بهم نداد
💟طوری برنامه ریزی کرده بود که واسه گردش و بیرون رفتن حتی با زمان کوتاه هم وقت باشه میگفت: #زمستونه یه وقت احساس غربت و دل گرفتگی نکنیاااا دلت شور کار خونه رو نزنه، من خودم دربست نوکر خانومم هستم همشو ردیف می کنم برات❤ اونقد شوخی میکرد
که دلم از هر چه ناراحتی خالی میشد
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم
📝سال پنجاه و چهار📆 از یوسف خواستند برود #تهران؛ پادگان لویزان، گارد شاهنشاهی یوسف تردید داشت. با استادش #سرهنگ_نامجو و چند نفر دیگر مشورت کرد. گفتند: به صلاح است که برود تا شک هایی که تا به حال ساواک به او داشته، از بین برود.
📝می گفتند: موقعیت خوبی است. یوسف هم قبول کرد و رفتیم تهران. خیابان دماوند، یک خانه🏡 اجاره کردیم که طبقه ی بالایش هم یک افسر #ارتش با خانمش زندگی می کرد. سال اولی که تهران آمدیم، سخت ترین دوران زندگی من بود. همان غربت و #تنهایی که ازش می ترسیدم و به خاطر همان هم نمی خواستم با یک نظامی ازدواج کنم😢 سرم آمده بود. باید بنشینم و کتاب ها بنویسم از آن غربت.
📝یوسف ساعت⏰ شش صبح می رفت سرکار و پنج بعد از ظهر می آمد خانه. توی این مدت من همه اش #تنها بودم. هیچ برنامه و سرگرمی ای نداشتم. البته حامد بود و سرم به او گرم بود، ولی او هم هشت نه ماهه بود و هم صحبتی نداشتم
📝از تنهایی خیلی میترسیدم😰 از اینکه یک نفر یکدفعه بیاید توی خانه و من تنها باشم. تلفن☎️ که نداشتیم جایی راهم که بلد نبودم. همان #هفته_اول اتفاقی افتاد که ترسم بیشتر شد
📖زهرا سینی را از توی آشپزخانه برداشت، حوصله اش از چهار دیواری خانه سر رفته بود رفت توی تراس تا گوشت هایی🍖 که صبح خریده بود خُرد کند. #حامد توی اتاق بند نمیشد آنقدر نق زد که زهرا بلند شد و آوردش توی تراس گذاشتش روی صندلی بغل دستش و مشغول کارخودش شد
📖حامد میخواست دولاشه و مادرش را تماشا کند اما یکدفعه سنگینیش را جلو داد و صندلی برگشت و حامد خورد زمین، زهرا وحشت زده😱 داد کشید #یاحسین. سر حامد خورده بود به لبه ی تیز سنگ⚡️ باغچه ی کوچیکی که توی تراس بود و مثل فواره از سرش خون میریخت.
📖زهرا مانده بود چه کند سریع حامد را بغل گرفت و سعی کرد #آرامش کند.
هنوز یک هفته نشده بود که آمده بودند تهران، کسی را نمیشناخت، تلفن که نداشتند. دکتر و درمانگاهی هم که نمیشناخت😢 فقط شب اول ورودشان به این خانه با #همسایه بالایی در حدِّ سلام و علیک آشنا شده بود. آخرش با هول و ولا رفت طبقه بالاو زنگ هسایه شان را زد. فرزانه خانم همراهش آمد و باهم حامد را بردند دکتر.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
2⃣2⃣ #قسمت_بیست_ودوم
📝این اواخر دیگرخیلی کم می دیدمش. بودنش در خانه تعجب داشت. یک زمانی آرزو داشتم تلفن داشته باشیم تا بتوانم سراغش را بگیرم یا با فامیل ها تماس بگیرم، ولی حالا صدای زنگ تلفن📳 برایم ترسناک شده بود. می ترسیدم توی آن بحبوحه ی ترورهای سال شصت، اتفاقی برایش بیفتد. مسئولیتش کم نبود؛#قائم_مقام فرمانده سپاه
📖زهرا هر لحظه منتظر خبرهای بد بود.
ولی چیزی به یوسف یا بچه ها بروز نمی داد. نگران می شد😥 ولی میدانست زندگی است که خودش انتخاب کرده. یوسف را دوست داشت و به خاطر او این غربت و دوری و #تنهایی را تحمل می کرد.راضی بود به تقدیر،ولی نگرانی و هول و ولایش دست از سرش برنمی داشت.
📖یکی از دوست هایش هم وضعش مثل او بود.شوهرش مثل یوسف مدام یا جبهه بود یا تهران جلسه ی فرماندهی داشت. به هم که می رسیدند، می خندیدند😄و می گفتند: انگار تا شوهرامون #شهید نشده باشند، این نگرانی و اضطراب هم هست! سربه سر هم می گذاشتیم.
📝یوسف که شهید شد🌷 دوستم من را که دید، خواست دل داریم بدهد. خندید و گفت: خودمونیم، تو یکی خوب از هولش دراومدی، دیگه انتظار نمی کشی.
گاهی چند روز ازش خبر نداشتم. فرصت تلفن زدن هم نداشتم. اگر کسی سراغش را می گرفت، نمی دانستم تهران است یا رفته #جبهه. اصلا نمی دانستم شب می آید خانه یا نه.
📝اگر به خودم بود موقع شام یک چیزی سر هم میکردم و با بچه ها میخوردیم
ولی دوست داشتم اگر #یوسف بیاد غذای گرمی🍲 درست کنم که میدونستم چند روز است غذای درست و حسابی نخورده
نمیدونستم چیکار کنم هروقت ازش میپرسیدم: بلاخره امشب میایی یا نه؟!
📝اگر تهران بود و جلسه داشت میگفت: معلوم نیست کار ما هیچ حساب و کتاب نداره❌ اگر هم جبهه بود میگفت: اگر من بیام تهران پس این #پاسدار ها چه کنن که ماه به ماه زن و بچشونو نمیبینن⁉️ سال تحویل سال شصت هم از جبهه نیومد گفت: اگر بقیه #پاسدار ها از جبهه اومدن من هم میام.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 2⃣2⃣ #قسمت_بیست_ودوم 📝این اواخر دی
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
3⃣2⃣ #قسمت_بیست_وسوم
📝دیگر تمام کارهای خانه افتاده بود روی دوش من از خرید و کارهای اداری گرفته تا ثبت نام حامد توی مدرسه و دکتر بردن و واکسن زدن بچه ها
دیگر کم کم اماده شده بودم همه ی کارهای زندگی را خودم #تنهایی انجام بدهم.
📝تا مدت ها دلم نمی خواست فاطمه که تازه زبان باز کرده بود، بگوید بابا. اصلا اسمش را هم جلوی فاطمه نمی آوردم، تا یاد نگیرد. فکر می کردم این باباییکه معلوم نیست برایش بماند، بهتر است خیلی با او اخت نشود، تا بعد ها سراغش را از من نگیرد. این اواخر دو دست، لباس بیش تر نداشت. یکی را می شست و اون یکی را می پوشید
📝وقتی که من روز تولدش یا عید برایش لباس می خریدم تا بهانه ای دستش نباشد، می گفت: یک خواهش ازت دارم. اونم اینه که دیگه برام لباس نخری، می دونی که نمی پوشم. آن هم ادمی که قبل از #انقلاب شیک پوش ترین افسر ارتش توی گارد بود. این بود که دیگر از خيرش گذشتم.
📝اخرین باری که از جبهه برگشت، پنجشنبه، دوم مهر سال شصت بود. حامد زمین خورده بود و انگشت دستش در رفته بود. خیلی درد می کرد. زهرا بردش پیش شکسته بندی که خانه اش نزدیک خانه ی خودشان بود. کلی معطل شدند تا جا انداخت و دستش را بست.
تا رسیدند خانه، حامد گفت: اِ مامان! بابا خونه ست!
📝 #پوتین های یوسف پشت در بود. حامد از خوشحالی بالا و پایین پرید. زهرا هم چند روز بود یک لبخند حسابی تو دلش نگه داشته بود برای یوسف. مادر یوسف از#مشهد آمده بود خانه شان. بعد از نماز وشام یوسف گفت: بیایید دعای کمیل بخونیم. خودش شروع کرد و بلند بلند خواند. زهرا، حامد و عزیز هم همراهش.
📝خیلی باحال خواند. نمی دانستم آخرین دعای کمیلی است که با هم می خوانیم. صبح جمعه گفت: جایی کار دارم. معلوم نیست کی برگردم. عزیز هم رفت خانه ی یکی از دخترهایش که تهران بود. یوسف دید تنها شده ام. گفت: حالا که جمعه ست، نمی خوام تنها بمونید. حوصله تون سرمی ره
📝بعد ما روبرد، خونه ی یکی ازدوست هایش. نهار آن جابودیم. خودش تا عصر نیامد. تلفن کرد و عذر خواهی کرد که کارش طول کشیده. بعد آمد دنبالمان که برویم خانه، گفت باید صبح شنبه برود جبهه یوسف فاطمه را بغل کرد و لپش را کشید. دو تا ماچ آبدار هم چسباند. دو طرف صورتش. بعد حامد را بغل کرد و بوسید.
📝گفت: مواظب مامانت باش. وقتی من نیستم، تومرد خونه هستی ها، نگاه کرد به چشم های زهرا. سرش را پایین انداخت و گفت: خب دیگه، حلالم کن. خیلی اذیتت کردم.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
4⃣2⃣ #قسمت_بیست_وچهارم
📝زهرا اخر و عاقبت کار یوسف را می دانست، ولی با این حرف، قلبش از جا کنده شد. تا حالا موقع خداحافظی از او حلالیت نطلبیده بود. هر وقت به زهرا می گفت: دعا کن من هم #شهید بشم زهرا می خندید و می گفت: نه خیر. لازم نکرده. تو اگه شهید بشی، پس کی کارهای این مملکت رو انجام بده؟ کی می خواد با مثل تو با این دل سوزی کار کنه
📝این اواخر با اینکه شب ها دو و سه نصف شب می آمد خانه، دیگر نمی خوابید، می گفت: می دونم اگه بخوابم، صبح به زور بیدار می شم. وضو می گرفت و نماز شب می خواند. به من هم می گفت: بلند شو، با هم بخونیم. صبح ها بعد از نماز، یا قرآن می خواند یا دعای عهد. یکی دو ماهی بودکه دیگر خودش پشت ماشین نمی نشست، دو سه تا از #پاسدار ها با یک پیکان نارنجی می آمدند دنبالش.
📖یوسف سه شنبه هفتم مهر، ساعت هفت شب نوبت دندانپزشکی داشت. روز قبلش تلفنی گفته بود که صبح سه شنبه می آید، اما چهار شنبه شد و یوسف نیامد. زهرا با این که به این تأخیرها عادت داشت، دلش شور زد. ساعت شش صبح، تلفن زنگ زد.
📝یکی از فامیل هایشان بود که در جبهه توی مخابرات کار می کرد. گاهی زنگ می زد برای احوالپرسی. از زهرا پرسید: آقا یوسف آمده؟ گفت: نه
قضیه را می دانست. فقط زنگ زده بود ببیند من هم می دانم یا نه. نگران شدم.
گفتم: تا حالا باید رسیده باشه تهران، نکنه چیزی شده؟ اگه چیزی شده به من بگید
📝گفت: نه، چیزی نیست، دیروز اینجا بود. کلی با هم صحبت کردیم. بعد خداحافظی کرد. دلم شور افتاد. نیم ساعت بعد، برادرشوهر خواهرم که تهران زندگی می کردند، با خانمش آمدند خانه مان، خیلی تعجب کردم. فکر کردم، ساعت شش و نیم صبح، اینا اینجا چی کار دارن؟ نگو آمده بودند که من#تنهایی یک وقت رادیو یا تلویزیون روشن نکنم که خبر را بشنوم، تا خودشان یواش یواش به من بگویند.
📝خانمش که تعجب من را دید، خندید و گفت: راستش اومدیم این طرف ها یک آپارتمان ببینیم که دارند می سازند. من هم گفتم خوب نیست من همراهش برم سر ساختمان این بود که اومدم خونه ی شما. بعد شوهرش خداحافظی کرد و از خانه رفت بیرون. رفتم چایی بگذارم و صبحانه درست کنم، که گفت: نه، توروخدا. زحمت نکش، میریم خونه می خوریم.
📝بعد هم شروع کرد به حرف زدن. اینکه کار مردها چقدر سخت است و توی این دوره زمونه خیلی اذیت می شوند و مثل شوهر خودش که می رود سر ساختمان و این قضیه که شوهرش توی هواپیمایی کار می کند و یک بار نزدیک بوده هواپیمایشان سقوط کند و از این حرف ها.
📝تقریبا ساعت هفت و نیم بود که گفتم: ببخشید، من باید حامد رو ببرم مدرسه، اما شوهرش که برگشته بود،
گفت: من خودم می برمش. و حامد را با خودش برد.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
8⃣2⃣ #قسمت_آخر
📝یوسف گفت: ببین زهرا همینجا جلوی مادر اینها بهت میگم اگر من شهید شدم سیاه نپوش ای ها اصلاً دوست ندارم. شهید سیاه پوشیدن نداره. فقط چهلمش که به محرم و صفر خورد به خاطر این دو ماه سیاه تنم کردم
📝چند وقتی که گذشت، ساختن فیلم سینمایی سفیر تمام شد همانی که یوسف برای ساختنش خیلی زحمت کشیده بود افتتاحیه فیلم من و بچهها را دعوت کردند توی مراسم حامد رفت و ربانی را که بسته بودند قیچی کرد فیلم را که نشان دادند حامد سر هر صحنه میآمد میگفت: مامان اینجای فیلم بابا عکس انداختیم
📝حامد هم مثل پدرش شیفته سینما شد و با اینکه خیلی دوست نداشتم ولی وقتی رفت دانشگاه سینما خواند. حسین آقا رب پرست که شهید شد؛ زهرا دید که توی دفترچه کوچکی که همیشه همراهش بود در مورد یوسف نوشته یوسف قائم مقام فرمانده سپاه بود. ولی مرد #تنهایی بود هم بین هنرمندها و هم بین مذهبیها
📝او اعتقاد داشت تنها دین و هنر می تواند به روح انسان تعالی بخشد و زندگی یکنواخت و بسته او را از حرکت در سطح جدا کند اما عده کمی بودند که حرفش را قبول میکردند حسن سه سال بعد از یوسف در جزیره مجنون شهید شد یوسف که رفت تازه فهمیدم هر چه که داشت و با او بود هم رفته
📝تا مدتها باورم نمیشد تا صدای ماشینی را میشنیدم میدویدم دم پنجره به خودم می گفتم حالا شاید هم اشتباه شده شاید الان بیاید ممکنه وقت شناسایی اشتباه کرده باشم یا شاید اصلا اون توی هواپیما نبوده از بس کم توی خانه میدیدمش هر وقت می رفتم خیابان منتظر بودم یک گوشهای پیدایش کنم انگار یوسف همه جا با من بود هنوز هم هست دوست دارم بعدها هم #باشد
#تمـــــام✋
#التماس_دعا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام_شهید.🥀🌱 🌻این راهرگز #فراموش نکنید تا خودرا #نسازیم وتغییر ندهیم، #جامعه ساخته نمیشود.❌ #شه
💠وقتی دلت 💔تنگ میشه ...
وقتی حسی شبیه #تنهایی دست به گلوت میذاره ...
#وقتی حال دلت 🌧بارونیه ...
♨️بغض💔 داری اما فرو میخوریش
گوشی رو دست #میگیری یهو باز میکنی
میبینی برات نشونه فرستاده تا بگه
کنارتم غصه چرا ...
💠میگه مگه شده تا #حالا تنهات بذاریم
بعد میبینی اسم آیدی کسی که برات #ارسال کرده تا بذاری کانال عین حال دل💓 تو " دلتنگ #شهداست" ...
♨️دلت میخواد بری زیر #سقف آسمون
باصدای بلند زار بزنی😭 #دلتنگیاتو تا شاید #دستشو برداره این بغض سنگین از روی گلوت ...
💠تو همیشه کنار منی #داداشم
همیشه میرسونی خودت رو
که بگی #یادت هستم ...
که بگی اگر تو نمیتونی بیای دیدنم
خب یه بارم من میام #اشکالی نداره ...
♨️چه خوبه که شب 🌙جمعه
پیش "ارباب(ع)" یاد ما بودی ...
حتی این بار که ننوشته 📝بودم برات
شب جمعه #شهدا رایاد کنید تا ... 😭
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی 🌥 #آفتاب_در_حجاب 1⃣ #قسمت_اول 🏴پرتو اول🏴 💢پریشان و آشفته از خواب پریدى
📚 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️ #افتاب_در_حجاب
2⃣ #قسمت_دوم
💢وطوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است. از جا کنده مى شوى، سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه #حسین مى رسانى. حسین🚩 در آرامشى بى نظیر پیش روى خیمه نشسته است.
🖤نه، انگار خوابیده است. شمشیر را بر زمین #عمود کرده، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده، پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است. نه فریاد و هلهله دشمن؛ که آه سنگین تو او را از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران تو مى کند.
💢 پیش از اینکه برادر به سُنت همیشه خویش، پیش پاى تو برخیزد، تو در مقابل او زانو مى زنى، دو دست بر شانه هاى او مى گذارى و با اضطرابى آشکار مى گویى: مى شنوى برادر⁉️ این صداى هلهله دشمن است که به خیمه هاى ما نزدیک مى شود. فرمانده #مکّارشان فریاد مى زند: اى لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید
🖤 #حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت یک اقیانوس، نگاه در نگاه تو مى دوزد و زیر لب آنچنان که تو بشنوى زمزمه مى کند: پیش پاى تو پیامبر آمده بود اینجا، به خواب من. و فرمود که زمان آن قصه فرا رسیده است. همان که تو الان #خوابش را مرور مى کردى و فرمود که به نزد ما مى آیى. به همین #زودى
💢 و تو لحظه اى چشم برهم مى گذارى و حضور بیرحم #طوفان را احساس مى کنى که زیر پایت خالى مى شود و اولین
شکافها بر تنها شاخه دست آویز تو رخ مى نماید و بى اختیار فریاد مى کشى:
واى بر من😭 حسین، دو دستش را بر گونه هاى تو مى گذارد، سرت را به سینه اش مى فشارد و در گوشت زمزمه مى کند:
🖤واى بر تو نیست خواهرم❌ واى بر دشمنان توست. تو غریق دریاى رحمتى. #صبور باش عزیز دلم♥️ چه آرامشى دارد سینه #برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه اطمینانى جارى مى کند. انگار در آیینه سینه اش مى بینى که از ازل خدا براى تو #تنهایى را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا کنى
💢 تا دست از همه بشویى، تا یکه شناس او بشوى. همه تکیه گاههاى تو باید فرو بریزد، همه پیوندهاى تو باید بریده شود، همه دست آویزهاى تو باید بشکند، همه تعلقات تو باید گشوده شود.
🖤تا فقط به او #تکیه کنى، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنى و این دل بى نظیرت را فقط جایگاه او کنى. تا عهدى را که با همه کودکى ات بسته اى، با همه بزرگى ات پایش بایستى:
پدر گفت: بگو یک!
💢و تو تازه زبان باز کرده بودى و پدر به تو اعداد را مى آموخت. کودکانه و شیرین گفتى: یک! و پدر گفت: بگو #نگفتى! پدر تکرار کرد: بگو دو دخترم. #نگفتى! و درپى سومین بار، چشمهاى معصومت را به پدر دوختى و گفتى:
🖤بابا! زبانى که به یک گشوده شد، چگونه مى تواند با دو #دمسازى کند؟
و حالا بناست توبمانى و همان #یک! همان یک جاودانه و #ماندگار. بایست بر سر حرفت "زینب" که این هنوز اول عشق 💖است
#ادامه_دارد......
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️
🌟🥀چه کسی می داند
که تودر پیله ی #تنهایی خود
تنهـایی😔
🌟🥀چه کسی میداند
که تو در #حسرت
یک روزنه در فردایی
🌟🥀زهرا جان
غبار يتيمي #چشمانت
آرام و قرار را از ما گرفت💔😭
#شهید_مرتضی_مسیب_زاده🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 7⃣1⃣#قسمت_هفدهم 💢 قصه غریبى است این #ماجراى #عطش....و
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
8⃣1⃣#قسمت_هجدهم
💢 زندگى بدون ابوالفضل ، میان #تهى است و آسمان🌫 و زمین ،...
بى قمر بنى هاشم ، #تاریک و #ظلمانى است. نه ، نه ، عباس نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود.... این تنها #رازعالم_هستى است که باید از او مخفى شود.... اما مگر او با گفتن و شنیدن ، خبردار مى شود؟!
دل 💗او #آینه_آفرینش است....
و آینه ، تصویر خویش را انتخاب نمى کند.
🖤مگر همین دیشب🌙 نبود که تو براى سرکشى به خیمه 🏕هاى خودى از خیمه خودت در آمدى و از دور عباس را، استوار و #باصلابت در کار محافظت از خیمه ها دیدى؟!مگر نه وقتى تو از دلت گذشت که چه علمدار خوبى دارد برادرم !از میان #زمزمه هاى او با خودش شنیدى که :چه مولاى خوبى دارم من.
💢 مگر نه وقتى تو از دلت 💞گذشت که چه برادر خوبى دارد برادرم !
#شنیدى که :من نه برادر، که خدمتگزار حسینم وزندگى ام در بندگى #حسین معنا مى شود.آرى ، دل عباس به آسمان آبى و بى ابر مى ماند...پرواز 🦋هیچ پرنده خیالى در نظرگاه دلش مخفى نمى ماند.چگونه مى توان #رازى به این #عظمت را از عباس مخفى کرد؟!
همیشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسین مى زده است.
🖤انگار پیش از آنکه #لب و #دهان حسین ، تشنگى را احساس کند، #قلب عباس ، از آن خبر مى داده است..
اکنون که روز تشنگى است ، چگونه ممکن است او از عطش حسین و بچه هاى جبهه حسین بى خبر بماند؟!
بى خبر نمى ماند. بى خبر نمانده است .
همین خبر است که او را از صبح🌤 مثل مرغ سرکنده کرده است . همین خبر است که او را میان خیمه و میدان ، هاجروار به سعى و هروله واداشته است.
#او_معدن_و_سرچشمه_ادب_است...
او کسى نیست که با سماجت از امام چیزى طلب کند.
💢 او کسى است که به احتمال پاسخ
منفى ، از اصل مطلب مى گذرد.
اما این خواهش ، این مطلب ، این تقاضا، خواسته اى #متفاوت بوده است.
این خود او بوده است که در میان دو سوى دلش ، در تعارض مانده بوده است . با خود عجب کلنجار سختى داشته است . عباس ؛ میان دو خواسته ، میان دو عشق ، 🌷میان دو ایثار.
هرم عطش بچه ها، او را از کنار خیمه کنده است و به محضر امام کشانده است تا از او #رخصت بگیرد و براى #آوردن_آب ، دل به دریاى دشمن بزند.
🖤اما به آنجا که رسیده است و #تنهایى امام را در مقابل این #سپاه_عظیم دیده است ، #طاقت نیاورده است و تقاضاى خویش را فرو خورده و بازگشته است.
بار دیگر وقتى کودکان را دیده است که پیراهنهاى خود را بالا زده اند و شکم به رطوبت جاى مشک پیشین سپرده اند،
تا هرم تشنگى را فرو بنشانند،...
بار دیگر وقتى...
💢 هر بار از خیمه ⛺️به قصد طرح تقاضاى خویش با امام گریخته است...
و به آنجا که رسیده است ، #فلسفه_حیات خویش را به یاد آورده است... و به #بهانه_زیستن خویش نگریسته است و در آینه هستى خویش نگاه کرده است و دیده است که همه عمرش را براى همین امروز زندگى کرده است ؛ #براى_دفاع_ازحسین پا به این جهان گذاشته است...
🖤و براى #علمدارى او رنج این هبوط را پذیرا گشته است . او لحظه هاى همه عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است... و امروز چگونه مى تواند #لحظاتى را بى حسین سپرى کند، #حتى به قصد آوردن آب💧 ، براى بچه هاى حسین.
اما در این سعى آخر..
#ادامه_دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌙★🌙★🌙★🌙
.
♥️چشم پاک #دختری از جمله ای تر ★مانده است
♥️چشم های #پاکش اما
♥️خیره بر در #مانده است😔
★روی دیوار اتاق کوچک #تنهایی اش
♥️عکس 🖼بابایش کنار شعر مادر مانده است
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#گردان_تکنفره
🔸پس از آن که به #تنهایی یک تپه را که یک گردان از پس آزاد سازی آن برنیامده بود، تصرف کرد از جانب شهید سردار حاجحسین خرازی🌷 به #گردان_تک_نفره معروف شد.
💥تکتیرانداز افسانهای دفاعمقدس
#شهید_عبدالرسول_زرین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍁 یک روز مادر شهیدان علیرضا و بهزاد جعفری نژاد منزل ما آمدند،دمادر شهید خیلی ناراحت😔 و دل شکسته بود، دستان خسته اش را گرفتم، گفتم: چی شده مادر⁉️ گفت: یکی از همسایه ها بهم گفته عکس پسرای #شهیدت را از سردر ورودی آپارتمان بردار، شاید یه همسایه ای راضی نباشه!!
دلم گرفت از این همه #بی_معرفتی 😔
مادر گفت: عکس پسرام را برداشتم. با ناراحتی گفتم: چرا مادر؟! حالا اون آدم حرف بیجایی زده، ما #مدیون شما و شهدا هستیم، خواهش می کنم عکس ها را دوباره بگذارید🙏 هر چی اصرار کردم فایده ای نداشت دلش #راضی نشد
گفتم: مادر عکسشون را بدید من بگذارم در فضای مجازی📲 همه ببینند. رفت و با ذوق😍 عکس ها را آورد.
همه ما زندگی مون را #مدیون شهدا و "مادر شهیدان" هستیم. مدیون تک تک لحظات دلتنگی مادر💔لحظات #تنهایی
اگه نمی توانید دردی از #مادر دل خسته شهیدان بردارید، لطفا سنگی بر قاب دلش نزنید❌
حتما دل مادرشون با نشر این پیام و یاد پسران شهیدشان شاد میشه😊💝
📸تصاویر این دوشهید بزرگوار تقدیم حضورتان
#شهید_بهزاد_جعفری_نژاد
#شهید_علیرضا_جعفری_نژاد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃 به قول خودش، در تمام #تنهایی و بی کسی اش، دست هایش فقط در خانه #خدا را زد وچشم هایش بهانه او را گرفت و بارید😢
🍂 پدرش را سرطان در هم پیچید و آسمانی شد. #مادر، شد نان آور خانواده، آن هم چه نانی...! نانی که، چرک از رخت ها می ربود و خشت خشت آماده می کرد برای سر پناه مردم.
🍂 علی در #یازده_سالگی وارد عرصه مبارزه شد وفعالیت هایش را از مسجد🕌 محل آغاز کرد.
🍃نام مادر#شهید، ننه علی " سکینه پاکزاد " است وبه راستی فرزند پاکی زاده .پاکزاد و زاده پاک هردو در جبهه ها حضور داشتند👊
🍂گویی جسم اثیری اش در کالبد جسم اسیری نمی گنجید که#ازدواج هم نتوانست طعم، لعبت دنیا را به او بچشاند. چهار ماه بعد از ازدواجش💍 بود که به سوی #عشق حقیقی پرکشید🕊
بر مزارش نوشتند:
زادروز: ۱۳۴۵/۸/۱۸
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴
🍃بعد از این #تاریخ تا مدت ها هنوز چندین خانواده با تاریکی شب، چشم شان به در خشک بود. بلکه دوباره زنگ خانه، نوید آمدن ناشناسی را بدهد که برایشان آذوقه پشت در می گذاشت😥
✍نویسنده: #سودابه_حمزه_ای
به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_علی_شفیعی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃 به قول خودش، در تمام #تنهایی و بی کسی اش ، دست هایش فقط در خانه #خدا را زد وچشم هایش بهانه او را گرفت و بارید.😢
🍂 پدرش را سرطان در هم پیچید و آسمانی شد. #مادر ، شد نان آور خانواده ،آن هم چه نانی...! نانی که، چرک از رخت ها می ربود و خشت خشت آماده می کرد برای سر پناه مردم.
🍂 علی در #یازده_سالگی وارد عرصه مبارزه شد وفعالیت هایش را از مسجد محل آغاز کرد.
🍃نام مادر#شهید، ننه علی " سکینه پاکزاد " است وبه راستی فرزند پاکی زاده .پاکزاد و زاده پاک هردو در جبهه ها حضور داشتند.👊
🍂گویی جسم اثیری اش در کالبد جسم اسیری نمی گنجید که#ازدواج هم نتوانست طعم، لعبت دنیا را به او بچشاند. چهار ماه بعد از ازدواجش بود که به سوی #عشق حقیقی پر کشید❤️
بر مزارش نوشتند:
زادروز: ۱۳۴۵/۸/۱۸
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴
🍃بعد از این #تاریخ تا مدت ها هنوز چندین خانواده با تاریکی شب ،چشم شان به در خشک بود بلکه دوباره زنگ خانه، نوید آمدن ناشناسی را بدهد که برایشان آذوقه پشت در می گذاشت😥
✍نویسنده : #سودابه_حمزه_ای
❣به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_علی_شفیعی
📅تاریخ تولد: ۱۸ آبان ۱۳۴۵
📅تاریخ شهادت: ۴ دی ۱۳۶۵
📅تاریخ انتشار: ۱٧ آبان ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : گلزار شهدا کرمان
#گرافیست_شهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃 به قول خودش، در تمام #تنهایی و بی کسی اش ، دست هایش فقط در خانه #خدا را زد وچشم هایش بهانه او را گرفت و بارید.😢
🍂 پدرش را سرطان در هم پیچید و آسمانی شد. #مادر ، شد نان آور خانواده ،آن هم چه نانی...! نانی که، چرک از رخت ها می ربود و خشت خشت آماده می کرد برای سر پناه مردم.
🍂 علی در #یازده_سالگی وارد عرصه مبارزه شد وفعالیت هایش را از مسجد محل آغاز کرد.
🍃نام مادر#شهید، ننه علی " سکینه پاکزاد " است وبه راستی فرزند پاکی زاده .پاکزاد و زاده پاک هردو در جبهه ها حضور داشتند.👊
🍂گویی جسم اثیری اش در کالبد جسم اسیری نمی گنجید که#ازدواج هم نتوانست طعم، لعبت دنیا را به او بچشاند. چهار ماه بعد از ازدواجش بود که به سوی #عشق حقیقی پر کشید❤️
بر مزارش نوشتند:
زادروز: ۱۳۴۵/۸/۱۸
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴
🍃بعد از این #تاریخ تا مدت ها هنوز چندین خانواده با تاریکی شب ،چشم شان به در خشک بود بلکه دوباره زنگ خانه، نوید آمدن ناشناسی را بدهد که برایشان آذوقه پشت در می گذاشت😥
✍نویسنده : #سودابه_حمزه_ای
❣به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_علی_شفیعی
📅تاریخ تولد: ۱۸ آبان ۱۳۴۵
📅تاریخ شهادت: ۴ دی ۱۳۶۵
📅تاریخ انتشار: ۱٧ آبان ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : گلزار شهدا کرمان
#گرافیست_شهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃کم آوردهام برای نوشتن چون حس میکنم که قطرهام و باید توصیف دریا کنم.
🍃سال به سال و لحظه در لحظه دورتر میشویم از آنچه باید میبودیم از آنچه برای ما رسم کردهاید و ما در طول زندگی داریم خط خطی میکنیم و از رسم چیزی نمیدانیم.
🍃رسیدهایم به درس هفتم، درس #کظم_غیض و فرو بردن خشم درس #عبادت و بندگی، درس #تنهایی و تاریکی، درس #اسارت و غل و زنجیر، درس زندانبان و تازیانه و 15 سال سیاهچال😔
🍃امام #باب_الحوائج گیر کردهام میان بایدهایی که نکردهام میان رسمهایی که حل نکردهام و فقط سر کلاس درس خواب بودهام و #غافل؛ عمر کلاس دارد تمام میشود و ترس مردود شدن دارم کمک کن تا بگذرم از این سیاهچال دنیا، از غل و زنجیر #نفس، از زندانبانی چشم، از لرزیدن دست و دل😞
#یا_باب_الحوائج
یاعزیزُ یا عزیزُ یا عزیز
✍🏻نویسنده: #محمد_صادق_زارع
🖤به مناسبت سالروز شهادت #امام_موسی_کاظم
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃سلام بر تو ای خورشیدی که در پشت ابر گناهان امت پنهان شده ای و در غربت و #تنهایی نظاره گر تمام لحظات زندگی ما هستی.
🍃سلام بر تو ای عزیز دل #زهرا تویی که مادرت در آن لحظه های سرتاسر غم و درد در میان شعله های آتش با دلی مالامال از غم و درد تو را صدا زد و گفت: «ای #مهدی من! کی خواهی آمد تا انتقام مرا از ظالمان و غاصبان رو سیاه روزگار بگیری؟»
🍃سلام بر تو ای شمشیر #علی در غلاف؛ ای کسی که علی آرزومند دیدار توست و #دعا می کند برای لحظه ای که تو بیایی و با #ذوالفقار حیدری انتقام پدرت را از دشمنانش بگیری؛ همان دشمنانی که حق او را غصب کردند؛ بر صورت همسرش سیلی زدند و بازو و پهلوی تنها یاورش را شکستند و او غریبانه در گوشه تنهایی و #غربت سالها به سر برد در حالی که به فرموده خودش خار در چشمش و استخوان در گلویش بود.
🍃 در کنارم هستی و بر کارهایم نظارت داری. در مشکلات زندگی دست های شما یاری کننده من است گرچه تو آسمانی هستی و پاک و من زمینی و غرق #گناه اما برای من چه تکیه گاهی محکم تر از شما، به خاطر همین تو را بهترین مونس و پناه گاهم می دانم و در غروب #جمعه ها غصه هایم را برایت می گویم و از تو می خواهم که برایم دعا کنی تا عاقبت به خیر گردم و روزی که #ظهورت تحقق پیدا نمود رو سفید باشم.
✍نویسنده : #علی_اناری
✨ #جمعه_های_انتظار
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃سلام بر تو ای خورشیدی که در پشت ابر گناهان امت پنهان شده ای و در غربت و #تنهایی نظاره گر تمام لحظات زندگی ما هستی.
🍃سلام بر تو ای عزیز دل #زهرا تویی که مادرت در آن لحظه های سرتاسر غم و درد در میان شعله های آتش با دلی مالامال از غم و درد تو را صدا زد و گفت: «ای #مهدی من! کی خواهی آمد تا انتقام مرا از ظالمان و غاصبان رو سیاه روزگار بگیری؟»
🍃سلام بر تو ای شمشیر #علی در غلاف؛ ای کسی که علی آرزومند دیدار توست و #دعا می کند برای لحظه ای که تو بیایی و با #ذوالفقار حیدری انتقام پدرت را از دشمنانش بگیری؛ همان دشمنانی که حق او را غصب کردند؛ بر صورت همسرش سیلی زدند و بازو و پهلوی تنها یاورش را شکستند و او غریبانه در گوشه تنهایی و #غربت سالها به سر برد در حالی که به فرموده خودش خار در چشمش و استخوان در گلویش بود.
🍃 در کنارم هستی و بر کارهایم نظارت داری. در مشکلات زندگی دست های شما یاری کننده من است گرچه تو آسمانی هستی و پاک و من زمینی و غرق #گناه اما برای من چه تکیه گاهی محکم تر از شما، به خاطر همین تو را بهترین مونس و پناه گاهم می دانم و در غروب #جمعه ها غصه هایم را برایت می گویم و از تو می خواهم که برایم دعا کنی تا عاقبت به خیر گردم و روزی که #ظهورت تحقق پیدا نمود رو سفید باشم.
✍نویسنده : #علی_اناری
✨ #جمعه_های_انتظار
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃سلام بر تو ای خورشیدی که در پشت ابر گناهان امت پنهان شده ای و در غربت و #تنهایی نظاره گر تمام لحظات زندگی ما هستی.
🍃سلام بر تو ای عزیز دل #زهرا تویی که مادرت در آن لحظه های سرتاسر غم و درد در میان شعله های آتش با دلی مالامال از غم و درد تو را صدا زد و گفت: «ای #مهدی من! کی خواهی آمد تا انتقام مرا از ظالمان و غاصبان رو سیاه روزگار بگیری؟»
🍃سلام بر تو ای شمشیر #علی در غلاف؛ ای کسی که علی آرزومند دیدار توست و #دعا می کند برای لحظه ای که تو بیایی و با #ذوالفقار حیدری انتقام پدرت را از دشمنانش بگیری؛ همان دشمنانی که حق او را غصب کردند؛ بر صورت همسرش سیلی زدند و بازو و پهلوی تنها یاورش را شکستند و او غریبانه در گوشه تنهایی و #غربت سالها به سر برد در حالی که به فرموده خودش خار در چشمش و استخوان در گلویش بود.
🍃 در کنارم هستی و بر کارهایم نظارت داری. در مشکلات زندگی دست های شما یاری کننده من است گرچه تو آسمانی هستی و پاک و من زمینی و غرق #گناه اما برای من چه تکیه گاهی محکم تر از شما، به خاطر همین تو را بهترین مونس و پناه گاهم می دانم و در غروب #جمعه ها غصه هایم را برایت می گویم و از تو می خواهم که برایم دعا کنی تا عاقبت به خیر گردم و روزی که #ظهورت تحقق پیدا نمود رو سفید باشم.
✍نویسنده : #علی_اناری
✨ #جمعه_های_انتظار
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠همسر شهید بسیجی #دانیال_رضازاده 😔
🔸به کدامین گناه همراه و #همدل او را گرفتید⁉️چرا او را متحمل لحظه های #تنهایی کردید که قطعا دو نفره♥️ بودنشون خیلی شیرینش میکرد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣#سلام_امام_زمانم ❣
سلام حضرت آفتاب، مهدی جان عج
🥀عمری است که ما ساکنان سرزمین شبیم، عمری است که سرگردان #زمستان های مکرریم، عمری است که در امواج پرتلاطم🌊 دریای #بی_کسی گرفتاریم ...
🥀دل های ما♥️ دیرگاهی است که سپیده و بهار و #آرامش را از یاد برده است. بیایید و نجاتمان دهيد از این هجوم همواره ی #تنهایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh