eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
سادگےو خاڪےبودنت بےریابودنت، خودمانےبودنت باصفا بودنت بزرگ بودنت ڪوچڪ انگاشتن نفس ات مرتضےجان؟! این
💠 روایتی از یک و عوض کردن پرچم گنبد (ع) 🌀راوی: پدر 🌷☘🌷☘ 🔻پدر شهید می‌گوید: 🔹یکی از خدام (ع) منزل ما آمد و را که دیده بود برایم روایت کرد و گفت: 🔸«خواب دیدم بالای گنبد امام رضا (ع) آقایی پرچم مشکی را پایین می‌آورد و پرچم را بالا می‌برد، خطاب به آن آقا گفتم شما کی هستی؟ و با اجازه چه کسی این کار را می‌کنی؟ 🔹گفت؛ من شهید مدافع حرم هستم؛ با اجازه امام رضا (ع) این کار را می‌کنم. 🌷☘🌷☘ 🔸صبح همان شب، خوابی که دیده بودم را برای همکاران تعریف کردم و تصمیم بر این شد شما بیاییم و پیام شهید را به شما منتقل کنیم و اینطور شد که با شما تماس گرفتیم و بعد عازم این شدیم؛ 🔹به محض دیدن ، چهره آقا مرتضی برایم تداعی شد، همان چهره‌ای بود که در خواب دیده بودم.» 🌹🕊 شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید شدن دل مے خواهد دلے ڪه آنقدر #قوے باشد و بتواند بریده شود از #تعلقات دلے ڪه آرامّ #لہ شود زی
0⃣3⃣4⃣ 🌷 به روایت 🔹 و هر ثانیه زندگی مشترک ما پر از محبت و عشقـ❤️ و یاد‌ خدا بود. هر دو عاشق💞 بودیم و نمود آن در زندگی ما خودنمایی می کرد. 🔸ناراحتی ما از هم به ثانیه هم نمی رسید🚫. هر وقت بیرون می رفت و چیزی هرچند کوچک مثل شیرینی یا 🍩بیسکویت را به ایشان تعارف می کردند، نمی خورد و به می آورد و می گفت بیا بخوریم. 🔹هردوی ما دانشجو🎓 بودیم و بخشی از زمان خود را در به سر می‌بردیم، از سوی دیگر رشد کردن در خانواده‌های مذهبی به ما آموخته بود که باید زکات دانش خود را به هر شکل ممکن بپردازیم👌 و از همین رو در به آموزش احکام، فقه، پاسخ به شبهات و شیعه شناسی و نظایر آن می‌پرداختیم✔️. 🔸روزهایی از هفته را نیز در باشگاه 🏪نزد پدرم به ورزش می‌پرداخت، وی همچنین مربی حلقه‌های صالحین بود و هر هفته در پایگاه جلسه داشت. 🔹در روزهای نزدیک به عید🌸 که زمان شست‌وشوی موکت‌های بود، همسرم به سربازان👮 کمک می‌کرد تا خسته نشوند 😪و بتوانند از دوران خود لذت ببرند. 🔸همسرم علاوه بر انجام وظایف و شرکت در رزمایش‌ها و مأموریت‌های کاری، در خیمه‌العباس نیز فعالیت داشت و پنجشنبه هر هفته🗓 در آن حضور می‌یافت؛ ضمن اینکه جلساتی نیز به‌صورت متفرقه در هیئت برگزار می‌شد اما در مجموع فکر نمی‌کردیم🗯 عمرزندگی‌ ما تا این اندازه باشد. 🔹 بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (س)📿 را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را می داد و در جواب چرایی این کار می گفت بندهای انگشت هایم🖐 را فشار می دهم تا یادشان بماند در گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام. 🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
یاد ِ تو ای #شهید همچنان در #قلبهایمان می تپد ... #شهید_مرتضی_عطایی🌷 بر سرمزار #شهيد_محمدحسين_م
از #گـل شنیـدم بـوی او #مستـانه رفتم سـوی او تا چون #غبـــارکـوی او در کوی جان #منزل کنم ... #شهید_مرتضی_عطایی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
روایتی بشنوید از #کرامت آیت الله #بهجت از زبان عروسشان #بخوانید👇👇 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💢عروس آیت الله بهجت (ره) : با دعای آقا شفا یافت 💠همسر حجت الاسلام والمسلمین علی بهجت و آیت الله بهجت (ره) شاهد یکی از ایشان بود: «مادرم به بیماری سختی مبتلا شده بود🤒 به طوری که پزشکان از او کرده بودند. 💠با گریه😭 خدمت رفتم. ایشان دلیل گریه ام را پرسیدند و من هم تعریف کردم که به شدت بیمار شده و دکترها او را جواب کرده اند. آقا فوراً به اتاق دیگری رفته و مقداری آب🚰 در ظرفی ریخته و آوردند. 💠فرمودند: کمی و آرام بگیر💗 همین که ظرف آب را از ایشان گرفتم، حتی پیش از آنکه از آن آب بنوشم آرام شدم😌 با این وجود کمی از آب را . آقا فرمود: حالا کمی هم برای بخور. من هم اطاعت کردم و برای سلامتی مادرم هم خوردم👌 💠پرسیدند: آرام گرفتی⁉️ جواب مثبت دادم و فرمودند: حالا برو و با تان تماس بگیر☎️ و حال مادرت را بپرس. وقتی با منزل مادرم تماس گرفتم، خبر دادند که حال مادرم و از بستر بلند شده🛌 و نشسته اند. خدمت آقا رفتم و خبر سلامتی مادرم را گفتم. 💠آقا هم فرمود: این قضیه را برای کسی تعریف نکن🚫 و همین الان به حرم (س) برو و دعا کن و از خدا بخواه تا به مادرت عمر طولانی بدهد. به این آقا عمل کردم✅ 💠به حرم رفتم🕌 و در کنار ضریح مطهر عرض کردم که برای مادرم می خواهم. به خانه که برگشتم، به آقا خبر دادم که طبق سفارش ایشان عمل کردم و ایشان لبخندی زد😊 📚زمزم عرفان/ص٢٤٨-٢٥٠ به نقل از شادی روحشان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
صبـح امـــروز کسی گفت به من چِقَــدَر #تنهــایی! گفتمش در پاسخ تن من گــر تنهاست دل من بــا #دلهاستـــ... بهتر از برگ درخت که #دعایم گویند و دعاشان گویم، یادشان دردل من، قلبشان #منزل من...! 🔺شهدا را با #صلواتی یاد کنید... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍بار آخری که می خواست برای مبارزه با #داعش اعزام شود، #وصیتنامه اش را تکمیل کرد و از وسایل شخصی خود
🔰هادی ماجرای اقامتش در را اینگونه تعریف کرد:↯↯ وقتی رفتم نجف ✘نه پولی داشتم ✘نه کسی رو میشناختم؛ چند روز کار من این بود که نون و بیسکویت🍪 میخوردم و در کلاسهای درس📚 حاضر میشدم. در محوطه حرم یا کوچه ها میخوابیدم؛ کم کم پولم برای خرید نون . 🔰سختی و مشقات خیلی بهم فشار می آورد😣 اما زندگی در برایم خیلی لذت بخش بود. آخر از خود خواستم که مشکلم را برطرف کند👌 یکی از متولیان یک موسسه اسلامی، مسکونی قدیمی🏚 و بزرگی به من داد. و به عنوان در حوزه نجف پذیرفته شدم✅ 🔴شهید ذوالفقاری عاشق و دلداده ی علیه السلام بود و به عشق مولا و در مولا در وادی السلام پیکر مطهرش مدفون گشت. | 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
درشهرِ کوچکِ خود گمنام بود.. حالا دنیـ🌏ـا او را می‌شناسد😍 آری شهـ🕊ـادت با آدمی چنین میکند هرچـه گمنا
🌷ابراهیم ؛ مهمان نواز تر از کردها 🌿از کرمانشاه به جبهه آمده بودم و شدم. دستم از کار افتاد و ناچار شدم برای مداوا به بیایم. 🌸ابراهیم در این وضعیت مرا تنها نگذاشت و به همراهم به تهران آمد و چند روز در آن ها بودم و به خانواده ابراهیم مخصوصا مادر ایشان خیلی زحمت دادم. 💐ابراهیم با موتور من را به همه جا می برد و پی گیر درمانم بود. بعد از این به دوستانم گفتم که من در تهران فردی را دیدم که از ما کردها هم مهمان نوازتر است. 📚سلام بر ابراهیم 🌻راوی: سردار امیر نوحی 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
صبـح امـــروز کسی گفت به من چِقَــدَر ! گفتمش در پاسخ تن من گــر تنهاست دل من بــا ... بهتر از برگ درخت که گویند و دعاشان گویم، یادشان دردل من، قلبشان من...! 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹سال 1367 بود که #محمدهادی یا همان هادی به دنیا آمد. او در #شب_جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه🏴 به
🔰هادی ماجرای اقامتش در را اینگونه تعریف کرد:↯↯ وقتی رفتم نجف ✘نه پولی داشتم ✘نه کسی رو میشناختم؛ چند روز کار من این بود که نون و بیسکویت🍪 میخوردم و در کلاسهای درس📚 حاضر میشدم. در محوطه حرم یا کوچه ها میخوابیدم؛ کم کم پولم برای خرید نون . 🔰سختی و مشقات خیلی بهم فشار می آورد😣 اما زندگی در برایم خیلی لذت بخش بود. آخر از خود خواستم که مشکلم را برطرف کند👌 یکی از متولیان یک موسسه اسلامی، مسکونی قدیمی🏚 و بزرگی به من داد. و به عنوان در حوزه نجف پذیرفته شدم✅ 🔴شهید ذوالفقاری عاشق و دلداده ی علیه السلام بود و به عشق مولا و در مولا در وادی السلام پیکر مطهرش مدفون گشت. | 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌴🍃💥🌴🍃🌴💥🍃🌴🍃 💥در گیرو دار کارهای عروسیمان بودیم. مجروحیت #محمد اتفاق غیر منتظره ای بود و درعین حال ب
7⃣8⃣2⃣1⃣ 🌷 💢هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار ابا عبدالله الحسین در مان مراسم عزاداری برپا میکردیم تا اینکه بنا بر گفته خود محمد : یکی از همان روزها (محرم ۱۳۸۸)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم 💢آخرشب🌙 بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: 💢حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم.  درحالیکه ☺️قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که و نورانیت ✨چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، 💢 موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است❗️ 💢نزدیک عید سال ۸۵  به راهیان نور رفت و انفجار💥 محمد را گرفت و مجروح شد درحالی که ایام عید هم مراسم عقدش بود. 💢 چهارم عید مجروح شد، از ناحیه سر و کمر موج انفجار گرفته بود، با همان حال نشست سر عقد، برای عروسی اش بعد از یک درگیری در ارومیه، از ناحیه صورت ترکش⚡️ خورد، به عروسی اش هم ۱۰ روز مانده بود. 💢 دو روز به عروسی اش قرار شد که عمل کنند. البته گفته بود به بگویید شاخه خورده، کارتهای عروسی اش هم پخش شده بود، من متوسل به امام جواد( علیه السلا) شدم و عمل لیزری روی صورتش انجام دادند و با صورت پاسمان کرده عروسی اش را گذراند. ✔️ 💢در همدان عروس و دامادها را می آوردند دورتا دور عبدالله و می چرخاندند. محمد نظرش این بود که اطراف امامزاده نباید گناهی انجام شود. به خاطر همین گل🌹 و شیرینی می خرید و می رفت می داد به عروس و دامادها و با آنها صحبت می کرد که حرمت امامزاده را حفظ کنید. 💢و بعد از شهادت محمد یکی از همان عروس و دامادها به ما آمدند و گفتند : پسر شما باعث شده است که ما از زندگی پر از گناه برگردیم و رو به سوی یک زندگی برویم. 💢 یک بار گفتم : محمد شما را می فرستند این ماموریت های سنگین، جانتان هم در خطره، چقدر ماموریت می‌گیرید❓می گفت: روزی ۱۴ تا ۱۵ تومان می‌دهند. 💢 حالا اگر ما به یک کارمند ساده بگویم برو ۱۵ هزار تومان بگیر و ناهار را هم خودمان می دهیم و هیچ خطری هم نمی‌کند، نمی‌رود. 💢همیشه می گفت: من در بین دوستانم اضافه ام. اینها در یک سطح بالایی از تقوا هستند. ولی من به او می‌گفتم یک کاری بکن که اگر اتفاقی برایت افتاد، پیش روسفید باشی.   شب🌟 ۲۱ ماه رمضان سال ۹۰ به همدان آمد، شب احیا بود. 💢من و محمد ساعت یک و نیم رفتیم به مادرم سر زدیم. کمی طول کشید، گفتم : دیر نشود، گفت : مادر احیای من تویی، من به خاطر تو آمدم همدان. تنم لرزید، پیش خودم گفتم : محمدم شهادتش نزدیک است. 🕊💞 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
5⃣7⃣1⃣ به یاد #شهید_محسن_حیدری🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣1⃣3⃣1⃣🌷 💠شهیدی که از پشت بی سیم خبر را اعلام کرد 🔰صب🌤ح ۲۸ مرداد ۹۲ 📅محسن برای دیده بانی جلو رفته بود. نیروهای خودی متوجه دشمن شدند. محسن پشت بیسیم می گوید: دارند دورمان می‌زنند شروع کنید دور منطقه ای که ما هستیم را بزنید. حالا خودی دور تا دور تپه را می‌زد. مسئول آتشبار🔥 نگران نیروهای خودی بود و از محسن می‌خواست حواسش را بیشتر جمع کند. 🔰محسن در جواب بی سیم می گوید: دوربینم 📸را زدند، جایم بد است.قرار شده جایش را کند تا بتوانند اجرای آتش کنند. کنار خاکریز بوده که با اصابت 💥خمپاره از ناحیه پا مجروح شده. در آن شرایط که خیلی ها دنبال جان پناه می‌گردند باز به دنبال انجام وظیفه اش بوده 🔰به هوای پایش لنگان لنگان به سنگر بهداری رفته ولی وقتی وضعیت دیگر مجروحان را دیده به بهداری می گوید: من خوبم به دیگران برس و برمی گردد. تانک‌های زرهی خودی هم به منطقه رسیده بودند و می‌خواستند تک دشمن 👹را جواب دهند. 🔰محسن که را زده بودند کنار یکی از تانک ها جلو می‌رفت تا دیدبانی کند. مسئول بار بی سیم می زند، محسن جواب می دهد: دارند ما را می زنند. من کنار تانک هستم. گرای محل خودش را میدهد که در این حین ☄ روی تانکی که محسن کنار آن قرار داشت مورد قرار می گیرد. 🔰محسن در بی سیم می گوید: دارند ما را می‌زنند ... زدنمون ... یا حسین ..." و دیگر صدای محسن شنیده نشده. دو روز بعد از به پدرم گفته بودند که محسن مجروح شده است. همان شب 🌙تا صبح صدای پدر را شنیدم که مدام می شود به آقا ابا عبدالله(ع).آن شب مرضیه(فرزندشهید) هم خیلی بی تابی می‌کرد. 🔰صب🌤ح برادرم آمد پدر و گفت: محسن مجروح شده و در یکی از های تهران بستری است. و گفت یکی از دوستانش هم شده است. رفتم لباس 👕هایم را بپوشم که برویم . رو به برادرم کردم و گفتم: نکند محسن هم شده باشد. 🔰نمی‌دانم این حرف چرا به به زبانم آمد. همین حرف کافی بود تا از رفتار برادرم شوم که محسن به رسیده است.✅ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌟 | 🔻 وقتی به ابراهیم رفتیم بعد از تعارف معمول😊، ابراهیم شروع به صحبت کرد و گفت:🗣 (علامه جعفری) ما توی جبهه به خیلی از مسائل یقین پیدا می کنیم !!👌 ➖ بعد دستش را شبیه یک دایره کرد و گفت؛ اگر دنیا مثل کُره🌍 باشد ، (عج) مانند این دست های من به دنیا احاطه دارد.😍 خداوند نیز بر تمام دنیا شاهد و ناظر است...😔 ❤️ 📕 سلام بر ابراهیم۲ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh