🌷شهید نظرزاده 🌷
شهیدی که سر بی تنش سخن گفت #شهید_علی_اکبر_دهقان🌷 شادی روحش #صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🌹شهیدی که سر بی تنش سخن گفت🌹
#شهید_علی_اکبر_دهقان
🌹🍃🌹🍃
💠 داستان شهادت برای ما تکراری اما جذاب است و زیباتر از آن داستانی به بلندای تاریخ است، داستانی که همه ی ما شنیده ایم، داستان سری که بر نیزه ها قرآن خواند و حالا تاریخ تکرار شده است…
🔹سربازان خمینی در شور دلدادگی قتیل العبرات به دنبال شهادتی همچون #امام_حسین (ع) هستند.
🔸#شهید_علی_اکبر_دهقان🌷 از رزمندگان دفاع مقدس بود که عشق به امام حسین علیه السلام کار او را بدانجا رساند که آرزویش شهادتی همچون مولایش سیدالشهدا بود.
🔹حجه الاسلام صادقی سرایانی، از راویان دفاع مقدس نقل می کند که وقتی #شهید_دهقان🌷 و عده ای از برادران رزمنده در جاده بصره-شلمچه در حال حرکت بودند، در پی انفجار های پیاپی دشمن، #شهید_علی_اکبر_دهقان🌷 از پشت مورد اصابت گلوله قرار گرفت.
🔸در همان لحظه همرزمانش که می خواستند به سرعت از منطقه دور شوند متوجه می شوند، در حالیکه بدن این بزرگوار بدون سر می دود، 🌹سرش چند دقیقه ای یا حسین گویان روی زمین می غلتید.🌹
🔹تمام ده یا پانزده نفری که آنجا بودند دیگر یارای جمع آوری پیکر را نداشتند...
🔸همه داشتند گریه میکردند…
🔹به پیشنهاد یکی از رزمنده ها کوله پشتی اش را باز کردند و وصیت نامه ی این بزرگوار را گشودند.
🌹🍃🌹🍃
🌷ألسلام علی الرأس المرفوع🌷
✨خدایا من شنیده ام که #امام_حسین (ع ) با لب #تشنه شهیدشده ، من هم دوست دارم این گونه شهید بشم…
✨خدایا شنیده ام که #سر امام حسین (ع ) را از #پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم ازپشت بریده بشه…
✨خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع ) بالای نیزه #قرآن خونده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دونم که بتونم با اون انس بگیرم و بتونم بعد مرگم قرآن بخونم، ولی به امام حسین (ع ) خیلی عشق دارم… دوست دارم وقتی شهید میشم سر بریده ام به #ذکر_یاحسین یاحسین باشه…
🌹🍃🌹🍃
✅عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
✅دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید حاج حسین خرازی از افتخار آفرینان ایران اسلامی🇮🇷 است، فرماندهای که پرورش یافته مکتب قرآن و #نما
4⃣8⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰پیشانی ام را چـسـبانده بودم به خاک مرطوب و #دندانهایم را به هم می فشردم. با هر نفس، بینی ام،پر می شد از ذرات خاک دشمن😣. ناخن هایم #بی_اختیار در خاک فرو رفته بود. چشمهایم بسته بود😑
🔰اما گوشهایم بی آنکه بخواهم سوت کشدار خمپاره ها 💥و صدای کر کـنـنـده ی انـفجـار🔥 را می شنید.عبور تند و تیز #تـرکـشها که هـوا را می شکافـت و از بالای سرم رد می شد آنقدر نزدیک بود که #داغی_اش را حس می کردم و بوی موهای سوخته ام را تشخیص می دادم🌫.
🔰زمین گیر شده بودیم. #دشت صاف بود؛ بی هیچ پستی و بلندی و نه حتی بوته ای🌿 که بشود پشت آن پناه گرفت. ما خیلی راحت هدف رگبار تیرهـا💥 بودیم که اگـر سـر بلند می کردیم، اولین شان روی #پیشانیمان می نشست.
🔰محسن صدایم زد. رو برگرداندم #نارنجکش را نشانم داد. با انگشت به جـلو اشاره کرد👆. هـمپای اوبرخاستم. قدمی را که برداشته بودیم، به زمین نرسیده بود🚫 که چـیزی به صـورتم پاشید. #محسن بی هیچ صدایی به زمین افتاد؛ درست پیش پای من😢 سوراخ کوچکی مـیان #چـشـمها و حـفره ی بزرگ خون آلودی پشت سر.
🔰خـودم را پـرت کـردم زمـین و #صـورتم را چـسبانـدم به خاک. تن جـوان محسن #جان_پناه من شـده بود.چند نفر دیگر هم سینه خیز یا خمیده به قصد خاموش کردن #دوشکا رفتند جلو، ⚡️اما همه نرسیده به قوس خاکریز هلالی🌙 به زمین افتاده بودند.
🔰صبح نزدیک بود. می دانستم با اولین پرتوهای آفتاب🌥 قتل عام خواهیم شد.در هـیاهـوی انـفجار از #عـمـق خاک صدایی آمـد. سـرم را بی آنکه بلند کـنم چـرخانـدم. گوشم راچسباندم به زمین. صدا پر حجم و گنگ بود، مثل خرد شدن سنگ ها زیر تانک. وحشت زده😰 پیش رویم را نگاه کردم؛ خبری نبود🚫. خیره شدم به #پشت سرم.
🔰در روشنی رو به خامـوشی یک #منور،سایه هایی👥 را دیدم که جلو می آمدند. بیش از ده تانک و وانتی که جلوتر از آنها حرکت مـی کرد.به خودم گفتم: الان می زنندش.ماشین 🚘جلو آمد و با فاصله ی کمی از ما #ترمز کرد. سایه ای سـریع و چابک از پشت فرمان پایین پرید بعد خودش را آرام کشید بالا و در زیر باران تیر💥 ایستاد روی کاپـوت ماشین😦.
🔰درست سینه به سینه ی آتش🔥. آرام می نمود، پنداری هجوم تیرهای سرخ که چـنانکه تن شب را پاره می کردند از روبه رو می آمدند، جـرقه هـای یک آتـش بازی #کودکانه است. دسـتـش را بالا آورد و چـیزی رامقابل صورتش گرفت. #دوربین دید در شب بود. شتابی در حرکاتش نبود.
🔰صدای برخورد #تیرها بافلز و کمانه کردنشان را خیلی واضح می شنیدم🎧.کـمی بعد با دسـتش به جایی در رو به رو اشـاره کـرد👆 و به بیسیم چی📞 که حالا روی زمـیـن کـنارماشین🚘 نشسته بود، به فریاد چیزی گفت که از آن فاصله #نامفهوم بود...
🔰کمی بعد صدایی صاف و بی لرزش فریاد کشید: #الله_اکبر!دشت ناگهان روشن شد✨. تانک ها با چـراغـهای روشـن💡 و نـور افـکـن های گـردان و آتـش یکـریزمـسـلسل هـایشان بـه #حـرکـت درآمـدند.گـردان به مژه بر هم زدنی سینه از خاک برداشت و شب🌙،یکسره هیاهو و فریاد🗣 شد.
🔰او، همچنان ایـسـتاده بـود، بر بلندترین مکان و گویی تیرها از او #واهمه می کردند. صبح بود؛ او،در زمینه ی نارنجی درخشان آسـمان پشـت سرش هیبتی #افسانه_وار داشت. باد صبحگاه می وزید🍃و آستین خالی اش را، چنانکه پرچمی، در امـتداد تـیرهـا حـرکت می داد. تانکها جلو افتاده بودند،خودم را به یک خیز از خاک کندم و رو به دشمن، چشم در چشم گلوله ها #دویدم...
📚منبع/پروانه در چراغانی
(بر اساس زندگی شهید حسین #خرازی)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 فرصت براش فراهم شد... #گرم بازی بودیم، به مهدی پاس دادن، #فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد تو همین #
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
💎جواب پدرمان را میتوانیم بدهیم
مهدی به همراه #برادر كوچكترش #مجید كه مسئول اطلاعات و عملیات تیپ ۲ لشكر علیبن ابیطالب(ع) بود جهت #شناسایی منطقه عملیاتی از #كرمانشاه به سمت #سردشت حركت میكنند. موقعی كه عازم منطقه میشوند رانندهشان را پیاده كرده و میگویند: خودمان میرویم. حتی در مقابل اصرار یكی از #رزمندگان مبنی بر همراه شدن با آنها میگوید: تو اگر #شهید بشوی جواب عمویت را نمیتوانیم بدهیم اما ما دو #برادر اگر شهید شویم جواب #پدرمان را میتوانیم بدهیم.
غروب در راه به #كمین ضدانقلاب میخورند. موشك آر.پی.جی به سقف ماشین اصابت میكند و مجید به شهادت میرسد و مهدی پیاده شده تا در #پناهگاهی قرار بگیرد كه از #پشت مورد اصابت #رگبار گلوله قرار میگیرد. فردا وقتی نیروهای خودی میرسند دو نفر را میبینند كه به آنها #تیر.خلاص زدهاند. چندان قابل شناسایی نبودند وقتی #قبض پرداخت #خمس در داشبورد ماشین پیدا میشود مطمئن میشوند كه خود شهید مهدی زینالدین است
#شهید_مهدی_زین_الدین🌹
#شهید_مجید_زین_الدین🌹
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❌مسؤلین با دقت بخوانند❌ #شهید_دکتر_چمران: توی کوچه پیرمردی رو #دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود...
🌼🌼🍃🍃🌼🌼🍃🍃🌼🌼
🔹داشت #منطقه را برای #مقدم.پور، فرمانده جدید، توضیح می داد.
🔹مثل همیشه راست #ایستاده بود روی خاک ریز. #حدادی هم همراهشان بود.
🔹سه نفر بودند؛ سه تا #خمپاره رفت طرفشان. اولی #پانزده متری. دومی #هفت متری و #سومی پشت پای #دکتر، روی خاکریز.
🔹دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای #خاک ریز، ترکش خمپاره خورده بود به #سینه ی حدادی، #صورت مقدم پور و #پشت دکتر.
#شهید_مصطفی_چمران🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🗓یکم آذر ۱۳۳۴، در شهرستان #میاندوآب چشم به جهان گشود. پدرش فیض اله و مادرش اقدس نام داشت که وقتی حمی
6⃣0⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠نحوه ی شهادت
🔰 #عملیات این طور شروع شد که ما باید از چند کیلومتر آب🌊 عبور میکردیم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزیره میشدیم، میجنگیدیم💥 عبور میکردیم و میرفتیم طرف #نشوه و طرف هدفهایی🎯 که مشخص شده بود.
🔰بیشتر این نیروها را باید در شب🌙 اول وارد #جزیره میکردیم تا بروند برای پاکسازی. بخشی از این نیرو باید با قایق🚤 میآمد و بخشی دیگر در روزی که شبش #عملیات میشد و بخشی هم اول تاریکی شب🌚 که این بخش آخر باید با هلیکوپترها🚁 هلیبرد میشدند.
🔰آن پل باید گرفته میشد تا #عراقیها نتوانند وارد جزیره بشوند🚷 #حمید سریع به هدف هایش رسید✌️ و از آنجا مدام گزارش میداد. ما وارد جزیره شدیم. با حمید تماس گرفتیم📞 گفت #پل_شیتات دستش است. گفت: «اگر میخواهید #نیرو بیاورید مشکلی نیست. بردارید بیاورید.»
🔰با حمید تماس گرفتم📞 گفتم آماده باشد برای #هدفهای بعدی. خبر رسید #طلایه با مشکل جدی مواجه شده و عملیات نتوانسته در آنجا پیش برود. حالا ما باید توقف میکردیم⛔️ تا وضع #جبهه سمت چپمان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات دادیم و استراحتی هم به بچه ها.
🔰مجبور شدیم برویم #پشت طلایه، نزدیک آن پلهایی که عراقیها طلایه را از آنجا پشتیبانی👥 تدارکاتی میکردند. بیشتر قوای #عراق آن طرف پل بود. ما ماندیم و جزایر و فردا صبح☀️، که جنگ #اصلی توی جزیره ها شروع شد.
🔰روز اول پاتک آنها شکست خورد✌️ دنیای آتش🔥 روی #جزیره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها👤 جزیره منتهی میشد به چند جا. اطراف جزیره آب بود و وسطش #باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پیاده چه سواره، از آنجا میگذشت هدف تیر مستقیم💥 تانک قرار میگرفت.
🔰نزدیک صبح🌥 هنوز مشغول درگیری بودیم که خبر رسید عراق رفته #پل_حمید را پشت سر گذاشته، دارد می آید توی جزیره. #مهدی سریع یکی از مسئولان لشکر را (شهید مرتضی یاغچیان🌷 معاون دوم لشکر عاشورا) فرستاد برود پیش #حمید. که تا رفت خبر آوردند توی جاده، دویست متر جلوتر از ما، #شهید_شده🕊
#شهید_حمید_باکری
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾 #عاشقانی که مدام 🍂از #فرجت میگفتند 🌾عکسشــ📸ـان قاب شد و ... 🍂از #تو نیامد🔇خبری😔😔 #شهید_رسول_خلی
♦️مناجات زیبای #شهید
✔️دوست دارم در منتهای #بیڪسی باشم . در منتهای گمنامی🌷 دوست دارم بدنم زیر آفتاب☀️ سہ #شبانهروز بماند . دوست دارم بدنم از زخمهای جای پای دشمنان خدا و دین پر باشد💔 و دوست دارم #سرم را از #پشت سر ببرند.
✔️همہ این ها را #دوست_دارم زیرا نمیخواهم فردای قیامت که #حضرت_زهرا (س) برای شفاعت امت پدرش ظهور✨ میڪنند، من با این جسم ڪم ارزش خود😔 #سالم حاضر باشم.
✔️دوست دارم وقتی نامہ عمل📃 من باز شد و سراسر #گناه بود، حضرت اشارهای و نگاهی بہ بدن من ڪنند و بگویند بہ #حسینم او را بخشیدم😭
🔺انشاءالله خدا ما را فردای #قیامت شرمنده حضرت #امابیها (س) قرار ندهد❌ بہ ما رحم ڪن ای ارحم الراحمین ! و ای #ستارالعیوب! و ای غفارالذنوب !
✍ شایان ذڪر است، شهید نوید صفری در استان #دیرالزور سوریہ زخمی شده و بہ اسارت تروریستها👹 در آمد. و 20 روز بعد با آزادی ڪامل این شهر پیڪر مطهر⚰ او پیدا شد. با یافتن پیڪرش مشخص شد ڪه او همچون ارباب بیکفن خود #امام_حسین(ع)، مظلومانہ بہ شهادت🌷 رسیده و #سر_از_تنش_جدا_شده است😔
#شهید_نوید_صفری
#شهید_مدافع_حرم 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🔹گلایه ام ز دلی♥️ هست
🔸که #بی_تو مضطر نیست
🔹و #چشم بی هنری که
🔸بدون تو تــر نیست😔
🔹گلایه ام ز محبین #مدعی چون من
🔸که بازیادی ما، غربت تو👤کم نیست
🔹هزار داد زدیم #ادعای حب تو💖 را
🔸به پیش تیغ ولی
🔹یک خبر ز #حنجر نیست✘
🔹عجیب نیست چرا #پشت پرده ای آقا
🔸ز دشمنان چه بنالی
🔹چو #دوست یاور نیست❌
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🖤
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
5⃣7⃣1⃣ به یاد #شهید_محسن_حیدری🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣1⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
💠شهیدی که از پشت بی سیم خبر #شهادتش را اعلام کرد
🔰صب🌤ح ۲۸ مرداد ۹۲ 📅محسن برای دیده بانی جلو رفته بود. نیروهای خودی متوجه #تحرکات دشمن شدند. محسن پشت بیسیم می گوید: دارند دورمان میزنند شروع کنید دور منطقه ای که ما هستیم را بزنید. حالا #توپخانه خودی دور تا دور تپه را میزد. مسئول آتشبار🔥 نگران نیروهای خودی بود و از محسن میخواست حواسش را بیشتر جمع کند.
🔰محسن در جواب #پشت بی سیم می گوید: دوربینم 📸را زدند، جایم بد است.قرار شده جایش را #عوض کند تا بتوانند اجرای آتش کنند. کنار خاکریز بوده که با اصابت #ترکش 💥خمپاره از ناحیه پا مجروح شده. در آن شرایط که خیلی ها دنبال جان پناه میگردند #محسن باز به دنبال انجام وظیفه اش بوده
🔰به هوای #پانسمان پایش لنگان لنگان به سنگر بهداری رفته ولی وقتی وضعیت دیگر مجروحان را دیده به #مسئول بهداری می گوید: من خوبم به دیگران برس و برمی گردد. #حالا تانکهای زرهی خودی هم به منطقه رسیده بودند و میخواستند تک دشمن 👹را جواب دهند.
🔰محسن که #دوربینش را زده بودند کنار یکی از تانک ها جلو میرفت تا دیدبانی کند. مسئول #آتش بار بی سیم می زند، محسن جواب می دهد: دارند ما را می زنند. من کنار تانک هستم. گرای محل خودش را میدهد که در این حین #تیربار☄ روی تانکی که محسن کنار آن قرار داشت مورد #اصابت قرار می گیرد.
🔰محسن در بی سیم می گوید: دارند ما را میزنند ... زدنمون ... یا حسین ..." و دیگر صدای محسن شنیده نشده. دو روز بعد از #شهادت به پدرم گفته بودند که محسن مجروح شده است. همان شب 🌙تا صبح صدای پدر را #می شنیدم که مدام #متوسل می شود به آقا ابا عبدالله(ع).آن شب مرضیه(فرزندشهید) هم خیلی بی تابی میکرد.
🔰صب🌤ح برادرم آمد #منزل پدر و گفت: محسن مجروح شده و در یکی از #بیمارستان های تهران بستری است. و گفت یکی از دوستانش هم #شهید شده است. رفتم لباس 👕هایم را بپوشم که برویم #تهران. رو به برادرم کردم و گفتم: نکند محسن هم #شهید شده باشد.
🔰نمیدانم این حرف چرا به #یکباره به زبانم آمد. همین حرف کافی بود تا از رفتار برادرم #متوجه شوم که محسن به #آرزویش رسیده است.✅
#شهید_محسن_حیدری🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 «آن سوی دیوار دل» 📌 روایتهایی #خواندنی از زندگی #شهدا 📖 کتاب پیش رو #مجموعهی 108 خاطرهی کوتا
📚 در بخشی از این #کتاب میخوانیم:
منطقه که بود، مدتها میشد من و #بچهها نمیدیدیمش. حسابی دلم❣ میگرفت.
🥀میگفتم: #اصلا تو که میخواستی این کاره بشوی، چرا آمدی من را گرفتی؟!
میگفت: پس ما باید بیزن #میماندیم
میگفتم: من اگر #نخواهم سر تو نق بزنم، پس باید سر چه کسی نق بزنم؟!
🌾میگفت: #اشکالی ندارد؛ ولی کاری نکن اجر زحمتهایت را کم کنی! اصلا #پشت پردهی همه این کارهای من، بودنِ توست که مرا #محکم میکند...
🥀 نمیگذاشت #اخمم باقی بماند. کاری میکرد که بخندم؛ آن وقت همه #مشکلاتم تمام میشد...🍁
✍🏻 راوی: همسر
# شهید_عباس_بابایی🌷
📚 آن سوی دیوار دل، ص ٨۰
#با_کتاب
#شهیدانه
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 7⃣2⃣#قسمت_بیست_هفتم 🏴#پرتودهم🏴 💢#زینبى که دیگر #زینب_
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
8⃣2⃣#قسمت_بیست_وهشتم
💢حسین جان! تا قلب 💖من هست پا بر رکاب #مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد که #مژگان من پاى نازنین تو را بیازارد.جان هزار زینب فداى قطره قطره خونت حسین!
صداى #هلهله_دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب!و زیبایى🌸 رخسار حسین ، تو را #مبهوت خود نکند زینب!
دست به کار شو و با پارچه سپیدت ، پیشانى شکافته عزیزت را ببند!
🖤آب ؟ 💧
براى #شستن زخم ؟آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویرى #لبهایش مى چکاندى.چه باك ؟ اشک 😭را خدا آفریده است براى همین جا. باران 🌨بى صداى اشکهاى تو این زخم را مى تواند #شستشو دهد،اگرچه شورى آن بر #جگر چاك چاك او رسوب مى کند.
💢فرصت #مغتنمى است زینب!
باز این تویى و حسین است و تنهایى.
اما...اما نه انگار. #بچه هابى_تاب_تر بوده اند براى این دیدار و چشم #انتظارتر.پیش از آنکه دست تو #فرصت پیدا کند که زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچه ها گرداگرد او #حلقه زده اند... و هر کدام به سلام و سؤ ال و نوازش و گریه و تضرع و واکنشى نگاه او را میان خود تقسیم کرده اند.
🖤بار سنگینى بر #پشت بچه هاست...
و از آن عظیم تر کوله بار #حسین است تو این هر دو را خوب مى فهمى که کوله بارى به سنگینى هر دو را یک تنه بر دوش مى کشى.پیش روى بچه ها، #محبوبترین عزیز آنهاست...
که تا دمى دیگر براى همیشه ترکشان مى گوید. بچه ها چه باید بکنند تا #بیشترین بهره را از این لحظه ، داشته باشند.
💢تا بعدها با خود #نگویند...
که کاش چنین مى گفتیم و چنان مى شنیدیم ، کاش چنین مى دادیم و چنان مى ستاندیم ، کاش چنین مى کردیم و...
شرایط #سختى است که #سخت_تر از آن در جهان ممکن نیست . حکایت تشنه و آب 💧#نیست ، که تشنگى به خوردن آب ، زایل مى شود.
🖤حکایت #ظلمات و برق #نیست ، که روشنى ☀️به ظواهر عالم کار دارد.
حکایت #پروانه🦋 و شمع نیست ، که جسم شمع خود از روح پروانگى تهى است.حکایت #غریبى است... حکایت این لحظات که #فهم از #دریافتن آن #عاجز است چه رسد به #گفتن و پرداختن آن....
💢اگر از خود بچه ها که بى تاب ، درگیر این #کشمکش اند بپرسى ، نمى دانند که چه مى خواهند و چه باید بکنند. به همین دلیل است که هر کدام خواسته و #ناخواسته ، خودآگاه و ناخودآگاه ، کارى مى کنند.یکى مات #ایستاده است... و به چشمهاى حسین خیره مانده است . انگار مى خواهد #بیشترین ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد.
🖤یکى مدام دور #حسین چرخ مى زند و سر تا پاى او را دوره مى کند.
یکى پیش روى حسین زانو زده است، دستها را دور پاى او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است.یکى دست حسین را #بوسه گاه لبهاى خود کرده است. آن را بر چشمهاى اشکبار😢 خود مى مالد و مدام بر آن بوسه مى زند.
یکى بازوى حسین را در آغوش گرفته است.
💢انگار که برترین #گنج هستى را پیدا کرده است.یکى فقط به امام نگاه مى کند و گریه مى کند، پیوسته #اشکهایش را به پشت دو دست مى زداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند.
یکى #پهلوى حسین را بالش گریه هاى خود کرده است و به هیچ روى ، دستش را از دور کمر حسین رها نمى کند.
یکى تلاش مى کند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه اى از لبهاى او بستاند.
🖤و #چه_سخت است_براى_حسین....
گفتن این کلام به تو که : باز کن این حلقه هاى عاطفه را از دست و بال من!
و از آن سخت تر، امتثال این امر است براى تو که وجودت منتشر در این حلقه هاى عاطفه است.با کدام دست و دلى مى خواهى این #حلقه ها را جدا کنى.
چه کسى زهره کشیدن تیر از پهلوى خویش دارد؟ این را هر کس به دیگرى وامى گذارد.این #حلقه_ها که اکنون بر دست و پاى حسین بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است.#چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟..
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 6⃣3⃣#قسمت_سی_ششم 💢درست همان جا که #گمان مى برى #انتهاى
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
7⃣3⃣#قسمت_سی_هفتم
💢آتش🔥 همچنان #پیشروى مى کند...
و #خیمه_ها را یکى پس از دیگرى فرو مى ریزد.... بچه هاى #نفس_بریده را فقط #آب💧 مى تواند هستى ببخشد....
اما در این قحطى آب ، چشمه امید کجاست جز #اشک_چشم 😢⁉️
🖤اگر #آرامش بود،...
اگر تنها آتش بود، کار #آسانتر به انجام مى رسید،... اما این #بوق و کرنا و #طبل ودهل و #هلهله دشمن ،...
این #گرگها که با #چشمهاى_دریده ، بره هاى شیرى را دوره کرده اند، این #کرکسها که معلوم نیست #چنگالهایشان درنده تر است یا نگاههایشان،...
💢این #هجوم_همه_جانبه...
این #اسبها 🐎که شیهه مى کشند و بر روى دو پا بلند مى شوند و فرود مى آیند، این ضرباتى که با #تازیانه و #غلاف_شمشیر....🗡
که نیزه بر دست و پا و #پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته مى شود،
اینها قدرت #تفکر و #تمرکز را سلب مى کند.همین دشمن🐲 اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ مى زند،...
به آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دستمى آورد و به یغما مى برد.
🖤آهاى ! سوار #سنگدل بى مقدار!
چه نیازى است که این دخترك را به #ضرب_تازیانه بر زمین بیندازى...
و #خلخال را #به_زور از پایش بکشى ، آنچنانکه #خون تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟!...
#بى_اینهمه_جنایت هم مى توان خلخال از او گرفت.... تو بگو، بخواه ، اگر نشد به #زور متوسل شو! به این #رذالت تن بده!
💢این فرار بچه ها از #هراس هجوم سبعانه شماست... نه براى دربردن دارایى کودکانه شان.چه ارزشى دارد این تکه طلاى #گوشواره که تو #گوش دختر آل الله را بشکافى ؟!...
نکن ! تو را به هرچه بریت مقدس است ، دنبال فاطمه نکن ! این #دختر، زهره اش آب💧 مى شود و دل کوچکش مى ترکد.
بگو که از او چه مى خواهى و به #زبان_خوش از او بگیر....
🖤#عذاب خودت را #مضاعف نکن....
آتش🔥 به قیامت خودت نزن ! ...
ببین چگونه دامنش به پاهایش مى پیچد و او را #زمین_مى زند!همین را مى خواستى ⁉️که با #صورت به زمین بیفتد و از هوش برود؟ و تن#روسرى_اش را به #غنیمت بگیرى ؟
خدا نه ، پیامبر نه ، دین نه ،...
جوانمردى هم نه ، آن دل سنگى که در سینه توست چگونه به اینهمه #خباثت رضایت مى دهد؟
💢#تپش_قلب💙 کبوترانه🕊 این #پسربچه_ها را از روى پیراهن نازکشان نمى بینى؟...
هراس و #استیصالشان تکانت نمى دهد؟
آهاى ! نامرد بى همه #چیز که بر اسب🐎 نشسته اى و به یک خیز بر #النگو و دست این #دخترك، چنگ انداخته اى...
بایست ! پیاده شو! و #النگو را دربیار و ببر!نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود!... مگر نمى بینى چگونه در #زیر_دست_وپاى_اسبت ، دست و پا مى زند؟!
🖤اگر از #قیامت اندیشه نمى کنى،...
از #مکافات_همین_دنیا بترس !
بترس از آن روز که #مختار دستهاى تو را به #اسبى ببندد و به خاك و خونت بکشاند.آى ! #عربهاى خبیث بیابانى !
عربهاى جاهلیت مطلق ! شما چه میفهمید #دختر یعنى چه؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبى دارد.اگر #مى فهمیدید؛
#رقیه را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمى کردید و هر کدام به یاد ازلام(18) جاهلیت ، زخمى بر او نمى زدید.
💢تو به #کدامیک از اینها مى خواهى برسى... زینب ! به کدامیک مى توانى برسى!به #سجادى که #شمر با شمشیر🗡 آخته بالاى سرش ایستاده است و قصد جانش را کرده است ؟به بچه هایى که در #بیابان گم شده اند؟
به زنانى که بیش از کودکان در معرض خطرند؟به پسرانى که عزاى تشنگى گرفته اند؟به #دخترانى که از حال رفته اند؟به مجروحینى که در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟
آنجا را نگاه کن !...
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
☁️به تصویر #زیبای 🌸تــــ💥ــو نگاه می کنم و مهربانی ات ،
که حتی از #پشت قاب شیشه ای
هم به من لبخند☺️ می زند...
☁️دلتنگی ات💔
رودخانه🌊 ای ست که به #دریا نمی رسد...!
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
#شبــــون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❁﷽❁
🌱• رفتــــــــ ...
و آرزوهـایش را
#پشتــــ درهای دنیـــــا
🍂خـاک کرد
و برای عشــ💛ـــق
آسـمان🌫 را در #آغــوش کشید
#شهید_سید_اصغر_فاطمی_تبار🌷
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺🌱
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
♥️شب 🌙شد منطقه خیلی #خطرناک واطرافمون #داعش بود و #آزادسازی هنوز انجام نشده بود حسین نظری لوح پستی ن
🌿🌻
🍂همرزم #شهید نوࢪی
🍂بین بچه ها من #جز انگشت شمار ها بودم ڪه گوشی📲 داشتم.مرحله اول و دوم گوشی نبرده بودم بخاطر عڪس خیلی #پشیمون بودم .ولی اینبار بچه های افغان برام رد ڪردن اوردن توی #هواپیما 🛫به من دادن.
🍂توی این #گوشی بازی منچ داشتم و با تقلبی ڪه یاد گرفته بودم همه رو میبردم.خیلی #اصرار ڪردم بابڪ بیاد چادر ما بازی ڪنیم.خیلی سخت قبول ڪرد.چند دست #پشت سر هم هرڪاری ڪردم بابڪ منو برد.
🍂براش جالب شد.#همیشه میومد بازی ڪنیم.همیشه هم مثل قبل من میباختم و #بابڪ میبرد.بهش گفتم: همه به من میگن تو خر شانسی .حالا من به تو میگم تو خرشانسی...
#شهید_بابک_نوری🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
✨«دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم»
یکی از دوستانش می گفت:
در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است .
#فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم #هوا کاملاَ روشن است و #وقت نماز #گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت
جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو افتاد .
دیدم گلو له ای از #پشت به او اصابت کرده و به #قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت .
صورتش را که دیدم زا نوهایم سست شد به زمین نشستم
با خودم گفتم: «این که یوسف شریف است»😔
🌹 #شهید_یوسف_شریف
🌼 #شهید_کرمانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh