eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
5.8هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
⃣7⃣ 💠 😂😂😂 🔸عملیات والفجر چهار، در میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز🔫 بودم. 🔹آقای ژولیده _ که احتمالاً شهید شده باشد _ مسؤول دسته بود برای این که بچها توی اون شرایط سخت بگیرن و به شوخی، 🍼 به گردنش انداخته بود. 🔸همین طور که به سوی پیش میرفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه گریه 😭میکرد و یکی از برادران، پستانک را در دهانش میگذاشت و او ساکت میشد.😂😂 🔹بعد از در قله 1904 کله قندی و کانی مانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی گذاشتیم و دادیم دست که در اختیار داشتیم تا آن‌ها را پایین بیاورند... یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. 🔸دوستی داشتیم که او را با 🔫 تهدید کرد. فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه😭. 🔹ژولیده پستانکش🍼 را از جیبش درآورد و در دهان گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند😂😂 حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت. راوی: آقای مسعودی 📚کوله بار 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣3⃣4⃣ 🌷 🔹با شروع بحران ، موسسه به پایگاه برای جذب نیرو تبدیل شد. هادی را چند بار در موسسه دیدم👀. می خواست برای نبرد به مناطق درگیر اعزام شود. با او مخالفت شد❌. 🔸یکبار به او گفتم: باید را ببینی، او همه کاره است. اگر تأیید کند✔️ برای تو کارت صادر می کنند و می شوی. 🔹البته سال قبل هم سراغ سید رفته بود. آن موقع می خواست به اعزام شود اما نشد✘. سید به او گفته بود: تو ما هستی و امکان اعزام به سوریه را نداری😔. 🔸اما این بار خیلی به سید کرد. او به جهت فعالیت های هنری در زمینه عکس و فیلم📹، از سید خواست تا به عنوان تصویر بردار با گروه اعزام شود. 🔹سید با این شرط که فقط رزمندگان را ثبت کند موافقت کرد✅. قرار شد یکبار با سید به برود. البته منطقه ای که درگیری مستقیم در آنجا وجود نداشت. 🔸هادی سر از پا نمی شناخت😍. کارت ویژه رزمندگان حشدالشعبی را دریافت کرد👌 و با سید به منطقه . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣6⃣4⃣ 🌷 💠خندید و رفت 🌹🍃سر یک سه راهی راه ما از هم جدا می شد. ما می خواستیم بریم به راست و سمت بهداری ولی عباس و بقیه به سمت چپ. نگاهای آخر ما بود، روی لبش بود و داشت به من نگاه می کرد که از هم جدا شدیم. دو ساعت بعد خبر دادن عباس شده عباس با یک به شهادت رسید. دو موشک هدایت شونده تاو برای این جوان شلیک کردند. (قیمت این دو موشک 240 میلیون تومان و هدیه آمریکا با پول وهابیت عربستان منحوس به تروریستهای تکفیری است). 🌷 بین در و دیوار سوخت 🌹🍃نمیشد جنازه عباس رو برگردوند عقب. اون منطقه خیلی بود و اصلا امکانش نبود که بشه پیکر عباس رو عقب آورد.عباس پیکرش تنها افتاده بود.  🌹🍃ما صبر کردیم و تقریبا ساعت 11 یا 12 جمعه بود که رفتیم به شهادت عباس. به ما گفته بودند که اونجا به دوتا ماشین اصابت کرده و شما باید احتمالا پیکر عباس رو کنار ماشین جلویی پیدا کنید.  🌹🍃ما تا نزدیکی های رفتیم ولی ماشینی پیدا نکردیم. بعد خبر دار شدیم که اون ماشینی که ازش گذشتیم همون ماشینی بوده که عباس کنارش قرار داشته.  🌹🍃وقتی دوباره رسیدیم به ماشین‌ها، من بین ماشین سوخته و دیوار، یک جسد دیدم که هرچه نزدیک تر می شدیم بیشتر عباس در آن دیده می‌شد. چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهره اش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این عباس است، چون دوتا عباس را در دستش دیدم. فهمیدم که خود عباس است. 🌹🍃یکی از این انگشترها رو یکی از بچه های سوریه بهش یادگاری داده بود و به عباس گفته بود که من میشم و وقتی که این انگشتر رو دیدی یاد من کن، ولی عباس از همه جلو زد. ولی کجا بودی ببینی که الآن عباس خودش شهید شده و تو باید یادش کنی ✍راوی: سردار اباذری 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣4⃣6⃣ 🌷 روایت:همسر شهید مهدی حسینی ❣ماه رمضان94 بود که آقا مهدی تماس گرفت📞 گفت منو تو احتیاج دارن اگر شما راضی هستین اعلام آمادگی کنم✅ گفتم فکر می کنم💭 و جواب میدم خوب از یه طرف زندگی خیلی می شد و از طرف دیگه مقابل آل پیامبر ❣سریع تماس گرفتم☎️ و گفتم انشاءالله خیره هر چی بخواد ولی تو دلم غوغایی💗 بود چون قبلی که می رفت خیلی داغون میشدم و این ماموریت جای خودش داشت به زبون راحت بود اما تو عمل سخته ❣ اعلام آمادگی کردم و گفتم سختی رو به جان می خرم ⚡️اما نمی تونم جواب اهل بیت و بدم خلاصه بود که عزیزم راهی سرزمین عشقـ❤️ شد وبا رفت مهدی یه صبر و عجیب تو وجودم اومد که تو ماموریتهای دیگه نداشتم و خدا رو شکر کردم که ما انتخاب شدیم و مهر به زندگی ما خورده شد ❣روز ها از پی هم می گذشتن🌤 و من هر روز برای اینکه گوشه ای از کار و گرفته شکر گذار بودم و خوشحال بودم که تو این کار کمک حال مهدی بودم دو ماه🗓 از ماموریت می گذشت و قرار بود بیاد وما منتظر قبل بود تماس گرفت📞 و گفت من به خاطر حجم کار نمی تونم بیام اگر می تونی ❣باورم نمی شد که دوباره پیدا کردم سریع کارها رو انجام دادم و برای رفتن آماده شدم و سه شنبه بیست و یکم مهر راهی شدیم🛫همیشه خدا شکر می کردم مانع که هیچ حتی مشوق عزیزم بودم☺️ و همیشه چیزها رو از خدا براش خواستم که جزء اون خواسته هام بود👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🌺🌸🌺🌸🌺 دمدمای غروب یک مرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه راه، من و هم با داشتیم از برمی گشتیم به شهر،  چشمش که به قیافه ی زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو و رفت طرف اونا، پرسید: «کجا می رین؟» مرد کُرد گفت: « »، رانندگی بلدی؟  آن شخص گفت: «بله بلدم!»، علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.» مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند و ما هم عقب تویوتا، توی اون زمستان ! و می پیچید توی عقب تویوتا ؛ هر دوتامون شده بودیم، لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش کردی؟» اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی اش را پنهان نکرد و گفت: « می شناسمش، اینا از همون نشینانی هستند که فرمود به تمام .نشین ها شرف دارن، تمام سختی های ما توی به خاطر ایناس ... ! 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌼🌼🍃🍃🌼🌼🍃🍃🌼🌼 🔹داشت را برای .پور، فرمانده جدید، توضیح می داد. 🔹مثل همیشه راست بود روی خاک ریز. هم همراهشان بود. 🔹سه نفر بودند؛ سه تا رفت طرفشان. اولی متری. دومی متری و پشت پای ، روی خاکریز. 🔹دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای ریز، ترکش خمپاره خورده بود به ی حدادی، مقدم پور و دکتر. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
شخصیت و خاصی داشت گاهی حاج قاسم برای بازدید به می آمد👌 می گفتیم: مرتضی تو هم یک عکس با سردار بگیر! 📸 می گفت: حالا وقت برای گرفتن زیاد است ✋ قصد نداشت واقعا به این کارها علاقه ای نداشت ...‼️ حتی وقتی فرماندهان دیگر برای بررسی منطقه می امدند به دلایل مختلف به های دیگر شهر می رفت🙁 می گفتیم: تو به منطقه داری بهتر است بمانی و راهنمایی کنی می گفت: دوستان هستند...آن ها بهتر از من منطقه را می شناسند✌️ این روحیاتش را نکردیم😞‼️ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 💠همرزم شهید علیرضا قبادی 🔰بنده اولین باری که به منطقه اعزام شدم با آشنا شدم؛ با شهید🌷 در منطقه بودم که ناگهان بیسیم📞 زدند که دشمن به ماشین یکی از بچه‌ها حمله کرده است و متاسفانه تعدادی از بچه ها یا مجروح💔 شده‌اند. 🔰شهید علیرضا به محض شنیدن خبر سریع خود را برای رفتن به منطقه مورد نظر آماده و کرد. گفتم: علیرضا صبر کن تا نیروهای کمکی👥 بیایند. علیرضا گفت: نباید یک دقیقه هم صبر کرد❌ پیکر و مجروحان نباید دست دشمن بیفتد. دشمن بچه ها را سلاخی می کند😔 🔰گفتم: آخه تعداد ما کم است؛ امکان دارد دشمن👹 کمین کرده باشد. علیرضا خیلی محکم گفت: هر که می خواهد بیاید وگرنه خودم تنها👤 می روم. 🔰وقتی را در صدا و چهره اش دیدم گفتم: باشه من می آیم☝️تعدادمان ۶ نفر بود. بچه ها را مسلح کرد و همراه اش چند خشاب پر و چند آر پی جی💥 اضافه آورد. خودش پشت فرمان ماشین تویوتا🚚 نشست و ما هم عقب ماشین. 🔰نزدیک مورد نظر رسیدیم که شهید علیرضا ماشین را متوقف کرد⛔️ و به ما گفت: شماها پیاده👣 و با فاصله ۳متری از هم حرکت کنید! خیلی آرام و آهسته جلو می رویم. گفتم: علیرضا منقطه ساکت است! شهید علیرضا با لبخند گفت: آره زیادی است! 🔰به منطقه مورد نظر رسیدیم دیدیم پیکر شهدا⚰ و مجروحان در کنار ماشین روی زمین افتاده است. خواستیم جلو برویم که با دست اشاره کرد همانجا سنگر بگیریم و آماده شلیک💥 باشیم. خودش یواش یواش به سمت ماشین🚙 حرکت کرد. با دست اشاره کردم علیرضا من هم بیایم؟ با اشاره گفت: . 🔰با سرعت در ابتدا یک نفر👤 از مجروحان را روی دوش خود گذاشت و آورد. گفتم: علیرضا اجازه بده ما هم کمک کنیم. گفت: امکان دارد دشمن اینجا برای ما کرده باشد. شماها فقط هوای من را داشته باشید تا پیکر شهدا🌷 را هم بیاورم. ظرف یک ربع ساعت، شهید علیرضا تمام پیکرها را به دوش گرفت و آورد. تمام لباس های شهید علیرضا قبادی از قرمز شده بود. (درود خدا بر غیرتش) 🔰بعد از اینکه کارش تمام شد گفت: منطقه را ترک کنیم. به اینجای ماجرا که رسید، آهی کشید و گفت: شهید علیرضا قبادی حتی نسبت به پیکر شهدا🌷 هم این چنین احساس مسئولیت می کرد. شهادت کجا و من کجا⁉️ هنوز آنقدر خود را تزکیه نکردم که بشوم😔😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣3⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰هاشم دهقانی از  جوان تیپ ۳۷ سپاه حضرت عباس (ع) و از رزمی کاران زبده استان بود👌 که قبل از عید به جمع پیوسته بود پیش از اعزام به سوریه این شهید را از دور دیده بودم اما از نزدیک ملاقات نکرده بودم👥 تا اینکه در ماموریت سوریه با این شهید شدم و در اولین روزهای ماموریت به رشادت‌ها و جدیت این شهید🌷 در انجام ماموریت محوله پی بردم. 🔰قبل از ۷ اسفند ماه شهید دهقانی را به خوبی نمی‌شناختم تا اینکه در عملیات ۷ اسفند سال ۹۴📅 با این شهید همرزم همراه شدم و جهت انجام ماموریت به یکی از روستاهای آماده شدیم و در شب عملیات، بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء 📿به طرف یکی از روستاهای سوریه حرکت کردیم 🔰شهید دهقانی در این ماموریت یکی از دسته های گردان را بر عهده داشت و در حین حرکت دسته این شهید پیش رو بود👤 و وقتی عملیات شروع شد در هر محوری که با آتش سنگین💥 دشمن مواجه می‌شدیم از خواسته می‌شود تا در محل حاضر شود و تا زمانی که آتش دشمن را خاموش نمی‌کرد باز نمی‌گشت🚷 تا اینکه آن روستا را به تصرف خود درآوردیم لذا در آن شب با شجاعت‌ها و این شهید جوان آشنا شدم. 🔰بنده بعد از مجروحیت💔 وارد حیاتی شدم و به دنبال من دیگری به نام حاجی رضا وارد حیات شد در آن لحظه به شدت زخمی و ضعیف شده بودم😓حاجی رضا، شهید دهقانی را فراخواند و وضعیت مرا به وی اطلاع داد آنان خواستند مرا به محلی امن منتقل کنند🚑 اما  آن حیات تنها یک راه ورودی داشت که از آن ورودی هم امکان تردد وجود نداشت🚫 لذا مجبور بودیم از دیوار بپریم. 🔰از انجایی که به شدت شده بودم امکان پریدن از دیوار وجود نداشت و آنان نیز از وضعیت جسمی من ناامید شده بودند😔 تا اینکه شهید دهقانی ازم خواست به طرف دیوار حرکت کنم و با کمک وی توانستم از دیوار عبور کنم💪شهامت شهید هاشم دهقانی در آن زمان مثال زدنی بود که موجب شد یابم. 🔰در بیمارستان بودم که از رزمندگان خبر نحوه زخمی💔 شدن دهقانی را شنیدم به طوری که برای بازپس گیری به این روستا حمله ور شده بودند و چند تن از پاسداران جوان با تمام در مقابل تکفیری‌ها ایستاده بودند که از جمله آنان شهید دهقانی🌷 بود که با نهایت تلاش در مقابل دشمن ایستادگی و دفاع کرده بود که در نهایت وی بر اثر مجروحیت شده و حرکت برای این شهید غیر ممکن شده بود. 🔰از آنجایی که به علت مجروحیت از خارج شده بودم دیگر خبری از وی نداشتم😢 تا اینکه این جوان دلاور را شنیدم. راوی: حجت الاسلام رضایی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞 💐رابطه با من بسیار خوب بود. و همیشه با احترام زیاد با من می کرد به در حضور فرزندانمان. هیچ وقت به اسم کوچک مرا صدا نمی زد و همیشه در همه جا با گفتن حاج خانم مرا صدا می زد. یادم نمی آید که یک بار با بلند صحبت کرده باشد. 🌾 یک روز ص🌤بح که طبق معمول عازم ☄جنگی بود، پرسیدم:شب🌙 برای شام هستی⁉️ گفت: ، کاری نداشتم حتما می آیم.برای اولین بار گفتم:آمدی نان🌭 هم بگیربا لبخندی☺️ گفت: اگر یادم ماند، چشم. 💐 تا ساعت ۱۲ 🕰شب ماندم بالاخره آمد. با دو، سه تا نان سرد. گفتم: این ها را از کجا ؟ گفت: جلسه طول کشید و این نان ها را از سپاه آورده ام، یادت باشد به جای آن ها ببرم. به شوخی گفتم: با این دو سه تا نان که سپاه ورشکست نمی شود. گفت: موضوع این نیست. موضوع مسلمین است که باید رعایت کنیم. 🌾 علیه السلام فرمود : اولین قطره💔 خون کفاره گناهان 🔞اوست مگر بدهیها، که کفاره آن ادای آن است.🍂 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
° 💕 بهترین لحظہ هایے ﻛہ با ﻫـﻢ ﺩﺍﺷﺘـﻴمـ🍃 نمازاے دو مون بود...📿😍 کہ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑهش ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ🌸ﺍﮔہ ﺩﻭﺗﺎیے² کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻣﻜﺎن ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺑﺨﻮنیم🌙 کـہ میرفت...👣 تحمـل خونہ🏩° بدون واسم سخت بود✋🏻😢 "وقتے تو نباشے چہ امیدے به بقایمـ😟 این خانہ‌ے بےنام و نشان سهم استـ " . ☁ُ• 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍃بسم رب الشهدا🍃 🍃در سیاهی نشسته ام به آسمان میکنم. قرص ماه امشب عجیب میدرخشد. تک ستاره خیره کننده ای کنار ماه نشسته و منظره را تکمیل کرده. خیره به روی ماه مشغولم را جمع و جور می‌کنم و به شنیده هایم فکر می‌کنم چیزهای جدیدی شنیدم! 🍃حرف های لیلا خانوم را به یادم آمد که از پسرخاله‌اش می‌گفت. پسر خاله ای که همسرش بود. از اسفند سال ۴۷ در ای در مرز و می‌گوید که دهمین روز این ماه پسرخاله‌اش یعنی جبار به دنیا آمد.  جبار عراقی! پسری که نظر کرده موسی‌ابن‌جعفر بود. شفایش از بود و زندگیش را هم مدیونش. حیاتی که سرآغازش به دستان حضرت گره خورده باشد، سرانجامش مثل روز روشن است. 🍃 تنها فرجام زیبا و خیری که برای این نذر میتوان نوشت، عروجی به رنگ شهادت است و بس. عروجی دیدنی در غروبی پاییزی و تیری سرگردان که چشم چپش را شکافت و نیمی از سرش را متلاشی کرد و همین بهانه ای بود برای رفتن. بعد عمری و پاسداری این بهانه ای شد تا روح خسته‌اش آرام بگیرد، آرامشی ابدی در آغوش ، سالگرد شهادتت مبارک خدا. ✍️نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ١ اسفند ١٣۴٧ 📅تاریخ شهادت : ۴ آبان ١٣٩۴ 📅تاریخ انتشار : ۳ آبان ١۴٠٠ 🕊محل شهادت : سوریه 🥀مزار شهید : گلزار شهدای اهواز 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت چهارده❤️ . ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود. رضا مثل همیشه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد😖 مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد. ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد. _ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟ من چند جا رفتم نبود. مامان کاغذ را گرفت. _ پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام. مامان که رفت به ایوب گفتم: + کار درستی نکردید. _ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم. با عصبانیت گفتم: + این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟ چیزی نگفت گفتم: + به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود. آرام گفت: _ " می شود" + نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند. _ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه... + مگر چی؟؟ _ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما... ❤️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹شهیدمحمدعلی برزگر؛به خوشرویی ؛خوشپوشی؛معطر ومرتب بودن؛خیلی اهمیت می داد. بسیارشوخ طبع بود ولی درچهارچوب دین.هرجامحمدبودبچه هاسراغش می رفتن...ازبودنش لذت می بردیم خیلی اهل ورزش بود... کشتی؛والیبال؛ورزش پهلوانی زورخانه؛و....رو بخوبی می دانست. اما فوتبالش حرف نداشت وکسی حریفش نمیشد.شایداگرالان بود ازفوتبالیستهای حرفه ای محسوب میشد. راوی:آقای هدایتی 🌹🕊🌿 شهیدمحمدعلی برزگر علاوه براینها چندبرنامه همیشگی داشت. ✨بعدنمازصبح خوندن دعای عهد ✨بعدنمازظهر خوندن زیارت عاشورا ✨نیمه شب هم قران ونمازشب خیلی تاکید میکرد دعای عهدوزیارت عاشورا روحفظ کنیم. یادمه عملیات آخربهم گفت: هرکس اینها روبخونه عاقبت بخیر میشه. به شوخی گفتم:حالابگوکی ازاون دنیااومده بهت گفته؟ اگه راست میگی نشونه بده؟؟؟ لبخندزدگفت: 💥نشونه تو منم. شب عملیات نفس زنان خودموبهش رسوندم گفتم:محمدتو میدونستی نوکِ پیکانِ حمله قرارگرفتی؟گفت:آره. باناراحتی گفتم:توکه ازهمه چیزعلم غیب داری؛گفت:توفقط سفارشمو فراموش نکن.رفتم. باچشم خودم دیدم برزگر(خط شکن شهیدکاوه)همون عملیات شهیدو گمنام شد.اونقدرآتش مستقیم کاتیوشا روسرش ریخت که مطمئن شدم خاکسترشم به دستم نمیرسه. سال بعد؛ازمعراج خبردادن پیکرش پیداشده. تنهاپیکرسالم دربین شهدای اون روزبود. بعدچندروز مشرف شدم به حرم امام رضا(ع)..دورضریح یکدفعه کلام محمدیادم اومد.نشونت منم. نشانه محمدشهادت وپیکرسالمی بودکه من بی خبرازآن بودم اما او از عاقبتش خبر داشت.. عاشورا حسین کربلای۲ حاج عمران عراق شکن لشکر ۵ویژه شهیدکاوه راوی:آقای حسین پوران 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh