eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28هزار عکس
6.4هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 با کــدام پا در برابرت زانــو بزنم؟ با کــدام چشـم را وصـله ی پارگی پوتینت کنم؟😔 با کــدام دست؟ آااه... گفتم 😭 آستینت در باد می رقصــد و به واژه های من می خندد چه واژه های خالی و نمیدانم!😔 من کلمـات را فریب داده ام و یا کلمات مرا نمیدانم!!!😔 عشـق و مردانگـی صـداقت و رفاقت مرگ و جاودانگی و کوله پشتی پر از ستاره🌟 چطور این همه را با برداشتی و خندیدی😄 و رفتی؟😔😔 حاج حسین! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠فقط دعا کنید پدرم شهید بشه😭!  🌰خشکم زد. گفتم این چه دعاییه😳 🍁گفت:آخه بابام ! 🌰گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاکنم ⁉️ 🍁آخه هروقت موج میگیردش وحال خودشو نمیفهمه شروع میکنه ،منو ومادرو برادر رو میزنه😔! ،  💥امامشکل مااین نیست❌ 🍁گفتم: دخترم پس مشکل چیه؟ 🌰گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده.شروع میکنه همه مون را ماچ میکنه ومعذرت خواهی میکنه😭. 🌾حاجی ماطاقت نداریم پدرمون را ببینیم. 🌾حاجی دعاکنید وبه رفیقاش ملحق بشه😭😭... برای سلامتی خودشون و خانواده هاشون 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣4⃣6⃣ 🌷 روایت:همسر شهید مهدی حسینی ❣ماه رمضان94 بود که آقا مهدی تماس گرفت📞 گفت منو تو احتیاج دارن اگر شما راضی هستین اعلام آمادگی کنم✅ گفتم فکر می کنم💭 و جواب میدم خوب از یه طرف زندگی خیلی می شد و از طرف دیگه مقابل آل پیامبر ❣سریع تماس گرفتم☎️ و گفتم انشاءالله خیره هر چی بخواد ولی تو دلم غوغایی💗 بود چون قبلی که می رفت خیلی داغون میشدم و این ماموریت جای خودش داشت به زبون راحت بود اما تو عمل سخته ❣ اعلام آمادگی کردم و گفتم سختی رو به جان می خرم ⚡️اما نمی تونم جواب اهل بیت و بدم خلاصه بود که عزیزم راهی سرزمین عشقـ❤️ شد وبا رفت مهدی یه صبر و عجیب تو وجودم اومد که تو ماموریتهای دیگه نداشتم و خدا رو شکر کردم که ما انتخاب شدیم و مهر به زندگی ما خورده شد ❣روز ها از پی هم می گذشتن🌤 و من هر روز برای اینکه گوشه ای از کار و گرفته شکر گذار بودم و خوشحال بودم که تو این کار کمک حال مهدی بودم دو ماه🗓 از ماموریت می گذشت و قرار بود بیاد وما منتظر قبل بود تماس گرفت📞 و گفت من به خاطر حجم کار نمی تونم بیام اگر می تونی ❣باورم نمی شد که دوباره پیدا کردم سریع کارها رو انجام دادم و برای رفتن آماده شدم و سه شنبه بیست و یکم مهر راهی شدیم🛫همیشه خدا شکر می کردم مانع که هیچ حتی مشوق عزیزم بودم☺️ و همیشه چیزها رو از خدا براش خواستم که جزء اون خواسته هام بود👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ساعت از حوالی نیمه شب🌙 گذشته که #علی وارد روستایی حوالی ورامین میشود. در🚪میزند. تا باز شدن در، دست به کار میشود و در صندوق عقب ماشینش🚙 را باز میکند. #گونی_برنج، گوشت🍖، مرغ🍗و خلاصه همه ملزومات یک زندگی را پشت در میگذارد. .در باز میشود و مردی👤 جلوی در ظاهر میشود. از #شرمندگی سرش را پایین😔 می اندازد. چشم راستش نابیناست👁 وپلکش بسته و چشم چپش هم در وسط #پیشانیش است. این چهره #مادرزادی، از همان کودکی او را از نعمت زندگی عادی محروم کرده بود😔 در اوج فقر و نداری عزلت نشین شده بود. و چند ماهی🗓 هم میشد که از کار، #بیکارش کرده بودند. اگر خدا #علی را سرراهش قرار نداده بود.... سرش را بالا میگیرد و از ته دل❤️ برایش دعا میکند؛ #جوون! الهےهر چی از #خدامیخوای بهت بده. دست به خاکستر بزنی طلا بشه." و چقدر دعایش #خالصانه بود. #شهید_علی_امرایی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#ای_شهید! ما مشقِ غمِ عشق تو💖 را خوش #ننوشتیم اما #تو بکش خط به #شرمندگی همه ی ما😔 #شهید_سیدسجاد_خلیلی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌸🍃 🍃با #شرمندگی آمده بود پیشم.می گفت: ما که نمیدونستیم #شهرداره. بهش بی اعتنایی کردیم.خودش رفت مثل یه #کارگر وایستاد و کار کرد. ما هم... 🍃مسئول کارگاه شن و ماسه بود، ترسیده بود. گفتم: نگران نباش! ناراحت نمی شه. آخه ما خیلی اذیتش کردیم. قضیه را که برای مهدی تعریف کردم، برای همه شان #تشویقی نوشت تا بفهمند از دست شان ناراحت نیست. 🍃گفت:کاش می تونستن بفهمن من دارم با #نفسم می جنگم. به اون می خوام بگم فکر نکنی برای ریاست اومدی، فقط اومدی #خدمت کنی! 🍃کمی مکث کرد و دوباره گفت: اگه من میرم کنارشون کار میکنم می خوام رنج و سختیه کارگرها رو درک کنم. نمی خوام کسی فکر کنه برای #ریاست اومدم. 🍃پیامبر اکرم فرمودند: مَنْ مَقَتَ نَفْسَهُ دُونَ مَقْتِ اَلنَّاسِ آمَنَهُ اَللَّهُ مِنْ فَزَعِ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ کسی که به جای اینکه مردم را دشمن خود بداند #نفس خود را دشمن خود بداند، خداوند او را از بی تابی روز قیامت در امان می دارد. الخصال،ج1،ص15 #شهید_مهدی_باکری🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
6⃣9⃣0⃣1⃣ 💠دعوت شهید دوامی از قاری قران در خواب👇👇👇 🔻خاطره از زبان سرهنگ پاسدار ولی اله عرب زاده طوسی.... 🌷در دوران تصدی اقای غیب پرور به سمت فرماندهی لشگر بیست و پنج کربلا مقرر شد یک سراسری و کشوری در خصوص عملیات هشت به مدت دوروز در حسینیه عاشقان کربلا واقع در برگزار شود. 🌷کلیه مدعوین به صورت رسمی که دخیل در عملیات والفجر هشت بودند از هر استانی برابر با سهمیه و تعیین صندلی های مشخص دعوت شدند.طبیعتا در دعوت وجود داشت.... 🌷از مسئول دارالقران پرسیدم که ایا من هم دعوت هستم؟ ایشان با گفتند...نه.چون کارت دعوت دست من نبود و محدودیت درکار بود. 🌷بغض گلویم را گرفت و با اندوهی از روانه خانه شدم. بعد از اینکه نماز مغرب و عشا را خواندم کمی ... 🌷در خواب را دیدم که به من گفت: بلند شو برو مراسم.... من به ایشان گفتم ولی من که دعوت نیستم... ایشان گفتند: تو را دعوت کردم..برو... 🌷در همین حال دخترم مرا بیدار کرد و گفت اقایی با شما کار دارند... پشت خط اقای موازی بودند که به من گفتند تا پنج دقیقه دیگر باید حتما در حسینیه باشی.سوال نکن و خودت را برسان.... 🌷به سرعت خودم را به حسینیه رساندم... وقتی رفتم داخل قران به دستم دادند و گفتند برو و بخوان. گفتم چرا من؟؟ گفتند:چون قاری کشوری نیامد و قاری استانی هم که دعوت کرده بودیم حضور ندارد.معطل نکن..برو جایگاه و .... ....؟؟😢 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠چقدر شاکر👇 🌷محمدرضا از جبهه که می اومد، واسه چند روز خونه بود، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم. میدیدم میخونه و حال عجیبی داره! 🌷یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار گناه رو در طول روز انجام داده. یه روز صبح ازش پرسیدم: 🌷چرا آنقدر استغفار میکنی؟ از کدام گناه می نالی؟ جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون داده و ما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای داره... راوی: خواهر شهید 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
ساعت از حوالی نیمه شب🌙 گذشته که وارد روستایی حوالی ورامین میشود. در میزند. تا باز شدن در، دست به کار میشود و در صندوق عقب ماشینش🚙 را باز میکند. ، گوشت، مرغ و خلاصه همه ملزومات یک زندگی را پشت در میگذارد. در باز میشود و مردی جلوی در ظاهر میشود. از سرش را پایین😔 می اندازد. چشم راستش نابیناست👁 وپلکش بسته و چشم چپش هم در وسط است. این چهره ، از همان کودکی او را از نعمت زندگی عادی محروم کرده بود😔 در اوج فقر و نداری عزلت نشین شده بود. و چند ماهی🗓 هم میشد که از کار، کرده بودند. اگر خدا را سرراهش قرار نداده بود.... سرش را بالا میگیرد و از ته دل❤️ برایش دعا میکند؛ ! الهےهر چی از بهت بده. دست به خاکستر بزنی طلا بشه." و چقدر دعایش بود. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸 شهید غلامعلی پیچک ... 🌴 سلام، خوش بحالتان، مهر در پرونده اعمالتان خورد و عاقبت بخیر شدید اما، اینجا هوا بد است. دل ها گرفته است و گلوگیر شده اند و خسته ایم از زمانی که امان را از اهالی زمین گرفته است. هشت سال باغیرت✊ جنگیدید برای وجب به وجب این خاک، برای اینکه حقی نشود❌ 🍂اما هشت سال است که با و امید مردم را از زندگی ناامید کرده اند، پدرخانه در مقابل اهل خانه از و خجالت کمر خم کرده است. سفره خالی و دست هایش هم وزن شده اند اما ترازوی عدل، حسرتِ برابری⚖ بر دل دارد. 🌴روی بیت المال حساس بودید که مبادا مدیون شوید☝️و پل صراط پایتان بلغزد اما این روزها را غارت می کنند و بعد از رفتنشان از مرزهای کشور، خبراختلاس هایشان در روزنامه های کشور به یادگار میماند. 🍂زمین های را با کمترین امکانات شناسایی می کردید پاکسازی و را نابود می کردید. حالا ستون پنجم ها، گرا می دهند، دیروز حاج قاسم و امروز 🌷خبر شهادت ها داغ شد بر دل تاریخ📆 🌴رمز عملیات هایتان بود و فرمانده امام زمان اما حالا، دین را قربانی خواسته هایشان کردند و مردم را نشانه گرفته اند که مردم هم از دور شوند و هم از خرما 🍂 وصیت هایتان شد بردیوار اما چادرها خاکی می شود و حجاب ها، سرخی خونتان❣را کدر می کند. آه که که این قصه ی پر غصه گلایه پایانی ندارد .... 🥀شهیدجان، برگرد، بیسیم ات📞 راهم بیاور. حاج و را هم صدا کن...😭بیا و نجات بده. کم کم هم شهر سقوط می کند هم ایمانمان ... 🎋 نویسنده: 🕊به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 🌱این روزها بی قرار است برای . برای قطعه ای از بهشت به نام . با کوله بار سنگین غفلت بروی، سرت را بگذاری روی خاکش و دلت را بتکانی، پیمان های شکسته را وصله ی بزنی و باز هم ضامنت شوند😞 🍃دل را به پرچم یا حسین(ع) و یا اباصالح المهدی(عج) گره بزنی. مداح، روضه ی علی اکبر و ارباب را بر دل های مرده بخواند و راوی از بازی رزمنده ها با خدا در میدان جنگ بگوید و چشم ها، قصه ی ندامت را ببارند😭 🍃امروز قصه عشق بازی ست که از معبر سخت شهادت عبور کرد. حجت الله رحیمی، عکس شهدا درگوشه گوشه ی اتاقش جا خوش کرد و مقدمه راهش شد. 🍃به دنبال عشق بود در بیابان های شلمچه. خادم، مداح و عاشق شد. شهادت را در سرزمین شقایق های خونین گرفت. آنقدر گفت تا در لباس خادم الشهدا به رسم حضرت مادر، با و صورت کبود شهید شد😓 🍃شهید همتِ نسلِ جدید، راهش را پیدا کرد و رفت. حال ما مانده ایم و دلهای ملتهب از ، پاهای خسته از رفتن های اشتباه و گاه صدایی شبیه به اینکه از پشیمان شده اند، به گوش می رسد‌.گویی خون های شهدا را نمی بینند.کاش شهدا را بخوانند.‌ شاید بیدار شوند‌‌ و بدانند با این انقلاب و خون ها چه می کنند و در ظاهر بی خبرند از اتفاق های مملکتی که مسئولش هستند. ♡♡ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
☆بسم ربّ الزهرا(س)☆ 🍃دفتر جنگ را هزاران لاله‌ای گلگون کرده‌است که در سرشت‌شان، وجود داشت برای حفاظت از گنجی که ۱۴قرن پیش، خدا آن را به دست آخرین فرستاده‌اش کامل کرد. 🍃آنان بی بهرِگان از بودند که روحشان با شنیدن صدایی که از روح و جان یک برخواسته‌ بود و حقیقت را فریاد می‌زد، حیاتی دوباره یافت؛ نیروی اراده هزاران مرد و زن دیگر بود که میله‌های قفس و بی‌ایمانی را که مدت‌ها بود دورشان کشیده شده‌ بود را از میان برداشت. 🍃علی‌اکبر هم یکی از همین لاله‌ها بود. ۱۷ساله بود که با حرف‌های (ره) مسیر حقیقی زندگی‌اش را یافت. بعد از ، از طریق س.پ.ا.ه به جبهه رفت اما روحش آرام و قرار نداشت. به بازگشت و اینبار به عنوان یک مردمی رفت. می گفت: اکنون احساس میکنم برای آمده‌ام. 🍃فرمانده‌ای بود جدی، و بسیار سرسخت. همه میگفتند او تاکنون نخندیده‌ است. از او شکایت داشتند. نیمه شب خواستند بروند تا با او صحبت کنند آنچه که دیدند، آنان را در بهت و فرو برد. داشت لباس‌های نیروهایش را می‌شست. یک ... 🍃در چهارمین روز از عملیات در کنار * با گروه اندک خود که سلاحشان ایمان و عقیده بود در مقابل دشمنی مجهز به سلاح‌های متفاوت مقاومت می‌کردند. 🍃در میان صداهای گلوله و تانک، صدای او قوت قلبی بود برای نیروهایش تا خستگی و در جانشان رخنه نکند. غروب ۱۲آذر اما نوای گرم او قطع شد. پیدایش که کردند، زیر پل سابله آرام گرفته بود. *پل سابله که مهم‌ترین نقطه ارتباطی به بستان است به طول 30متر و عرض 6متر در جنوب‌شرقی شهر و در محل تلاقی رود سابله و جاده سوسنگرد- بستان قرار دارد. ✍نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۳۳۷ 📅تاریخ شهادت : ۱۲ آذر ۱۳۶۰ 📅تاریخ انتشار : ۱۲ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای کرمان 🕊محل شهادت : پل سابله 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 🌱این روزها بی قرار است برای . برای قطعه ای از بهشت به نام . با کوله بار سنگین غفلت بروی، سرت را بگذاری روی خاکش و دلت را بتکانی، پیمان های شکسته را وصله ی بزنی و باز هم ضامنت شوند😞 🍃دل را به پرچم یا حسین(ع) و یا اباصالح المهدی(عج) گره بزنی. مداح، روضه ی علی اکبر و ارباب را بر دل های مرده بخواند و راوی از بازی رزمنده ها با خدا در میدان جنگ بگوید و چشم ها، قصه ی ندامت را ببارند😭 🍃امروز قصه عشق بازی ست که از معبر سخت شهادت عبور کرد. حجت الله رحیمی، عکس شهدا درگوشه گوشه ی اتاقش جا خوش کرد و مقدمه راهش شد. 🍃به دنبال عشق بود در بیابان های شلمچه. خادم، مداح و عاشق شد. شهادت را در سرزمین شقایق های خونین گرفت. آنقدر گفت تا در لباس خادم الشهدا به رسم حضرت مادر، با و صورت کبود شهید شد😓 🍃شهید همتِ نسلِ جدید، راهش را پیدا کرد و رفت. حال ما مانده ایم و دلهای ملتهب از ، پاهای خسته از رفتن های اشتباه و گاه صدایی شبیه به اینکه از پشیمان شده اند، به گوش می رسد‌.گویی خون های شهدا را نمی بینند.کاش شهدا را بخوانند.‌ شاید بیدار شوند‌‌ و بدانند با این انقلاب و خون ها چه می کنند و در ظاهر بی خبرند از اتفاق های مملکتی که مسئولش هستند. ♡♡ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۲۴ اسفند ۱۳۶۸ 📅تاریخ شهادت : ۱۸ اسفند ۱۳۹۰. خرمشهر 📅تاریخ انتشار : ۱۹ اسفند ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : باغملک 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
وقتی از می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم . میدیدم نماز میخونه و حال عجیبی داره یه جوری شرمنده و زاری میکنه که انگار بزرگترین رو در طول روز انجام داده یه روز ازش پرسیدم : چرا انقدر میکنی از کدام می نالی جواب داد : همین که این همه بهمون داده و ما نمی تونیم رو به جا بیاریم بسیار جای داره... راوی: 🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh