eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
افراد بسیاری برای زیارت #مزار_خالی پسرم به بهشت زهرا (س)🌷 می‌آیند. زمانی‌که از آن‌ها می‌پرسم، «شما ک
🍂هیچ‌کس متوجه #کارهایی که او کرده است، نمی‌شد❌ حتی من که #پدر محمدرضا بودم، پس از شهادت🌷 وی متوجه بسیاری از اعمال نیک فرزندم شدم. 🍂فرمانده #محمدرضا می‌گفت: «امکان نداشت خواسته‌ای از محمدرضا داشته باشیم و او نپذیرد📛 #هیچ‌گاه برای انجام فعالیت، پاسخ #منفی نمی‌داد❌ #شهید_محمدرضا_بیات #شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
bazri-shab_04_moharam1396-003.mp3
2.13M
🌺سرباز حضرت زینب، خوشا به غیرتت👌 خوشا به این جنم👌 👈به مناسبت بازگشت شهدای تازه تفحص شده #مدافع_حرم به وطن 🎤🎤 #محمدرضا #بذری 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
Mohammad-Reza-Oshrieh-Farshe-Ghermez--128.mp3
4.68M
🎵 آهنگ فوق العاده زیبا👌 ❣یه نامه و پلاک و سربند، مرهم دلتنگی ها میشه ❣تو کوچه ای که شد به نامت میپیچه بوی گل همیشه 🎤🎤 👈تقدیم به همه مادران چشم انتظار شهدا❣ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان حالات معنویش را حفظ میکرد و اصلا اهل بروز دادن نبود🚫.معنویتش را پشت #شوخی_هایش پنهان می
🍃🌺🍃🌺🍃 ⭐️بعد از #شهادت حسرت به دل موندم که به خوابم بیاد. بالاخره اومد. نزدیکای #صبح بود. خواب دیدم که پشت یه میز وایستادم و شخصی نشسته و به امور دانشجویی رسیدگی میکنه. ⭐️کارت دانشجوییمو میخواستم که ناگهان صدایی شنیدم که به من گفت برای منم کارت میگیری؟ رومو برگردوندم و #محمدرضا رو دیدم. لباس #سفیدی تنش بود و انگار قدش بلند تر شده بود. ⭐️تو خواب میدونستم #شهید شده. گفتم تو جون بخواه. #بغلش کردم. محکم گرفتمش و شروع کردم به #گریه کردن و حرف زدن. پرسیدم منو #شفاعت میکنی؟ لبخندی زد و گفت این حرفا چیه، معلومه. مطمئن باش. این بار محکم تر بغلش کردم و گریه هام بیشتر شد... 🔺 نقل_از_دوست_شهید #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #شهید_مدافع_حرم🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شست بارانـ🌧 همه ی کوچه، #خیابان ها را پس چرا مانـده #غمت بر دلِـ💔 بارانے من⁉️ #شهید_محمدرضا_دهقا
1⃣3⃣0⃣1⃣ 🌷 💠نمازعیدفطر 🔰 بود که او را همراه خودم برای نماز📿 عیدفطر به مسجد محل🕌 بردم. مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی🍱 و اسباب بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود. 🔰در رکعت اول حواسم به سمت کشیده شد،از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود، خوراکی‌هایش را مشت می‌کرد و می‌خورد😅 و در همان چند دقیقه اول⏰ همه را نوش‌جان کرده بود خیالم راحت بود که مشغول است. 🔰اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم نیست❌ بانگرانی را تمام کردم. از صدای نمازگزاران متوجه شدم دسته‌گلی به آب داده است‍♀ شرمنده شدم. 🔰 را سرم کشیدم و سریع رفتم، محمدرضا را از بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم حتی کفش‌هام👡 را هم نپوشیدم🚫 و به خانه برگشتم. 🔰محمدرضا همه را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها می‌کرد‌.چون بچه بازیگوشی🙃 بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم و هیئت نبردم❌ 🔰اما مسجد و هیئت را به آوردم و روی بچه ها کار کردم👌 📚برگرفته از کتاب 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠شهیدی که بعد از 16 سال پیکرش سالم ماند، آری #محمدرضا_شفیعی را میگویم... مادر محمدرضا، #عقیقی به من
💢سبزقبای مخلص ⚜خيلي تودار و #مظلوم بود. تا لازم نمي‌شد حرفي را نمي‌زد❌ و كاري را انجام نمي‌داد. #مخلص بود و يکرنگ. مثلاً حتي مادرش بعد از دو سال فهميد که به #سپاه رفته و پاسدار شده است. ⚜يك روز لباس سبزي به خانه آورد و به مادرش گفت كه شلوارش👖 را كمي تنگ كند. و مادرش تازه بعد از کلي پرس و جو فهميد #محمدرضا پاسدار شده است! دوست داشت كسي از اين موضوع با خبر نشود🚫 #شهید_محمدرضا_شفیعی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رفیق_شهیدم چقدر ساده #آرامش میبخشے... #دلت ڪه پیش خداست #آرامش بخشیدن ڪمترین چیزی است ڪه هدیه مےده
3⃣4⃣0⃣1⃣ 🌷 🔹بین عملیات ها بود که داشتیم تو مسجد🕌 محل استقرارمون می کردیم. شب، قبل از خواب با کلی صحبت می کردیم. 🔸یه شب بهش گفتم الان چیکاره ای⁉️ - درس📚 می خونم. - کجا❓ - مدرسه . با شوخی گفتم طلبه ای؟!☺️ - نه بابا می خونم. 🔹- اِ چه جالب حقوق می خونم. - می خوای چیکاره بشی بعد درس⁉️ - فعلا که دارم درس می خونم می خوام یه کار پیدا کنم، حالا بعدش یه فکری💬 می کنم. 🔸- بابا بیا درس و بیخیال شو برو ، زود کارت پایان خدمت💳 و بگیر بیا 🚨 با هم همکار شیم.- آره خیلی خوبه، اتفاقا این جور کارا که و از داره رو خیلی دوست دارم😍 درسم تموم شه🗞 حتما تو آزمون استخدامی شرکت می کنم. 🔹اینجا بود که این یادم افتاد: 💎کوه باشی، سیل یا باران⛈ چه فرقی می‌‌کند؟ 💎سرو باشی، باد یا توفان🌪 چه فرقی می‌‌کند؟ 💎مرزها سهم زمیـ🌍ـنند و سهم آسمان 💎آسمانِ یا ایران🇮🇷 چه فرقی می‌‌کند؟ 💎قفل باید بشکند🔓 باید را بشکنیم 💎حصرِ الزهرا و چه فرقی می‌‌کند؟ 💎مرز ما ❤️ است هرجا آنجا خاک ماست 💎سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌‌کند⁉️ 💎هر که را صبح نیست شام مرگ هست😔 💎بی شهادت🌷 با خسران چه فرقی می‌‌کند⁉️ 💎شعله 🔥در شعله تن ققنوس میسوزد 💎لحظۀ آغاز با چه فرقی می‌‌‌کند؟ 🔺نقل از دوست و همرزم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
Mohammad-Reza-Oshrieh-Farshe-Ghermez--128.mp3
4.68M
🎵 آهنگ فوق العاده زیبا👌 ❣یه نامه و پلاک و سربند، مرهم دلتنگی ها میشه ❣تو کوچه ای که شد به نامت میپیچه بوی گل همیشه 🎤🎤 #محمدرضا #عشریه 👈تقدیم به همه مادران شهدا❣ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃 ⚜محمدرضا #خـاکی بود. خیلی اهـل تفریـح و گـردش و بیـرون رفتن بود. واسه رفـقاش مرام و #معـرفت
🔻مادر شهید:  🔸محمدرضا فوق‌العاده👌 از خودش مراقبت می‌کرد، #ظاهر امروزی داشت و اصلا به ظاهرش پایبند نبود. به خاطر پاکی✨ و صداقت درونش #خدا خریدارش شد. 🔹محمدرضا موقعیت‌های زیادی داشت و می‌توانست #کارهای زیادی که همه جوانان می‌کند را انجام دهد ⚡️اما محمدرضا در چارچوب‌های #مشخص حرکت می‌کرد✔️ با تمام وجود می‌گفت من #سرباز امام زمانم و سر این موضوع می‌ایستاد✊ 🔸با دوستانش خیلی صمیمی بود💞 و راحت با #همسر یکی دو تا  از دوستانش که نامزد کرده بودندصحبت می‌کرد ولی نگاه و رفتار #حرامی نداشت❌ یکبار صحبت خواستگاری #محمدرضا شد من گفتم: محمدرضا از فاصله خانه تا دانشگاه🏘 روزی صدتا عروس می‌بیند 🔹این جمله را که گفتم محمدرضا اینقدر #مسخره‌بازی و بگو بخند کرد و گفت: «صدتا چیه دویست‌تا سیصدتا، بیشتر #مامان چشمات را بستی» به محمدرضا گفتم که وقتی #بیرون می‌روی مگر چشم‌بند🕶 می‌بندی که اینها را نمی‌بینی⁉️ اما محمدرضا طفره می‌رفت 🔸خیلی پیگیر شدم تا آخر گفت: مامان #به_خدا قسم نمی‌بینم🚫 اگر من بخواهم سرباز #امام_زمان شوم و با این چشمهایم صورت امام زمان را ببینم😍 آیا با این #چشم‌هایم می‌توانم آدمهای اینجوری را ببینم؟» و وقتی این حرف را زد خیلی متعجب شدم😦 و #نتوانستم چیزی به او بگویم. #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻مادر شهید:  🔸محمدرضا فوق‌العاده👌 از خودش مراقبت می‌کرد، #ظاهر امروزی داشت و اصلا به ظاهرش پایبند ن
8⃣4⃣1⃣1⃣ 🌷 💠روایت آخرین تماس 🔰دفعه‌های آخر در ارتباطات تلفنی☎️ خیلی غُر می‌زد از اینکه . من احساس می‌کردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده🤔 این مدل حرف زدن‌ها از خیلی بعید بود❌ منتها جدی حرف نمی‌زد و خیلی کم می‌شد، یعنی اغلب با شیطنت‌های خاصی و با و خنده حرف‌های جدی‌اش را می‌گفت. 🔰 سه‌شنبه🗓 بود که تماس گرفت، گفت پنجشنبه، جمعه اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خسته‌ام دیگر نا ندارم😓 بهش گفتم دو، سه روز دیگه می‌آیی🚘 🔰من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان👥 بود. در همین حین شروع به صحبت با محمدرضا کرد. یکسری حرف‌هایش برایم خیلی سنگین بود، خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود ندیده بودیم و توی خطر بود⚠️ و بوی خاصی می‌داد. 🔰بعد که صحبتش با مامان تمام شد، دوباره با من صحبت کرد و گفت: مامان و بابا را ⁉️ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی📆 که برمیگردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بودم. 🔰به خاطر حرفهایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم😠 و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا یا زن می‌گیرد دوتاش با هم نمی‌شود❌». بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند👨‍🏫 و با شاگردشان حرف می‌زنند 🔰به من گفت: تو خجالت نمی‌کشی😒 من باید برای تو هم بخوانم. گفتم حالا چه حدیثی را به من می‌گویی، گفت: «امیرالمومنین می‌فرماید: برای دنیایت جوری برنامه‌ ریزی کن زنده‌ای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا می‌خواهی بمیری🌷». 🔰من  خیلی امیدوار شدم و گفتم باز حواسش به این دنیـ🌏ـا است و به محمدرضا گفتم«بابا راضی شد !» بعد ذوق کرد😍 و همان راضی‌ام ازت‌ها را شروع کرد و گفت به از تو یک زیارت خوب در حرم حضرت زینب🕌 به جا می‌آورم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰خستگی‌ناپذیر 🔸دوکوهه مسئول پیشتیبانی بود و کارش سخت و #پرتحرک بود از هشت صبح⏰ تا هشت شب #خادمی بود
0⃣7⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰از روز اولی که رو تو دانشگاه دیدم یه مظلومیت خاصی تو چشماش🙂 بود. با خیلیا فرق داشت. و متکبر نبود❌ خودش برای رفاقت👥 قدم جلو میذاشت. 🔰اصلا هم چیزی رو به دل💗 نمیگرفت خیلی داشت، غم دیگران رو انگاری غم خودش میدونست💔 و تا اونجایی ک در بود برای حل شدن اون مسئله به دیگری میکرد. 🔰اگه کسی ناراحت بود، حتی شده ! با موتور🏍 میرفت دنبالش و میبردش بیرون. طوری فضا رو براش عوض میکرد که اصلا طرف یادش میرفت داشته! و نهی از منکر و نصحیت های دلسوزانش همیشه بجا بود👌 🔰عین یه بزرگتر و دلسوز که انگاری کوله باری از داره پشتمون بود💪 خنده هاش واقعا آدمو سر حال میکرد☺️ یکی از شبـ🌙ـهای قبل از رفتنش، وقتی رفتیم بیرون خیلی بهش اصرار کردم که نره🚷 ولی اون آماده رفتن بود. 🔰 دفاع از حرم رو میدونست میگفت: حالا ک در توانش هست اگه نره باید پاسخگو باشه. گفت: ناراحت نباش! من برمیگردم😔 بهش گفتم تو همه کاراتو کردی که بری، از وابستگی ها و دل بستگی هات💞 دل کندی، حتی دادی رفیقت، هیچ چیز دنیایی نذاشتی بمونه و داری همه چیزو واسه جمع میکنی. بعد به من میگی برمیگردی⁉️ 🔰از اون های همیشگی به لباش اومد. طوری که واقعا نتونستم ادامه بدم و چیزی بهش بگم. انگار یه خداحافظی👋 بود😭 یه عکس گرفت و گفت به کسی چیزی نگو🚫 و . 🔰دیگه نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم📵 تا روزی ک رسید. اون لحظه فقط یادمه ک همه رو صدا میکردم😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
همـہ مے گویند: خوش بحـال فلانی شهیــد شد🕊 ⚡️امــا هیچکس حــواسش نیست که فلانی برای شهیــد شدن #شهیـ
4⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰به خاطر حرفهایی که به زده بود از دستش عصبانی شدم😐 و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا می‌شود یا زن می‌گیرد دوتاش با هم نمی‌شود🚫». 🔰بعد یک حالت به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف می‌زنند به من گفت: تو خجالت نمی‌کشی😟! من باید برای تو هم بخوانم. 🔰گفتم حالا چه حدیثی را به من می‌گویی، گفت: « می‌فرماید برای دنیایت جوری برنامه‌ ریزی کن تا ابد زنده‌ای👌 و برای جوری کار کن که همین فردا می‌خواهی بمیری🍂». 🔰من  خیلی شدم و گفتم الحمدالله باز حواسش به این دنیا است و به گفتم«بابا راضی شد حله✅!» 🔰بعد ذوق کرد و همان ازت‌ها را شروع کرد و گفت به نیابت از تو یک زیارت خوب در حرم به جا می‌آورم☺️. راوی:مادرشهید🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊♥️🕊♥️🕊♥️🕊 🌴به اساتیدی که #طلبه بودند علاقه 💖خاصی داشت وبه آنها احترام می گذاشت. 🌴احساس #صمیمیّت د
🔰آمرین به معروف... 🔸سعی می کردم اعتقادات را به شکل #عملی در وجود فرزندانم پرورش دهم، بچه ها می دانســـتند اگر #مادر پوشش تیره و مشکی دارد، یعنی عزا🏴 و ماتم است.. 🔹شب #شهادت یکی از امامان بود و من مشکی⚫️ پوشیده بودم. آن موقع دو فرزند داشتم؛ #محمدرضا هفت و خواهرش یازده ساله👧 بود. برایشان از آن #امام تعریف کردم. به دقت👌 گوش کردند و موقعیت آن شب را فهمیدند 🔸اما همسایه بغلی ما جشن🎊 گرفته بود و #آهنگ های شاد را با صدای بلند پخش می کرد. نگران شدم😥 مبادا در تصور #کودکانه آنها دوگانگی ایجاد شود، بنابراین از قبح شکنی عمل همسایه در #شب_شهادت گفتم. 🔹مهدیه تصمیم گرفت تا #امربه_معروف کند سمت خانه همسایه🏡 رفت، #محمد که نسبت به خواهرش تعصب داشت، رفت و مراقب او بود👥 که اگر اتفاقی برایش افتاد،کمکش کند‌. #تذکر آن ها نتیجه داد و صدای آهنگ قطع شد🔇 نقل از: مادر بزرگوار شهید #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
میدانم که مادرت آرزوی #دامادی ات را داشت ...😔 💥اما ... مُهری که خــــورد در شناسنامـــه‌ات 📖 می ار
2⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 روایت مادر شهید محمدرضا دهقان 🌾 به پیاده روی اربعین رفتیم.محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید ⚡️اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است کسب کنیم سال دیگر با هم💞 برویم. 🌾 ای که دوستش هدیه🎁 داده بود را داد تا در حرم (ع) تبرک کنم.اما من در شلوغی های حرم گمش کردم🙁 و هر چه گشتم پیدایش نکردم🚫 و خلاصه برایش یک خریدم و تبرک کردم. 🌾به جریان را گفتم،میدانستم خیلی به چفیه علاقه💞 داشت و از او کردم اما او در جواب گفت که فدای سرت من روا می شود😊. 🌾وقتی به رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم❓ و او در جواب گفت که اگر چیزی را در ائمه گم کنی حاجت روا می شوی😍 .من حاجتم این است که بشوم .تا سال دیگر زنده نیستم🌷. 🌾من خیلی ناراحت شدم😔 و در جوابش گفتم که به عراق میروی⁉️گفت جنگ فقط آنجا نیست در هم هست من در سوریه . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
5⃣5⃣1⃣ به یاد #شهید_محمدرضا_عسکری_فرد🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4⃣9⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰نام او زبان زد عام و خاص بود، محمدرضا عسکری فرد 24آبان ماه سال 1353📆 در خانواده‌ای مذهبی و اصیل دیده به جهان گشود، عسکری فرد در سال 74 و پس از سال‌ها فعالیت در بسیج✌️ به پاسداران پیوست و لباس پاسداری بر تن کرد. 🔰محمدرضا عسکری فرد با قرآن📖 و خرمشهر مأنوس بود، انگار که قرآن و مسجد جامع خرمشهر بخشی از هویت💝 او بودند. در سال‌های پس از ارتحال "آیت‌الله سید محمدتقی موسوی" امام جماعت مسجد جامع خرمشهر و از روحانیون برجسته خرمشهری که اتفاقاً ارتباط نزدیکی با فرد داشتند 🔰مرحوم سید کاظم نعمت زاده و عسکری فرد به‌مانند دو بال🕊 برای مسجد جامع خرمشهر شدند. مدتی بعد سید کاظم نعمت زاده نیز از اساتید برجسته که او نیز با مسجد جامع خرمشهر مأنوس بود دار فانی را وداع گفت😔 و محمدرضا عسکری فرد به‌تنهایی👤 بار مسئولیت این دو چهره برجسته فرهنگی و را عهده‌دار شد. 🔰محمدرضا عسکری فرد و مسجد جامع خرمشهر دو یار💞 جداناشدنی بودند تا اینکه پس از سال‌ها تلاش و کوشش درراه سبک‌بالی؛ برای از حریم حضرت زینب (س) به خیل عظیم مدافعان حرم پیوست👥 سرانجام در دوازدهمین روز از ماه سال 94 محمدرضا به پرواز ملکوتی شهادت🌷 لبیک گفت و به آرزوی دیرینه خود رسید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
کاش وسواس بگیرم شب و #روزم همه این باشد و باشد👌 که مبادا❌ ز من و #کرده ی من دلبر من♥️ غصه بگیرد....
🔰قسمتی ازخاطرات مادر شهید 🔹خاطرم می آید که محمدرضا بعد ازعملیات #والفجر هشت شدیدا مجروح💔 شده بود وپایش درگچ بود دوستانش برای #عیادتش، زیاد به خانه ما رفت و آمد داشتند. 🔹ازطرفی #خواهرش هم زایمان کرده ومن خیلی کارومشغله داشتم. هم مریض داری🤒 می کردم وهم به کارهای دخترم می رسیدم. 🔸یک روز وقتی ازخانه دخترم🏡 برگشتم دیدم که #محمدرضا عصاها را زیر بغلش گذاشته وباهمان تن دردمند ایستاده و #ظرفها رامی شست، محمدرض اتحمل نداشت❌ که مشغله زیاد ورنج مراببیند. #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
3⃣4⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 🎬پلان یک: #مثل_رسول 🔰خودش خیلی به ظاهرش می رسید و می گفت #بچه_مذهبی باید خوش
#شهیدانه ❤️ 🔸تولد #آقارسول بود و همه سر مزارش🌷 دور هم جمع شده بودیم👥یک دفعه خود آقا رسول اومد و کیک ها🎂 رو به همه تعارف کرد... 🔹انقدرررر #زیبا شده بود که محو و خیره شده بودم😍*بعد از یک مدت گفت کار دارم و رفت. ما هم رفتیم #چیذر، امامزاده علی اکبر(ع). 🔸یهو چشمم خورد به آقا رسول😳. دیدم کنار مزار #محمدرضا سجاده پهن کرده و داره نماز میخونه. ⭐️بر اساس خواب یکی از ارادتمندان🎈 #شهید_رسول_خلیلی🌷 #شهید_محمدرضا_دهقان🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔰هستند کسانی که استعداد دارند اما جرأت رفتن ندارند🚷 آن ها بروند دانشگاه 🔸با شروع جنگ تحمیلی از همان روزهای‌ اول جنگ لباس رزم برتن‌ کرد ‌وقتی گفت ‌می‌خواهـد به جبهه ‌برود همه گفتند تو زیادی داری حیف است بروی در این بیابان‌‌ها خرج شوی‌، در جوابشان ‌گفته ‌بود: 🔹"کسی که این استعداد را به من داده، خیـلی راحت و در یک چشم برهـم زدن می توانـد آن را از من جوری که دیگر حتی اسم خـودم هم یادم برود💬؛ هستند کسانی که استعداد دارند اما‌ جبهه رفتن ندارند، آنها بروند دانشگاه، ما می رویـم جبـ♥️ـهه..." همیشه می گفت: جنـگ در همه امور مـا است... ✍پ.ن: این شهید عزیز پس از چند روز نگهداری در به اهواز منتقل شد تا در بهشت آباد این شهر به خاک سپرده شود، نکته عجیبی که درباره این شهید زبانزد است زیبایے😍 است که چند روز پس از و به هنگام تدفین بر لبان این عزیز نقش بست. 🌷 شهادت: عملیات والفجر ۸ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰شهید به روایت همرزمشان: 🔸علی آقا واقعا آرزوشون #گمنامی بود و خدا هم روی #علی_آقا رو زمین نذاشت🚫 و
🍂هیچ‌کس متوجه که او کرده است، نمی‌شد❌ حتی من که محمدرضا بودم، پس از شهادت🌷 وی متوجه بسیاری از اعمال نیک فرزندم شدم. 🍂فرمانده می‌گفت: «امکان نداشت خواسته‌ای از محمدرضا داشته باشیم و او نپذیرد📛 برای انجام فعالیت، پاسخ نمی‌داد❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
Mohammad-Reza-Oshrieh-Farshe-Ghermez--128.mp3
4.68M
🎵 آهنگ فوق العاده زیبا👌 ❣یه نامه و پلاک و سربند، مرهم دلتنگی ها میشه ❣تو کوچه ای که شد به نامت میپیچه بوی گل همیشه 🎤🎤 👈تقدیم به همه مادران شهدا❣ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃💐🍃 💟●می دانستم که شهید شده است. که تازه از اندیمشک به خانه آمده بود به من گفت: مادر، می خواهم شما را به شهدا ببرم تا حسین را ببینید. با هم رفتیم.💐 💟در آنجا به طوری که 😢 در چشمانم حلقه زده بود، صورت حسین را بوسیدم.💐 💟●کنار قبری که حسین را به خاک سپردیم، قبر خالی بود. رضا با دست به آن اشاره کرد و گفت: چند روز دیگر می آید💐 . 💟در همان ، از همه دوستان و آشنایان حلالیت طلبید و هنگام رفتن به من گفت: مادر مرا می کنی❓ گفتم: تو به من بدی نکرده ای که بخواهم حلالت کنم. گفت: نه، این طوری نمی شود، بگو از قلب💞 حلالت می کنم. من هم گفتم: حلال ِ حلال.💐 💟‌●چند روز بعد، آن قبر را آوردند. خودش بود؛ محمد رضا را همانجا به خاک سپردیم.🍃💐🍃 ‌‌✍روای: مادر شهید 📎پ ن :شهیدسیدمحمدرضا دستواره قائم مقام لشکر۲۷محمدرسول الله «ص» 🍃💐🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰اشک با طعم شیرکاکائو 🔸یک سال فقط یک کارت برای ورود به #بیت_رهبری دادند. من اصرار داشتم که محمدرضا
💢چشم دلگرم به لبخند و چشم مادر خیره به شوق پدر شد و بار دیگر جوانمردی پا به عرصه هستی گذاشت. ⚜پسرشاگرد خوبی بود وپدرهم معلم خوبی👌 که راه ورسم رابه اوآموخت. شیفته ی مردانگی سیدالشهدا و غیرت شد. رد پای آموخته هایش، سبب شد تا سِیلی از جوانان را شیفته مرام و خوشرویی خود کند، ردپایی که عطر در جای جای خاکش به مشام میرسد و مشام هارا نوازش می کند. 💢در گفت و گوهایش با مادر گفته بود. «قول میدهم مادر که شوم آخر» سر را فدای عمه سادات کرد و قول او برای همیشه ماندگار و یادگار شد. غیرتش باعث شد جانش♥️ را کند تا مبادا نگاه چپ حرامی ها سوی حرم عقیله بنی هاشم باشد❌ ⚜چه عاشقانه پر کشید🕊 و جام را سر کشید. رفت اما تجربه و مردانگی خود را به یادگار گذاشت تا سرمشق شیر مردانی باشد که به وصال‌ِ معشوق دارند💞 و آرزوی نوشیدن جام در دل.... ✍️نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽نماهنگ 🔰شهید مدافع‌حرم «محمدرضا بیات» در هفتمین روز از بهمن‌ماه 1365 در تهران متولد شد. کودک آرامی که روز‌های ابتدایی عمرش با روز‌های اوج جنگ تحمیلی عراق مصادف شد. که وی را "علی" نیز خطاب می‌کنند، زمانی لب به سخن گشود که جنگ پایان یافت اما این پایانی برای وی نبود❌ 🔰او در جبهه دفاع از برای همیشه سخن برای گفتن دارد. وی با رشادت و مردانگی‌های بسیار، کارنامه درخشانی از خود به یادگار گذاشت. 🔰سرانجامِ این فرمانده رشید لشکر در بیست و چهارمین روز فروردین 1395 در العیس سوریه به شهادت🌷 رسید و همچون حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ماند. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 🔸مجروح😓 که شد، به دشمن در آمد و در آنجا به شهادت رسید. او را دفن کردند و شانزده سال بعد هنگام تبادل جنازه شهداء با اجساد عراقی، جنازه محمدرضا شفیعی و دیگر شهدای دفن شده را بیرون می‌آورند تا به گروه تفحص شهداء تحویل دهند. اما جنازه محمدرضا است، سالمِ سالم. 🔹صدام گفته بود این جنازه این طور نباید تحویل داده شود. او را سه ماه زیر آفتاب سوزان☀️ می‌گذارند، اما تفاوتی نمی‌کند. روی پیکرش می‌پاشند، ولی باز هم بی تأثیر است❌ 🔸مادر شهید می‌گوید: موقع دفن ، حاج حسین کاجی به من گفت: شما می‌دانید چرا بدن او سالم است⁉️گفتم: چرا؟ گفت: راز سالم ماندن ایشان چهار چیز است: هیچ وقت ایشان ترک نمی‌شد؛ دائماً با وضو بود، هیچ وقت زیارت عاشورایش📖 ترک نمی‌شد. مداومت بر داشت. 🔹هر وقت برای (ع) گریه می‌کرد، اشک‌هایش😭 را به بدنش می‌مالید. مادرش می‌گوید: به امام زمان (عج) ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می‌آمد، رفتن به را ترک نمی‌کرد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
وقتی از می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم . میدیدم نماز میخونه و حال عجیبی داره یه جوری شرمنده و زاری میکنه که انگار بزرگترین رو در طول روز انجام داده یه روز ازش پرسیدم : چرا انقدر میکنی از کدام می نالی جواب داد : همین که این همه بهمون داده و ما نمی تونیم رو به جا بیاریم بسیار جای داره... راوی: 🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh