eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 6⃣2⃣ #قسمت_بیست_و‌_ششم 💟یه حسی بهم می
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 7⃣2⃣ 💟 تابوتشو که دیدم و اون خیل عظیم جمعیتو تو دلم نجوا کردم"الحمدلله که به آرزوت رسیدی ملائک و فرشته ها زیر تابوتتو گرفتن خوش به سعادتت ولی قرار نبود تنهام بذاری عزیزم" همونجا بودکه به خودم اطمینان دادم دیگه رفت بقیه راهو باس برم بدون اون خنک شدم اون داغ و حرارتی که تووجودم بودباخاکسپاریش سرد سرد شده بود. تموم آرزوها و دنیامو با خاک کردم 💟خیلی دلم میخواست واسه آخرین بار چهره ی دلنشین و لبخند قشنگشو ببینم ولی هیچ چی ازش ندیدم دلم پیشش گیر بود دورادور با نگام عزیزمو بدرقه میکردم و آب میشدم بعدها فهمیدم که شهیدم جنازه ای نداشت چون تو تانک پر از مهمات بود و بدنش کاملا سوخته بودتنها یه استخون از پاش مونده بود حسرتش دیدنش تا آخر عمر به دلم میمونه 💟باورم نمیشد اون قامت قشنگ و زیبا روجا داده باشن تو این جعبه چوبی تا اینکه شب که با زحمت خوابیدم خوابشو دیدم خیلی خوشحال بود دستمو گرفت از رفتنش پرسیدم گفت "خودم میخواستم شم اگه میومدم پیشتون دوباره باس میرفتم، قراره ِ همه بچه ها رو بیارن" کمی میوه واسم گرفت ودور زدیم و صحبت و خنده انگار واقعی بود 💟صبح که پاشدم سبک شده بودم انگارخدا و (س) صبری بهم داده بودن تابتونم این فراقوتحمل کنم. نزدیک خونه مون مزارچند بود زیادمیرفتیم اونجابیشتر نمازای مغرب عشامونو اونجا میخوندیم صبحای هم پاتوق ش بود شبای قدرم همیشه اونجا بودیم 💟اعتقاد داشت اینجور جاها آدم آرامش میگیره و از دنیا کنده میشه واقعا هم همینطور بودوقتی که میخواستیم برگردیم یه نگاه با حسرت به مزار شهدا مینداخت و میگفت: ای کاش مارم تو جمعتون راه بدین یادمه ۳۰سالگیشو که پر کرده بود بهم گفت "احساس عجیبی دارم..." پرسیدم چجور حسی...؟ گفت"حس میکنم هر روزی که از عمرم میگذره دارم به مرگ نزدیک میشم" میگفت "خدایا میشه ما هم عاقبت بخیرشیم و عمر با عزت نصیبمون کنی...؟" عاقبت بخیر شدن ورد زبونش بود چه خوب هم عاقبت بخیر شد 💟حضورتو حس میکنم.. ولی نبودنتو نمیفهمم... چه زود گذشت سالهای بی تو...💔 هر سال... با اومدن داغمون تازه میشه... گاهی میخوایم فراموش کنیم و صبوری ولی حرفای بی دردها داغمون میکنه بی پدر شدن بچه‌هاتو که هر وقت عکستو میبینن یه خاطره ازت میخوان تا آروم شن و جای خالیتو با مال دنیا میسنجن💔 واسمون دعا کن عاقبت بخیر شیم وصبور باشیم و هر روز داغ کردن دیگران باعث فولادی شدنمون شه نه شکستنمون الهی آمین... (همسر شهيد مهدى خراسانی ) . 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣3⃣#قسمت_سی_وچهارم 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معج
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣2⃣ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» 💢سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» 💢 و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» 💢حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» 💢و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» 💢از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» 💢 دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. 💢بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊🌸🕊🌸🕊 🕊من مطمئن #هستم چشمی ڪه 🌼 به نگاه #حرام عادت ڪند، 🕊خیلی چیزها را از #دست می دهد 🌼چشم گنهکار
4⃣3⃣3⃣1⃣🌷   🔰سال 1367 📅بود که یا همان هادی به دنیا آمد.او در شب🌙 و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد.وقتی را که می بینند درست مصادف است با امام هادی (علیه السلام ) بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند. عجیب است 🔰که او عاشق 🦋و دلداده 💓امام هادی (علیه السلام) شد و در این راه و در شهر هادی (علیه السلام) یعنی سامراء به شهادت رسید. خانواده‌ هادی می گویند : هادی اذیتی برای ما نداشت. آنچه می خواست را به دست می آورد. از همان کودکی روی پای خودش بود. 🔰مستقل بار آمد و این، در زندگی او خیلی تأثیر داشت. هادی از اول یک جور دیگری بود. حال و هوا و مثل جوانان هم‌ سن و سالش نبود. دغدغه‌مندتر و جهادی‌تر از جوانان دیگر بود. او ویژگی های خاصی داشت :همیشه دائم الوضو بود. می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت. 🔰اخلاص او زبانزد بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد. وقتی که از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: را خدا آزاد کرد، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست.هادی ی زیادی به  ابراهیم هادی داشت و همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت.ودر خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود. 🔰از خصوصیات بارز هادی کمک به نیازمندان چه در ایران و چه در عراق بوده است که این از اظهارات بعضی نیازمندان بعد از روشن شد. انرژی‌اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود و بیشتر وقتش در مسجد محله و پایگاه  در کنار دوست صمیمی و استادش زنده یاد همسفر سید علیرضا مصطفوی و انجام کارهای فرهنگی می گذشت. 🔰 پس از پرواز🕊 ناگهانی علیرضا در تابستان سال 88 هادی آرام و قرار نداشت و بسیار غمگین بود. زیرا نزدیکترین دوست خود را در مسجد 🕌از دست داده بود. سال بعد از عروج آقا سید علیرضا همه ی دوستان را جمع کرد و تلاش نمود تا کتاب خاطرات مصطفوی چاپ شود. او همه ی کارها را انجام می داد اما می گفت: راضی نیستم اسمی از من به میان آید. 📚کتاب منتشر شد. 🔰هادی بعد از خدمت، چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد.زیرا راهی جز در نجف غوغای درون هادی نبود و در نهایت چه زیبا او را برگزید. وهادی فدای امام هادی (علیه السلام) شد.  🔰 یکی از روحانی برای معرفی هادی ذوالفقاری گفت: وقتی انسانی کارهایش را برای خدا و انجام دهد، خداوند در همین دنیا آن را آشکار می کند. 🔰محمد هادی  مصداق همین مطلب است. او گمنام فعالیت کرد و مظلومانه شد. به همین دلیل است که بعد از شهادت، شما از هادی ذوالفقاری زیاد شنیده اید و بعد از این بیشتر خواهی شنید.💥 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢سعید از #نوجوانی اهل مسجد، خواندن زیارت عاشورا📖 و دعای توسل بود و گاهی اوقات برای اقامه نماز تکبیر
🌼گاهی که میخواهم از بگویم و بنویسم قفل میشود ، نگاهم روی خط های دفتر سفید ثابت می‌ماند و قلم🖋 کاغذ سفید را با نامفهوم سیاه🖤 میکند.اینبار هم همینطور! بالاخره با یک حرف ، با یک کلمه در ذهنم روشن میشود. 🍃 به دست مینویسم از او : گرمای را با حضورش در خانواده ها به بهار🌸 تبدیل کرد، مثل هر نور ✨چشمی که تازه متولد میشود.😉 🌼 آقایی که راه را در پیش گرفت و را به تن کرد. باز هم یک شاگرد از مدرسه 💓آمده بود که امتحان پس بدهد. باز مردی از که دل به باخته بود و هیچ جوره نمیشد پای رفتن را از او بگیری... 🍃وَ باز شاگردی که رسم از خود را خوب بلد بود ، گذشتن میخواهد به نیست به است. باید بی ریا و صادقانه بگذری از هرآنچه که مانع سعادتمندی‌ات میشود و این طلبه گذشت از هر چیزی که داشت! 🌼هرچه بگویم باز حق مطلب را ادا کنم چرا که هنوز درکی از مقام والای شهید و ندارم. هنوز اندر خم این کوچه ماندم وَ به گمانم قرار نیست دل را تکانی بدهم تا گرد و غبارهای هایش برود و شود ،دلم❣ یک متفاوت میخواهد مثل همه آنهایی که رفتند. 🍃دلم پر🕊 میکشد برای که جایی برای من نیست چون هنوز خود را پیدا نکردم.کاش متفاوت به آخر برسیم! وگرنه پایان همه قصه هاست.🌹 ✍️نویسنده : به مناسبت سالروز شهادت 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
حاج قاسم سلیمانی: افراد پاکدست و معتقد و خدمتگزار به ملّت به کارگیرید✅ 💥نه افرادی که حتی اگر به
•♥️•✾•♥️• 🌱 یه رفیق مشتے داشتیم که میگفت: نکنید ❌❌ شهادت هیچوقت کار نیست ... بلکه 🌷 هم جزو مسیره 👌 آرزوی اینو داشته باشید که باشید...✨☺️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♡بسم رب شهدا . 🍃گاهی که میخواهم از بگویم و بنویسم زبانم قفل میشود ، نگاهم روی خط های دفتر سفید ثابت می‌ماند و قلم کاغذ سفید را با کلماتی نامفهوم سیاه میکند. . 🍃اینبار هم همینطور! بالاخره با یک حرف ، با یک کلمه در ذهنم روشن میشود. به دست مینویسم از او : گرمای را با حضورش در خانواده ها به خنکای بهار تبدیل کرد، مثل هر نور چشمی که تازه متولد میشود.😉 . 🍃 آقایی که راه را در پیش گرفت و را به تن کرد. باز هم یک شاگرد از مدرسه آمده بود که امتحان پس بدهد.🙂 . 🍃باز مردی از که دل به باخته بود و هیچ جوره نمیشد پای رفتن را از او بگیری...❣️ وَ باز شاگردی که رسم از خود را خوب بلد بود ، گذشتن میخواهد به نیست به است. باید بی ریا و صادقانه بگذری از هرآنچه که مانع سعادتمندی‌ات میشود و این طلبه گذشت از هر چیزی که داشت!❤️ . 🍃هرچه بگویم باز نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم چرا که هنوز درکی از مقام والای شهید و ندارم.😔 هنوز اندر خم این کوچه ماندم وَ به گمانم قرار نیست دل را تکانی بدهم تا گرد و غبارهای هایش برود و شود ،دلم یک متفاوت میخواهد مثل همه آنهایی که رفتند. 😓 . 🍃دلم پر میکشد برای که جایی برای من نیست چون هنوز خود را پیدا نکردم.😞 . 🍃کاش متفاوت به آخر برسیم!😌 وگرنه پایان همه قصه هاست.🌹 . ✍️نویسنده : . 🌸 به مناسبت سالروز . 📅تاریخ تولد : ۵ تیر ۱۳۷۳ . 📅تاریخ شهادت : ۲۲ مهر ۱۳۹۵ .حما سوریه . 📅تاریخ انتشار : ۴ تیر ۱۴۰۰ . 🥀مزار شهید : روستای محمد آباد ساقی . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ ♡بسم رب شهدا 🍃گاهی که میخواهم از بگویم و بنویسم زبانم قفل میشود ، نگاهم روی خط های دفتر سفید ثابت می‌ماند و قلم کاغذ سفید را با کلماتی نامفهوم سیاه میکند. 🍃اینبار هم همینطور! بالاخره با یک حرف ، با یک کلمه در ذهنم روشن میشود. به دست مینویسم از او : گرمای را با حضورش در خانواده ها به خنکای بهار تبدیل کرد، مثل هر نور چشمی که تازه متولد میشود. 🍃 آقایی که راه را در پیش گرفت و را به تن کرد. باز هم یک شاگرد از مدرسه آمده بود که امتحان پس بدهد. 🍃باز مردی از که دل به باخته بود و هیچ جوره نمیشد پای رفتن را از او بگیری... وَ باز شاگردی که رسم از خود را خوب بلد بود ، گذشتن میخواهد به نیست به است. باید بی ریا و صادقانه بگذری از هرآنچه که مانع سعادتمندی‌ات میشود و این طلبه گذشت از هر چیزی که داشت! 🍃هرچه بگویم باز نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم چرا که هنوز درکی از مقام والای شهید و ندارم. هنوز اندر خم این کوچه ماندم وَ به گمانم قرار نیست دل را تکانی بدهم تا گرد و غبارهای هایش برود و شود ،دلم یک متفاوت میخواهد مثل همه آنهایی که رفتند. 🍃دلم پر میکشد برای که جایی برای من نیست چون هنوز خود را پیدا نکردم. 🍃کاش متفاوت به آخر برسیم! وگرنه پایان همه قصه هاست.🌹 ✍️نویسنده: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃بسم ربّ الزهرا(س)🍃 🍃شروع و دفتر زندگی‌اش در فصل برگ ریزان رقم خورد. در بحبوحه به دنیا آمد و روحیه از خود گذشتگی را از جامعه آن روز به ارث برد. 🍃علاقه‌اش او را وارد دنیایی مملو از فداکاری و کرد. نجابت و مهربانی و را چشمانش گواهی می‌دهند و این یعنی او لایق آنچه که بدان رسید را داشت. در استان محل زندگی‌اش، زندگی‌اش را در دست می‌گرفت و در بخش مبارزه با خدمت می‌کرد. 🍃آرزوی از حریم با عظمت را در دل می‌پروراند، اما او باید می‌ماند برای دفاع از حریم امن شیعه و . آن روز متفاوت از همیشه از همسرش خداحافظی کرد و رفت. آن روز اصابت قاچاقچیان مواد مخدر به سرش، او را به آرزویش رساند. ✍️نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ١ مهر ١٣۶٣ 📅تاریخ شهادت : ٧ آبان ١٣٩۶ 📅تاریخ انتشار : ۷ آبان ١۴٠٠ 🕊محل شهادت : خوسف 🥀مزار شهید : بیرجند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت صد و هشت❤️ . یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من _ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟ + نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند. شانه اش را بالا انداخت: _ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد. سینی خالی را آورد توی آشپزخانه: "مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا نماز بخوانم. شب ایوب توی خواب سیب آبداری را گاز می زد و می خندید. فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود . قسمت اخر❤️ . از تهران تا تبریز خیلی راه است. برای این که دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش سالی چند بار می رویم تبریز و همه روز را توی می مانیم. بچه ها جلوتر از من می روند، ولی من هر بار دست و پایم می لرزد. اول سر مزار حسن می نشینم تا کمی آرام شوم. اما باز دلم شور می زند. انگار باز ایوب آمده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم. فکر می کنم چه جوری نگاهش کنم ؟ چه بگویم؟ از کجا شروع کنم؟ ایوبم....... . التماس دعا بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣6⃣ #قسمت_شصت_ودوم 📖 #وص
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣6⃣ 📖از ایوب هر کاری بر می اید. هر وقت از او میخواهم هست. حضورش👤 فضای خانه را پر میکند. مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول💰 نداشت، توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم _ابرویم را حفظ کن، هیچ در خانه ندارم✘ دوستم امد جلوی در اتاق + بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم 📖امده بود کمکم تا ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس💷 پیدا کرده بود. ابرویم را حفظ کرد. 📖توی امتحانهای کمکش کرد. برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم میامد و راهنمایی میکرد👌 حتی حواسش به هم بود. 📖یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمدحسین شب جمعه ای ببرد مسجد🕌 یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمدحسن و گفتم بین ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من👀 📖-مامان میگذاری همه اش را بخورم؟ +نه مادر جان، این ها برای است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند شانه اش را بالا انداخت _خب مگر من چه ام است⁉️ خودم میخورم، خودم هم اش را میخوانم 📖چهار زانو نشست وسط اتاق و همه ها را خورد. سینی خالی را اورد توی اشپز خانه _مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب، سیب ابداری🍎 را گاز میزد و میخندید؛ فاتحه و نماز های محمدحسن به او رسیده بود😍 📖از تهران تا تبریز خیلی راه است. اما وقتی دلمان گرفت💔 و هوایش را کردیم می رویم سر . سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم. بچه ها جلوتر از من میروند. اول سر مزار میروم تا کمی ارام شوم اما باز دلم شور میزند 📖چه بگویم؟ از کجا شروع کنم⁉️ ......... 🖋 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
آغازِ خوشبختۍ است خوشبختۍ ای که 🚫ندارد شہید که بشوۍ خوشبختِ ابدۍمیشوۍ>>‌{🌹🍃}<< ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💖 🍂تاﺑﻮﺕ ﻣﺜﻞ ﻗﺎﯾﻘﯽ ﺭﻭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ؛ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻝ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﺍﺳﺖ . ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺩ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﭼﻢ ﻫﺎﯼ “ ﻟﺒﯿﮏ ﯾﺎ ﺯﯾﻨﺐ ( ﻋﻠﯿﻬﺎ ﺍﻟﺴﻼﻡ ”) ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻗﻄﻌﻪ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺮﻭﺩ، ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ . ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻗﺸﻨﮕﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻮﺩ . ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﺩﺭﻫﻢ ﻣﯽ ﺁﻣﯿﺰﺩ . 🍁ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻘﺶ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﭼﻮﻥ ﮔﺸﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﮕﺸﺘﻢ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺪ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺑﺎ ﺗﺴﺒﯿﺤﺶ ﺫﮐﺮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻤﺎﻧﻢ . ﻣﯿﺜﻢ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ( ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﻫﺎﯾﺶ ﮐﻤﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﺳﺖ ) ﻭ ﺑﺎ ﺑﺸﺮﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ، ﻭ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻤﺶ، ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﮐﻨﺎﺭﻣﺎﻥ ﻫﺴﺖ . ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ آﻧﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﺵ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﺩ ! ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ، ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﺑﻬﺸﺖ . ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ … ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﯼ ﺻﺪﺭﺑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﻡ . 🍂ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، ﺣﺘﯽ ﺑﺸﺮﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺸﻮﺩ ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ . ﻣﯿﺜﻢ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻻﻥ ﺷﻐﻠﺶ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ؛ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺷﻮﺩ، ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ . 🍁ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻄﻌﻪ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﻣﯿﺰﻧﺪ . ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻭﻝ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺴﺨﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ . 🍁ﺣﺎﻻ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻣﺎﻥ، ﺑﺸﺮﯼ ﻭ ﻣﯿﺜﻢ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﻬﻢ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﺩ ﺩﺭ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ، ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ . ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ، ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﻭﺗﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ … ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﯿﻮﻥ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻗﻄﻌﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯿﮑﻨﺪ ( ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻮﻥ ﻧﺴﺒﺘﯽ ﺩﺍﺭﻥ … ؟؟ ) . 🍂ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺭﺍ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﭘﻬﻦ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻢ،ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ بود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh