eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
5⃣0⃣1⃣1⃣ 🌷 💠 پیشگام در کار خیر 🔰بچه های گردان بعد از دوستانمان🌷 در تصمیم گرفتند که در طی ماه📆 از کسانی که راضی هستند بیست هزار تومان پول بگیرند💰 و به یاد خودمان آن را به کسانی که نیازمند هستند بدهند و تا الان این کار می شود✅ 🔰روزی یکی از برادران همکار👤 نظر دادند که اگر میشود ما به فروشگاه برویم با وامی که می گیریم بخریم و در طی ماه قسطش💸 را بدهیم. 🔰فروشگاه هم یه نفر👤 می خواست که به آن فرد وسیله بدهند و طبق ماه از فیشش📃 کم کند کسی قبول نکرد❌ جز ، بعد به میثم گفتند: امکان داره کسی در طی ماه این بیست هزار تومن و ندهد🚯 آنوقت باید چه کار کرد⁉️ 🔰میثم با لبخند گفت: در طی ماه از فیشم داره حالا اگه کسی نداده باشه ثواب بیشتری می برم☺️ و باید چند تا از این بیست تومنی ها پرداخت کنم💰 و این خود سبب برای من میشود و خدا به من بیشتر نظر میکند😍 🔰من قبول میکنم فیش حقوقی و بدم📃 ولی بچه های حاضر قبول نکردند. ولی با لبخند می گفت: من که حاضرم😅 حالا خودتان میدانید راوی: همرزم شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍برای #رفیق_آسمانی🕊 🍂 #سه_سال گذشت از اولین روزی که خبر آسمانی شدنت در دنیـ🌎ــا پیچید و هزار هزار چشم خیره به عکس📸 هایی که از #تو دست به دست میشد 🌾آری سه سال گذشت از #اولین نگاهی که به نگاه معصوم تو گره خورد و انگار دلمـ💗 پر شد از #وجود_تو! 🍂سه سال گذشت از اولین روزی که دوست داشتم #خودم را در آینه دلم شبیه تو👥 ببینم، همان قدر #معصوم و پاک و نورانی✨ 🌾دوست داشتم از تو بشنوم🎧 از زندگی پر برکتی که در #جوانی، آسمانی ات کرد و بدانم چه کردی‼️ که خدا کنار نامت به خط خون نوشت #شهیـــد! 🍂دوست داشتم شبیه تو نمــاز بخوانم؛ شبیه تو #زندگی کنم، جایی باشم که تو بودی👤 و راهی را بروم که #تو_رفتی و دقیقا پا👣 جای پای تو بگذارم که شاید من هم #شبیه_تو عاقبت به خیر باشم✅ که شاید ... #شـهـید_شوم_شبیه_تو! #شهید_عباس_دانشگر🌷 #شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم #سالروز_شهادت 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺🍃 ✨محرم خیلی از این شهداس مثل مهدی عزیزی، رسول خلیلی، اکبر شهریاری و خیلی از شهدای دیگه ی مقاومت همه کلاسای محرم رو دوس داشتن آدم و شیرین زبونی بود خنده هاش بین همه معروف بود اصلاً محرم و به و هاش می شناختن ✨یه بار تو کار عملی با یکی از نیروهاش اومد پیشم، اون بنده خدا یه ذره چشاش چپ بود و دیر می گرفت. گفت به بهش بگو این کار رو بکنه و اون کار رو بکنه و اونجا بره و اینجا براش ترجمه کردم و گفتم. اون هم با تعجب به محرم نگاه کرد و گفت: شوو؟ ( به فارسی یعنی چی) دوباره به عربی براش توضیح دادم. اینبار با تعجب بیشتری به محرم نیگا کرد و گفت: شوو؟ محرم گفت ولش کن خودم بهش میگم و تمام اون توضیحات رو بهش گفت ✨اون بنده خدا هم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت: عه عه فهمت علیک (آره آره فهمیدم) و رفت ✨هنگ کردم. من همش رو عربی گفتم اون نفهمید ولی محرم فارسی بهش گفت اون متوجه شد!!!! محرم از شدت به ماشین تکیه داد و بلند بلند می خندید و مسخره ام می کرد و می گفت: ... با این عربی صحبت کردنت. از این به بعد هر جا گیر افتادی به بگو برات ترجمه اش می کنم😂😂 ✨و دوتایی خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم ... صدای خنده هاش هنوز تو گوشمه صورت مهربونش جلوی چشام.... میگم: مال مهربوناست.... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
ماییم که گم شدیم در شهــ🌃ــر و گم کردیم شما را😔 جز برسر کوچه🏘 و خیابان هایمان و فراموشمان💬 شد که و نشان این شهر ↵این ↵این خاک ⇜از 👌 و من را پیدا می کنم کنارتان👥 شب هایی🌟 که در شهر گم می شوم... 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
راوی می گفت: 💢دختر #دانشجو اومده بود کنار این عکس، زیرش امضا زده📝 بود ... 🍂ای #سر_وپا منِ بی سر و پا 🍃کنار عکس #تو تازه #خودم و پیدا کردم 😔 #شوق‌پرواز‌بده‌روح‌زمین‌گیر‌مرا... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍ برگی از خاطرات 🌸چند ماهی بود که جذب تشکیلات شده بود و هر روز به محل کارش رفت و آمد داشت. از اینکه با سختی و به صورت هر روز می رفت ناراحت بودم و تصمیم گرفتم با پول بازنشستگی برایش تهیه کنم. 🌸تنها پسرم بود و خاطرش برایم عزیز بود لذا با او تماس گرفتم و گفتم: می خواهم ماشینی را ثبت نام کنم به نظرت چه ماشینی بهتر است؟ تصور کرد که می خواهم ماشین را بفروشم و تبدیل به احسن کنم. 🌸برای همین گفت: شنیده ام که ال نود ماشین خوبی است. حرفش را پذیرفتم و ال نود ثبت نام کردم. چند مدتی از تحویل گرفتن آن نگذشته بود که حسن به آمد و در یک فرصت مناسب و بعد از ناهار بود که سوئیچ ال نود را آوردم و گفتم این من به شماست. 🌸ابتدا تعجب کرد و بعد سراغ سوئیچ سمند ام را گرفت. و هر دو سوئیچ را در دستانم گذاشت و گفت: حالا اگر یکی از ماشین هایت را به من تعارف کنی سمند را قبول می کنم. 🌸با اینکه جوان بود و ماشین نو برایش مناسب تر بود ولی روحیه پدر و مادر در حسن بسیار زیاد بود سوئیچ سمند را از من تحویل گرفت و تا ابد را در دلمان ماندگار کرد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#حواس_جمع 🔸حامد هـمیشه حواسش بہ نزدیکان💕 و اطرافیانش بود طورے که مے شد رویش #حساب باز کرد هـواے هـمہ را داشت👌 از رفقاے هـم سن و سال گرفتہ تا #نوجوان هـایے که با او ارتباط داشتند👥 🔹وقتے برف سنگین🌨 در رشت سقف خیلے از خانہ هـا🏘 را پایین آورد حامد اول سقف خانہ #رفیقش را که در آموزشے بود پارو کرد بعد رفت سراغ خانہ #خودش 🔸یا وقتے قرار شد خودش بہ ماموریت #آموزشے برود در حالے که خودش متاهل💍 بود و وضع مالے اش خیلے هـم جالب نبود براے یکی از نوجوان هـایے که احساس مے کرد #نباید ارتباطش با او قطع شود یک سیم ڪارت💳 خرید و گفت #خودم شارژ مے کنم شما ارتباطت رو با من قطع نکن💞 حالا آن نوجوان شدہ یک #طلبہ موفق #شهید_حامد_کوچک_زاده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#پنجشنبه_های_دلتنگی💔 🌾 پنجشنبه است #فاتحه میخوانم ✘نه برای"تـــــــــــو"✘ برای #خـــــودم که جاماندم از #شهادت 😔 🔅بسم الله الرحمن الرحيم🔅 الْحَـــــــمْدُللّهِ رَبِّ الـــْعَالَمِـينَ #شهید_حسین_معزغلامی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸تقریبا یک سال قبل یکی از ها نون🍞 پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود. گذاشتم لای سفره که عصری برگرده بخوره😋 🔸حامد که اومد رفت سر سفره با اشتیاق😍 نون رو برداشت، نشون میداد خیلی هستش. پرسید: مامان این ها رو خریده⁉️ گفتم: نه پسرم فلان همسایه آورده. همون لحظه نون رو زمین. اخلاقش رو میدونستم. دلم💓 یجوری شد که چشمش افتاده به نونا شاید دلش بخواد..🙁 🔹فرداش کمی #آ وسایل لازم رو خریدم💰 دادم همسایه که برای #حون بپزه. عصری که اومد، نونا رو دادم به حامد که بخوره. گفت: دیروز که گفتم #نگفتم: حامد وسایلشو #خریدم دادم درست کرده. نگام کرد گفت: مامان، پول برق💡 و آب رو کی داد⁉️ 🔸فرداش #دسایل خریدم و از همسایه خواستم ماکروفر♨️ رو بیاره خونه ی ما با هم نون بپزیم. #نو آماده کردیم. از همسایه خواستم فعلا ماکروفر رو نبره که حامد بیاد ببینه که خونه خودمون🏡 درست کردیم. 🔹عصر که اومد، گفتم: حامد دیگه هیچ #بی نداری،😕 همسایه اومد خونه ی خودمون، ماکروفرم نذاشتم ببره که ببینی همه چی #حگفت: مامان تو از کجا مطمئنی که شوهر همسایه #روده و یا از رو رودربایستی ماکروفر رو نیاورده؟! آخر سرهم نخورد❌ 🔸لابد چیزی میدونست که انقدر مقاومت میکرد. خیلی به #حساس بود. خیلی مراقب بود که چیزی که میخوره از کجا اومده⁉️ تا زمانی که مطمئن نمیشد #است به غذا یا خوراکی نمی برد❌ به نقل از: مادر شهید #ششهيد نوشت: باشد كه عامل به اين رفتار هاي #شاشيم...... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣9⃣1⃣1⃣ 🌷 💠خرید لباس‌ 🔰خرید لباس‌هایمان👕 هم جالب بود، لباس‌هایش را با می‌خرید. می‌گفت: باید برای تو زیبا باشد😍 من هم دوست داشتم او لباس‌هایم را انتخاب کند. را می‌پسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباس‌هایمان را به هم واگذار کنیم. 🔰یکبار با خانواده👨‍👩‍👧‍👦 نشسته بودیم که برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید🎁 چادر را که سرم کردم، گفت «به ‌به، چقدر خوش سلیقه👌» امین سریع گفت: «بله حاج‌ آقا، خوش سلیقه‌ام که همچین همسرم شده♥️» ‌حسابی شوخ طبع بود... 🔰وقتی برای خرید لباس رفتیم، با حساسیت زیادی👌 انتخاب می‌کرد و نسبت به دوخت لباس بود. حتی به خانم مزون‌دار گفت «چین‌ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً‌ دوخته نشده❌» فروشنده عذرخواهی کرد... 🔰برای لباس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزون‌دار گفت: «ببخشید لباس آماده نیست😥 را نچسبانده‌ام!» با تعجب علت را پرسیدیم!گفت «راستش همسر شما آنقدر است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گل‌ها🌺 را بچسبانم😅» امین گفت «اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من می‌چسبانم!» 🔰حدود 8 ساعت⏰ آنجا بودیم و تمام لباس و دامن را و حتی نگین‌های💎 وسط گل‌ها را خودش با حوصله و تمام چسباند! تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من👰 بود و از ورودی تالار، چین‌های دامن مرا مرتب می‌کرد!‌ جشن عروسی🎊 اما خیالش راحت شد! واقعاً خودم مردِ به این جزئی‌نگری که همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣0⃣2⃣1⃣ 🌷 💠نگهبان حرم ♥️ 🔰میخواست بره ، گفت: راستی زهرا احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده📴 داد زدم: تو واقعاً‌ 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده؟؟ گفت: آره؛ اما باهات تماس میگیرم. نگران نباش. 🔰دلم شور میزد💓 گفتم: انگار یه جای کار میلنگه امین. بگو کجا میخوای بری؟؟ گفت: اگه من الآن حرفی بزنم خب نمیذاری برم که. دلم ریخت. گفتم: نکنه میخوای بری سوریه⁉️ گفت: ناراحت نشیا…آره میرم . 🔰بی‌هوش شدم، شاید بیش از نیم ساعت⌚️ امین با آب قند بالا سرم بود. به هوش که اومدم تا کلمه یادم اومد، دوباره حالم بد شد. گفتم: امین، واااقعا، داری میر ی ی ی…؟😢 بدون من؟ 🔰گفت: زهرا… بیا و با رضایت از زیر ردم کن. حس التماس داشتم. گفتم: امین تو میدونی که من چقدر بهت وابسته‌م💞 تو میدونی که بنده به نفست. گفت: آره میدونم. گفتم: پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…❓ صداش آرومتر شده بود… 🔸 هستم شدیدا دوستت دارم 🔹دلبریهایت♥️بماندبعد فتح 🔰زهرا جان، ما چطور ادعا کنیم مسلمون و ؟ مگه ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم؟ شیعه که نمی‌شناسه❌ اگه ما نریم و اونا بیان اینجا، کی از مملکتمون🇮🇷 دفاع می‌کنه؟ 🔰دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه دیده بودم که نگرانیمو😥 نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود، خواب دیدم یه صدایی که چهره‌ ش یادم نیست یه نامه‌💌 واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود: جناب آقای ، فرزند الیاس کریمی، به عنوان درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است✅ پایینشم امضا شده بود… راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣1⃣2⃣1⃣ 🌷 💠شب یلدا 🍂دو سال پیش قرار بود برای شب یلدا کرسی بندازیم و کاملا شب یلدا مون برگزار بشه😍 خونه ما گلبهار بود و اونجا خیلی سرد❄️ بود من شوفاژ رو زیاد کردم♨️ و تدارکات شب یلدا رو هم فراهم کردم 🍂 از محل کارشون تماس گرفتن☎️ که برای شب یلدا دعوت کن و من بهشون گفتم مسافت زیاده، مهمان ها رودربایستی تشریف میارن ولی اذیت میشن من به خانه پدرم🏡 و برادرم تماس گرفتم دعوت شون کردم و قرار شد خود هم از خانواده خودشون دعوت کنن. 🍂حسین آقا به من تماس گرفتن گفتن هر کدام از مهمان ها که ماشین🚙 نداشته باشن یا نتوانستند ماشین شون رو بردارند می روم دنبال شون هم می برم شان و هم برمی گردونم شون. من تعجب کردم😟 گفتم این همه راه چه لزومی دارد نگاهی کرد و گفت :کل قضیه شب یلدا فقط به اش است که مستحب است بقیه اش که داستانی بیش نیست 🚫 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک 🌷 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣6⃣ 📖از ایوب هر کاری بر می اید. هر وقت از او میخواهم هست. حضورش👤 فضای خانه را پر میکند. مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول💰 نداشت، توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم _ابرویم را حفظ کن، هیچ در خانه ندارم✘ دوستم امد جلوی در اتاق + بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم 📖امده بود کمکم تا ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس💷 پیدا کرده بود. ابرویم را حفظ کرد. 📖توی امتحانهای کمکش کرد. برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم میامد و راهنمایی میکرد👌 حتی حواسش به هم بود. 📖یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمدحسین شب جمعه ای ببرد مسجد🕌 یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمدحسن و گفتم بین ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من👀 📖-مامان میگذاری همه اش را بخورم؟ +نه مادر جان، این ها برای است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند شانه اش را بالا انداخت _خب مگر من چه ام است⁉️ خودم میخورم، خودم هم اش را میخوانم 📖چهار زانو نشست وسط اتاق و همه ها را خورد. سینی خالی را اورد توی اشپز خانه _مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب، سیب ابداری🍎 را گاز میزد و میخندید؛ فاتحه و نماز های محمدحسن به او رسیده بود😍 📖از تهران تا تبریز خیلی راه است. اما وقتی دلمان گرفت💔 و هوایش را کردیم می رویم سر . سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم. بچه ها جلوتر از من میروند. اول سر مزار میروم تا کمی ارام شوم اما باز دلم شور میزند 📖چه بگویم؟ از کجا شروع کنم⁉️ ......... 🖋 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷حضرت زهرا سلام ا... علیها گفتند: فردا #خودم عملیات را #فرماندهی میکنم🌷 ❣روز قبل از شهادتش به اتفاق جمعی از دوستانش منطقه‌ای را گرفته بودند و دو #شهید هم داده بودند. ❣دوستان انصار که همراهش بودند گفتند بعد از عملیات و گرفتن روستا خوابید و روز بعد با چهره #بشاش گفت: دیشب مادرم #حضرت_زهرا(سلام الله علیها) را در خواب دیدم که گفت شب گذشته که #عملیات کردید، لحظه لحظه آن را دیدم. اما عملیات فردا را خودم فرماندهی میکنم. عملیات انجام شد و منطقه مهمی را هم در سوریه #آزاد کردند. راوی: سردار علی‌اصغر گرجی‌زاده فرمانده حفاظت سپاه #شهید_سیدمصطفی_موسوی🌷 #شهید_مدافع_حرم_فاطمیون 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠خاطره ای از گفتگوی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی با عزیزمان: 🌾یک‌بار مرا صدا زدند و اشاره کردند که جلو بیا. وقتی نزدیک رفتم، کتابی را که در دستان‌شان بود، باز کردند📖 و عکس چند تن از را نشان من دادند 🌷شهید باکری 🌷شهید باقری 🌷و شهید زین‌الدین. 🌾یکی از عکس‌ها، عکس بود. آقا به من گفتند که عکس شما با بقیۀ عکس‌ها چه مطابقتی دارد⁉️ من هم از این‌که عکس دوران بود، عرض کردم ما هم سن و سال بودیم. 🌾آقا فرمودند: آن‌ها "وظایف" خود را انجام دادند و رفتند. مصلحت خداوند بر این بود که شما و باشید و کاری که چه بسا سخت‌تر از کار آن‌هاست، انجام دهید✅ اگر نباشید، چه کسی می‌خواهد این کار را انجام دهد؟ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰یه نوجوان 16ساله بود. یه نوار روضه (سلام الله علیها) زیر و روش کرد. بلند شد اومد جبهه. یه روز به فرماندمون گفت: من از بچگی حرم امام رضا (علیه السلام) نرفتم🚷 می ترسم بشم و حرم آقا رو نبینم. یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا(ع) زیارت کنم و برگردم. اجازه گرفت و رفت . دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه🚙 📜توی وصیت نامه اش نوشته بود: در راه برگشت از حرم امام رضا (علیه السلام)، توی ماشین حضرت رو دیدم. آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی میام می برمت😍 یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود. 🔰نیمه شبا تا می خوابید داخل قبرگریه می کرد😭 و میگفت: یا امام رضا(علیه السلام) منتظر وعده ام. آقا جان چشم به راهم نذار. توی وصیتنامه "ساعت شهادت، روزشهادت و مکان شهادتش" رو هم نوشته بود. شهید که شد🕊 دیدیم حرفاش درست بوده.دقیقا توی روز، ساعت و مکانی شهیـد شد🌷که تو اش نوشته بود! 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💔 است "فاتحه" میخوانم ✘نه برای"تــــــ♥️ـــــو"✘ برای که جاماندم از 😔 🔅بسم الله الرحمن الرحيم🔅 الْحَـــــــمْدُللّهِ رَبِّ الـــْعَالَمِـينَ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣7⃣2⃣1⃣ 🌼🍃 یکی از این بود که چون مدافع حرم هستم دوست دارم باز هم به مدافع حرم باقی بمانم و ازدواج مانعی برای اعزام مجددم شود. در پاسخ گفتم دقیقاً من هم از آینده‌ام این انتظار را داشتم که حداقل یکبار هم شده برای از حرم بی‌بی زینب (س) گامی برداشته باشد. پس چه بهتر که شما خودتان مشتاق این امر هستید.🌼🍃 همسرم از من خیلی تعجب کرد. زیرا هر کجا که رفته بود و این شرط اعزام شدن مجدد خودش را به اعلام کرده بود طرف مقابل نپذیرفته بود. 🌼🍃 حتی خود# شهید به من گفت شما چرا قبول کردید؟ خیلی از نسل امروزی در این وادی‌ها نیستند. عجیب است که شما پذیرفتید.🌼🍃 بنده این شرط را کردم چون به این موضوع خیلی داشتم که مرگ در دست خداوند است حتی اگر در هر شرایطی قرار بگیرید تا زمانی که خود خدا نخواهد چیزی نمی‌تواند به شما آسیب وارد کند.🌼🍃 برگشتم به گفتم اگر قرار است برای شما اتفاقی بیفتد چه شما برای دفاع از بی‌بی (س) در سوریه باشید یا در خانه خود نشسته باشید حتماً اتفاق می‌افتد.🌼🍃 پس بهتر است که به شهادت ختم شود که در برابر خداوند ارزش معنوی داشته باشد. من به عنوان یک خانم نمی‌توانستم برای دفاع از حرم (س) حضور داشته باشم چرا به شریک زندگی‌ام که توانایی این کار را دارد ندهم برود.🌼🍃 شاید باورتان نشود از روزی که همسرم برای اعزام مجدد می‌خواست راهی شود خودم پا به پایش او را همراهی کردم.🌼🍃 حتی خود به علت اعتقادی که داشت به من می‌گفت چون تو سید هستی فرم مشخصات بنده را بنویس ارسال کن تا کارهایم زودتر انجام شود. از آنجا که در اعزام‌های قبلی توسط دشمن شناسایی شده بود برای اعزام مجدد با مشکل رو به رو بود🌼🍃 در هر حال من دوست نداشتم در رفتن همسرم به سوریه «نه» بیاورم که حتی آقا برگشت از من پرسید تو واقعاً از ته قلبت راضی هستی که من به سوریه اعزام شوم.🌼🍃 در جواب گفتم هرچه خدا صلاح می‌داند همان خواهد شد و نمی‌خواستم در روز محشر حضرت بی‌بی زینب (س) باشم.🌼🍃 🌼🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🔰تلاش برای خودسازی شهید عباس آسمیه از زبان برادرشان 🔸برادرم تلاشش بود. دو گوشی قدیمی داشت که از آن ها استفاده می‌کرد. یکبار برایش گوشی هوشمند📱 خریدم و گفتم: عباس‌ جان، الان گوشی‌های جدید آمده، و واتساپ و این چیزها هست. تا کی می‌خواهی از موبایل قدیمی استفاده کنی⁉️ 🔹گفت: نمی‌خواهم این چیزها من را از دور کنند و از فعالیت‌هایم فاصله بگیرم. اما گوشی را گرفت و گفت: از آن استفاده‌ای می‌کنم که بعدها می‌فهمی👌 بعد از موبایل عباس را چک کردم و دیدم به گفته استادش دکتر روحی که تأکید کرده بود؛ اهل‌ بیت را حفظ و به آن عمل کنید، عباس در گوشی‌اش📲 احادیث را ضبط و آن‌ها را حفظ می‌‌کرده است. 🔸برادرم متولد 1368📆 بود. جوان همین دوره و زمان بود اما سعی می‌کرد زمانه او را از خودش و اعتقاداتش غافل نکند📛 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 🔮توی در را با عکس شهدا📸 پر کرده‌بود و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا، منِ بی سر و پا، خودم را کنار عکس پیدا کردم... 🔮برادرش می گوید: کنار عکس‌ها اندازه یک جای در کمدش خالی بود. گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو اینجا بزن✔️ این جای خالی قشنگ نیست، جواب داد: اونجا جای عکس هست🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣9⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰او 27 سال داشت و اهل همدان بود. از آن بچه های دوست داشتنی که هر پدری آرزوی آن را دارد. ، متین، خوش رفتار، درسخوان و ... به تازگی هم ازدواج💍 کرده بود. 🔰هر سال در ایام محرم به مناسبت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین🚩 در منزل پدری‌اش مراسم برپا میکردند تا اینکه بنا بر گفته خودش:↯↯   🔰یکی از همان روزها (محرم 1388)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید چیت سازیان را دیدم، چند نفری👥 هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم👌 و به شما سر می زنم.   🔰درحالیکه قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی💔 مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم😢 گفت: شما هم می آیی اما هنوز نرسیده است! 🔰برادرش می گوید: محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود🚫 حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در عجنب و جوش بود. برای مثال همین ، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای☕️ خوردیم که شروع کرد به کردن من که مواظب پدر و مادر باش. 🔰این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم ، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم♥️ عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد🚪 و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری بزار تا توی حال خودم با شم. 🔰من رفتم. شروع کرد به خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟😳 کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان شوم. 🔰خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با عکس های شهدا📸 پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا🌷 پیدا کردم. 🔰خوب که دقت کردم یک جای روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا🌷 رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست😬 گفت: آنجا، جای عکس است. راوی: برادر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💥‏" با طمأنینه گفت: کجا برم عقب ❓عقب به مردم بگویم من بچه‌های شما را گذاشتم و آمدم عقب، نه، من همین جا می‌مانم " ؛ 💫 " شما امّت استوره صبر و ایستادگی هستید؛ مبادا کاری کنید که در چشم دشمنان خود را نشان دهید " 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌙✨❤️🌙✨❤️🌙✨❤️🌙✨ 🌸گفتم: از جنگ بگو گفت:بزرگ شدم از همه 🌼اعزام شدم همه شدنداسیر شدم از بُریدم 🌸آزاده شدم همه شده بودند ماندم 🌼 شدم 🌸 شدم 🌼 شدم... 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
💐شهیدی که خودش مهمان های مراسم را دعوت می کند...💐 🌷 🔰دختر شهید بزرگوار تعریف می کنند: به مناسبت پدرم یک تعدادی مهمان دعوت کرده بودم منزل🏡 و متأسفانه غیر از یک نفر آنها بقیه نیامدند. 🔰من آن شب که مهمان هارا دعوت کردم و تشریف نیاوردند خیلی ناراحت شدم😔 چون مراسم سالگرد پدرم بود و من خیلی دوست داشتم هایی که دعوت کرده ام تشریف بیاورند. 🔰من به شدت گریه کردم😭 و همان شب را خواب دیدم که ایشان آمده اند و پای تلفن☎️ نشسته اند. یک دفتر تلفن بزرگ جلوشان باز است و دارند تلفن می زنند. از اتاق بیرون آمدم و بهشان گفتم: بابا چکاری انجام می دهید؟ 🔰گفتند: ! چرا ناراحت می شوی؟ این مهمان هایی که برای مراسم من می آیند همه را من دعوت می کنم و اگر نیامدند دعوت نشده اند، شما ناراحت نشو❌ 🔰از آن سال هر کس را که برای مهمانی ایشان دعوت می کنم و تشریف نمی آورند اصلا ناراحت نمی شوم چون می گویم حتما پدرم ایشان را دعوت نکرده و مطمئنم که آمدن هم دعوت شهداست🌷 ان شالله خداوند توفیق ادامه دادن راه شهدا را به ما عنایت بفرمایند... نگاه_شهدا_را_به_خودمان_جلب_کنیم ان شاءالله 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣6⃣ 📖از ایوب هر کاری بر می اید. هر وقت از او میخواهم هست. حضورش👤 فضای خانه را پر میکند. مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول💰 نداشت، توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم _ابرویم را حفظ کن، هیچ در خانه ندارم✘ دوستم امد جلوی در اتاق + بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم 📖امده بود کمکم تا ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس💷 پیدا کرده بود. ابرویم را حفظ کرد. 📖توی امتحانهای کمکش کرد. برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم میامد و راهنمایی میکرد👌 حتی حواسش به هم بود. 📖یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمدحسین شب جمعه ای ببرد مسجد🕌 یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمدحسن و گفتم بین ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من👀 📖-مامان میگذاری همه اش را بخورم؟ +نه مادر جان، این ها برای است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند شانه اش را بالا انداخت _خب مگر من چه ام است⁉️ خودم میخورم، خودم هم اش را میخوانم 📖چهار زانو نشست وسط اتاق و همه ها را خورد. سینی خالی را اورد توی اشپز خانه _مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب، سیب ابداری🍎 را گاز میزد و میخندید؛ فاتحه و نماز های محمدحسن به او رسیده بود😍 📖از تهران تا تبریز خیلی راه است. اما وقتی دلمان گرفت💔 و هوایش را کردیم می رویم سر . سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم. بچه ها جلوتر از من میروند. اول سر مزار میروم تا کمی ارام شوم اما باز دلم شور میزند 📖چه بگویم؟ از کجا شروع کنم⁉️ ......... 🖋 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh