eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن⚘ ⚘به مناسبت سالروز شهادت ⚘شهید_هادی_شجاع 🗓تاریخ تولد : ۲۳ /۸/ ۱۳۶۸ 🗓تاریخ شهادت : ۲۸ /۷/ ۱۳۹۴ ⚘مزار شهید : امامزاده عباس ⚘محل شهادت : سوریه ⚘چیزی درباره اش نمیدانستم، تنها گه گداری نامش راشنیده بودم میان جستجوهایم چشمم به نامِ کتابش خورد «وهب زمان»! ⚘دروغ چرا؟! ترسیدم! قلمم لرزید و تا آخَر ماجرا را خواندم. دیگر دست و دلم به نوشتن نمیرفت اما دلِ کنار گذاشتنش را نداشتم. حیف میشد اگر شناختن را از دیگران منع میکردم. ⚘کم کم کلمات را کنار هم جای دادم شروع به نوشتن کردم؛ از بچگی گفتم، همان وقتی که با دست هایی پر از تیله به خانه آمده بود و مردانه گفته بود میخواهد بچه مثبت شود از همان نه سالگی هم به دنبال بسیجی شدن بود ، به دنبال ادامه دادن راه ارباب بی کفن. مگر نه این که میگویند: «حسین! رفیق خوب زندگیمی امام حسینِ بچگیمی...» ⚘کم کم هادی قد کشید و مادر سر و جان را فدای قامت جوانش میکرد! دانه های اسپند بر روی ذغال بالا و پایین میپریدند تا هر چه بدی هست از دور کنند؛ مبادا چشم و چراغ خانه چشم بخورد! ⚘مادر هم میان روزمره های زندگی اش دعا برای هادی را از یاد نمیبرد! آنقدر برای عاقبت بخیری اش دعا میکند که خدا اسباب را برای پسر رشیدش جور میکند... ⚘هادی، تحت نظارت فرمانده اش و با رفاقت عجیب با عمه سادات عجین میشود و اینجاست که همه شان تلمیحی میشوند برای: «شهیدان را شهیدان میشناسند» ⚘دلم نمیخواهد داستانش را به آخر برسانم، طولش میدهم اما دلم جایی میان دامادی و پرسه میزند. پر میکشم به شب خواستگاری، فاطمه هنوز هم نمیدانست پسر همسایه که تا به حال یکبار هم اورا ندیده چگونه اینجا آمده است؟! ⚘اما خدا هارا خود برای حسین هایش انتخاب میکند، فاطمه رباب میشود برای ؛ و هادی همان وهب نصرانی که عشق به ، خیال داماد بودن را از سرش پرانده و راهی معرکه کرده بود... ⚘فاطمه، عروس چهار روزه هادی بود، این را زمانی فهمیدم که با افتخار و سربلند اما با بغض در گلویش میگفت: «ما فقط چهار روز زندگی کردیم» ⚘حال او با کمری خم شده بر روی ویرانه ی آرزوهایش ایستاده! همچنان عاشق و مجنونِ ؛ چشم دوخته به گنبد طلایی (س) و سربلند است که خدا فدایی اش را پذیرفته است. ⚘مبادا از یاد ببریم دلیل استواری الآن ما است که هادی ها و فاطمه ها زیر پا گذاشته اند.... برای سلامتی امام عصر عجل الله... هدیه به ارواح مطهر شهدا....امام شهدا.... شهیدسرافراز<<هادی شجاع>> <<صلــــــــــوات>> 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_هادی_شجاع #سالروز_ولادت🎊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
*بسم الله الرحمن الرحیم* 🍂چیزی درباره اش نمیدانستم، تنها گه گداری نامش راشنیده بودم میان جستجوهایم چشمم به نامِ کتابش خورد «وهب زمان»! 🍂دروغ چرا؟! ترسیدم! قلمم لرزید و تا آخَر ماجرا را خواندم. دیگر دست و دلم به نوشتن نمیرفت اما دلِ کنار گذاشتنش را نداشتم. حیف میشد اگر شناختن را از دیگران منع میکردم. 🍂کم کم کلمات را کنار هم جای دادم شروع به نوشتن کردم؛ از بچگی گفتم، همان وقتی که با دست هایی پر از تیله به خانه آمده بود و مردانه گفته بود میخواهد بچه مثبت شود😅 🍂از همان نه سالگی هم به دنبال بسیجی شدن بود ، به دنبال ادامه دادن راه ارباب بی کفن. مگر نه این که میگویند: «حسین! رفیق خوب زندگیمی بچگیمی...» 🍂کم کم هادی قد کشید و مادر سر و جان را فدای قامت جوانش میکرد! دانه های اسپند بر روی ذغال بالا و پایین میپریدند تا هر چه بدی هست از دور کنند؛ مبادا چشم و چراغ خانه چشم بخورد! 🍂مادر هم میان روزمره های زندگی اش دعا برای هادی را از یاد نمیبرد! آنقدر برای عاقبت بخیری اش دعا میکند که خدا اسباب را برای پسر رشیدش👱‍♂ جور میکند. 🍂هادی، تحت نظارت فرمانده اش و با رفاقت عجیب با عمه سادات عجین میشود و اینجاست که همه شان تلمیحی میشوند برای: «شهیدان را شهیدان میشناسند» 🍂دلم نمیخواهد داستانش را به آخر برسانم، طولش میدهم اما دلم جایی میان دامادی و پرسه میزند. پر میکشم به شب خواستگاری، فاطمه هنوز هم نمیدانست پسر همسایه که تا به حال یکبار هم اورا ندیده چگونه اینجا آمده است⁉️ 🍂اما خدا ها را خود برای حسین هایش انتخاب میکند، فاطمه رباب میشود برای ؛ و هادی همان وهب نصرانی که عشق به حرم🕌خیال داماد بودن را از سرش پرانده و راهی معرکه کرده بود. 🍂فاطمه، عروس چهار روزه هادی بود، این را زمانی فهمیدم که با افتخار و سربلند اما با بغض😢 در گلویش میگفت: «ما فقط چهار روز زندگی کردیم» 🍂حال او با کمری خم شده بر روی ویرانه ی آرزوهایش ایستاده! همچنان عاشق♥️ و مجنونِ ؛ چشم دوخته به گنبد طلایی (س) و سربلند است که خدا فدایی اش را پذیرفته است. 🍂مبادا از یاد ببریم دلیل استواری الآن ما است که هادی ها و فاطمه ها زیر پا گذاشته اند💔 ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد: ۲۳ آبان ۱۳۶۸ 📅تاریخ شهادت: ۲۸ مهر ۱۳۹۴ 🥀مزار شهید: امامزاده عباس 🕊محل شهادت: سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید احمد صغیرزاده🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃سوغات ماه آخر است. شاید هم بهار چشم روشنی‌اش را پیش کش کرده است. آغوش گرم خانواده پذیرای وجودش شد و نامش را نهادند. 🍃به قول مادر، از کودکی به دنبال مادر راهی ها بود و زیر چادر مادر حال دلش را با عشق حسین رو به راه می کرد. پا به پای جسمش روحش هم بزرگ شد و عشق حسین جوانه زد و رشد کرد. صدای ها و های رزمنده حواس دلش را از درس و مشق پرت کرد و راهی شد. 🍃دل عاشقش او را ساکن کرد و همانجا به بزم عاشقی لبیک گفت. می گویند در عملیات ها آنجا که همه چیز قفل میشد دو رکعت نماز به هدیه می کرد و در پایان نماز تمام مشکلات رفع می شد. 🍃می گویند همیشه چشم سرش بسته و با چشم دل را زمزمه میکرده و آنقدر حالش قشنگ بود که هنوز هم فامیل به پیروی از او دعای توسلی جمعی برگزار می کنند. 🍃می گویند ارادت خاصی به داشته و ذکر لبش موقع شهادت بوده است. به گمانم منتظر خوبی بوده که امامش موقع آمده است. 🍃آقا احمد! حال این روزهای ما خوب نیست. خون شهدا شده ایم و خودمان خون به جگر. امام زمان از گناهان ما در ، اشک میریزد و از خدا طلب مغفرت می کند. هوا آلوده‌ی است و همه نفس کم آورده ایم. اینجا دیگری برپاست و ما سخت در محاصره ایم. برگرد و با دوستانت چاره ای کن به حال ... ✍نویسنده : 📅تاریخ تولد: ۱ اسفند ۱۳۴۶ 📅تاریخ شهادت: ۹ آذر ۱۳۶۵ 🥀مزار شهید: بهشت قاسم 🕊محل شهادت: شلمچه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سالروز شهادت شهید مهدی قره محمدی🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃بند دلم پاره شد و عکس های سنجاق شده به آن می رقصند و از مقابل چشمانم رد می شوند. عکس با پدرش، همان روزها که تنها فرزند خانواده بود و به قول ، مادرِ بابا بود. آنقدر محبت این دختر در دل پدر ریشه زده بود که مرهم های پدر برای مادرش بود. 🍃صدای ترک های را می شنوم و این بار عکس و پدر به من لبخند می زند. پرنسس بابا بود و عاشق پدر؛ اینکه را همه می دانند. زهرا هم با دستهای کوچکش برای آرزوی پدر دعا می کرد. اشک هایم سرازیر میشوند و چشمان تارشده از ، به عکس و آقا مهدی روشن می شود همان لحظه وداع، محمد جواد در خواب بود، پدر با یک بوسه و یک نوازش که هنوز گرمایش بر تن پسر مانده، از او دل کند. 🍃اشک هایم از هم سبقت گرفته اند اما عکس ، قصه جدیدی است. نذر کرده بود این بار خودش همسرش را راهی دفاع از حرم کند. رفت پیش فرمانده و خواهش کرد که همسرش بازهم راهی شود. نشست و تمام لحظه های باقی مانده از حضور همسرش را نظاره کرد و بخاطرش سپرد. عکس هایی که شریک زندگی اش آماده می کرد برای ، وصیت نامه ای که برای روز های نبودنش می نوشت. در ظاهر می خندید اما خدا می داند که در دلش چه می گذشت. اشک هایش این بار به دادش رسیدند. 🍃بدرقه کرد و به یک چشم بر هم زدنی خود را در دید، در بالای سر پدر بچه هایش. فاطمه پنج ساله به چهره بابا نگاه می کرد و گریه می کرد. زهرای سه ساله چقدر شبیه شده بود و سر بابا را نوازش می کرد. و اگر محمد جواد لب می گشود و بابا می گفت چه میشد. نسیمی می وزد و این بار آخرین عکس را می بینم. دل داغدار فاطمه و زهرا با سنگ سرد مرهم می یابد. همسر شهید درد و دل می کند با شهیدش از روزی که محمد جواد تب کرده بود و در خواب فقط سراغ را می گرفت.... ✨ آقا مهدی، به حرمت نازدانه هایت دعایمان کن🤲 ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد : ٢٨ شهریور ۱٣۵٨ 📅تاریخ شهادت : ٢۱ آذر ۱٣٩۶ 🕊محل شهادت : دیرالزور_سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸شهید محمد غفاری عاشق شهادت بود در عین اینکه ظاهر بسیار جدی ای داشت، در رابطه برقرار کردن با دیگران بسیار مصمم و تر بود. همیشه در هر محیطی وارد میشد سریعا با افراد آن جمع دوست میشد وخودش را در دل♥️ آن‌ها جا می‌کرد. از حرف زدن با دیگران لذت می برد . 🔹او چند سال قبل از خواب شهید علی چیت سازیان را میبیند و شهید چیت سازیان🌷 به او میگوید الان وقتش نیست ولی نگران نباش پیش ما می‌آیی 📙برگرفته از کتاب پرواز در سحرگاه. اثر گروه شهید هادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 💟میروم تا مادر بگیرم 💢این جمله را به همراه عکسی از خودش📸 زمانیکه در پرواز ایران به بود در فضای مجازی منتشر کرد. این جمله عجیب بوی میداد. از آن خداحافظی های بی برگشت🚷 💢طوری که خودش گفته بود اینبار آب نریزید❌ و دیگران را خبر نکنید. ساعاتی قبل از ، زمانی که همرزمش از او پرسید کجا میروی؟ چنین پاسخ داد: 👈پیش به سوی بغل مادر💞 حضرت زهرای مرضیه (س) 💢باشد که ماهم به دچار شویم که چه حالیست این عاشقانه ♥️ ! ⇜اکنون که در آغوش مادری بگو از چه خبر؟ از پهلوی شکسته اش😭 از جگر گوشه هایش⁉️ راستی از (ع) خبر داری؟ یا که باید سراغش را از نخلستان🌴 و چاه گرفت؟ این بر تو چه میگذرد؟ کمی برایمان بگو...😭😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📸تصویری که در آن، شهید تعدادی از عناصر داعش را به اسارت گرفته است! 💥سرداری که وقتی به شهادت رسید، به علت شرایط منطقه، خبر را شبکه‌ها و رسانه‌های منتسب به داعش و تکفیری‌ها پخش کرده بودند. دشمن با این کار می‌خواست انتقامش را از شهید🌷 جبار عراقی با نام جهادی «ابوعارف» بگیرد. چون ابوعارف در زمان باعث شده بود تعداد زیادی از عناصر داعش را به اسارت بگیرند. 💥شاید این ذوق‌زدگی رسانه‌های دشمن با این عنوان که «مالک اشتر ایرانی‌ها را کشتیم» گویای اوج نفرت و تکفیری‌ها از ابوعارف باشد. از طرفی چون پیکر شهید🌷 در تیررس تک‌تیرانداز جیش‌النصر بود، حدود ده‌روز طول کشید تا همرزمانش پیکر مطهرش را به عقب برگردانند. در این مدت،‌ داعش برای تحویل‌دادن پیکر درخواست آزادی ۷۰نفر از تکفیری‌ها را کرده بود که با مخالفت شدید همسر شهید مواجه شد. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یک هفته قبل از از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر مشغول دعا و گریه است و دارد با صحبت می‌کند. دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام. . 🍃صبح موقعی که جهاد می‌خواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی می‌گفتی؟ چرا اینقدر بی قراری می‌کردی؟چی‌شده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من به‌خاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز می‌خواندم . دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این‌ پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم! مرا بوسید و بغل کرد و رفت... . 🍃یکشنبه شب فهمیدم آن شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر التماس برای چه بوده است !. راوی: مادرشهید 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سر قبر که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید... اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم... را از شهید تورجی زاده خواست... 🌷 راوی : ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سر قبر که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید... اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم... را از شهید تورجی زاده خواست... 🌷 ‎‎‌‌‎‎‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
نشـستم سر قبـر یه خانـمی اومد كنارم نشسـت گفـت شه‍یده فائزه رحیمی ۴۰روز قبل از اومـد سر قبر شهیدآرمان اونقـدر گریـه میکرد ك ما نمی‌تونستیم بلندش کنیم •••🥲 _بهش گفتم مشكلی داری❓❕ _گـفت تا نگیرم بلند نمیشم:) _گفتم چی.. _گفت شهادت🖇🕊 _گفتم جوونی مگ چن سالته... _گفت ²⁰سالمه و دیر شده😢 گفت چله زیارت عاشورا شهید صفری برداشتم اومدم از شهید آرمان برات شهادت بگیرم••و شد انچـه خواست و ما جاموندیـم. 🌿 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 💠دوقلوها 📜خاطره ای از جانباز دفاع مقدس و پسر خاله شهید مدافع حرم درباره نحوه تشخیص دوقلوها ⚜شهيدبزرگوارحميد سياهکالي مرادی وقتی متولد شد بودند دوقلوي شبیه به هم ، خاله بزرگوارم فرمودند این و دیگری حمید چندروزبعدکه به دیدارشان رفتم ام فرمودند حميد و سعيد را تشخيص میدهی⁉️ گفتم این حمید این سعید ⚜برای خاله ام جای سوال بود که من چطور میشناختم⁉️ وقتی حميد نوشیدند این راز راگفتم وقتی قلوها را بغل کردم در گوششان اذان بگويم نوری در بالای ابروی حميداقا ديدم که تا زمان هیچگاه برادران را اشتباه صدا نزدم🚫 شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh