eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
آری! #شهــدا درست زدند به هـدف🎯 خالصانه👌 پیش رفتند و به آنچه آرزویش را داشتند رسیدند🌷. آنها دنبال
8⃣4⃣6⃣ 🌷 💠دوقلوها 📜خاطره ای از جانباز دفاع مقدس و پسر خاله شهید مدافع حرم درباره نحوه تشخیص دوقلوها ⚜شهيدبزرگوارحميد سياهکالي مرادی وقتی متولد شد بودند دوقلوي شبیه به هم👬 خاله بزرگوارم فرمودند این و دیگری حمید ⚜چندروزبعدکه به دیدارشان رفتم ام فرمودند حميد و سعيد را تشخيص میدهی⁉️ گفتم این حمید این سعید ⚜برای خاله ام جای سوال بود که من چطور میشناختم⁉️ وقتی حميد نوشیدند این راز راگفتم ⚜وقتی قلوها را بغل کردم در گوششان👂 بگويم نوری 💫در بالای ابروی حميداقا ديدم که تا زمان هیچگاه برادران را اشتباه صدا نزدم🚫 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 0⃣1⃣ 📝آیینه و شمعدان نخریدیم. الان اگر کسی هیچ خریدی نکند لااقل آیینه و شمع دان را می خرد، آن هم اصفهانی ها که رسم و رسومشان خیلی مفصل است. ولی ما خیلی به این چیزها پابند نبودیم. علاقه ای نداشت. من هم برایم مهم نبود، ولی حلقه💍 را دوست داشتم. برای یوسف خرید حلقه هم مهم نبود، ولی من گفتم: چون دانشجو هستم و می رم دانشگاه، باید رو دستم کنم. هیچی هم که نخرم، سر این یکی کوتاه نمی آم. 📝همه ی خرید عقدمان یک حلقه بود با یک جفت کیف👜 و کفش سفید. سر عقد هم لباس سفید خواهرم را پوشیدم. قرار گذاشتیم سال دیگر که درسم تمام شد برویم سرخانه و زندگیمان بعداز عقد یک هفته با پدر و مادرش رفتیم و شیراز. یوسف تازه  یک پیکان آبی🚙 رنگ خریده بود. سوار ماشین شدیم. 📝خیلی خوش حال بودم و برای خودم خوشی می کردم😃 به هر حال تغییر و تحول بزرگی توی زندگیم پدید آمده. اما تا سوار ماشین شدیم و خواستیم خداحافظی کنیم، یک دفعه زد زیر گریه😭 چنان اشک می ریخت که جا خوردم. فکر نمی کردم انقدر دل نازک باشد. تازه فهمیدم چرا نمی خواست ازشان دور شوم 📝گفتم: بابا! من که برای همیشه نمیرم. چند روز دیگه بر می گردم. ولی فایده نداشت. وقتی راه افتادیم، تا یکی دو ساعت توی خودم بودم😔خوب بود که مادرم ی کوچکم را هم را هم فرستاد. وگرنه سر همین قضیه خیلی احساس تنهایی می کردم. آن یک هفته ای که رفتیم مشهد، خیلی به من خوش گذشت. 📝 خیلی خوش اخلاق بود. پدربزرگ و مادربزرگ مادریش از ترک های اذربایجان شوروی بودند و از ایروان به مشهد آمده بودند. گاهی که ترکی صحبت می کردند، یوسف اشاره می کرد که فارسی بگویند تا من ناراحت نشوم😊 پدرش اهل قوچان بود. کارش دوختن پوستین و کلاه بود، به شان می گفتند . خانه‌ای در مشهد داشتند، ولی در قوچان زندگی می کردند؛ کار و بار پدرش در قوچان بود. 📝آن دو ترمی که از درسم مانده بود، کرده بودیم و من در خانه ی پدرم بودم. یک بار پروژه ی درسیم تحقیق و ترجمه ی یک مقاله در مورد شیمی کریستالی بود. لغت و اصطلاح فنی زیاد داشت. یوسف زبان انگلیسی اش خیلی خوب بود👌 وقتی فهمید گفت: برات ترجمه می کنم. کتاب را برداشت با خودش برد . 📝شب ها که از سرکار برمی گشت ترجمه می کرد. پروژه را که تحویل استاد دادم. خیلی تشویقم کرد👏 و تمام نمره اش را بهم داد. برای فارغ التحصیلیمان جشن گرفته بود. گفتند: می تونید با خودتون هم راه بیارید. توی جشن لباس فارغ التحصیلی پوشیدم. یوسف هم با من آمد👥 وقتی برگشتیم، چندتا عکس با آن لباس از من گرفت. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 💠دوقلوها 📜خاطره ای از جانباز دفاع مقدس و پسر خاله شهید مدافع حرم درباره نحوه تشخیص دوقلوها ⚜شهيدبزرگوارحميد سياهکالي مرادی وقتی متولد شد بودند دوقلوي شبیه به هم ، خاله بزرگوارم فرمودند این و دیگری حمید چندروزبعدکه به دیدارشان رفتم ام فرمودند حميد و سعيد را تشخيص میدهی⁉️ گفتم این حمید این سعید ⚜برای خاله ام جای سوال بود که من چطور میشناختم⁉️ وقتی حميد نوشیدند این راز راگفتم وقتی قلوها را بغل کردم در گوششان اذان بگويم نوری در بالای ابروی حميداقا ديدم که تا زمان هیچگاه برادران را اشتباه صدا نزدم🚫 شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh