eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
5⃣8⃣2⃣ 🌷 💠استخـاره و توسـل بہ حضـرت مـادر (س) 🔸ستـون گردانـها پشت مـانـده ؛تشویـش و اضـطراب😨 در چهـره‌ی بیشـتر فـرماندهان موج می‌زنـد ،تـا دقـایقی دیگـر عملـیات اعـلام می‌شـود📣 بـاید ڪاری ڪنیم💥 امـا .... 🔹 در تاریڪی شب خـودش را بہ رسـاند؛وقـتی حسـیـن شرایـط را برای او توضـیح داد ڪمی فڪر ڪرد بہ اطـراف و سنگـر های دشمـن نگـاه ڪرد بعـد پرسـید راهـکار های دیگـر چگونـه اسـت ؟ می‌شود از مسـیر دیگـه ای رفـت ⁉️ 🔸یڪی از بـچه هـای راهڪار دیگـری را در سمـت راسـت➡️ منطـقه‌ی عملـیاتی بہ او نـشان داد. امـا گـفت : ایـن مسیـر شـناسـایی نـشده🚫 🔹همـه نـاراحـت بودنـد😔 . فرصـت فڪر ڪردن هم نداشتیم چه رسدبہ شـناسایی محـورجـدیـد مصطـفی ڪوچڪش را از جیب برداشـت و در دسـت گرفـت ، در تاریڪی شـب👤 بہ حضـرت زهـرا (س) پیـدا ڪرد، در درون خـودش ڪلماتی را نجـوا ڪرد بعـد هـم اذڪاری گـفت و قـرآن را بـاز ڪرد...📖 🔸نگاهی بہ صفـحه‌ی بـاز شـده انـداخت و خـیلی قاطـع و محڪم👊 گـفت : از این محور نمی‌رویـم⛔️! بعـد محـور سمـت را نشـان داد و گـفت: از اینـجا می‌زنیـم بہ دشـمن ! سـمت راسـت منطـقه ای بہ نـام «بـاغ شمـاره هفـت» بـود 🔹چنـد تـن از فرمـانـدهان ڪردند. گفـتند : این منطـقه شـناسـایی نشـده ! مـا نمی‌دانـیم آنـجا چـه خبـر است.امـا ڪہ بہ استـخاره‌های مصطـفی اعتـقاد قلبی داشـت هـیچ تردیدی نڪرد🚫 حرڪت بچـه ها به سمت باغ شمـاره هفـت شد... 🔸دقـایقی بعـد از پـشت بی سیـم ها رمـز (س) برای آغاز عملـیات فتـح المبـین اعـلام شـد📣، اعـلام ایـن رمـز اشڪ دیـدگـان مصطـفی و بسیـجی هـارا جـاری ڪرد😭 ... هـوا هنـوز روشـن نشـده بـود🌥 ، منـطقه بـاغ شمـاره‌ی هـفت .✊ 📚 مصطفـی [ خاطرات سرلشکر شهید حجةالاسلام پور ] 📇 انتشارات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#سیره_شهید❣ ✍ اوایل جنگ بود ، در جلسه ای #بنی_صدر بدون {بسم الله} شروع ڪرد به حرف زدن ✍ نوبت ڪه به #صیاد رسید به نشانه ی #اعتراض به بنی صدر ڪه آن زمان فرمانده ڪل قوا بود گفت : ✍ [ من در جلسه ای ڪه اولین سخنرانش بی آنڪه نامی از #خدا ببرد حرف بزند، هیچ سخنی نمی گویم .😑] #شهید_صیاد_شیرازی🕊 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4⃣4⃣6⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 📝زمزمه🎶 رفتن محسن به اول توی خانواده خانمش پیچید. من خودم دوست داشتم عضو سپاه شوم. همان اوایل جنگ💥 که رفتم . خب نشد🚫؛ اما درمورد محسن مخالفت کردم که جای پایش را سفت کنم تا فردا کسی نکند. 📝به پدرخانمش گفتم: آدم اختیارش دست خودش نیست❌. شب و نصفه‌شب زنگ می‌زنند☎️ باید زن و بچه رو ول کنه بره به امون خدا. بعدا گله نکنی! 📝به مادرش هم گفتم:کسی که سپاه بره به در نمی‌بره. یا شل و پل می‌شه یا . بعدا گریه و زاری😭 نکنی.از وقتی رفت توی نگرانش بودم. همیشه نگرانش بودم؛⚡️ ولی فکر نمی‌کردم به این زودی شود🌷. 📝سیدرضا نریمانی شعری دارد که می‌گوید:یه دسته گل دارم برای این می‌دم... روی این شعر بودم. اگر می‌شنیدم به هم می‌ریختم😥. کسی حق نداشت توی خانه‌ی ما🏡 این مداحی را گوش کند🎧 یا بخواند... راوی:پدر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌺🌼🌺🌼🌺🌼 می خواست برگرده جبهه بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست... ... وقت که شد، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و رو جمع کرد خواستم بهش کنم که گفت: این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا، نماز بخونند دیگه حرفی برا گفتن نداشتم خیلی زیبا ، بجا و جواب حرف بی منطق من رو داد  📚منبع: کتاب بر خوشه ی خاطرات ، صفحه ۲۸ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣3⃣0⃣1⃣ 🌷 💠نمازعیدفطر 🔰 بود که او را همراه خودم برای نماز📿 عیدفطر به مسجد محل🕌 بردم. مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی🍱 و اسباب بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود. 🔰در رکعت اول حواسم به سمت کشیده شد،از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود، خوراکی‌هایش را مشت می‌کرد و می‌خورد😅 و در همان چند دقیقه اول⏰ همه را نوش‌جان کرده بود خیالم راحت بود که مشغول است. 🔰اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم نیست❌ بانگرانی را تمام کردم. از صدای نمازگزاران متوجه شدم دسته‌گلی به آب داده است‍♀ شرمنده شدم. 🔰 را سرم کشیدم و سریع رفتم، محمدرضا را از بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم حتی کفش‌هام👡 را هم نپوشیدم🚫 و به خانه برگشتم. 🔰محمدرضا همه را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها می‌کرد‌.چون بچه بازیگوشی🙃 بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم و هیئت نبردم❌ 🔰اما مسجد و هیئت را به آوردم و روی بچه ها کار کردم👌 📚برگرفته از کتاب 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 ●خانواده شهید مغنیه به یک خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقه "الغبیری" بود. همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت حضرت رسول(ص)♥️ دور هم جمع بودند.از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند✅ و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامه هایی دارند. همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید به .. 🔸جهاد فقط گفت: طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده📂 میگویم!...همه شروع به کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند😕 بعضی ها میگفتند: کارش را آماده نکرده است! ●وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد❌ اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید. درست یک هفته بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند👥 ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای آمده بودند!!... طرح جهاد، بود🕊 ✍راوی:مادربزرگ شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 3⃣6⃣ 💢سر به 🌫 بلند مى کند و مى گوید:_خدایا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بیت ، گواه باشد که من از آل محمد مى جویم.سپس صورت اشکبارش را بر پاهاى امام مى گذارد و مى پرسد:_آیا راهى براى توبه و بازگشت هست ؟امام مى فرماید: آرى ، خداوند توبه پذیر است. پیرمرد که انگار از یک کابوس وحشتناك شده است و جان و جوانى اش را دوباره پیدا کرده ، 🖤 را به زمین مى اندازد و همچون جنون زده ها مى دود و فریاد مى کشد:_مردم ! ما فریب خوردیم. اینها نیستند. اینها پیامبرند، اینها؛ دشمنان خدایند، دشمن خداست. آن پیامبرى که در اذانها شهادت، به رسالتش مى دهید، پدر اینهاست. توبه کنید! جبران کنید! برگردید! که از لحظاتى پیش ، کمر به قتل پیرمرد بسته و به او پرداخته ، اکنون به پیرمرد مى رسد و با شمشیرى میان سر و بدن او فاصله مى اندازد،... 💢آنچنانکه پیرمرد چند گامى را هم بى سر مى دود و سپس بر زمین مى افتد.... مردم، مردمى که شاهد این صحنه بوده اند، بیش از آنکه و متنبه شوند، مرعوب و مى شوند.بیش از این ، نگاه داشتن کاروان مصلحتنیست... کاروان را در زیر بار سنگین به سمت قصر یزید، حرکت مى دهند ، همه اعیان و و بزرگان و و و را براى شرکت در این جشن بزرگ دعوت کرده است... 🖤 را به انواع زینتها و گوناگون تدارك دیده است . پیداست که یزید به زندگى خود، دست یافته است.... یزید به هنگام شنیدن خبر ورود کاروان سرها و اسرا، در حین مستى وسرخوشى، ناگهان ناله شوم کلاغها را مى شنود و با خود آنچنان که دیگران بشنوند، زمزمه مى کند: _در این هنگام که محمل شتران رسید و آن خورشیدها بر تل جیران# درخشید، ✨کلاغ 🦅ناله کرد و من گفتم : 💢 چه ناله کنى ، چه نکنى ، من طلبم را وصول کردم و به آنچه مى خواستم رسیدم.هم اکنون نیز، با و تبختر بر تخت تکیه زده است و ورود کاروان شما را مى کند.... او که خود را براى این کاروان و دم و دستگاه خود به کار گرفته است،... اکنون به تماشاى و خود و و خوارى نشسته است. همه اهل کاروان را از بزرگ و کوچک ، با به یکدیگر بسته اند. 🖤یک سر طناب را برگردن سجاد افکنده اند و سر دیگر را به بازوى تو بسته اند.... طناب دیگر از بازوى تو به دستهاى سکینه... و طناب دیگر و دست دیگر و بازوى دیگر... و اهل کاروان به گونه اى به هم شده اند.... که اگر کسى و یا برود، را با خود و اسباب و شود.... به مجلس، رو مى کند و به یزید و با لحنى آمیخته از و و مى گوید: _✨اى یزید! گمان مى کنى که اگر رسول خدا ما را در این حال ببیند، چه مى کند⁉️ 💢با همین امام ، حال مجلس مى شود.... یزید فرمان مى دهد... که بند از دست و پاى شما و غل و زنجیر از دست و پا و گردن امام ، باز کنند.... یزید در دو سوى خود امرا و بزرگان را نشانده است....براى شما جایى درست مقابل خویش ، تدارك دیده است.... و سرها را در طبقهایى پیش روى خود چیده است.... و تا مى توانند مى برند... و به درون هم مى خزند... .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
✨پرواز🕊 همیشه زیباست.❤️ 🍃 فروردین ماه سال ۱۳۳۵ 🗓 در شهر به دنیا آمد او که در خانواده‌ای پر جمعیت👥زندگی خود را آغاز کرده بود، بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی به برای ادامه تحصیل👨‍🎓 نزد خواهرش رفت و بعد از پایان تحصیلات وارد شد. 🍃 شهید ابراهیم در روزهای بهمن ماه با انبوهی از مردم مواجه می‌شود که برای به خیابان هجوم اورده ‌اند فرمانده اجازه به مردم بی ‌گناه را صادر می‌کند😱اما اسلامی با شجاعت تمام از این کار سر باز می‌زند.👌 🍃 این‌چنین او زندانی ‌میشود و در روز ۲۲ بهمن دستور را صادر می‌کنند.اما با خواست خدا در همان روز پیروز😍 می‌شود و او رها شده و به جماران می‌رود و مانند پروانه🦋دور امام می‌گردد.😍 🍃 و سرانجام به‌دست بر اثر انفجار هواپیما✈️به درجه رفیع نائل می‌آید.😔 ✍نویسنده: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh