eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
وسطای ظهر بود.مسیر نجف-کربلا. مهدی دید #دختربچه داره #گریه می کنه،سریع رفت سمتش، اونقدر باهاش شوخی و #بازی کرد تا بالاخره #آروم شد و رفت.. شهید_مهدی_ایمانی🌷 خادم_حرم_حضرت_معصومه_س #شهید_مدافع_حرم #مارم_یاد_کن_نزدارباب😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣6⃣3⃣🌷 🕊❤️ ✍ به روایت همسر شهید 🌷علاقه و محبتش به حد و حصر نداشت. دختر و پسر هم برایش فرقی نداشت. از وقتی نفیسه و علی به جمع‌مان اضافه شده بودند همه کارهایش را طوری تنظیم می‌کرد که با هم باشیم. کلی جورواجور می‌خرید، با هم فیلم می‌دیدیم و از کنار هم بودن می‌بردیم. 🌷تفریحات‌مان بود ولی با بی‌نهایت خوش می‌گذشت.توی حیاط نقلی خانه‌مان یک کوچک آهنی درست کرده بود و یک کاشی گذاشته بود وسط حیاط. بعد از ظهرها حتما با بچه‌ها می‌کرد. همه این تفریحات ساده با بودن مرتضی دوست‌داشتنی و بود. 🌷جمعه‌ها ساعت شش صبح را روشن می‌کرد. همه‌مان با بیدار می‌شدیم. می‌گفت: «زود بیدار بشید که جمعه‌تون نشه.» با موتور می‌رفتیم سمت و شاندیز. با دوتا بچه کوچک، تپه‌ها را بالا می‌رفتیم. 🌷یکی از مسئولان بسیج، مسئول ثبت‌نام حرم شده بود. پیشنهاد کرد که مرتضی هم ثبت‌نام کند. بار اول، شب میلاد (ص) لباس خادمی آقا را پوشید. از آن به بعد تا شهادتش تقریبا سه سال بود. 🌷هر هشت روز در میان، یک شب کشیک بود. ساعت شش بعد از ظهر می‌رفت و تا هفت یا هشت صبح بود. وقتی با آن کت و شلوار سرمه‌ای رنگش از حرم می‌آمد می‌گفتم: «مرتضی، بوی می‌دی.» یکی دو ساعت نمی‌گذاشتم لباس‌هایش را دربیاورد. دوست داشتم تو لباس خادمی آقا نگاهش کنم. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
توی قلعه گنج کرمان، بچه های فقیر و ماه ها حموم نرفته ی #کپرنشین رو بغل میکرد، #نوازش میکرد، میبوسید و ساعت ها زیر ظل #آفتاب، وسط خاک و خُل، با #بازی جمعشان را #گرم میکرد تا از ته دل #بخندند. #شهید_محمدحسین_محمدخانی #شهید_مدافع_حرم🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
از امام سجاد پرسیدند:آقا به شما کجا خیلی سخت گذشت؟ ... سه مرتبه فرمود  ....  امام سجاد (علیه السّلام) به نعمان بن منذر مدائنی فرمودند: در شام، بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود🚫. ۱- ستمگران👹 در شام، اطراف ما را با شمشیرهای برهنه و نیزه ها احاطه کردند و بر ما نمودند و کعب نیزه به ما می زدند💥. ۲- را در میان هودج های زن های ما قرار دادند😭، سر پدرم و سر عمویم عباس (علیه السّلام) را در برابر چشم عمه هایم (سلام الله علیها) و ام کلثوم (سلام الله علیها) نگه داشتند😭 و سر برادرم علی اکبر (علیه السّلام) و پسر عمویم قاسم (علیه السّلام) را در برابر چشم سکینه و فاطمه (سلام الله علیها) (خواهرانم) می آوردند و با سرها می کردند و گاهی سرها به زمین می افتاد و زیر سم ستوران قرار می گرفت😭😭. ۳- زن های شامی از بالای بام ها، آب و آتش🔥 بر سر ما می ریختند، آتش به ام افتاد، چون دست هایم را به گردن بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش کنم، عمامه ام سوخت🔥 و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزانید😭. ۴- از طلوع خورشید☀️ تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز🎶 ما را  در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و می گفتند: ای مردم آن ها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند😔. ۵- ما را به یک ریسمان بستند⛓ و با این حال ما را از در خانه ی عبور دادند. ۶- ما را به بازار بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند😔 ولی خداوند این موضوع را برای آنها مقدور نساخت🚫. ۷- ما را در مکانی جای دادند که نداشت❌ و روزها از گرما و شب ها از سرما آرامش نداشتیم و از و گرسنگی و خوف کشته شدن همواره در وحشت و اضطراب به سر می بردیم😭. 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
1⃣2⃣9⃣ 🌷 💠 🌷در مورد شدن آقا عبدالمهدی اگر فكری هم به ذهنم خطور می‌كرد، خودم را به كاری می‌كردم تا فراموش كنم. 🌷سه روز قبل از آمدنش دیدم رفتم حرم (سلام الله علیها). عکس همه شهدا به دیوارهای حرم بود. همان طور که نگاه می کردم، دیدم عکس همسرم هم بین آنهاست. از که بهم وارد شد داد زدم «وای عبدالمهدی شهید شد.» 🌷از خواب بالا. دستانم خیلی می‌لرزید. اتفاقا دو، سه ساعت بعدش، زد. ‌خواستم خوابم را تعریف كنم، ولی گفتم نگرانش نكنم. فقط گفتم: عبدالمهدی خوابت را دیدم.گفت: «چه خوابی؟» گفتم:وقتی آمدی، تعریف‌ می کنم.. 🌷آقا عبدالمهدی خیلی دل به دل بچه ها می‌داد و با آنها داشت. انقدر كه بچه‌ها دور پدرشان بودند با من نبودند. اهل با بچه‌ها بود. فاطمه را خیلی به خودش كرده بود. ریحانه هم كه جای خود داشت. همه جا جای خالی‌اش پر شدنی نیست. 🌷بعد از شهادتش، هرشب را می‌بینم. احساس می‌كنم الان هم یک لحظه از من و زندگی ام و بچه‌هایم نیست! اگر زمانی كه آقاعبدالمهدی زنده بود، احساس خوشبختی می‌کردم، الان صدبرابر احساس می‌کنم، چون می‌دانم به رسیده است. 🌷یک داشتم كه خاطراتم با عبدالمهدی را آنجا می‌نوشتم، گاه و بیگاه هم شعرهایم را، به خصوص اوایل زندگی كه هنوز بچه‌دار نشده بودم و بیشتری داشتم. 🌷یک روز بعد از شهادت همسرم، دلم خیلی گرفته بود. گفتم بروم سراغ آن دفتر و را مرور كنم. به محض بازكردن دفتر، دیدم برایم یک نوشته با این مضمون كه «همسر عزیزم! من به شما می‌کنم که مرا سربلند و عاقبت بخیر کردی و باعث شدی اسم من هم در لیست شهدای کربلا نوشته شود. آن دنیا هستم!» راوی:همسر شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣6⃣9⃣ 🌷 💠برشی از کتاب ✍ به روایت دوست شهید 🌾من بیشتر در ستاد بودم؛ بیرون از لشکر در مناطق مسکونی. گاهی برای پیگیری کارها می آمدم داخل لشکر. محسن از در پادگان می رفت سمت زرهی؛ ولی من با داخل پادگان تردد میکردم. 🌾یکروز صبح زیر باران جلوش ترمز زدم که شود. گفت: میخوام کنم. فردایش باز بوق زدم که بپر بالا گفت: میخوام ورزش کنم، دفعه ی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: « ممد ناصحی!این ماشین ، تو داری باهاش میری موظفی، اگر می خواستن برای منم ماشین میذاشتن. » _این ماشین مال رده هاست، ما که نمیخوایم بریم بیرون. 🌾آدم تو همین چیزای مدیون میشه. خوب شدن از همین جاهاست که اگه نکنی هر چی هم زور بزنی آدم نمیشی! 🌾سرش را از پنجره دزدید. _آدم با این کارا صُمُ بُکمُ عمیُ میشه. _یعنی چی!؟ _یعنی خدا به دهن و گوشت میزنه و دیگه به راه راست هدایت نمیشی.تلاش هم میکنی اما نمیشه. 🌾یکبار از پادگان سوار ماشینم شد. گرم حرف بودیم که یک افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار . ، رفت سمت بچه ای که سر کوچه شده بود. دست کشید روی سرش وگفت: ناراحت نشو برو و با دوستات یه دیگه بکن تامن برات توپ بخرم. 🌾جلوی یک مغازه ترمز کردم. توپ بادی خرید؛ همان توپی که ترکیده بود.خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا میشوند که دست از وبازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را کنند. 🌾وقتی توپ هارا داد دست بچه ها، گفتم: آفرین!، خودش را جدی گرفت و گفت: آفرین نداره، یاد بگیر و خودت هم از این کارا بکن. گفتم: تو این مدت خیلی چیزا ازت یاد گرفتم، خندید((پس باید توی هم من رو شریک کنی!)) 🌾باهم رفتیم مسجد، بیرون که آمدیم بچه ای با سینی آمد استقبالمان .گفتم: من نمیخورم، چشم غره رفت که بردار. برداشتم و گفتم: تازه خوردم! گفت: اگه ده تا چایی هم آوردن، بخور شاید این آدم همین چند تا چی باشه، اگه نخوری میشه. 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺🍃 ❣تصور نمی‌کردم حزب اللهی ها این قدر و شنگول باشند.اصلا آدم های را که می‌دیدم تصور میکردم دپرس و افسرده و مدام دنبال غم و غصه هستند. ❣محمدحسین یک میز گذاشته بود توی خانه دانشجویی اش .وارد که می‌شدیم بعد از نماز اول وقت، و مسخره بازی شروع میشد. ❣لذت میبردم از بودن کنارشان از میترکیدی بدون ذره ای . 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣3⃣0⃣1⃣ 🌷 💠نمازعیدفطر 🔰 بود که او را همراه خودم برای نماز📿 عیدفطر به مسجد محل🕌 بردم. مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی🍱 و اسباب بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود. 🔰در رکعت اول حواسم به سمت کشیده شد،از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود، خوراکی‌هایش را مشت می‌کرد و می‌خورد😅 و در همان چند دقیقه اول⏰ همه را نوش‌جان کرده بود خیالم راحت بود که مشغول است. 🔰اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم نیست❌ بانگرانی را تمام کردم. از صدای نمازگزاران متوجه شدم دسته‌گلی به آب داده است‍♀ شرمنده شدم. 🔰 را سرم کشیدم و سریع رفتم، محمدرضا را از بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم حتی کفش‌هام👡 را هم نپوشیدم🚫 و به خانه برگشتم. 🔰محمدرضا همه را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها می‌کرد‌.چون بچه بازیگوشی🙃 بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم و هیئت نبردم❌ 🔰اما مسجد و هیئت را به آوردم و روی بچه ها کار کردم👌 📚برگرفته از کتاب 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠سرشار از انرژی!! 📌به روایت همرزم #فرمانده_حسین ⭕️از کار که برمیگشت، با وجود #خستگی بسیار، در خدمت خانواده بود. خیلی برایم #عجیب بود! ⭕️معمولا از کار که بر می گشتم، از شدت خستگی #حوصله ی هیچ کاری را نداشتم، ولی مرتضی این طور نبود، انگار که در مسیر برگشت #تجدید_قوا کرده باشد، باز هم برای خانواده توان داشت اگر خرید یا کاری در منزل بود انجام میداد، خلاصه از هیچ کاری #دریغ نمی کرد. ⭕️وقتی به خانه ما می آمد با پسرم امیر علی بازی میکرد، امیر علی مرتضی را خیلی دوست داشت، هروقت اورا میدید از #خوشحالی سر از پا نمی شناخت، ساعت ها باهم #بازی میکردند و در نهایت کسی که خسته میشد امیر علی بود نه مرتضی!!. اومعتقد بود که #خانواده هم سهمی از او دارند. #شهید_مرتضی_حسین_پور #شهید_مدافع_حرم🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣4⃣0⃣1⃣ 🌷 🌷شهید عبدالله باقری🌷 تولد: 29 فروردین 1361 ازدواج: 19 خرداد 1382 شهادت: 30 مهر 1394 محل شهادت: ، حلب 🔰عبدالله ازدوران راهنمایی تابستان ها می رفت ، از کبابی🍖 و پارچه فروشی گرفته تا فروش آکواریوم. بگی نگی دستش رفت توی خودش. 🔰یک روز از سرکار که برگشت حسابی سرحال بود😍 یک چیزی هم کرده بود زیر کاپشنش. یک راست رفت توی اتاقمان🚪 و گفت تا صدایتان نکردم نیایید⛔️ 🔰توی دلم خوشحال بودم که می خواهد کند. چند دقیقه ای که گذشت با چشم بسته🙈 رفتیم توی اتاق. چشم هایمان را که باز کردیم یک 🎮 دیدیم که توی خواب هم نمی دیدیمش. 🔰حقوقش را جمع کرده بود💰 و خریده بود برایمان. از آن قدر بالا و پایین پریدیم که نزدیک بود سرمان بخورد به سقف😅صدای ذوق و شوقمان را کشاند توی اتاق. 🔰تلویزیون سیاه سفید📺ننه را گذاشتیم یک گوشه. آتاری هم زیرش. فردایش همه پسرهای فامیل👦 را چمع کردیم. برنامه نوشتیمو📝 لیگ برگزار کردیم. زدیم توی سروکله هم و کلی کردیم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠قرآن و بازی 🔰در سن ده یازده سالگی درگیر #حفظ قرآنش بودیم. اوایل که مقدار حفظ کم بود مشکلی نداشتیم❎ ولی وقتی #حجم حفظیات بالا رفت⇈ طبیعتا باید وقت بیشتری⏳ برای حفظ قرآن و #مرور می گذاشتیم. 🔰سعی میکردم طبق برنامه📝 موسسه پیش برویم تا از بقیه👥 عقب #نماند. این اواخر انگار خسته شده بود😪 از اینکه وقت زیادی برای #بازی کردن نداشت ناراحت بود. تا اینکه یک روز وقتی خواستم طبق #برنامه از او سوال بپرسم📖 و صفحاتی که حفظ کرده مرور کنیم، توپش⚽️ را برداشت و رفت توی حیاط. 🔰شروع کرد به بازی و گفت شما #سوالاتونو بپرسید همان طور که بازی می کرد سوال ها را دقیق و درست جواب میداد✅ حتی یک بار من با اینکه از روی #قرآن نگاه می کردم و می پرسیدم حواسم پرت شد و اشتباه گفتم می خندید😅 و می گفت: بابا دیدی اشتباه کردی ولی من #اشتباه نکردم❌ اینقدر به قرآن تسلط پیدا کرده بود که در حین بازی هم میتوانست #جواب بدهد و مرور کند. راوی: پدر شهید #شهید_احمد_مکیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣5⃣1⃣1⃣ 🌷 زهرا خانم تهرانی مقدم 🔰پررنگ‌ترین ‌تصویر پدر در ذهن من💬 شیطنت‌ها و اوست. شب‌ها معمولاً دیر به خانه می‌آمد و من هم پابه‌پای ساعت می‌ماندم تا از راه برسد. گاه ساعت از نیمه‌شب🌒 می‌گذشت که می‌رسید. 🔰از صبح سر کار بود، اما وقتی می‌آمد، انگار همۀ خستگی‌ها و کار را پشت در خانه🚪 می‌گذاشت. من همیشه فکر می‌کردم دوشخصیت و دوجلد دارد؛ کسی که سر کار می‌رود و کسی که با و قوا به خانه می‌آید. 🔰سر کار که بود، خسته و گرسنه😋 می‌شد. بیشتر وقت‌ها پیتزا🍕 می‌خرید که بخورد، اما دلش نمی‌آمد که به آن دست بزند. همان‌طور سالم و دست‌نخورده، می‌آوردش خانه🏡 و با ما غذای خانگی می‌خورد. پیتزا هم روزی می‌شد برای فردای مدرسه. 🔰از همان‌لحظه‌ای که می‌آمد، ما شروع می‌شد. حتی لباس‌هایش را عوض نمی‌کرد❌ تا در را باز می‌کرد، در خانه چشم می‌گرداند👀 دنبال من که به رسم همیشه، با او بازی می‌کردم😅 🔰جاهای خیلی سختی هم قایم می‌شدم و بازی‌مان، یک‌بازی بود که باید واقعاً دنبالم می‌گشت👌 همیشه در همه‌چیز برایش اول بودم. همیشه می‌گفت: "اول زهرا" بعد بقیه☺️ 🔰همکارهای که همیشه با او بودند👥 می‌آمدند. تا پدر حاضر شود، من پیش آن‌ها می‌رفتم و کلی با هم می‌کردیم. حتی به پارک می‌رفتیم و صبـ☀️ـح، کلی به من خوش می‌گذشت. 🔰هرروز هم برایم یک‌جایزه🎁 می‌آوردند. هم نداشت🚫 همیشۀ همیشه. آقای نواب صدایم می‌کرد ، یعنی خوابالو😅 بعد، پدر که آماده شده بود، می‌آمد و من را به می‌برد و خودش با آن‌ها به سر کار می‌رفت. 🔰 که آمدند، خانه خیلی شلوغ👥👥 بود. خیلی. من از آن‌همه جمعیت ترسیده بودم😰 نمی‌دانم چرا خیلی به‌هم‌ریخته بودم. که جلو بروم و آقا را از نزدیک ببینم. مادر خیلی دوست داشتند که آقا را ببینم. کردند و من را جلو آوردند😍 آن‌قدر کوچک و دستپاچه بودم که منی که از اولین‌سال‌های زندگی‌ام به سر داشتم، بی‌حجاب رفتم پیش آقا. ایشان مهربانانه💖 من را روی پایشان نشاندند. 🔰چندین‌ماه📆 از آن‌دیدار گذشت. یک‌روز خواسته بودند ما را در دیداری خصوصی👌 ببینند. وقتی با پیششان رفتم، خندیدند و گفتند: «زهراخانم! چادر پوشیده‌ای! یادت هست آن‌روز بودی بدون روسری آمدی⁉️» زبانم بند آمد. 🔰فکـ💭ـرش را هم نمی‌کردم که انقلاب، با آن‌همه دغدغه و ، من، دختربچۀ پنج‌سالۀ ساده‌ای را مانده باشد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰دمی پلک بر هم می‌نهم و از دریچه ی به او می‌نگرم. 🎈تولدت بابایی! خیلی دوستت دارم ولی کاش تنهایی👤 نمی‌رفتی ، کاش من رو هم با خودت می‌بردی، کاش می‌اومدی شمع‌ها🕯رو فوت می‌کردی، کاش می‌اومدی باهام می‌کردی، کاش...😔 💟نمی‌شود، دل من تاب احوال و اقوال این غنچه‌ی دار را ندارد. و چه اندازه همگون‌اند این غنچه‌ها🌹 تا چه حد غزل‌های نهفته در اشک‌های😢 به هم شباهت دارند. 💟چقدر شان، شیوا سخن می‌گویند. اما جای آن است که ضمیرمان را بکاویم که تا کجا از جام این پر ارج و معنایشان آشامیده است⁉️ و تا چه حد دل و مسئلت‌هایش را در ذیل مدفون ساخته است؟ ✔️آری! جای آن است که باشیم. رهرو باشیم و با رهگذاران عاشـ♥️ـق، همراه و همراز گردیم. ✍نویسنده: 🗺مزار یاد بود: بهشت زهرا، مهرشهر، امام زاده طاهر 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 💠اگر ایشان درمنزل🏡 بود، حتما خود را برای انجام فعالیتی سرگرم میکرد. یا با بچه ها و یا در کارهای منزل کمک میکرد. گاهی ظرف🍽 می‌شست گاهی خانه راجارو می‌کشید. بچه ها نیز سرگرم بازی با می شدند و وقتی پدر نبود، بهانه گیری آنها بیشتر میشد. 💠نه تنهابا فرزندان خودمان، بلکه باتمام بچه ها👦 ارتباط خوبی داشت. در مهمانی ها بچه ها را جمع وبا خواندن و شعر سرگرم و در نهایت نیز با تقدیم هدیه🎁 کوچکی خوشحالشان میکرد. ✍راوی: همسرشهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh