eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
5⃣9⃣2⃣ 🌷 🔰مختصرے از زندگینامه شهیدی که شباهت زیادی به شهید ابراهیم هادی دارد 👇👇 🌷 که يکي از يلان ميثم بود، با صداي رسا و قشنگي روضه مي خواند و با لهجه اصيل تهراني و بسيار تو دلي دعا مي کرد.😌 بچه ها به داوود مي گفتن: «داوود غزلي». او يک بار هم را زيارت نکرده اما مريدش شده بود. هر وقت مرا مي ديد، از پهلواني و مرام و مسلک ابراهیم مي پرسيد. مي خواست مثل ابراهیم داش بشود. گيوه ي نوک تيز مي پوشيد☺️. شلوار کردي تن مي کرد و کلاه کف سري مي گذاشت. اين جوري، بسيار خوش رخ تر مي شد😍👌. 🔰کمـ کمـ زمزمه هاے به گوش مي رسید 👇👇 داوود از عمليات چهار به گردان ميثم آمد . کم کم زمزمه عمليات پيچيد و توجيه عملياتي و شناسايي ها بيشتر شد. معلوم شد نام عمليات، ، و خود عمليات، چيزي شبيه خيبر و ادامه آن است. نيروهاراه و چاهش را خوب مي دانستند✔️ و تقريبا توجيه بودند. 🔰شب عملیات داود شروع به روضه خواني کرد👇👇 شب دومـ نوبت گردان میثم بود عصر یک مجلس عزا و برای امام حسین دست داد وداوود عابدی روضه خواندند. داوود، آخر شب، روضه را خواند. تا زمان حرکت به طرف👈 خط مقدم، همه مان بیدار بودیم. نصف شب سوار کامیون شدیم🚛 و نزدیک صبح🌥 رسیدیم لب آب. وقتی قایق 🛥ما به لب و ساحل رسید و از آن پیاده شدیم، گفتند: باید تا تاریکی کامل هوا باید صبر کنید 🔰به دلم افتاد داود رفتنی شده👇👇 داود صدایم کرد - دوست داری با چه ذکری بریم تو عراقی ها؟ شما . گفتم (حیدر یا علی). و شروع به خواندن روضه کرد. یکی یکی بچه‌ها آمدند و دورمان جمع شدند. سید ابوالفضل گفت الان همه مون لو می‌ریم.» آخرش داوود خواند: 🍂 اگر از کوی تو ای دوست برانند مرا 🌿باز آیم به خدا گر چه نخواهند مرا 🍂شدم ای دوست، سگ قافله درگاهت 🌿به امیدی که به کوی تو رسانند مرا. همه مان گریه کردیم😭. به دلم افتاد داوود رفتنی است. واقعا آسمانیـــ🕊 شده بود. از رخش پیدا بود 🔷وشهادت داود 👇👇 حین عملیات سعید طوقانی شد. جلوتر رفتم و دیدم باز بچه‌ها حلقه شده‌اند دیدم است! تیر خورده بود. چمباتمه زده بود و می‌لرزید.😖 تمام لباسش را خون گرفته بود. بچه‌ها تا مرا دیدند، گفتند : داوود، داوود، ببین آ سید ابوالفضل😭 . نگاهم کرد و گفت : «یا علی...آسید ابوالفضل، دیدی من شدم؟» گفتم:«سلام منو به برسون، داوود جان.» جمله‌ای زیر لب زمزمه کرد:«سید، آن جا هستم.» بغلش کردم و ماچش کردم. یک وری افتاد زمین و 🌷 شد. و دعوت پروردگارش را لبیک گفت . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣2⃣9⃣ 🌷 💠 🌷در مورد شدن آقا عبدالمهدی اگر فكری هم به ذهنم خطور می‌كرد، خودم را به كاری می‌كردم تا فراموش كنم. 🌷سه روز قبل از آمدنش دیدم رفتم حرم (سلام الله علیها). عکس همه شهدا به دیوارهای حرم بود. همان طور که نگاه می کردم، دیدم عکس همسرم هم بین آنهاست. از که بهم وارد شد داد زدم «وای عبدالمهدی شهید شد.» 🌷از خواب بالا. دستانم خیلی می‌لرزید. اتفاقا دو، سه ساعت بعدش، زد. ‌خواستم خوابم را تعریف كنم، ولی گفتم نگرانش نكنم. فقط گفتم: عبدالمهدی خوابت را دیدم.گفت: «چه خوابی؟» گفتم:وقتی آمدی، تعریف‌ می کنم.. 🌷آقا عبدالمهدی خیلی دل به دل بچه ها می‌داد و با آنها داشت. انقدر كه بچه‌ها دور پدرشان بودند با من نبودند. اهل با بچه‌ها بود. فاطمه را خیلی به خودش كرده بود. ریحانه هم كه جای خود داشت. همه جا جای خالی‌اش پر شدنی نیست. 🌷بعد از شهادتش، هرشب را می‌بینم. احساس می‌كنم الان هم یک لحظه از من و زندگی ام و بچه‌هایم نیست! اگر زمانی كه آقاعبدالمهدی زنده بود، احساس خوشبختی می‌کردم، الان صدبرابر احساس می‌کنم، چون می‌دانم به رسیده است. 🌷یک داشتم كه خاطراتم با عبدالمهدی را آنجا می‌نوشتم، گاه و بیگاه هم شعرهایم را، به خصوص اوایل زندگی كه هنوز بچه‌دار نشده بودم و بیشتری داشتم. 🌷یک روز بعد از شهادت همسرم، دلم خیلی گرفته بود. گفتم بروم سراغ آن دفتر و را مرور كنم. به محض بازكردن دفتر، دیدم برایم یک نوشته با این مضمون كه «همسر عزیزم! من به شما می‌کنم که مرا سربلند و عاقبت بخیر کردی و باعث شدی اسم من هم در لیست شهدای کربلا نوشته شود. آن دنیا هستم!» راوی:همسر شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣️ ❣️ 🌨او حاضرو ما پنهانیم هرچند که از غیبت خود☝️میخوانیم 🌨با این همه ای روشنی💫جاویدان تا فجر فرج می مانیم 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣️ ❣️ 🌨او حاضرو ما پنهانیم هرچند که از غیبت خود☝️میخوانیم 🌨با این همه ای روشنی💫جاویدان تا فجر فرج می مانیم 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh