🌷شهید نظرزاده 🌷
اسمش #داود بود، بارها از #ابراهیم شنیده بود، تشابه زیادی به چهره او داشت، به دنبال ابراهیم رفت، خبر
5⃣9⃣2⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰مختصرے از زندگینامه
شهیدی که شباهت زیادی به شهید ابراهیم هادی دارد 👇👇
🌷 #داوود_عابدي که يکي از يلان #گردان ميثم بود، با صداي رسا و قشنگي روضه مي خواند و با لهجه اصيل تهراني و بسيار تو دلي دعا مي کرد.😌
بچه ها به داوود مي گفتن: «داوود غزلي».
او يک بار هم #ابراهیم_هادي را زيارت نکرده اما مريدش شده بود.
هر وقت مرا مي ديد، از پهلواني و مرام و مسلک ابراهیم مي پرسيد.
مي خواست مثل ابراهیم داش بشود. گيوه ي نوک تيز مي پوشيد☺️.
شلوار کردي تن مي کرد و کلاه کف سري مي گذاشت.
اين جوري، بسيار خوش رخ تر مي شد😍👌.
🔰کمـ کمـ زمزمه هاے #عملیات به گوش مي رسید 👇👇
داوود از عمليات #والفجر چهار به گردان ميثم آمد .
کم کم زمزمه عمليات پيچيد و توجيه عملياتي و شناسايي ها بيشتر شد.
معلوم شد نام عمليات، #بدر، و خود عمليات، چيزي شبيه خيبر و ادامه آن است.
نيروهاراه و چاهش را خوب مي دانستند✔️ و تقريبا توجيه بودند.
🔰شب عملیات داود شروع به روضه خواني کرد👇👇
شب دومـ نوبت گردان میثم بود عصر یک مجلس عزا و #روضه_خوانی برای امام حسین دست داد وداوود عابدی روضه خواندند.
داوود، آخر شب، روضه #حضرت_ابوالفضل را خواند.
تا زمان حرکت به طرف👈 خط مقدم، همه مان بیدار بودیم.
نصف شب سوار کامیون شدیم🚛 و نزدیک صبح🌥 رسیدیم لب آب.
وقتی قایق 🛥ما به لب و ساحل رسید و از آن پیاده شدیم،
گفتند: باید تا تاریکی کامل هوا باید صبر کنید
🔰به دلم افتاد داود رفتنی شده👇👇
داود صدایم کرد #آسیدابوالفضل
- دوست داری با چه ذکری بریم تو عراقی ها؟ شما #ساداتی.
گفتم (حیدر یا علی). و شروع به خواندن روضه #حضرت_زهرا کرد.
یکی یکی بچهها آمدند و دورمان جمع شدند.
سید ابوالفضل گفت الان همه مون لو میریم.»
آخرش داوود خواند:
🍂 اگر از کوی تو ای دوست برانند مرا
🌿باز آیم به خدا گر چه نخواهند مرا
🍂شدم ای دوست، سگ قافله درگاهت
🌿به امیدی که به کوی تو رسانند مرا.
همه مان گریه کردیم😭.
به دلم افتاد داوود رفتنی است.
واقعا آسمانیـــ🕊 شده بود.
از رخش پیدا بود
🔷وشهادت داود 👇👇
حین عملیات سعید طوقانی #مصدوم شد.
جلوتر رفتم و دیدم باز بچهها حلقه شدهاند دیدم #داوود است!
تیر #دوشکا خورده بود.
چمباتمه زده بود و میلرزید.😖
تمام لباسش را خون گرفته بود.
بچهها تا مرا دیدند،
گفتند : داوود، داوود، ببین آ سید ابوالفضل😭 .
نگاهم کرد و گفت : «یا علی...آسید ابوالفضل، دیدی من #مسافر شدم؟»
گفتم:«سلام منو به #مادرم_فاطمه برسون، داوود جان.»
جملهای زیر لب زمزمه کرد:«سید، آن جا #منتظرت هستم.»
بغلش کردم و ماچش کردم.
یک وری افتاد زمین و #شهید🌷 شد.
و دعوت پروردگارش را لبیک گفت .
#شهید_داوود_عابدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh