🌷شهید نظرزاده 🌷
راوی: #همسر_شهید_احمدی_روشن آقا مصطفی فردی بود که به هیچ وجه نمیتوانستند از پا درش بیاورند و یا ای
3⃣6⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰در مصطفی شدنِ مصطفی، مال #حلال خیلی مؤثر بود. یک روز با بابای مصطفی داشتیم با هم می رفتیم. بعد از #شهادتش🌷 بود.
🔰 حاج آقا رحیم به شوخی به من گفت☺️: مصطفی را تو شهید کردی😟. گفتم: چرا؟ گفت: دوره بلوغ مصطفی تحت تاثیر #تو شکل گرفت. گفتم: حاج آقا آن #نان_حلالی که شما در کیسه داشتید مصطفی را شهید🕊 کرد.
🔰خیلی حاج رحیم ناراحت شد😔، ناراحت که نه امّا رفت توی فکر💭، سکوتی کرد و بعد به حرف آمد. #خبرعجیبی از یک زاویه پنهان زندگی مصطفی به من داد.
🔰گفت: فلانی حالا که این موضوع را گفتی چیزی به تو بگویم که شاید #هیچ_کس نداند.
بعد گفت: توی مینی بوس🚌 دوتا دخل داشتم.
🔰 همدان یک شهر کوچک است، خیلی ها همدیگر را می شناسند👥. گفت: آن موقعی که من توی شهر کار می کردم یعنی مسافر جابجا می کردم، #کرایه ها را توی #دوتا دخل می ریختم.
🔰از آن آدمهایی که می شناختم آدم های چندان #مقیدی نیستند، کرایه که می گرفتم جداگانه می گذاشتم توی یک دخل😊. کرایه آدم های #متشرع را توی یک دخل دیگر می ریختم
🔰 دخل اولی را همیشه #صدقه می دادم، دخل دوم را برای رزق خانه🏡 خرج می کردم.
#به_نقل_از_دوست_شهید❤️
#شهید_مصطفی_احمدےروشن🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
ازمقدادسوال شد هنگام حمله به خانه #فاطمه(س)چه ميكردی⁉️ گفت:مامور به سكوت بوديم! اما من دست برقبضه
🔹معلم پرسید:
چندتا بمب برای نابودی داعش👹 و صهیونیسم💀 لازمه⁉️
🔸دانش آموز گفت: #دوتا✌️
🔹همه خندیدند😄
🔸معلم با تعجب گفت:دوتا؟؟
چطوری⁉️
🔹دانش آموز گفت:
👈اول فرمان #سیدعلی😍
👈دوم سربند #یازهرا✊
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣از #زیارت برمیگشتم، دیدم توی #دارالحجه خانمی با قلم #خوشنویسی به نستعلیق مینویسد. ❣اومدم به مح
7⃣6⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠برشی از کتاب #سربلند
✍ به روایت دوست شهید
🌾من بیشتر در ستاد #تدوین بودم؛ بیرون از لشکر در مناطق مسکونی. گاهی برای پیگیری کارها می آمدم داخل لشکر. محسن از در پادگان #پیاده می رفت سمت زرهی؛ ولی من با #ماشین داخل پادگان تردد میکردم.
🌾یکروز صبح زیر باران جلوش ترمز زدم که #سوار شود. گفت: میخوام #ورزش کنم. فردایش باز بوق زدم که بپر بالا گفت: میخوام ورزش کنم، دفعه ی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: « ممد ناصحی!این ماشین #بیت_الماله، تو داری باهاش میری موظفی، اگر می خواستن برای منم ماشین میذاشتن. »
_این ماشین مال رده هاست، ما که نمیخوایم بریم بیرون.
🌾آدم تو همین چیزای #خُرد مدیون میشه. خوب شدن از همین جاهاست که اگه #رعایت نکنی هر چی هم زور بزنی آدم نمیشی!
🌾سرش را از پنجره دزدید.
_آدم با این کارا صُمُ بُکمُ عمیُ میشه.
_یعنی چی!؟
_یعنی خدا به دهن و گوشت #مهر میزنه و دیگه به راه راست هدایت نمیشی.تلاش هم میکنی اما نمیشه.
🌾یکبار #بیرون از پادگان سوار ماشینم شد. گرم حرف بودیم که یک #توپ_بادی افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار .
#پیاده_شد، رفت سمت بچه ای که سر کوچه #دمغ شده بود. دست کشید روی سرش وگفت: ناراحت نشو برو و با دوستات یه #بازی دیگه بکن تامن برات توپ بخرم.
🌾جلوی یک مغازه ترمز کردم. #دوتا توپ بادی خرید؛ #مثل همان توپی که ترکیده بود.خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا میشوند که دست از #موبایل وبازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را #سرگرم کنند.
🌾وقتی توپ هارا داد دست بچه ها، گفتم: آفرین!، خودش را جدی گرفت و گفت: آفرین نداره، یاد بگیر و خودت هم از این کارا بکن. گفتم: تو این مدت خیلی چیزا ازت یاد گرفتم، خندید((پس باید توی #ثوابش هم من رو شریک کنی!))
🌾باهم رفتیم مسجد، بیرون که آمدیم بچه ای با سینی #چای آمد استقبالمان .گفتم: من نمیخورم، چشم غره رفت که بردار. برداشتم و گفتم: تازه خوردم!
گفت: اگه ده تا چایی هم آوردن، بخور شاید #همه_دارایی این آدم همین چند تا چی باشه، اگه نخوری #شرمنده میشه.
#شهید_محسن_حججی🌷
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💕وداع #عاشقانــه 💕 اکنون تـو #نیستی ولی همه چیز بوی #تــو😌 را دارد بوی عاشقــ❤️ـانه زیستـن #شهید_ص
8⃣6⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰طولِ رفاقت و آشنایی ما در همون ایام اعزام تا ۲روز قبل از #شهادتش بود با اینکه من اهل جنوب(آبادان) بودم و اون اهلِ #تبریز 💥اما زود بامن گرم گرفت💞 و اخت شد...
🔰از خصوصیات بارز ایشون #شجاعت و دلیری بسیار و دقت عمل👌 در کارها چه اطلاعاتی چه #عملیاتی بود. همیشه با تجهیزات کامل نظامی⚔ بود به حدی که به ایشون میگفتن #رنجرخوشتیپ😍
🔰هرگاه دیدمش با #وضو بود. وقتی برایِ سرکشی یا کاری میرفتیم بچه ای و میدید بهشون محبت💖میکردو باهاشون گرم میگرفت از من چند اصطلاحِ #عربی یادگرفته بود برایِ ارتباط با کودکان👶 که بتونه لحظه ای دلشون و هرچندکوتاه شاد کنه و لبخند و هدیه بده🎁 به کودکان
🔰یه روز که باهم👥 خلوتی داشتیم بهم گفت : #میثم من با اینکه کُلی آموزش هایِ مختلف دیدم تو این سالها خیلی به این درو اون در زدم که بیام برا #دفاع_ازحرم بی بی اما نشد که نشد⛔️ تا وقتی ک انگاربه دلمـ❤️ افتاد که راه رو تاالان #اشتباه رفتم🚫 و باید سیمِ اتصالم با خودِ #خانم_زینب وصل بشه
🔰و فهمیدم این رو زدنهایِ من به این و اون فایده نداره و با خلوتی که بابا👤 خود #بی_بی پیداکردم سیمِ اتصال وصل شد💞 و این شد که الان اینجا هستم و زد رو شونه ام و گفت آره داداش باید #زودتر سیم اتصالم به خود خانم زینب کبری س وصل میشد..
🔰من چندتا کار فرهنگی انجام دادم اونجا مثلِ تابلو نویسی✍ و نوشتن شعرهایی تو برگه آچار📝 و نصب کردن برا روحیه دادن به بچه ها بهم گفت این #دوتا مطلب و بنویس:
⇜۱.اگر #شهید نشویم خواهیم مُرد
⇜۲.عاشقانـ❤️ را سر شوریده به #پیکر عجب است.
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾 ↽به دنبال شهادت🌷و #شهید شدن نباشیم❌ ↽به دنبال #مثل_شهدا زندگی کر
🦋🍂🦋🍂🦋
🔴 بهش گفتم:
ابرام جون،تیپ و #هیکلت خیلی جالب شده
تو راه که میومدی #دوتا دختر پشت سرت داشتنداز تو حرف میزدند.
جلسه بعد رفتم تا ابراهیم را دیدم خندم😁 گرفت.
🔵پیراهن بلند پوشیده بود و شلوارگشاد❗️
و بجای ساک ورزشی #لباسها 👕را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود.
+ماکجا، شهدا کجا❗️
#شهید_ابراهیم_هادی💐
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh