هم #بچه باشی
و هم خیلی چیزها را #درک
کنی ✔️
خیلی #سخت است!
خیلی ...😔
#محمد_امین_جان
فرزند شهید مدافع حرم
#شهید_علیرضا_بریری🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 2⃣ #قسمت_دوم 📝آن زمان مدرسه ها خیل
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
3⃣ #قسمت_سوم
📝# من باز هم با چادر و روسری می رفتم دانشگاه، ولی سر #کلاس چادرم را
برمی داشتم. هرکس هرکه دلش💓 می خواست می پوشید. کاری به کار هم نداشتند. ولی همین که من
با بقیه فرق داشتم، خیلی سخت بود.
📝 پیش خودم
گفتم «اگه نتونستم #تحمل کنم، دیگه #دانشگاه نمی رم.»
ولی رفتم. سرم گرم #درس📚 شد.همه ی این چهارسال شاگرد اول شدم.
آن موقع از ما شهریه می گرفتند. شهریه اش هم برای آن زمان #سنگین بود; سالی #هزار تومان.
📝برای بعضی ها مشکل بود که این پول را یک باره بدهند. سال اول برای #خانواده ی خودم هم سخت بود.
رفتم فرمی پر کردم که این #مبلغ💴 را وام بگیرم تا بعد از تمام شدن درسم، پس بدهم.
📝قانونی هم بود که اگر معدلمان بالا بود، از #پرداخت شهریه معاف بوديم. من هم فقط سال اول وام گرفتم، چون هر ترم #معدلم بالا بود.
📝توی #دانشکده دختری بود که حجابش از همه ی ما کامل تر بود"زهرا زندی زاده"
من و #بچه های دیگر روسری و لباس معمولی ای که کمی هم راحت بود، می پوشیدیم، ولی #زهرا برای خودش مانتوی گشادی دوخته بود و همیشه مانتو شلوار می پوشید. روسری اش را هم محکم گره می زد. آن موقع ها مانتوی گشاد، مثل حالا که همه راحت و عادی می پوشند، مد نبود.
📝زهرا بعدها شهید شد. اوایل انقلاب منافق ها شهیدش کردند. الآن هم در اصفهان یک مدرسه به نامش هست. توی #دانشگاه هميشه به
او نگاه میکردم.برایم الگو بود.
📝تا قبل از دانشگاه، خیلی از سیاست و رژیم و این حرف ها سر در نمی آوردم. حواسم به درس بود. یکبار در# مسجد🕌 امام اصفهان (مسجد شاه آن موقع) نمایشگاه عکسی زده بودند که همه اش #عکس شاه بود؛ شاه کنار #ضریح امام رضا، شاه در حال نماز خواندن، شاه در حال احرام کنار کعبه و این طور عکس ها
آن وقت ها فکر میکردم چرا می گویند شاه بد است. این که مکه رفته و# نماز هم می خواند، اما وقتی رفتم دانشگاه کم کم از سیاست چیزهایی فهمیدم. البته فقط از #دانشگاه نبود.
📝حسن آقا رب پرست، پسرِ خاله بتول هم که خودش ارتشی بود، برایمان حرف میزد. مستقیم مخالفت نمی کرد، ولی حرفهایش کمی بودار بود.
📝خاله بتول همیشه توی خانه شان جلسه ی #تفسیر قرآن و روضه😭 داشت. توی همین #جلسه ها حسن برای ما دخترخاله ها و پسرخاله ها حرف میزد. تقریبا #معلممان بود.
📝برای زهرا هم مانند بقیه ی دختر های در این سن وسال#خواستگار می آمد، بعضیشان هم#نظامی بودند، اما او همیشه
می گفت «با هر کس #ازدواج کنم، با نظامی جماعت ازدواج نمی کنم. نظامی ها اگر شاه دوست باشند، که من خوشم نمی آد، اگه هم با شاه مخالف باشند، که همیشه جونشون در خطره»
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب #قسمت_بیست_ششم 💢براى #رقیه ماجرا #متفاوت است... او از
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
7⃣2⃣#قسمت_بیست_هفتم
🏴#پرتودهم🏴
💢#زینبى که دیگر #زینب_نیست . #تماما #حسین شده است....
و مگر پیش از این ، غیر از این بوده است ؟#الموت اولى من رکوب العار
والعار اولى من دخول النارقرار ناگذاشته میان #تو_وحسین این است که تو در #خیام از #سجاد و #زنها و #بچه ها #حراست کنى...
🖤و او با #رمزى ، رجزى ،
ترنم شعرى ، آواى دعایى
و فریاد لاحولى ، سلامتى اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.و این رمز را چه خوش با رجز #آغاز کرده است.
و تو احساس مى کنى که این نه رجز که #ضربان قلب 💗توست... و آرزو مى کنى که تا قیام قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین ، طنین بیندازد.
💢#سجاد و #همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند،... احساس مى کنند که #ضربان قلبى هستى هنوز مستدام است و زندگى هنوز در #رگهاى عالم جریان دارد.براى تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهى باشد، یک نیاز #عاطفى است . هیچ پرده اى حایل میان میدان و چشمهاى تو نیست این یک نجواى لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.
🖤او باید در #محاصره_دشمن ، بجنگد، شمشیر🗡 بزند و بگوید:الله اکبر
و از #زبان_دل تو بشنود:_✨جانم!
بگوید:لااله الااالله و بشنوذ:همه هستى ام.بگوید: لا حول و لا قوة الا باالله!
و بشنود:قوت پاهایم، سوى #چشمم، گرماى دلم،💘 بهانه ماندنم!
تو او را از وراى پرده هاببینى...
و او صداى تو را از وراى فاصله هاى بشنود.
💢تو نفس بکشى و او قوت بگیرد....
تو #سجده مى کنى و او بایستد،...
تو آب 💧شوى و او روشنى ببخشد...
و او...او تنها با #اشارت مژگانش زندگى را براى تو معنا کند.و...ناگهان میدان از نفس مى افتد، صدا قطع مى شودوقلب تو میایستد .#بریده_باددستهاى_تومالک!
این شمشیر #مالک_بن_یسرکندى است که بر #فرق_امام فرود آمده است ،
#کلاه او را به #دونیم کرده است...
و انگار باران🌧 خون بر او باریده باشد، تمام سر و #صورتش را گلگون کرده است.
🖤همه عالم فداى یک تار #مویت حسین جان ! برگرد! این سر و پیشانى بستن مى خواهد،... این کلاه و عمامه عوض کردن و... این #چشم خون گرفته بوسیدن.
تا دشمن🐲 به خود مشغول است بیا...
تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد.
💢بیا که خون گونه ات را به اشک😢 چشم بروبد، بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.تا دشمن ، کشته هاى شمشیر🗡 تو را از میانه میدان جمع کند، مجالى است تا خواهرت یک بار دیگر، خدا را در آینه
چشمهایت ببیند
🖤و گرماى دست خدا را با تمام #رگهایش بنوشد.زینب ! این هم حسین .
دستش را بگیر و از اسب پیاده اش کن . چه لذتى دارد گرفتن دست حسین ،فشردن دست حسین...
و بوسیدن 😘دست حسین.
چه عالمى دارد تکیه کردن دست #حسین بر دست تو.حسین جان ! تا قلب💕 من هست پا بر رکاب مفشار....
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 7⃣2⃣#قسمت_بیست_هفتم 🏴#پرتودهم🏴 💢#زینبى که دیگر #زینب_
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
8⃣2⃣#قسمت_بیست_وهشتم
💢حسین جان! تا قلب 💖من هست پا بر رکاب #مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد که #مژگان من پاى نازنین تو را بیازارد.جان هزار زینب فداى قطره قطره خونت حسین!
صداى #هلهله_دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب!و زیبایى🌸 رخسار حسین ، تو را #مبهوت خود نکند زینب!
دست به کار شو و با پارچه سپیدت ، پیشانى شکافته عزیزت را ببند!
🖤آب ؟ 💧
براى #شستن زخم ؟آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویرى #لبهایش مى چکاندى.چه باك ؟ اشک 😭را خدا آفریده است براى همین جا. باران 🌨بى صداى اشکهاى تو این زخم را مى تواند #شستشو دهد،اگرچه شورى آن بر #جگر چاك چاك او رسوب مى کند.
💢فرصت #مغتنمى است زینب!
باز این تویى و حسین است و تنهایى.
اما...اما نه انگار. #بچه هابى_تاب_تر بوده اند براى این دیدار و چشم #انتظارتر.پیش از آنکه دست تو #فرصت پیدا کند که زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچه ها گرداگرد او #حلقه زده اند... و هر کدام به سلام و سؤ ال و نوازش و گریه و تضرع و واکنشى نگاه او را میان خود تقسیم کرده اند.
🖤بار سنگینى بر #پشت بچه هاست...
و از آن عظیم تر کوله بار #حسین است تو این هر دو را خوب مى فهمى که کوله بارى به سنگینى هر دو را یک تنه بر دوش مى کشى.پیش روى بچه ها، #محبوبترین عزیز آنهاست...
که تا دمى دیگر براى همیشه ترکشان مى گوید. بچه ها چه باید بکنند تا #بیشترین بهره را از این لحظه ، داشته باشند.
💢تا بعدها با خود #نگویند...
که کاش چنین مى گفتیم و چنان مى شنیدیم ، کاش چنین مى دادیم و چنان مى ستاندیم ، کاش چنین مى کردیم و...
شرایط #سختى است که #سخت_تر از آن در جهان ممکن نیست . حکایت تشنه و آب 💧#نیست ، که تشنگى به خوردن آب ، زایل مى شود.
🖤حکایت #ظلمات و برق #نیست ، که روشنى ☀️به ظواهر عالم کار دارد.
حکایت #پروانه🦋 و شمع نیست ، که جسم شمع خود از روح پروانگى تهى است.حکایت #غریبى است... حکایت این لحظات که #فهم از #دریافتن آن #عاجز است چه رسد به #گفتن و پرداختن آن....
💢اگر از خود بچه ها که بى تاب ، درگیر این #کشمکش اند بپرسى ، نمى دانند که چه مى خواهند و چه باید بکنند. به همین دلیل است که هر کدام خواسته و #ناخواسته ، خودآگاه و ناخودآگاه ، کارى مى کنند.یکى مات #ایستاده است... و به چشمهاى حسین خیره مانده است . انگار مى خواهد #بیشترین ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد.
🖤یکى مدام دور #حسین چرخ مى زند و سر تا پاى او را دوره مى کند.
یکى پیش روى حسین زانو زده است، دستها را دور پاى او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است.یکى دست حسین را #بوسه گاه لبهاى خود کرده است. آن را بر چشمهاى اشکبار😢 خود مى مالد و مدام بر آن بوسه مى زند.
یکى بازوى حسین را در آغوش گرفته است.
💢انگار که برترین #گنج هستى را پیدا کرده است.یکى فقط به امام نگاه مى کند و گریه مى کند، پیوسته #اشکهایش را به پشت دو دست مى زداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند.
یکى #پهلوى حسین را بالش گریه هاى خود کرده است و به هیچ روى ، دستش را از دور کمر حسین رها نمى کند.
یکى تلاش مى کند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه اى از لبهاى او بستاند.
🖤و #چه_سخت است_براى_حسین....
گفتن این کلام به تو که : باز کن این حلقه هاى عاطفه را از دست و بال من!
و از آن سخت تر، امتثال این امر است براى تو که وجودت منتشر در این حلقه هاى عاطفه است.با کدام دست و دلى مى خواهى این #حلقه ها را جدا کنى.
چه کسى زهره کشیدن تیر از پهلوى خویش دارد؟ این را هر کس به دیگرى وامى گذارد.این #حلقه_ها که اکنون بر دست و پاى حسین بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است.#چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟..
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣5⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷 🌸 #نحوه_اسارت #شهید_محسن_حججی 🔰داعش جلو و جلو تر آمد. #بالاخره #پایگاه را گ
#خاطرات_شهدا 🌷
♨️زغال ها #گل🌸 انداختہ بود ؛
جوجہ 🐥ها توی آبلیمو🍋 و پیاز و زعفران حسابی قوام گرفتہ بود .
تا آمدم #سیخ ها را بگذارم روی منقل ، سروڪله اش پیدا شد ؛من زودتر نماز خوانده بودم ڪه #نهار رو روبہ راه ڪنم .
♨️ پرسید : داری #چیڪار میڪنی ⁉️
گفتم : میبینی ڪه می #خواهم برای نهار جوجہ بزنیم ! گفت : با این دود و دمی ڪه راه می اندازی اگہ یہ #بچہ دلش 💗خواست چی ؟اگه یہ زن حاملہ هوس ڪرد چی ؟!😒
♨️مجبورمان ڪرد با #دل گرسنہ بند و بساط را جمع ڪنیم و برویم جای خلوط تر .یڪ #پارڪ جنگلی🌳 پیدا ڪردیم ، تڪ و توڪ گوشه ڪنار فرش انداختہ بودند برای #استراحت .
♨️ڪسب #تڪلیف ڪردیم ڪه (آقا محسن اینجا مورد #تأییده ؟)
با اجازه اش همان جا #تراق ڪردیم دور از چشم بقیہ .امیر حسین مهرابی ، دوستِ ...
#شهید_حرم_محسن_حججی 🌷
📗برشی از ڪتاب سربلند
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⚜♦️⚜♦️⚜ 🔅سعیمان این #باشد ڪہ خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگهداریم و #شهدا را به عنوان یڪ الگو 🔅
♨️ترکش #توپ☄ خورده بود
به گلوی حاج حسین و رانندهاش
خونریزیش شدید بود#نمیذاشت زخمش رو ببندم میگفت: اول اون (رانندهاش رو میگفت)شنیدم #حاج حسین زیر لب میگفت:
♨️اون زن و #بچه داره
امانته دست من کم کم چشماش
داشت بسته میشد#بیهوش شد ...
شبیه شهدا رفتار کنیم..
#نعم_الرفیق_ما
#شهید_حسین_خرازی
#الگوی_نسل_جوان
#مجنون
#خیبر
#شلمچه
#طلاییه
#راهیان_نور
#دفاع_مقدس
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🏝رضای من #نذر امام رضا بود مادرش هنگام زایمان با مشکل روبرو شده بود #دکتر به من گفت اگر شما
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🍄به اذعان یکی از #دوستانش، «رضا در سال ۱۳۹۱ به مقّر ما آمده بود تا به #بچهها در انجام مأموریت کمک کند. یک روز صبح⛅️، قبل از سحر، من و او به اتفاق «ابوالفضل منصورکیا» برای بستن مرز، به راه افتادیم.
🍄 بعد از دو ساعت که در #موقعیت بودیم، وقت نماز #صبح شد. رضا با وجود سرمای هوای کرمانشاه، با آبی که از قبل #همراه خودش آورده بود، وضو گرفت و ما را هم برای خواندن نماز اوّل وقت فرا خواند.
#شهید_رضا_قربانی_میانرودی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🔰ماجرای خوابی که شهید میبیند
🔻به نقل از همسر شهید
🔸 #شهید_نظرزاده خیلی به بچه هاش علاقه داشت، از آنجا که خودش خواهر نداشت، #مادر و پدر هم نداشت❌ فقط دو تا برادر👥 داشت لذا خیلی به بچه هاش وابسته بود💞 جای بچه ها روی سینه اش بود.
🔹وقتی برای #بار_دوم میخواست عازم🚌 جبهه شود زمستان بود گفتم الان نرو🚷 صبر کن تابستان که شد برو، چون این #بچه ها بهت وابسته هستند و زمستان هم هست، بچه ها همه شون تو خونه اند🏡 بهانه گیری میکنن اگر هوا گرم بشه میرن تو حیاط بازی میکنن. گفت: نه من #خواب_دیدم باید برم
🔸گفتم: چه خوابی⁉️ گفت: خواب دیدم آقایی #سبز پوش سوار بر اسب بود، من رو با اسم صدا کرد، گفت #برات بیا بریم. دل به این دنیـ🌎ـا نبند، این دنیا ارزش نداره✘
🔹👍گفتم: شما چه کار کردی؟! گفت: من پشت سر آقا #سوار_شدم و با آقا رفتم لذا من باید برم و شما رو به #خدا می سپارم.
#شهید_براتعلی_نظرزاده🌷
#شهید_رمضان
#یکم_خرداد_شهادت
#یادشان_با_صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣3⃣ #قسمت_سی
📖وقتی برگشتیم ایران🇮🇷 ایوب رفت دنبال درمان #فکش تا بعد برود جبهه. دوباره عملش کردند. از اتاق عمل که امد صورتش باد کرده بود؛ دور سر و صورتش را باندپیچی🤕 کرده بودند. گفتم: محمدحسین خیلی بهانه ات را میگرفت
+حالا کجاست؟؟
_فکر کنم تا الان پدر #نگهبان را در اورده باشد
📖رفتم محمدحسین را بگیرم صدای گریه اش😩 از طبقه پایین می امد. تا رسیدم گفت: خانم بیا #بچه ات را بگیر
نشست و جای کفش محمدحسین را از روی شلوارش پاک کرد
_زحمت کشیدید اقا
📖اشک هایش را پاک کردم
_ #بابا_ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند ک خوابیده بودند، اگر می امدی آنها را بیدار میکردی.
صدای ایوب از پشت سرم امد
+سلام بابا😍
📖برگشتم. ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می امد. صدای نگهبان بلند شد.
_اقا کجا😳
محمد حسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب ک جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از ان معلوم نبود. محمدحسین جیغ کشید😱 و خودش را توی چادرم قایم کرد. ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد
-بابایی، من به خاطر اینکه تو را ببینم اینهمه پله را اومدم پایین، اونوقت تو از من میترسی؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣5⃣ #قسمت_پنجاه
📖مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص #جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار🤒 بودند یا در اثر حادثه مشکلات #عصبی پیدا کرده بودند.
📖ایوب با کسی اشنا نبود. میفهمید با انها #فرق_دارد. میدید که وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کارهایی میکند، کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود❌
📖از صبح کنارش مینشستم👥 تا عصر، بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. #بچه ها هم خانه تنها بودند. میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با #التماس میگوید
من را اینجا #تنها_نگذار🚷
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم😔
📖نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود♥️ عقایدش را دوست داشتم. #مرد_زندگیم بود، پدر بچه هایم بود را در این حال ببینم. چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم.
📖یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی #پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش میکرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود👀 با هر قدم او هم دنبالم #می_امد، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت.
📖نگهبان در را نگاه کردم، جلوی در منتظر ایستاده بود👤 تا در را برایم باز کند. #چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در، صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد. او هم داشت میدوید....
" #شهلا .....شهلا ......تو را به خدا ....."
📖بغضم ترکید😭 اشک نمیگذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور میکنم. نگهبان در را باز کرد، ایوب هنوز میدوید🏃♂ با تمام توانم #دویدم تا قبل از رسیدن او به من ،از در بیرون بروم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وهشتم 📖
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_ونهم
📖صدای خانم نصیری را شنیدم. بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم😢 و در زدم. انقدر به این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان #تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم. هدی را فرستادم مدرسه، زنگ زدم☎️ داداش رضا و خواهر هایم بیایند. محمدحسن و هدی را سپردم به #رضا، میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او ارام تر است.
📖سوار ماشین🚙 اقای نصیری شدم. زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند، عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ ارام اقا نعمت و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی📱 که خبر ها را رد و بدل میکرد. ساعت ماشین #ده_صبح را نشان میداد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده.
📖کم کم سر وصدای ماشین خوابید. #محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی🐎 را گرفته بود و به دنبال خودش میکشید، روی اسب #ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد؛ مظلوم و خسته😢
📖-ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این #بچه پیاده است؟ بلند شو
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی. زهرا دستم را گرفت"چی شده شهلا‼️"
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود. صدای اقا نعمت را میشنیدم که حالم را میپرسید. #زهرا را میدیدم که شانه هایم را میمالید. خودم را میدیدم که نفسم بند امده و چانه ام میلرزد😭
📖هر طرف ماشین را نگاه میکردم #چشمهای خسته ی ایوب را میدیدم. حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم، تک و تنها👤 و بی کس با چشم های خسته ای ک نگاهم میکند. قطره های اب را روی صورتم حس کردم. زهرا با بغض گفت: شهلا خوبی⁉️ تو را بخدا ارام باش.
📖اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.
_ایوب رفت، من میدانم😭 #ایوب تمام شد
برگه امبولانس🚑 توی پاسگاه بود. دیدمش رویش نوشته بود #اعلام_مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰ماجرای خوابی که شهید میبیند
🔻به نقل از همسر شهید
🔸 #شهید_نظرزاده خیلی به بچه هاش علاقه داشت، از آنجا که خودش خواهر نداشت، #مادر و پدر هم نداشت❌ فقط دو تا برادر👥 داشت لذا خیلی به بچه هاش وابسته بود💞 جای بچه ها روی سینه اش بود.
🔹وقتی برای #بار_دوم میخواست عازم🚌 جبهه شود زمستان بود گفتم الان نرو🚷 صبر کن تابستان که شد برو، چون این #بچه ها بهت وابسته هستند و زمستان هم هست، بچه ها همه شون تو خونه اند🏡 بهانه گیری میکنن اگر هوا گرم بشه میرن تو حیاط بازی میکنن. گفت: نه من #خواب_دیدم باید برم
🔸گفتم: چه خوابی⁉️ گفت: خواب دیدم آقایی #سبز پوش سوار بر اسب بود، من رو با اسم صدا کرد، گفت #برات بیا بریم. دل به این دنیـ🌎ـا نبند، این دنیا ارزش نداره✘
🔹👍گفتم: شما چه کار کردی؟! گفت: من پشت سر آقا #سوار_شدم و با آقا رفتم لذا من باید برم و شما رو به #خدا می سپارم.
#شهید_براتعلی_نظرزاده🌷
#شهید_رمضان
#یکم_خرداد_شهادت
#یادشان_با_صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh