eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
مگر میشود هم #شمع بود... هم #پروانه...! #شهید این چنین بود؛ از او آموختمـ باید #بسوزمـ برای پروانه شدن... نه پروانه ای برای #سوختن! #نگاه_شهدا_بدرقه_روزتون🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣7⃣4⃣ 🌷 🔹بعد از شنیدن سید مرتضی خواستم خودم این خبر را به بچه‌ها بدهم😊، به همین علت ظهر در راه بازگشت از به آنها گفتم:« پدر هست، هست، فقط ما توانائی دیدنش را نداریم😔 و این می‌تواند زیاد مهم نباشد♨️». 🔸انسان حقیقی در فناست كه می‌یابد، و به دیگران نیز حیات می‌بخشد🕊،‌ و چنین مقدر است كه در قید حیات ظاهر جز برای تنی چند از اهل دلـ❤️ ناشناس بماند، و غربت او نیز تا واپسین روز مؤید همین معنا بود.😔 🔹در روز تشییع جنازه⚰ از دیدن آن خیل دلسوختگان بر خود لرزیدم😢. چگونه او در تنهایی خود این همه داشت؟😭 بسیار گفتند و شنیدیم که او لیاقت داشت. . باب شهادت🚪 به روی شایستگان باز است. چگونه باور کنم⁉️ 🔸این روزگار كه نیست🚫. او همواره در پی بود. از مرگ نمی‌هراسید❌ و باور داشت كه این تن نه جای پروراندن كرم است، پیله‌ای است تا كه آن را بشكافد و آن همه بر گرد طواف كند 🔹تا خود شمع 🕯صفت شود و در مدح عشق، ، ندای هل من ناصر ینصرنی، را ندای حق‌طلبی تمام اعصار را لبیك گوید،‌ او را یافت و از همان جا نیز به یاران (ع) پیوست😔 👈راوی : 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣6⃣6⃣ 🌷 🔰یک روز ما از سمت واحد خود به اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد❄️ همزمان شده بود  مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت  نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. 🔰 آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در😐، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم  با ای  رو به رو شدیم که به سمت قبله و  روی آن کلام مجید و زیارت عاشورا📖 بود 🔰 تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی⁉️ با خنده گفت همینجوری میگن😄. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های 📚 و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست😟، بعد از چند دقیقه با سفره، نان🍪 و مقداری غذا🍲 امد 🔰گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم را تمام میکنم.ما به خوردن شام مشغول شدیم و هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد❌ میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم 🔰تا آنجایی که مثل دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد☺️ خلاصه شام که تمام شد نماز 📿را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری😉 بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع⛔️ رفتن ما به آشپزخانه شود. 🔰ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه می شدیم.خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد💪 و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست😦 در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود☺️ و خندهاش را از ما می دزدید. 🔰این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که خودش بود برای ما حاضر کرده است. راوی:سجاد جعفری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تا ڪہ من شیدای آن ❤️ گشتـم، او دل ز من و رخ برتافت و چون رفت... زینب خانم نازدانه 🌷 🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
یادمہ وقتی #شهید_مرادخانی شروع بہ ڪاری میڪردن بچہ ها و نوجوونا مثل #پروانہ دورش میگشتن این مرد بزرگ با رفتار و ڪردار صادقانه اش، با اون چهره آرومش، با #لبخندهای ملیحش همہ رو #جذب خودش میڪرد. توی شبای احیا بچہ ها را جمع میڪرد و بهشون #احڪام یاد میداد. ایشون #اراده بسیار قوی داشتن و وقتی ڪسی صحبت از نشدن ڪاری میڪرد، خیلی آروم با اون لبخند زیبا میگفت میشہ، شما #یاعلی بگو خدا ڪمڪت میڪنہ و همین رفتار ایشون، باعث ایجاد #اعتماد.بہ.نفس توی جوونا میشد #شهید_محرمعلی_مرادخانی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
گفتم آقای ایمانی تکون نخور روی یقه ات یه #پروانه نشسته، بذار عکس📷 بگیرم. خندید و گفت که ان شاالله نشانه #خوبی باشه.😄 چه نشانه های #قشنگی بودند... از همه دلنشین تر چشمان #بارانی نیمه های شبت و حال و هوای آسمانیت #دلتنگم کرده محبوب من... #هادی_دلم_باش_مهدی_جان❤️ #شهید_مهدی_ایمانی 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🖌 #خاطرات ❣یکی از کارهایی که خیلی دوست داشتم #نماز_خواندن پشت سر آقا مهدی بود، ما حتی نماز صبح را هم #جماعت می خواندیم، اگر یک روز بدون من نماز می خواند #ناراحت میشدم و گله میکردم. ❣وقتی مهدی را نمیدیدم #مریض میشدم، قلبم درد می گرفت، سردرد می گرفتم، ولی وقتی میدیدمش خوب میشدم، این جور موقع ها می گفت: "فکر کنم مریضی هایت #احساسی هست" ❣زمانی که محمد هادی فرزندم بدنیا آمد، مهدی #غسل_شهادت انجام داد، می گفت دوست دارم بچه ام را با غسل شهادت #بغل بگیرم. ❣لحظه ای که صدای محمد هادی را موقع بدنیا آمدنش شنیدم تنها دعایی که بعد از #ظهور امام عصر (عج) کردم، دعا برای #شهادت آقا مهدی بود، نمی دانم چرا آن دعا را کردم، مهدی خیلی در کارهای مربوط به محمدهادی کمکم می کرد، مثل #پروانه دورم می چرخید. #شهید_مهدی_نوروزی🌷 #شیر_سامرا 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
پشت این #لبخنـدها اندوه مانـد بارش باران ما #انبــــوه مانــد همچنان #پروانه ها رفتیـــــد آه بر دلِ ما #داغتان چون کوه مانـد ... #مردان_بی_ادعا 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷بعد از اینکه بچه‌ها #یکساله شدند یعنی خرداد ۹۴📆 تا اردیبهشت ۹۵ تقریبا #دائم ماموریت‌های مختلف می‌رفت. 🌷حسین آقا به #حضرت_زهرا(س) ارادت عجیبی داشت؛ می‌گفت اسم #پسرمان را هر چه می‌خواهی انتخاب کن اما اسم دخترمان ⚡️حتما باید « #فاطمه» یا «زهرا» باشد. 🌷اسم #نازنین_زهرایم را حسین آقا انتخاب کرد و من هم به دلیل ارادتم به امام زمان(عج) نام #امیرمهدی را برای پسرمان انتخاب کردم😍 🌷بچه های من #غروب_مبعث به دنیا آمدند به شوق تولد بچه ها🎊 ده روز را #مرخصی گرفت و کنار ما👥 بود و #شبها تا صبح بیدار بود و مواظب من و وبچه ها بود. 🌷مثل #پروانه دور ما می گشت و خیلی خوشحال بود😃 وقتی صبح ما بیدار می شدیم ایشان می خوابید. مقید بود که شبها #زیارت_عاشورا بخواند و بخوابد. اگر نمی‌توانست #حتماً یک صفحه قرآن📖 را می‌خواند. #شهید_حسین_مشتاقی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💐خانواده شهید والامقام دل‌نوشته ای را در اولین (سال ۹۶) خطاب به فرزندش نوشته است:    💌 برای پروانه شدن به تنیدن ابریشم به دور خود محتاج است که اگر نپیچد⭕️ و آن ابریشم است که از کرمی چاق🐛 و زشت پروانه ای می‌سازد زیبا و حیرت آور 😍   💌حکمتش را اما خیلی ها نمی دانند. زیبایی پروانه به محبوس نگه داشتن خود هر چند در مدتی کوتاه👌 از دست پر دنیاست ...    💌 نمی دانم از کی پیله به دور خود دمیدی...نمی دانم کی و رفتی و تا دیگر نباشی اما هستی😍 این که نیستیم. شهید سید مرتضی می گفت: پندار شما زمینیان🌏 ایراد دارد آسمانیان اند و هرگز نخواهند مرد❌ و هر روز زنده تر از دیروز👌   💌پروانه ات اما می دانم در آن حسابی گل🌷 کرده بود، بوی (س) میدادی پسر تو کجا و شده کجا⁉️ میخ در😔 شده بود تاوی که بردت اما نبردت نگهت داشت.    💌امروز سالگرد بیست و چهارمین (سال۹۶) بهار عمر انقلابی در روز تولد🎊 علی اکبر حسین(ع) است. مردم! در میدان رزم اند و رجز می خوانند🗣 حواسمان باشد زندگیمان را چه کسانی هستیم.    💌ای تر از همه زندگان عالم ای بزرگتر از همه بزرگان هستی این دستان آلوده به دنیـ🌎ـا باش. ما راه را از بیراه گم کردیم و چشم امیدمان به همان خواب های که یک روزی تو را از عصاره وجودش سیر می کرد و دیگر روزش را در غم می گرید😭    🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🖌 #خاطرات ❣یکی از کارهایی که خیلی دوست داشتم #نماز_خواندن پشت سر آقا مهدی بود، ما حتی نماز صبح را هم #جماعت می خواندیم، اگر یک روز بدون من نماز می خواند #ناراحت میشدم و گله میکردم. ❣وقتی مهدی را نمیدیدم #مریض میشدم، قلبم درد می گرفت، سردرد می گرفتم، ولی وقتی میدیدمش خوب میشدم، این جور موقع ها می گفت: "فکر کنم مریضی هایت #احساسی هست" ❣زمانی که محمد هادی فرزندم بدنیا آمد، مهدی #غسل_شهادت انجام داد، می گفت دوست دارم بچه ام را با غسل شهادت #بغل بگیرم. ❣لحظه ای که صدای محمد هادی را موقع بدنیا آمدنش شنیدم تنها دعایی که بعد از #ظهور امام عصر (عج) کردم، دعا برای #شهادت آقا مهدی بود، نمی دانم چرا آن دعا را کردم، مهدی خیلی در کارهای مربوط به محمدهادی کمکم می کرد، مثل #پروانه دورم می چرخید. #شهید_مهدی_نوروزی🌷 #شیر_سامرا 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💐خانواده شهید والامقام دل‌نوشته ای را در اولین (سال ۹۶) خطاب به فرزندش نوشته است:    💌 برای پروانه شدن به تنیدن ابریشم به دور خود محتاج است که اگر نپیچد⭕️ و آن ابریشم است که از کرمی چاق🐛 و زشت پروانه ای می‌سازد زیبا و حیرت آور 😍   💌حکمتش را اما خیلی ها نمی دانند. زیبایی پروانه به محبوس نگه داشتن خود هر چند در مدتی کوتاه👌 از دست پر دنیاست ...    💌 نمی دانم از کی پیله به دور خود دمیدی...نمی دانم کی و رفتی و تا دیگر نباشی اما هستی😍 این که نیستیم. شهید سید مرتضی می گفت: پندار شما زمینیان🌏 ایراد دارد آسمانیان اند و هرگز نخواهند مرد❌ و هر روز زنده تر از دیروز👌   💌پروانه ات اما می دانم در آن حسابی گل🌷 کرده بود، بوی (س) میدادی پسر تو کجا و شده کجا⁉️ میخ در😔 شده بود تاوی که بردت اما نبردت نگهت داشت.    💌امروز سالگرد بیست و چهارمین (سال۹۶) بهار عمر انقلابی در روز تولد🎊 علی اکبر حسین(ع) است. مردم! در میدان رزم اند و رجز می خوانند🗣 حواسمان باشد زندگیمان را چه کسانی هستیم.    💌ای تر از همه زندگان عالم ای بزرگتر از همه بزرگان هستی این دستان آلوده به دنیـ🌎ـا باش. ما راه را از بیراه گم کردیم و چشم امیدمان به همان خواب های که یک روزی تو را از عصاره وجودش سیر می کرد و دیگر روزش را در غم می گرید😭    🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 7⃣1⃣ 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. 💢اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. 💢 آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. 💢 من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» 💢 در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. 💢 حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. 💢 تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. 💢 مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. 💢 یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» 💢از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» 💠و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💢 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. 💠به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💢 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. 💠نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 8⃣2⃣ 💢حسین جان! تا قلب 💖من هست پا بر رکاب . تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد که من پاى نازنین تو را بیازارد.جان هزار زینب فداى قطره قطره خونت حسین! صداى آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب!و زیبایى🌸 رخسار حسین ، تو را خود نکند زینب! دست به کار شو و با پارچه سپیدت ، پیشانى شکافته عزیزت را ببند! 🖤آب ؟ 💧 براى زخم ؟آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویرى مى چکاندى.چه باك ؟ اشک 😭را خدا آفریده است براى همین جا. باران 🌨بى صداى اشکهاى تو این زخم را مى تواند دهد،اگرچه شورى آن بر چاك چاك او رسوب مى کند. 💢فرصت است زینب! باز این تویى و حسین است و تنهایى. اما...اما نه انگار. هابى_تاب_تر بوده اند براى این دیدار و چشم .پیش از آنکه دست تو پیدا کند که زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچه ها گرداگرد او زده اند... و هر کدام به سلام و سؤ ال و نوازش و گریه و تضرع و واکنشى نگاه او را میان خود تقسیم کرده اند. 🖤بار سنگینى بر بچه هاست... و از آن عظیم تر کوله بار است تو این هر دو را خوب مى فهمى که کوله بارى به سنگینى هر دو را یک تنه بر دوش مى کشى.پیش روى بچه ها، عزیز آنهاست... که تا دمى دیگر براى همیشه ترکشان مى گوید. بچه ها چه باید بکنند تا بهره را از این لحظه ، داشته باشند. 💢تا بعدها با خود ... که کاش چنین مى گفتیم و چنان مى شنیدیم ، کاش چنین مى دادیم و چنان مى ستاندیم ، کاش چنین مى کردیم و... شرایط است که از آن در جهان ممکن نیست . حکایت تشنه و آب 💧 ، که تشنگى به خوردن آب ، زایل مى شود. 🖤حکایت و برق ، که روشنى ☀️به ظواهر عالم کار دارد. حکایت 🦋 و شمع نیست ، که جسم شمع خود از روح پروانگى تهى است.حکایت است... حکایت این لحظات که از آن است چه رسد به و پرداختن آن.... 💢اگر از خود بچه ها که بى تاب ، درگیر این اند بپرسى ، نمى دانند که چه مى خواهند و چه باید بکنند. به همین دلیل است که هر کدام خواسته و ، خودآگاه و ناخودآگاه ، کارى مى کنند.یکى مات است... و به چشمهاى حسین خیره مانده است . انگار مى خواهد ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد. 🖤یکى مدام دور چرخ مى زند و سر تا پاى او را دوره مى کند. یکى پیش روى حسین زانو زده است، دستها را دور پاى او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است.یکى دست حسین را گاه لبهاى خود کرده است. آن را بر چشمهاى اشکبار😢 خود مى مالد و مدام بر آن بوسه مى زند. یکى بازوى حسین را در آغوش گرفته است. 💢انگار که برترین هستى را پیدا کرده است.یکى فقط به امام نگاه مى کند و گریه مى کند، پیوسته را به پشت دو دست مى زداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند. یکى حسین را بالش گریه هاى خود کرده است و به هیچ روى ، دستش را از دور کمر حسین رها نمى کند. یکى تلاش مى کند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه اى از لبهاى او بستاند. 🖤و است_براى_حسین.... گفتن این کلام به تو که : باز کن این حلقه هاى عاطفه را از دست و بال من! و از آن سخت تر، امتثال این امر است براى تو که وجودت منتشر در این حلقه هاى عاطفه است.با کدام دست و دلى مى خواهى این ها را جدا کنى. چه کسى زهره کشیدن تیر از پهلوى خویش دارد؟ این را هر کس به دیگرى وامى گذارد.این که اکنون بر دست و پاى حسین بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است. مى توان این حلقه ها را گشود؟.. .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh