🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام_شهید🌷 💠| خدایا از غفلت ها و گناهان🔥 و جسارت ها و بی ادبی ها و نشناختن مقام تو طلب بخشش🙏 دارم.
4⃣8⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🌾 تازه در #تفحص برون مرزی #شلمچه در خاک عراق مشغول به کار شده بودیم.هر روز یک تیم از بچه ها به سرپرستی #مجید_پازوکی داخل خاک عراق می رفتند.....
🌾برای اینکه #عراقی ها حساسیت نداشته باشند قرار شد نگوییم🚫 از بچه های جنگ هستیم.دست #مجید از زمان جنگ توسط عراقی ها مجروح شده بود .برای همین وقتی آنها سوال❓ کردند به آنها گفت:
🌾دستم را سگ🐺 گاز گرفته!! همیشه هم بساط خنده ما به راه بود😄 .عراقی هم منظور او را #نمی_فهمیدند.من را هم این طور معرفی کرد. #حاج_قاسم دارای مدرک دکترا و فارغ التحصیل از #آمریکاست! همیشه خدا خدا میکردم کسی مریض🤒 نشود!!
🌾یک روز افسر عراقی از من پرسید: میتوانی #انگلیسی صحبت کنی⁉️من هم برای جلوگیری از آبرو ریزی😁 گفتم : #اجازه ندارم❌!هر روز وقتی برمیگشتیم، #بطری آب من خالی بود؛ اما بطری #مجید_پازوکی پر بود💧.
🌾توی این حرارت آفتاب☀️، لب به آب نمیزد. همیشه به دنبال یک #جای_خاص بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت – هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه میکردیم👀 که #مجید بلند شد.خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودیم. مرتب میگفت: «پیدا کردم. این همون #بلدوزره.»
🌾یک #خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو #شهید🌷 افتاده بودند که به سیمها جوش خورده بودند و پشت سر آن ها #چهارده_شهید دیگر. مجید بعضی از آن را به اسم میشناخت.مخصوصا آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند😔.
🌾جمجمه شهدا🌷 با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید #بطری_آب را برداشت. روی دندانهای جمجمه میریخت و گریه میکرد😭 و میگفت: «بچهها! ببخشید اون شب بهتون #آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»😭
#مجید_روضه_خوان شده بود و...
راوی: محمد احمدیان
#شهید_مجید_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰وظیفه شناسی 🔸می گفت: مهم نیست❌ چه #مسئولیتی داریم و کجا هستیم، هرجا که هستیم باید درست👌 انجام #وظی
السلام علیک #یا_عطشان
⚜دریکی از ماموریت ها مسلحین را در #محاصره قرارداده بودیم تا جایی که داشتند از تشنگی😓 تلف میشدند.
⚜یک ماشین🚍 حامل #آب میخواست منبع آب رو به اونها برسونه ،هدف گرفتیم🎯 تا منبع آبشو بزنیم، سر سلاحمونو گرفت پایین وگفت:
⚜برادرا با #آب کاری نداشته باشید❌ ما از #نسل ابا عبدلله(ع) هستیم نه از نسل شمر ویزید😔
🔹حسن خلقش اولیا را به نمایش میداد
🔸مهربانی سهم آن قلب♥️ دلیرش شده بود
راوی: همرزم شهید
#شهید_جواد_الله_کرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
هر چقدر بگوییم #غواص !! بگوییم اروند !! باز هم ڪم است برای دانستن از #اروند فقط باید غواص باشے دستت
☄💦☄💦☄💦☄💦
#آب_ارونـــد
🌿سیاهی شب🌚 همه جا را گرفته بود...
بچه ها آرام و بی صدا 🔇پشت سر هم به ترتیب وارد #آب می شدند.
🌿هرکس گوشه ای از #طناب را در دست داشت. گاه گاهی نور منورها🎆 سطح آب را #روشن می کرد و هر از گاهی صدای خمپاره های💥 سرگردان به گوش می رسید .
🌿سی متر به ساحل #اروند یکی از نیروها تیر خورد. خواست فریاد بزند که نفر پشت سرش👥 با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش👂 چیزی زمزمه کرد.
🌿اشک از چشمان جوان سرازیر شد😭، چشم هایش را به ما دوخت و در حالی که #باحسرت به ما می نگریست، گوشه ی طناب را رها کرد و در آب ناپدید😨 شد.
🌿از مرد پرسیدم: «چی بهش گفتی؟»
با #تأمل گفت: «گفتم ♨️نباید کوچک ترین صدایی بکنیم وگرنه عملیات لو میره، اون وقت می دونی جون چند نفر... #عملیات نباید لو بره»
🌿تمام بدنم می لرزید😖، #جوان در میان موج خروشان اروند به پیش می رفت.
📚مجله طراوت/ شماره 22
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌟🍃🌟🍃🌟 🌷 #کرامات_شهدا 🔹همیشه «یا زهرا» میگفت و البته عنایاتی هم نصیب ما میشد. مثلاً دو سه بار ا
🕊🌷🕊
هر کاری مى كردن دکترا، سید به #هوش نمی اومد. اگر هم می اومد.. یه #یازهرا (س) می گفت؛ دوباره از هوش می رفت. کمی آب #زمزم با #تربت به دستم رسیده بود، با هم قاطی کردم مالیدم رو لبای سید.
چشماشو باز کرد وگفت: این چی بود؟ گفتم: #آب... گفت: نه آب نبود، ولی دیگه این کارو نکن..! من با مادرم تو کوچه های #مدینه بودیم،تازه #راز یازهرا(س) گفتناشو فهمیدم.
#شهید_سید_مجتبی_علمدار🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃 رمضان یعنی ... میشود به #رنگِ خدا هم زندگی کرد... ما هم یه عملیات #رمضان داشتیم که همه #رنگ خدا
🔸توی #منطقه_عملیاتی_رمضان محاصره شده بودیم. ۱۵ نفری می شدیم
#تشنگی فشار آورده بود، همه بی حال و خسته خوابمون برد.وقتی بیدار شدیم، شهید فایده گفت:
🔹بچه ها من خواب #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) رو دیدم. حضرت با دست خودشون به من آب دادند و قمقمه ی شهیدی🌷 رو پر از آب کردند ... سریع رفتم سراغ قمقمه ی یکی از بچه ها که #شهید شده بود
🔸دست زدیم، پر از #آب خنک بود
انگار همین الان توش یخ انداخته بودند. همه ی بچه ها از اون آب #سیراب شدند
از اون آب شیرین و گوارا. از مهریه ی #حضرت_زهرا سلام الله علیها...
📚راوی: غلامعلی ابراهیمی
منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه284
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#دلنوشته دلتنگمـ💔 دلتنگ یک نگاه آسمانیت #ای_شهید دلتنگ وعده ی شفاعتت 🤲 #شهادت نوش جانت رفیق امّـا
0⃣5⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 #شهادت_با_لب_تشنه
🔰به گوش من رسونده بودند که #سجاد لب تشنه در #تاسوعای حسینی شهید شده، موقعی که مجروح شده بود، داشت ازش #خون می رفت، درخواست آب کرد، ولی همرزمانش مانع🚫 شدند و بهش گفتند که اگه بهت #آب بدیم، تو سریع جون میدی و فعلا آب واسه جسمت خوب نیست، لذا بهش ندادند😞
🔰و سجاد لحظات بعد به #شهادت 🕊رسید. وقتی این موضوع رو شنیدم خیلی #غمگین شدم😔 همش به خودم می گفتم که پسرم لب #تشنه شهید شده و کاش بهش آب می دادند😭
🔰 #خواب دیدم که تو یک مکان بزرگی هستم و یک کوه در مقابل منه، سجاد من بالای کوه⛰ افتاده بود و منم داشتم می رفتم سمتش که بهش #آب💧بدم تا یه کم رفتم جلو دیدم که یک خانم چادری با عصا داره میره سمتش😭 #حضرت_زهرا (س) بود
🔰ایستادم و نگاه کردم دیدم سر سجاد رو گذاشت رو #دستانش و داره به سجاد آب میده.من خواستم برم پیشش ازش #تشکر کنم که یه وقت دیدم واسم دست تکون داد👋 که برگردم
🔰(منظورش این بود که بچه ات رو #سیراب کردم و نگران نباش و برگرد)
از وقتی که این #خواب رو دیدم، خیالم راحت شده که سجاد من #سیراب شده است..😔
راوی: مادر شهید
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_سجاد_طاهرنیا🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✅ شهید محمد بلباسی یکی از شهدای خانطومان سوریه در بخشی از وصیت نامه اش می گوید: سپاه یک نهاد انقلا
💠 #سقایی
اوایل که #اعزام شدیم به سوریه، هر فردی را #مسئول کاری کرده بودند.
یکی از #مسئولیت های آقا #محمد " #آب" رسوندن به خط بود..🌴
پیش خودم گفتم این همه راه اومدیم سوریه،
بعد این بنده خدا، راضی شده که با اون #مسئولیتی که در #سپاه_کربلا داشت فقط #آب برسونه؟؟🙁
بعد که #محمد_آقا ،بعد اون همه شجاعت و دلاوری هایی که اونجا خلق کرد به #شهادت رسید🕊 پیش خودم گفتم، چقدر من ظاهر بین بودم...
#حضرت_عباس (ع) هم #روز_عاشورا , #سقا بود...💔
راوی: همرزم شهید
#شهید_محمد_بلباسی
#شهید_مدافع_حرم 🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#تلنگر
🌼قلـــب انسان❤️
همانند حوضی است ڪه چهار
جویبار، همیشه #آبشان 💧در آن می ریزند...
🌾اگر آب این چهار #جـویبار پاڪ باشد، 💧قلب💓انسان راپاک و زلال میکنند✅
🍄اما اگر #آب یڪی یا دو
تا یا چهارتای این جویبارها
آلوده باشند قلب 💞را هم آلوده میڪنند.
🍃جویباراول: چشم است👀
🍂جویبار دوم: گوش است👂🏻
🍃جویبار سوم: زبان است👅
🍂جویبار چهارم: فڪرو ذهن🧠
#مواظب_این_جویبارها_باش✅
#شهدا_شرمنده_ایم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
3⃣8⃣2⃣1⃣#خاطرات_شهدا 🌷 🔰21 تیر 70📆 محسن در نجفآباد به دنیا آمد. رشد این #شهید در خانوادهای علمی ب
💥عاشقانه شهدا
#عاشقانهمذهبی♥️
💕موقع پرو لباس مجلسی 👗بهم گفت:«هنوز نامحرمیم،تا بپسندی برمیگردم.»رفت و با سینی #آب هویج بستنی برگشت.
💕برای همه خرید بود جز خودش ❗️گفت میل ندارم. وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لو داد که روزه گرفته است. ازش پرسیدم حالا چرا امروز ⁉️ گفت: می خواستم گره ای تو کارمون نیافته و راحت بهت برسم.
به نقل از همسر شهید
منبع📚:
کتاب سربلند(زندگینامه 🌷
#شهید_محسن_حججی
#شادیروحشصلوات
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 5⃣1⃣#قسمت_پانزدهم 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپا
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
6⃣1⃣#قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
💢 دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
💢چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
💢صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
💢 نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
💢 عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
💢 بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
💢 زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
💢 از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
💢 عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
💢چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
💢 آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 7⃣1⃣#قسمت_هفدهم 💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کار
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
8⃣1⃣#قسمت_هجدهم
💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
💢 توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
💢 از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
💢 از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
💢 از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
💢 دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
💢من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
💢 از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
💢 به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
💢یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 8⃣1⃣#قسمت_هجدهم 💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
9⃣1⃣#قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💢 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
💢 عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
💢لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
💢 حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
💢 غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
💢 احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
💢 حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
💢تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
💢 ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣2⃣#قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تل
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
1⃣2⃣#قسمت_بیست ویکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💢 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💢 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💢 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💢 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
💠احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
💢از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
💠 جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
💢از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
💠 عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
💢گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 6⃣2⃣#قسمت_بیست_وششم 💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشما
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
7⃣2⃣#قسمت_بیست_وهفتم
💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
💢جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
💠 میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
💢رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
💠 عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
💢یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
💢 قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
💠 دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
💢 زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
💠 زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
💢حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
💢 هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
💠 میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
💢 شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
💢 همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
💢 زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
💢دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
💢 خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💠 حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
💢 زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️ #افتاب_در_حجاب 2⃣ #قسمت_دوم 💢وطوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
3⃣#قسمت_سوم
🏴پرتودوم🏴
💢 بایست بر سر #حرفت زینب! که این هنوز اول #عشقیم💘 است.
سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود گذاشتى اى#نفرششم_پنج_تن!
بیش از هر کس ، #حسین از آمدنت #خوشحال شد....
دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید:
🖤پدرجان! پدرجان! خدا یک #خواهر به من داده است!زهراى مرضیه گفت:
على جان! #اسم دخترمان را چه بگذاریم ⁉️حضرت مرتضى پاسخ داد:
نامگذارى فرزندانمان #شایسته پدر شماست. من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.
💢 پیامبر در #سفر بود...
وقتى که بازگشت، یکراست به خانه🏡 #زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر.پدر و #مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم.
🖤پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه #لبهاى خندان☺️ بوسه زد و گفت:نامگذارى این عزیز، کار خود #خداست . من #چشم_انتظار اسم آسمانى او مى مانم.
💢 بلافاصله #جبرئیل آمد و در حالیکه #اشک😢 در چشمهایش حلقه زده بود، اسم #زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! 🌸
#پیامبر از جبرئیل سؤ ال کرد که #دلیل این غصه و گریه😭 چیست ⁉️#جبرئیل عرضه داشت:همه عمر در اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز #مصیبت و اندوه نخواهد دید.
🖤پیامبر گریست.
#زهرا و على گریستند. دوبرادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم #بغض کردى و لب برچیدى.همچنانکه اکنون بغض، راه گلویت را بسته است..
و منتظر بهانه اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى. و این بهانه را #حسین چه زود به دست مى دهد
💢یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق و الاءصیل
#شب_دهم محرم باشد،.. 🌙
تو بر بالین #سجاد، به تیمار نشسته باشى ، #آسمان سنگینى کند و زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد،جون_غلام_ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر🗡 برادر باشد،..
💢 و برادر در گوشه #خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد.چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو #گریه ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به #دامان این خیمه 🏕کوچک بریزى.
🖤نمى خواهى حسین را ازاین #حال_غریب درآورى.
حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش👕 را براى رفتن مى تکاند.
اما چاره نیست....
#بهترین پناه اشکهاى تو، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در #سایه سار آن پناه گرفت...
💢 این قصه، قصه اکنون نیست.
به #طفولیتى برمى گردد که در #آغوش #هیچ_کس آرام نمى گرفتى جز در بغل_حسین . و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که:بى تابى اش همه از #فراق حسین است. در آغوش حسین،چه جاى گریستن ⁉️
🖤اما اکنون فقط این #آغوش_حسین است که جان مى دهد براى #گریستن و تو آنقدر گریه مى کنى که از هوش مى روى و حسین را نگران هستى خویش مى کنى.حسین به صورتت #آب مى پاشد... و پیشانى ات را #بوسه_گاه لبهاى خویش مى کند.
💢 زنده مى شوى و #نواى آرام بخش حسین را با گوش جانت مى شنوى که:
آرام باش خواهرم ! صبورى کن تمام دلم!💗 #مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى #آسمانیان هم مى میرند. بقا و قرار فقط از آن #خداست و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. اوست که مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى کند....
#ادامه_دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 9⃣1⃣#قسمت_نوزدهم 💢 اما در این سعى آخر میان #خیمه و #م
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
0⃣2⃣#قسمت_بیستم
💢پس چیزى بگو....
چرا مقابل #من بر سکوى #سکوت ایستاده اى و #نگاهت را به #خیمه_ها
دوخته اى.عباس من ! این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده مى شود: و تکون الجبال کالعهن المنفوش.(9)آخر این نگاه تو نگاه نیست . قارعه است . قیامت است : یکون الناس کالفراش المبثوت.(10)
عالم ، شمع نگاه تو را پروانه مى شود.
اما مگر چه مانده است که نگفته اى ؟!
🖤 شیواتر از #چشمهاى تو چیست ⁉️
بلیغ تر از نگاه تو کدام است ؟
تو ماه آسمان 🌫را با نگاه ، راه مى برى . #سخن_گفتن_بانگاه که براى تو مشکل نیست.و اصلا نگاه آن زمان به کار مى آید که از#دست_و_زبان ، کار بر نمى آید.
برو عباس من که من پیش از این تاب نگاه تو را ندارم.وقتى نمى توانم نرفتنت را بخواهم ، #ناگزیرم به رفتن ترغیبت کنم ،
💢تا پیش #خداى عشق 💖روسپید بمانم ؛ خدایى که قرار است فقط خودش برایم بماند.اگر براى وداع هم آمده اى ،
من با تو یکى دردانه خدا! تاب #وداع ندارم.مى بینمت که #مشک_آب💧 را به دست #راست گرفته اى و #شمشیر🗡 را در دست #چپ ، یعنى که #قصدجنگ ندارى.
🖤 با خودت مى #اندیشى ؛
اما دشمن که الفباى #مروت را نمى داند، اگر این دست مشک دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه مى کنى ؛ بریده باد این دست ، در مقابل جمال #یوسف من!
و این شعر در ذهنت نقش مى بندد که:
و الله قطعتموا یمینى و عن امام صادق الیقین انى احامى ابدا عن دینى نجل النبى الطاهر الامین(11)✨
💢چه حال خوشى دارى با این ترنمى که براى #حسینت پیدا مى کنى ...
که ناگهان سایه اى از پشت نخلها مى جهد و غفلتا دست #راست تو را قطع مى کند.اما این که تو دارى #غفلت نیست ، عین #حضور است . تو فقط حسین را قرار است ببینى که مى بینى ، دیگران چه جاى دیدن دارند؟!
🖤 تو حتى وقتى در شریعه ، به #آب نگاه مى کنى ، به جاى #خودت ، تمثال #حسین را مى بینى... و چه خرسند و سبکبال از کناره فرات بر مى خیزى...
نه فقط از اینکه آب هم آینه دار حسین توست ، بل از اینکه به #مقام_فناء رسیده اى... و #درخودت هیچ از #خودت نمانده است و تمامى #حسین شده است.
💢پس این که تو دارى #غفلت نیست ، عین حضور است . دلت 💗را پرداخته اى براى همین امروز.#مشک را به دست #چپت مى گیرى و با خودت مى اندیشى ؛ دست چپ را اگر بگیرند، مشک این رسالت من چه خواهد شد؟
و پیش از آنکه به یاد #لب و دندانت بیفتى ، #شمشیر ناجوانمردى ، خیال تو را به واقعیت پیوند مى زند و تو با خودت زمزمه مى کنى.
🖤 یا نفس لا تخشى من #الکفار مع النبى السید المختار و ابشرى برحمۀ الجبار قد قطعوا ببغیهم یسارى فاصلهم یا رب حر النار(12)#مشک را به #دندان مى گیرى و به #نگاه_سکینه فکر مى کنى...عباس جان ! من که این صحنه هاى نیامده را پیش چشم دارم ، #توان_وداع با تو را ندارم.من تماما به لحظه اى فکر مى کنم که تو #هرچیز، حتى آب را مى دهى تا #آبرویت پیش سکینه محفوظ بماند.
💢به لحظه اى که تو در #پرهیز از تلافى نگاه سکینه ، چشمهایت را به حسین مى بخشى.جانم فداى #اشکهاى تو!گریه 😭نکن عباس من !
دشمن نباید چشمهاى تو را اشکبار ببیند.
میان تو و سکینه فراقى نیست .
سکینه از هم اکنون در آغوش رسول االله است . چشم انتظار تو.اول کسى که در آنجا به #پیشواز تو مى آید، سکینه است ، سکینه فقط آنچنان در #ذات_خدا غرق شده است که تمام وجودش را پیش فرستاده است.
تو آنجا بى سکینه نمى مانى ، عموى وفادار!
🖤من؟!
به من نیندیش عباس من !
اندیشه من پاى #رفتنت را #سست نکند.
تا وقتى #خدا هست ، #تحمل همه چیز ممکن است . و همیشه خدا هست .
خدا همینجاست که من ایستاده ام.
برو آرام جانم......
#ادامه_دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 6⃣3⃣#قسمت_سی_ششم 💢درست همان جا که #گمان مى برى #انتهاى
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
7⃣3⃣#قسمت_سی_هفتم
💢آتش🔥 همچنان #پیشروى مى کند...
و #خیمه_ها را یکى پس از دیگرى فرو مى ریزد.... بچه هاى #نفس_بریده را فقط #آب💧 مى تواند هستى ببخشد....
اما در این قحطى آب ، چشمه امید کجاست جز #اشک_چشم 😢⁉️
🖤اگر #آرامش بود،...
اگر تنها آتش بود، کار #آسانتر به انجام مى رسید،... اما این #بوق و کرنا و #طبل ودهل و #هلهله دشمن ،...
این #گرگها که با #چشمهاى_دریده ، بره هاى شیرى را دوره کرده اند، این #کرکسها که معلوم نیست #چنگالهایشان درنده تر است یا نگاههایشان،...
💢این #هجوم_همه_جانبه...
این #اسبها 🐎که شیهه مى کشند و بر روى دو پا بلند مى شوند و فرود مى آیند، این ضرباتى که با #تازیانه و #غلاف_شمشیر....🗡
که نیزه بر دست و پا و #پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته مى شود،
اینها قدرت #تفکر و #تمرکز را سلب مى کند.همین دشمن🐲 اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ مى زند،...
به آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دستمى آورد و به یغما مى برد.
🖤آهاى ! سوار #سنگدل بى مقدار!
چه نیازى است که این دخترك را به #ضرب_تازیانه بر زمین بیندازى...
و #خلخال را #به_زور از پایش بکشى ، آنچنانکه #خون تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟!...
#بى_اینهمه_جنایت هم مى توان خلخال از او گرفت.... تو بگو، بخواه ، اگر نشد به #زور متوسل شو! به این #رذالت تن بده!
💢این فرار بچه ها از #هراس هجوم سبعانه شماست... نه براى دربردن دارایى کودکانه شان.چه ارزشى دارد این تکه طلاى #گوشواره که تو #گوش دختر آل الله را بشکافى ؟!...
نکن ! تو را به هرچه بریت مقدس است ، دنبال فاطمه نکن ! این #دختر، زهره اش آب💧 مى شود و دل کوچکش مى ترکد.
بگو که از او چه مى خواهى و به #زبان_خوش از او بگیر....
🖤#عذاب خودت را #مضاعف نکن....
آتش🔥 به قیامت خودت نزن ! ...
ببین چگونه دامنش به پاهایش مى پیچد و او را #زمین_مى زند!همین را مى خواستى ⁉️که با #صورت به زمین بیفتد و از هوش برود؟ و تن#روسرى_اش را به #غنیمت بگیرى ؟
خدا نه ، پیامبر نه ، دین نه ،...
جوانمردى هم نه ، آن دل سنگى که در سینه توست چگونه به اینهمه #خباثت رضایت مى دهد؟
💢#تپش_قلب💙 کبوترانه🕊 این #پسربچه_ها را از روى پیراهن نازکشان نمى بینى؟...
هراس و #استیصالشان تکانت نمى دهد؟
آهاى ! نامرد بى همه #چیز که بر اسب🐎 نشسته اى و به یک خیز بر #النگو و دست این #دخترك، چنگ انداخته اى...
بایست ! پیاده شو! و #النگو را دربیار و ببر!نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود!... مگر نمى بینى چگونه در #زیر_دست_وپاى_اسبت ، دست و پا مى زند؟!
🖤اگر از #قیامت اندیشه نمى کنى،...
از #مکافات_همین_دنیا بترس !
بترس از آن روز که #مختار دستهاى تو را به #اسبى ببندد و به خاك و خونت بکشاند.آى ! #عربهاى خبیث بیابانى !
عربهاى جاهلیت مطلق ! شما چه میفهمید #دختر یعنى چه؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبى دارد.اگر #مى فهمیدید؛
#رقیه را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمى کردید و هر کدام به یاد ازلام(18) جاهلیت ، زخمى بر او نمى زدید.
💢تو به #کدامیک از اینها مى خواهى برسى... زینب ! به کدامیک مى توانى برسى!به #سجادى که #شمر با شمشیر🗡 آخته بالاى سرش ایستاده است و قصد جانش را کرده است ؟به بچه هایى که در #بیابان گم شده اند؟
به زنانى که بیش از کودکان در معرض خطرند؟به پسرانى که عزاى تشنگى گرفته اند؟به #دخترانى که از حال رفته اند؟به مجروحینى که در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟
آنجا را نگاه کن !...
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 1⃣4⃣#قسمت_چهل_ویکم 💢بلند شو #عزیزکم ! هوا دارد تاریک مى
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
2⃣4⃣#قسمت_چهل_دوم
🏴#پرتوسیزدهم🏴
💢غروب کن خورشید! ☀️
بگذار شب🌙، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها 😭و #خستگیها سایه بیندازد!زمین، دم کرده است....
بگذار #وقت_نماز فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود....خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، #کودك_جانباخته را بغل مى زنى، ...
به #سکینه نگاه مى کنى و به سمت #خیمه راه مى افتى.
🖤#بى_اشارت این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد... که #خبرمرگ این کودك باید از زنان و کودکان دیگر #پنهان بماند
و #جگرهاى_زخم_خورده را به این نمک نیازارد.وقتى به خیمه 🏕مى رسى،...
مى بینى که #دشمن، #آب را #آزاد کرده است.یعنى به #فرزندان_زهرا هم اجازه داده است که از #مهریه_مادرشان ، سهمى داشته باشند....
💢بچه ها را #مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب💧 نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند....
#فقط_گریه_مى_کنند... به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.. یکى عطش #عباس را به یاد مى آورد،..
یکى تشنگى #على_اکبر را تداعى مى کند،...
🖤یکى به یاد #قاسم مى افتد،...
یکى از بى تابى #على_اصغر مى گوید و...در این میانه ، لحن #سکینه از همه #جانسوزتر است که با خود #مویه مى کند:_✨هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19)#تاب_دیدن این منظره #طاقت_سوز، بى مدد از #غیب ، ممکن نیست.پرده را کنار مى زنى و چشم به دور #دستهاى مى دوزى؛...
به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ،
به معمارى آفرینش و...
💢مى بینى که #آب به اشارت #زهراست که راه به #جهان پیدا مى کند و در رگهاى #خلقت جارى مى شود....
#همان_آبى که #دشمن🐲 تا دمى پیش به روى #فرزندان_زهرا بسته بود...
و هم اکنون #بامنت به رویشان گشوده است.... باز مى گردى.دانستن این #رازهاى_سربه_مهرخلقت و مرورشان ، بار مصیبت را #سنگین_تر مى کند....
باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا #حسرت و #عطش ، از سپاه تو #قربانى دیگرى نگیرد....
🖤چه شبى🌟 تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟#حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است... یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟
🌸الرحمن على العرش استوى🌸
#اینجاکربلاست_یاعرش_خداست؟!
اگر چه خسته و #شکسته اى زینب !
اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین!
💢آدمى به #سر، شناخته مى شود یا #لباس؟ 👕کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به #چهره_اش مى نگرند یا به #لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است؟ اما اگر دشمن 👹آنقدر #پلید باشد که #سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟... اگر دشمن ، #کهنه_ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟...
لابد به دنبال علامتى
،
🖤نشانه اى ، #انگشترى ، چیزى باید گشت.اما اگر #پست_ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به #بهانه بردن انگشتر، #انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، #به_چه_علامت نشانه اى کشته خویش را باز مى توانشناخت ؟... البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص #غریبه_هاست....
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 2⃣7⃣#قسمت_هفتادو_دوم 💢و در آغوشش میگیرند... و تو گمان
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
3⃣7⃣#قسمت_هفتادو_سوم
💢#رقیه خود را به روى سر مى اندازد.... و مثل مرغ پر کنده پیچ و تاب مى خورد.مى نشیند، برمى خیزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى کند، بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود، زانو مى زند، سر را در آغوش مى کشد، مى بوید، مى بوسد،
خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد... و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد، ضجه مى زند، صیحه مى کشد، مویه مى کند، روى مى خراشد، گریه 😭مى کند، مى خندد، تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى کند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى کند، تسلى مى طلبد....
🖤و #خرابه را و #جان_همه_خراباتیان را به آتش 🔥مى کشد.... بابا! چه کسى محاسن تو را #خونین کرده است ؟بابا! چه کسى رگهاى تو را #بریده است ؟بابا! چه کسى در این کوچکى مرا #یتیم کرده است؟ بابا! چه کسى یتیم را #پرستارى کند تا بزرگ شود؟بابا! این زنان #بى_پناه را چه کسى پناه دهد؟بابا! این چشمهاى گریان، این موهاى پریشان، این غربیان و بى پناهان را چه کسى #دستگیرى کند؟بابا! شبها وقت خواب ، چه کسى برایم #قرآن بخواند؟ چه کسى بادستهایش #موهایم را شانه کند؟ چه کسى با لبهایش #اشکهایم را بروید؟
چه کسى با بوسه هایش #غصه هایم را بزداید؟
💢چه کسى #سرم را بر زانویش بگذارد؟ چه کسى #دلم را آرام کند؟کاش مرده بودم بابا! کاش فداى تو مى شدم !
کاش زیر خاك بودم ! کاش به دنیا نمى آمدم ! کاش کور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم.مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟ این #چه_سفرى بود که میان سر و بدنت #فاصله انداخت؟ این چه سفرى بود که #تو را از #من گرفت ؟باباى شجاع من ! چه کسى #جراءت کرد بر سینه تو بنشیند؟ چه کسى #جراءت کرد سرت را از تن جدا کند؟
🖤چه کسى #جراءت کرد دخترت را یتیم کند؟تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر #شتربى_جهاز نشاندند؟تو کجا بودى بابا وقتى به ما #سیلى مى زدند؟تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را #تند مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى #آب را از ما دریغ مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى به ما #گرسنگى مى دادند؟ تو کجا بودى بابا وقتى #عمه_ام را #کتک مى زدند؟
💢تو کجا بودى بابا وقتى برادرم #سجاد را به #زنجیر مى بستند؟تو کجا بودى بابا وقتى #شبها در #بیابانهاى ترسناك #رهایمان مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى #سایه_بانى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى #خندیدند😄⁉️تو کجا بودى
بابا وقتى ما بر روى شتر #خواب مى رفتیم و ازمرکب #مى_افتادیم و زیردست وپاى شترها مى ماندیم ؟تو کجا بودى بابا وقتى #مردم از #اسارتماشادىکردندو#پیش_چشمهاى_گریان_ما مى #رقصیدند؟
🖤تو کجا بودى بابا وقتى بدنهایمان #زخم شد و پوست صورتهایمان برآمد؟تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب #سجاد را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى کرد؟تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را #نشسته مى خواند و دور از چشم ما تا صبح🌥 #گریه مى کرد؟
تو کجا بودى بابا وقتى #سکینه سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست ؟تو کجا بودى بابا وقتى از #زخمهاى غل و زنجیر سجاد #خون مى چکید..
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊|شهید جواد الله کرم : 💢شعارش این بود.. 🔹مهم نیست چه #مسئولیتی داریم و کجا هستیم، هرجا که هستیم با
السلام علیک #یا_عطشان
⚜دریکی از ماموریت ها مسلحین را در #محاصره قرارداده بودیم تا جایی که داشتند از تشنگی😓 تلف میشدند.
⚜یک ماشین🚍 حامل #آب میخواست منبع آب رو به اونها برسونه ،هدف گرفتیم🎯 تا منبع آبشو بزنیم، سر سلاحمونو گرفت پایین وگفت:
⚜برادرا با #آب کاری نداشته باشید❌ ما از #نسل ابا عبدلله(ع) هستیم نه از نسل شمر ویزید😔
🔹حسن خلقش اولیا را به نمایش میداد
🔸مهربانی سهم آن قلب♥️ دلیرش شده بود
راوی: همرزم شهید
#شهید_جواد_الله_کرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#روایت_عشق^'💜'^
🌿شھیدۍ ڪھ از بـےڪسے براۍ آب #نامھ مےنوشـټ..😳
⚘#شهید_یوسف_قربانی؛ در خانوادهای مستضعف در زنجان متولد شد😔 یوسف در شش ماهگی پدر خود را از دست داد😞. در سن شش سالگی مادر یوسف در اثر#حادثهای از دنیا رفت😨و یوسف و برادرش را با همه دردها و رنجهایشان تنها گذاشت🤯 بعد همراه برادرش به#تهران رفت. با پیروزی#انقلاب و سپری شدن دوران ستمشاهی، یوسف نیز همراه دیگر فرزندان#مستضعف امام پا به عرصه انقلاب گذاشت👌 در همین سالها برادر یوسف در حادثهای درگذشت😢
⚘همرزم یوسف میگوید: هر روز میدیدم یوسف#گوشهای نشسته و نامه مینویسد✍. با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد، برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز...😳
⚘یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد.☺️ نامه را از جیبش در آورد، داخل آب ریخت😳. چشمانش پر از اشک شد و گفت من برای#آب نامه مینویسم. کسی را ندارم که!!!😭
⚘او سرانجام در عملیات #کربلای۵، در #شلمچه به شهادت رسید.😢
چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف!#غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان(؏ـج)💚.
#شهید_یوسف_قربانی♥️🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♡به نامِ او که به خواستش، زندگی در جریان است.
🍃پسری متولد #آبادان در خانواده ای #مذهبی و روحانی...احمد مکیان
دلداده به #اهل_بیت❤️
🍃در آستانه جوانی خواست که سربازِ مولایش باشد...در قم مشغول به درسِ طلبگی شد و زیر سایه #حضرت_معصومه(س) در مدرسه علیمه امامرضا(ع) مشغول تحصیل.
🍃میگویند : کفیلِ روزی طلبه ها، #امام_زمان(ارواحناهفداه) است...چه خوب که حضرت روزیِ سربازش را #شهادت خواست🕊
🍃برای دفاع از حریمِ حضرت عقیله راهی سوریه شد. با تکفیری ها مبارزه میکرد و بی چشم داشت به دنیا، آماده تقدیمِ جانش به حضرتِ یار بود⚘
🍃در ۲۱ سالگی، در اولین روزِ ماه میهمانی، با زبان روزه ولبی عطشان، در دامانِ مولایش #حسین(ع) به دیدار پروردگار رفت...🌹
🍃احمد انتخاب شده بود...برای عشق بازی، برای شهادت. نوشته بود،"های و هوی #بهشت را میبینم، چه غوغایی! حسین به پیشواز یارانش آمده..."
🍃میخواست مصداق آیه "ولا تحسبن الذین قتلوا..." شود که شد. دوست داشت سرش در دامان سرورش حسین(ع) قرار بگیرد و از دستان حضرتش #آب بنوشد، که میسر شد...
آخر حسین( ع) است که به پیشواز عاشقان، میرود❤️
🍃از رویِ پرنور و با جمالِ #شهدای_گمنام خجالت میکشید که قبرش مشخص باشد و مراسم تشیع باشکوهی داشته باشد!
🍃سفارش کرد پیکرش را #غریبانه تحویل بگیرند، غریبانه تشیع کنند و غریبانه در #بهشت_معصومه به خاک بسپارندو روی قبرش بنویسند "تنها پر کاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی"
🍃بالاخره عاشقان رنگ و بویی از معشوق دارند...!
عاشقان، مادری اند...❣️
🍃پیکرش را زیر سایه فاطمه معصومه(س) در قطعه ۳۱ بهشت معصومه، کنار همرزمانش، #شهدای_فاطمیون به خاک سپردند...😔
اکنون مزارِ احمد، این طلبه عاشق، زیارتگاهِ اهل یقین است.
🍃امام خامنه ای: «شهدا، امام زادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه #اهل_یقین است.»
🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_احمد_مکیان
✍️نویسنده : #زهرا_قائمی
📅تاریخ تولد : ۱۵ آبان ۱۳۷۳
📅تاریخ شهادت: ۱۷ خرداد ۱۳۹۵.حلب سوریه
📅تاریخ انتشار : ۱۷ خرداد ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : بهشت معصومه(س)
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وسوم
رگبار گلولههای داعش را
به وضوح میشنیدیم. دیگر حیدر هم ڪمتر تماس میگرفت ڪه درگیر آموزشھای نظامی برای مبارزه بود و من تنھا با رؤیای شڪستن محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
تا اولین افطار ماه رمضان
چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم ڪنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه ڪنار آشپزخانه نماندهاست.
تأسیسات آب آمرلی در سلیمانبیڪ بود
و از روزی ڪه داعش این منطقه را اشغال ڪرد، درلولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یڪ لیوان آب باقی مانده بود ڪه دلم نیامد برای چای استفاده ڪنم.
شرایط سخت محاصره
و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را ڪم ڪرده و برای سیر ڪردن یوسف مجبور بود شیرخشڪ درست ڪند. باید برای افطار به نان و شیره توت #قناعت میڪردیم و #آب را برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم ڪه ڪتری را سر جایش گذاشتم و ساڪت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساڪت ڪنیم و از فردا ڪه دیگر شیر حلیه خشڪ میشد، باید چه میڪردیم؟
زن عمو هم از ذخیره آب خانه
خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند ڪه ساڪت سر به زیر انداخت. عمو قرآن میخواند
و زیرچشمی حواسش به ما بود ڪه امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشڪ از چشمانش روی صفحه قرآن چڪید.
در گرمای۴۰ درجه تابستان،
زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز ڪشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد ڪه چند روزی میشد با انفجار دڪلھای
برق، از ڪولر و پنڪه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود
و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
یوسف از شدت گرما بیتاب شده
و حلیه نمیتوانست آرامَش ڪند ڪه خودش هم به گریه افتاد.خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها
میجنگید و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام ڪرده بود.
زن عمو اشاره ڪرد
یوسف را به او بدهد تا آرمَش ڪند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید ڪه حلیه سر جایش ڪوبیده شد. زن عمو نیمخیز شد
و زهرا تا پشت پنجره دوید ڪه فریاد عمو میخڪوبش ڪرد :
_نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!
ڪلام عمو تمام نشده،
مثل اینکه آسمان به زمین ڪوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شڪست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید ڪه خردههایشیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
زن عمو سر جایش خشڪش زده بود
و حلیه را دیدم ڪه روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند.
زینب و زهرا از ترس
به فرش چسبیده و عمو هر چه میڪرد نمیتوانست از پنجره دورشان ڪند.
حلیه از ترس میلرزید،
یوسف یڪ نفس جیغ میڪشید و تا خواستم به ڪمڪشان بروم....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊|🌷|🕊
هر کاری این دکترها میکردند سید به #هوش نمی آمد. اگر هم می آمد. یه #یازهرا (سلام الله) می گفت؛ دوباره از هوش می رفت.
کمی آب زمزم با #تربت به دستم رسیده بود، با هم قاطی کردم مالیدم رو لبهای سید. چشمهایش را باز کرد وگفت: این چی بود⁉️
گفتم: #آب... گفت: نه آب نبود، ولی دیگه این کار را نکن..! من با مادرم تو کوچه های #مدینه بودیم
تازه اینجا بود که من #راز یازهرا(سلام الله) گفتن هاشو فهمیدم🥀
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهید دفاع مقدس علیرضا خاکپور
ایشان از #فرصتها به نحو احسن استفاده می کرد و #شبهاى جمعه در جمع بچه هاى محله، #مراسم و #دعاى كميل بر پا می کرد، گاهى در #مسجد به #سخنرانى مى پرداخت و درباره #فضائل #جهاد و #نماز صحبت می کرد.
🍃🌷🍃
#جمعه ها به اتفاق دوستان به #نماز جمعه به گرگان می رفت. ایشان اگر در مجلسى #عيب جويى يا #غيبت می شنيد آنجا را #ترك می کرد «نسبت به غيبت خيلى حساس و از افرادى كه غيبت می کردند دورى می کردمو با آيات و روايات اهل بيت، آنان را نصيحت می کرد.»
🍃🌷🍃
در#جبهه...عده اى حدود بيست و پنج نفر بودند كه راه را گم كردند. مدت #سه روز #سرگردان و بدون #آب بودند و به شدت دچار #تشنگى و #گرسنگى شده بودمد و #نمازها را با #تيمم مى خواندند.
🍃🌷🍃
از فرط #استيصال به #دعا نشستند و بسيار #تضرع كردند. در حال #نماز خواندن بود كه صدايى شنيد: «خاكپور بيا آب را ببر.» به دنبال صدا رفت. بالاى يك گردنه درختچه اى بود، نه مسير رفت و آمد انسان و نه ماشين بود.
🍃🌷🍃
#دو گالن بيست ليترى #آب زلال در آنجا قرارت. با نوشيدن آن بچه ها سير شدند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh