eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 9⃣1⃣ 💞ﻗﺮار ﺷﺪ ﺑﺮود ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﺪ و ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﺎ را ﺑﺒﺮد. ﺷﺮوع ﮐﺮدم اﺛﺎث ﻫﺎ را ﺟﻤﻊ و ﺟﻮر ﮐﺮدن. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ زﻧﮓ زد ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده، ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪي دو ﻃﺒﻘﻪ در دزﻓﻮل. ﯾﮑﯽ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻗﺮار ﺑﻮد ﺑﺎ ﻣﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻫﻤﻪ ي وﺳﺎﯾﻞ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰ ي ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺗﺎ دم رﻓﺘﻦ. ﻧﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ي ﻣﻦ،ﻧﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ. ﻫﯿﭻ ﮐﺲ راﺿﯽ ﻧﺒﻮد ﺑﻪ رﻓﺘﻦ ﻣﺎ. ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ"ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ي دﻧﯿﺎ ﺟﻨﮓ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد، زن و ﺑﭽﻪ را ﺑﺮ ﻣﯽ دارن و ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ي اﻣﻦ. ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯿﺪ ﺑﺮوﯾﺪ زﯾﺮ آﺗﺶ؟" ﻓﻘﻂ ﮔﻮش ﻣﯽ دادم. آﺧﺮ ﮔﻔﺘﻢ"ﻫﻤﻪ ﺣﺮف ﻫﺎﺗﺎن را زدﯾﺪ،وﻟﯽ ﻫﺮ ﮐﺲ راﻫﯽ را دارد. ﻣﻦ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮوم ﭘﯿﺶ ﺷﻮﻫﺮم." ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﺧﯿﻠ ﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺼﻮص ﭘﺪرم. ﻣﻨﻮچهر ﮔﻔﺖ"ﻣﻦ اﯾﻦ ﻃﻮري ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺷﻤﺎ را ﺑﺒﺮم. اﮔﺮ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ، ﭼﻪ ﻃﻮر ي ﺗﻮ روي ﺑﺎﺑﺎ ﻧﮕﺎه ﮐﻨﻢ؟ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮدت راﺿﯿﺸﺎن ﮐﻨﯽ." ﺑﺎ ﭘﺪرم ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮدم. ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﯾﻦ ﻃﻮري ﻣ ﯽ ﮔﻮﯾﺪ. ﮔﻔﺘﻢ" اﮔﺮ ﻣﺎ را ﻧﺒﺮد ﺑﻌﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﻮد، ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺳﻒ ﻧﻤﯽ ﺧﻮرﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺎش ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ زن و ﺑﭽﻪ اش ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﻨﺎرش ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؟" ﭘﺪر ﻋﻠ ﯽ را ﺑﻐﻞ ﮐﺮد و ﭘﺮﺳ ﯿﺪ "ﻋﻠﯽ ﺟﺎن دوﺳﺖ داري ﭘﯿﺶ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﺑﺎﺷﯽ؟" ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ"آره،ﻣﻦ دﻟﻢ ﺑﺮاي ﺑﺎﺑﺎﺟﻮﻧﻢ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻪ." ﻋﻠﯽ را ﺑﻮﺳﯿﺪ. ﮔﻔﺖ"ﺗﻮ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺪر ﻣﺎ را در آورده اي، اﯾﻦ ﻫﻢ روش. ﺧﺪا ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻫﺘﺎن. ﺑﺮوﯾﺪ." 💞ﺻﺒﺢ زود راه اﻓﺘﺎدﯾﻢ... { ﻫﻨﻮز ﻧرسیده، ﻗﺎﻟﺸﺎن ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻫﻮا ي دو ﺳﻪ روز ﻣﺎﻣﻮرﯾﺖ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﻫﻨﻮز ﺑﺮ ﻧﮕﺸﺘﻪ ﺑﻮد. آﻗﺎ ي ﻣﻮﺳﻮي و ﺧﺎﻧﻤﺶ دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ از رﻓﺘﻦ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺘﻨﺪ ﺗﻬﺮان. ﺑﺎ ﻋﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺗﻮي ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺐ. ﮐﺴﯽ را آﻧﺠﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ. ﺧﯿﺎل ﮐﺮده ﺑﻮد دوري ﺗﻤﺎم ﺷﺪ. اﮔﺮ ﻫﺮروز ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻧﺒﯿﻨﺪ، دو ﺳﻪ روز ﯾﮏ ﺑﺎر ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ. } 💞ﺷﻬﺮ ﺧﻠﻮت ﺑﻮد . ﺧﻮد دزﻓﻮﻟﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﯾﮏ ﻣﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﯿﺎﻣﺪه ﺑﻮد. ﺑﺎ ﻋﻠﯽ ﺗﻮ ي اﺗﺎق ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ از ﺣﯿﺎط ﺻﺪاﯾﯽ آﻣﺪ. از ﭘﺸﺖ ﭘﺮده دﯾﺪم ﺳﻪ ﭼﻬﺎر ﺗﺎ ﻣﺮد ﺗﻮ ي ﺣﯿﺎط اﻧﺪ. از ﺑﺎﻻ ﻫﻢ ﺻﺪاي ﭘﺎ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﻋﻠﯽ را ﺑﺮدم ﺗﻮي اﺗﺎﻗﺶ، در را روﯾﺶ ﻗﻔﻞ ﮐﺮدم. ﺗﻠﻔﻦ زدم ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎن ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﺟﺮﯾﺎن را ﮔﻔﺘﻢ. ﯾﮏ اﺳﻠﺤﻪ ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ ﻧﮕﻪ ﻣﯽ داﺷﺘﻢ. ﺑﺮش داﺷﺘﻢ. آﻣﺪم ﺑﺮوم اﺗﺎق ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ را دﯾﺪﻧﺪ. ﮔﻔﺘﻨﺪ" اِ ﺣﺎج ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﺪ؟در را ﺑﺎز ﮐﻨﯿﺪ." ﮔﻔﺘﻢ"ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ، ﺷﻤﺎ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟" ﯾﮑﯿﺸﺎن ﮔﻔﺖ"ﻣﻦ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ ام." ﮔﻔﺘﻢ"ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎش. ﺑﻪ ﭼﻪ ﺣﻘﯽ آﻣﺪه اي اﯾﻨﺠﺎ؟" ﮔﻔﺖ"دﯾﺪم ﮐﺴﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ، آﻣﺪم ﺳﺮ ي ﺑﺰﻧﻢ." ﻣ ﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺗﻮ. داﺷﺖ ﺷﯿﺸﻪ را ﻣﯽ ﺷﮑﺴﺖ. اﺳﻠﺤﻪ را ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻃﺮﻓﺶ. ﮔﻔﺘﻢ"اﮔﻪ ﯾﮑﯽ ﭘﺎ ﺑﮕﺬارد ﺗﻮ ﻣ ﯽ زﻧﻢ.... ...✒️ 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 9⃣1⃣ 🔻کماندوهای بعثی ✨آتش دشمن تقریبا قطع شده بود. ما که با زحمت خود را در کانال سوم مخفی کرده بودیم، متوجه شدیم که کماندوهای بعثی به ما نزدیک می شوند! ابراهیم هادی گفت امکان تحرک داخل کانال نیست بگذارید بعثی ها کاملا جلو بیایند. با آتش من، همه شروع به تیراندازی کنند. تعدادی از مجروحان در لابه لای سیم های خاردارها و میدان مین، بین خاکریز ب شکل و کانال سوم جا مانده بود. خون از پیکرهای نیمه جان آنها جاری بود و توان حرکت نداشتند کماندهای بعثی با غرور خاصی جلو آمدند. آنها به جای اینکه مجروحان را به عنوان اسیر به عقب منتقل کنند، مشغول هدف گیری شدند. بعد شروع به شلیک کردند. بعثی ها به مجروحان تیر خلاص می زدند و هلهله می کردند. آنها مغرورانه از کشتن زخمی ها سرمست شده و جلو می آمدند. هر لحظه صدای گلوله ها نزدیک تر می شد. با هر گلوله ای صدای ناله یک مجروح خاموش می شد! ✨یکباره ابراهیم هادی تمام قامت در کانال ایستاد و با فریاد (سلام الله علیها) کماندوهایی را که بالای سر شهدا پایکوبی می کردند به رگبار بست. همه از جا بلند شدند و شروع به تیراندازی کردند. بچه ها انتقام مجروحانی که با تیر خلاص به شهادت رسیدند را گرفتند. با رگبار بچه ها بیشتر نیروهایی بعثی به هلاکت رسیدند و برخی مجروح روی زمین افتادند. کماندوها غافلگیر شدند. چند نفر از آنها شروع به دویدن کردند و روی مین های خودشان رفتند. با انفجار مین ها چند نفر از آنها به جهنم رفتند. بعثی ها تازه متوجه حضور ما شدند، عرض کم کانال سوم، قدرت دفاعی مرا بیشتر می کرد. بعد از آن، نیروهای دشمن به قدری آتش بر روی کانال ریختند که فکر می کردند یک تیپ آنجا مستقر شده! ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
📚 ❣🌸 🌸❣ 9⃣1⃣ سکوت طولانی شده بود،،، بالاخره لب باز کرد و گفت: _بیست دقیقه شد، فکر کنم دیگه بهتره بریم😊 باورم نمیشد، بیست دقیقه فقط!! احساس میکردم چند ساعت گذشته .. بلند شدم برم داخل که صدام زد - معصومه خانم قلبم یه جوری شد، دومین بار بود که صدام میزد، برگشتم سمتش که گفت: 😊 _ممنون که دارین کمکم می کنین خواهش میکنمی زیر لب گفتم و رفتم داخل، عباس هم اومد، همه با ذوق نگاهمون می کردن که کنار هم ایستاده بودیم،👀😍☺️👀 انگار جواب می خواستن که نگاه همشون منتظر بود، نگاهمو به پایین دوختم، ملیحه خانم سریع گفت: _تموم شد حرفاتون؟!!😊 فکر کنم زود اومده بودیم .. چیزی نگفتیم که عمو جواد این بار با لحن مهربونی گفت: _چیشد دخترم به نتایجی رسیدین؟😊 نگاهی بهش انداختم، ای کاش این نمایش مسخره زودتر تموم میشد، میخاستم بگم نه ما به درد هم نمیخوریم اما نمیدونم چرا چیز دیگه ای رو به زبون آوردم: _من باید کمی فکر کنم🙂 زیرچشمی به حرکات عباس نگاه کردم، معمولی بود هیچ حالت خاصی نداشت .. ملیحه خانم لبخند عمیقی زد مثل اینکه خیلی خوشحال بود ... مشغول جارو زدن اتاقم بودم، یه ماه بعد امتحانات خرداد شروع میشد و باید از همین الان شروع به درس خوندن می کردم چون همش پشت سر هم بود .. نمیدونم چرا اصلا رو درسام مثل سابق تمرکز نداشتم، جاروبرقی رو خاموش کردم و گذاشتم یه گوشه، رفتم سراغ قفسه کتابام📚 که فقط دوتا قفسه اش برای من بود و دوتاشم برای مهسا، ردیف قفسه ی من همیشه پر تر از مهسا بود، یاد مهسا و دانشکده ی هنر افتادم باید همین روزا با مامان درموردش حرف میزدم، نباید مهسا کاری رو می کرد که دوست نداره اینجوری هیچ پیشرفتی نمیکرد چند تا از کتابای درسی مو برداشتم، با دیدن جزوه ی سمیرا که لای کتابام بود تعجب کردم،😟 این اینجا چیکار میکرد؟ شاید اشتباهی اومده لای کتابام.. دلم می خواست برم با سمیرا حرف بزنم حتما تا الان از فضولی مرده که بدونه دیشب چه اتفاقی افتاد .. سریع آماده شدم، جزوه شو برداشتم و زدم از خونه بیرون هیچ کس خونه نبود، مهسا بعدازظهری بود، محمد هم با مامان رفته بود 🇮🇷گلزار شهدا دیدار بابا،🇮🇷 من به بهونه درس نرفتم آخه دلم می خواست تنهایی برم پیشش و باهاش حرف بزنم، یکی دو روز آینده حتما باید برم، دلم خیلی برای بابا تنگ شده😔 .... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ ⚠️ 😔 9⃣1⃣ 😔هیچ کس به من نگفت: که دوران ظهور شما از چه زیبایی منحصر به فردی برخوردار است.😊 همه جا گلستان میشود و از تکه زمینی که بوی ویرانی دهد خبری نیست.☺️ گلها💐 همیشه خندان و چمن ها خوشحال از اینکه زیر پای مردمان زمان ظهور قرار می گیرند. 🌏از شرق تا غرب عالم همه جا سرسبزیست و خرمی، یک زن تنها میتواند بدون هیچ خطری از کشوری به کشور دیگر برود. از تنها چیزی که خبر نیست ظلم و تجاوز است.☺️ 😳غصه ی مردم ظهور پیدا کردن فقیر و دادن صدقه هست؛ آنقدر می بخشی که همه دارا می شوند، و به خاطر شما آسمان و زمین برکاتشان را بر مردم دریغ نمی کنند. و آن تقسیم با دست عدالت تو جایی برای فقیر و تهیدست در عالم نمی گذارد. 🚫حرفی از نظام طبقاتی، کاخ نشین و کوخ نشین نیست و خداوند قناعت را به مردم عطا میکند. هیچ کس چشمی به اموال دیگران ندارند شخصی را میبینی که شمش طلا به دوش گرفته و دنبال صدقه دادن هست. اما کسی از او قبول نمی کند. 😔کاش از این زیباییها خبر داشتم تا زودتر در فکر فراهم کردن مقدماتش می افتادم؛ مگر نه این است که ما آماده شویم تا تو بیایی ✅ 🔹امیر بی قرینه کی می آیی !؟😔 🔹شفای زخم سینه کی میایی!؟😢 🔸عزیزم مادرت چشم انتظارت است 🔸سحر خیز مدینه کی میایی!؟😢 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی ================== 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📡 : زندگی شیرین یا حقوقی؟؟؟ ✅👆🔸 استاد پناهیان: یه کسی که خانواده تشکیل میده و بلده چجور از خانواده لذت ببره «منفعل نیست» 👏👏👏 خوشم اومد↔️ خوشم نیومد ؛ نیست! فعاله....✔️🏃🏃🏃 برای اینکه خوشش بیاد یه سری فعالیت ها انجام میده! (ببخشید شما چه فعالیت هایی انجام دادید؟ یا فقط نشستید تا لذت خودش بیاد؟؟؟ یکم فکر کن انصافا) 👈تا به اون محبت بالا برسه 💞💏💞 برای اینکه آدم خوشش بیاد و لذت ببره از زندگی و عاشق خانومش بشه.... 👇 👌باید یه سری فعالیت هایی انجام بده شما یه چیزی شنیدی که.... 👈میگن عشق خبر نمیکنه 👈نه خیر !!!؛عشق رو باید رفت دنبالش آورد!✅ بله .....حالا ممکنه اول زندگی آدم ناغافل ... عاشق بشه ! و زندگی تشکیل بده ! و ازدواج کنه 👌 خب اون دندان شیریه.... همه ی زندگی رو نمیشه اینجوری پشت سر گذاشت که! انسان است و👈فعال بودن؛نه منفعل بودن انسان است و 👈برنامه داشتن انسان است و👈اکتساب کردن ما دنبال «زندگی شیرین» هستیم 😋😘 نه «زندگی حقوقی » زندگی که از نظر حقوقی جرمی توش انجام نگیره چقدر سخته !!!! این چه زندگیه تلخ وبی مزه اییه که تو داری؟؟؟؟ ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 💖(فوق العاده زیبا) 9⃣1⃣ آنجا بود ڪه حدس زدم این باید صراط باشد؛همان ڪه مے گویند از مو باریڪ تر و از شمشیر تیزتر خواهد بود. مانده بودم چه ڪنم❗️ هیچ راه پس و پیش نداشتم . یڪ دفعه یادم افتاد ڪه خدا به ما شیعیان، اهل بیت(ع) را عنایت کرده. براے همین با صداے بلند حضرات معصومین راصدا زدم.🌺🍃 یڪ باره دیدم ڪه دستم را گرفتند و از آن مهلڪه نجاتم دادند.بعد ادامه داد؛ ببین،ما در همه مراحل زندگے بعداز توکل بر خدا به توسل نیاز داریم. اگرعنایت اهل بیت(ع)نباشد ، پیدا ڪردنِ صراط واقعے دراین دنیا محال است.❌ بعد به حدیث نورانی نقل شده از امام زمان(عج)اشاره ڪرد که میفرمایند؛🌹 《ازتمام حوادث و ماجرایی که برشما میگذرد ڪاملا آگاه هستیم وهیچ چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست. ازخطاها و گناهانے ڪه بندگان صالح خداوند از آن ها دورے میکردند ولے اڪثرا شما مرتڪب مے شوید .》 اگر و ما نبود مصائب و حوادث زندگے شما را در بر میگرفت ودشمنان شما را از بین مے بردند. ... 📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ ♥️ 9⃣1⃣ 🍂ساعت قرار فرا رسید. از دور میدیدمش با آنکه یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم: _کی اومدی؟ هنوز یک ربع مونده +ما اینیم دیگه میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟😅 🌿خندیدم و گفتم: _نه ساعتمو یه ربع میکشم جلو. فکر می کنم سر موقع رسیدی😅 سرماخوردگی بهتر شده؟؟ +الحمدلله خوبم. همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم: _میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟؟ پس از چند ثانیه سکوت گفت: +جواب این سوال تو بعدا میدم. بقیه رو بپرس. _باشه هرجور صلاح میدونی. قبل از همه حرف ها بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم❌ هر چی می پرسم فقط فقط برای اینکه دنبال جوابم امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه. راستش اون روز که رفتم قطعه ۲۴ قبر یک هم سن خودم رو دیدم خیلی فکر کردم ولی نفهمیدم چرا باید یه جوان ۲۰ ساله زندگیش رو بزاره بره جنگ و شهید شه. جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدر تو افتادم. پدرت حتماً خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شما رو ول کنه و بره؟؟!! 🍂همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم. محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت: +چقدر از روزهای جنگ یادته؟ کمی فکر کردم بیشترین چیزی که یادم می‌آمد استرس شنیدن آژیر قرمز🚨 و پناه بردن به انباری زیر زمین بود. یادم آمد روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال بودیم و از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم. و گاهی هم در محله همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت میرفت. گفتم: _خانواده ام سعی می کردند و از فضای جنگ دور نگه دارند. چیزی زیادی توی خاطراتم نیست بیشتر همون استرس آژیر قرمز ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣1⃣ 📖از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با بروم دعای کمیل و نماز جمعه😍 ولی ایوب سرش زود درد میگرفت🤕 طاقت را نداشت. 📖در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک به ایوب خیره میشدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را به هم نشان میدادند، ناراحت میشدم. 📖چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیر تر از موعد برگشت. به وقتی که از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم😔 عاقد خبر کردیم تا توی خانه بخواند. 📖دو لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد"میروم شاهد بیاورم". رفت توی کوچه مامان چادر سفیدی🌸 که زمانی خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. 📖ایوب با دو نفر👥 برگشت. -این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از برگشته اند. یکی از انها به لباسش اشاره کرد و گفت: -اخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی! -خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.... 📖نشست کنارم💞 مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 9⃣1⃣ 🔮می دانستم مصطفی درفكر برگشتن به است یک بار مصطفی می خواست مرا بفرستد "عراق" که نامه💌 برای امام خمینی ببرم وحتی می گفت: برو فارسی راخوب یادبگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد✌️ همه مان خوش حال شدیم، جشن گرفتیم. ولی هیچ وقت فکر این که مصطفی برگردد به ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست، تایک روز که گفت ما داریم می رویم ایران. 🔮بابعضی شخصیت های لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید⁉️ گفت: نمی دانم. مصطفی رفت، آن ها برگشتند ومصطفى برنگشت. نامه فرستاد که"امام ازمن خواسته اند بمانم ومن می مانم. در ایران🇮🇷 ممکن است بیش تر بتوانم به مردم کمک کنم تا . 🔮البته خیلی برایم ناراحت کننده بود. هرچند خوش حال بودم که مصطفی به برگشته و انقلاب پیروز شده است. پانزده روز بعد نامه📩 دوم مصطفی آمد که "بیا ایران" در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران رانداشتم. در ایران ما چیزی نداشتیم به مصطفی گفتم در لبنان چه می شود؟ و باهم تصمیم گرفتیم مصطفی درایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود لبنان باشم وکارهای مصطفی را ادامه بدهم👌 🔮می گفت: نمی خواهم بچه ها فکر کنند من وشما رفته ایم ایران و آن ها را ول کرده ایم. در طول این مدت، من تقریبا هریک ماه📆 به ایران برمی گشتم وارتباط تلفنی بامصطفی داشتم، اما مدام نگران بودم که چه می شود، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می کند؟ تا این که شروع شد. آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم، دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه🛬 منتظرم نیست. برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است. 🔮آن شب تلویزیون📺 که تماشا می کردم دیدم اسم پاوه و زیاد می آمد. فارسی بلد نبودم، فقط چند کلمه و متوجه نمی شدم، دیگران هم نمی گفتند. خیلی ناراحت شدم، احساس می کردم مسئله ای هست، اما کسانی که دورم بودند می گفتند: چیزی نیست، مصطفی بر می گردد. هیچ کس به حرف من گوش نمی کرد😔 مثل دیوانه بودم و دلم پر از آشوب بود. روزبعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش . آن جا فهمیدم خبری هست، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند، پاوه بود. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 9⃣1⃣ . 💟خاطرات سفر خیلی بیاد موندنی بود خوب یادمه; یه روز که از سر کار برگشته بود خونه بچه ها دویدن سمتش و بغلش کردن محمد هم شروع کرد به بالا رفتن از سر و کول باباش سفره ناهارو که انداختم دست کرد جیبش و یه دستمال سفید درآورد با نگرونی نگاش کردم و گفتم : "سرماخوردی…؟" 💟خندید و گفت : "نه خانومم یه چیزی واستون آوردم" مات و مبهوت نگاش میکردم که دستمالو باز کرد دیدم سه تا دونه برنج پیچیده لای دستمال...! یه دونه شو داد به من یه دونه شو به پسر بزرگمون یه دونه شم داد دست محمد پسر کوچیکمون ذوق زده بود و با شعف گفت: "بخورید که آقا خیلی دوستتون داشته" تازه فهمیدم که قضیه چیه برنج نذری گرفته بود 💟با تعجب پرسیدم "حالا چرا سه تا دونه…؟!" با لبخند قشنگی گفت "تبرّكی میدادن تو حرم منم ۴ تا دونه گرفتم یکیشو خودم خوردم سه تاشم آوردم واسه شما پیش خودم گفتم بیشتر نگیرم که برسه به کسایی که مثه ما دنبال نذری بودن..." 💟گفتم:"حالا چرا اینقد کم...؟!" خندید و گفت: "ای بابا…مهم نیّته خانوم کم و زیادش فرقی نداره نذری گرفتن یعنی همین نه اینکه اونقد بخوری که سیر شی" (همسر شهید مهدی خراسانی) ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 9⃣1⃣ 📝یوسف شد یکی از بنیان گذاران باز هم توی خانه درست و حسابی نمی دیدمش. همه اش دنبال تشکیلات سپاه بود. هفته به هفته ازش خبر نداشتم. از ترور های اول خیلی می ترسیدم. بالاخره ممکن بود او را هم ترور💥 کنند. همه اش منتظر بودم تلفن بزنند و بگویند شوهرت را کشتند. 📝توی همان گیر و دار کارهای سپاه دنبال کارهای هنری هم بود. از همان موقعی که کردیم هم، به هنر علاقه داشت. نجاری🔨 بلد بود، بلد بود تخت و مبل بسازد. خطش هم خوب بود. وقتی نامه هایش را می خواندم، کیف می کردم از خطش. نقاشی هم می کرد. 📝توی خانه ی مادرش پر از تابلوهایی بود که خودش کشیده بود. همه هم از طبیعت؛ تکنیک آب رنگ🎨 مداد رنگی، پاستل. گاهی وقت ها هم می نشست با حامد درست می کرد. حامد ماشین خیلی دوست داشت. همه اش می گفت: بابا من ماشین🚗 می خوام. 📝یک روز نشستند ماشین درست کنند. یوسف روی شکل یکی از ماشین های باربری ارتشی را کشید؛ با اندازه های دقیق. بعد هم دورش را قیچی✂️ کرد و تکه هایش را به هم چسباند. چهارتا از چرخ های اسباب بازی حامد را هم جای چرخ هایش گذاشت. حامد خیلی خوشش آمد. از ده بار پارک رفتن هم برایش جالب تر بود. 📝گاهی وقت ها هم دولا می شد و به حامد می گفت: بیا پشت من سرسره بازی کن. ببین سرسره ی من بهتره یا سرسره پارک. حامد می خندید و می گفت: همین خوبه، همین خوبه😍 اگر وقت داشت، می نشست با حامد کارتون نگاه می کرد. بعد می نشست با حوصله در مورد کارتون با حرف می زد. 📝بیش تر پول هایش را خرج خریدن برای حامد و فاطمه می کرد. برای خودش هم می خرید🛍 همیشه می گفت: یک جایی از کمد رو بذار برای هدیه. اصلا یک کمد مخصوص هدیه باشد. 📝خیلی وقت ها که از کتاب📕 یا  اسباب بازی ای خوشش می آمد، چندتا چندتا می خرید و می گذاشت توی کمد هدیه ها می گفت: باید توی خونه چیزی برای هدیه دادن آماده باشه، تا وقتی جایی می ریم، لازم نباشه تازه اون وقت بریم برای خودشون یا بچه هاشون ای بخریم. 📝هر وقت بچه ای می امد خانه مان و یوسف می خواست به ش کادو بدهد، از کمد هدیه ها🎁 کتاب و اسباب بازی بر می داشت و می داد. فکرهایش خیلی قشنگ بود. خودش هم خیلی می کرد. همه جور کتابی می خواند؛ سیاسی مذهبی، تاریخی، ادبی، حتی کتاب کودکان. 📝کتابهای بچگانه📚 را با دقت میخواند و درموردش نظر میداد. میگفت: اگر اینطور یا آنطور مینوشتند برای بچه ها جال تر بود. با روحیه که داشت این همه علاقه به کارهای هنری🎭 خیلی عجیب بود چون هنر مندها معمولا بی نظمند. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 9⃣1⃣ ⭐️گفتند همه رفقای شما سالم هستند. تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم. 🌼چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم.اما فکرم به شدت مشغول بود. یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم .به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد. 🍁رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟ همسرم گفت: آره خودش بود. این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد.گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوال خیلی خراب بود. ⚡️مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم می‌دانم. خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه! خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود. آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده! ❄️دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد.از دوست دیگرم که اورا میشناخت سوال کردم ،گفت: بنده خدا تصادف کرده. من بیشتر توی فکر فرو رفتم، چون من خودم این جوان را دیده بودم حال و روز خوشی نداشت. اعمال، گناهان، حق الناس. حسابی گرفتارش کرده بود. به همه التماس می کرد برایش کاری بکنند. 🌾 روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبت‌ها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزدد،همان بالا برق خشکش می کند! 💥خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟ گفت: بله خودش، پرسیدم مطمئنی؟ گفت آره، خودم اومدم بالای سرش اما خانواده‌اش به مردم چیز دیگه ای گفتند. پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیده‌ام. 💫 نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید. بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد. 🍃یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت. خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف خدا عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود. در یکی از روزهای نقاهت سری به مسجد قدیمی محل زدم. یکی از پیرمرد های قدیمی را دیدم. ☘سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم.یکباره یاد آن پیرمردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید! صحنه ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد؟ دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم. به پیرمرد گفتم :فلانی رو یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟ 🔅گفت: بله نور به قبرش ببارد .چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد. آدم درستی بود. مثل او کم پیدا می شود. گفتم: بله اما خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجد حسینیه؟ گفت نمی‌دانم ولی فلانی با او خیلی رفیق بود از او بپرس. 💢بعد از نماز سراغ همان شخص گرفتیم پیرمرد گفت:خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی با خبر شود اما چون از دنیا رفته به شما می‌گویم. سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه را می‌بینی همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد. 🔰نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنایی می‌کنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد. بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم.سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 9⃣1⃣ 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💢 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» 💢 عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» 💢لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» 💢 حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. 💢 غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» 💢 احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. 💢 حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. 💢تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. 💢 ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 9⃣1⃣ 💢 اما در این سعى آخر میان و ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است....سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت 🌸به هم می رسد. به هم گره مى خورد و مى شود. عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند. 🖤عشق 💕او به حسین و حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند.اینجا همان جاست که او در مقابل و یکجا زانو مى زند. این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند. این مرز مشترك میان حسین و بچه هاست. و ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد.... لزومى ندارد که سکینه از عباس آب💧 خواسته باشد. 💢 چه بسا که او را از به دنبال آب منع کرده باشد... لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از او بخواند. همینقدر که او پیش روى عباس ایستاده باشد،... مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به دوخته باشد. همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند. 🖤اگر سکینه بگوید آب، عباس آب مى شود پیش پاى سکینه.... نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است... فقط... شاید گفته باشد: عمو!... یا نگفته باشد.چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ، عباس ، عباس ، عباس ، پیش روى امام ایستاده است و گفته است: 💢آقا! تابم تمام شده است. و آقا داده است. خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اینجا، و حوش خیمه 🏕زینب چه مى کنى ؟ عمر من ! عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده اى که مرا تازه کنى ؟ آمده اى که دلم را بسوزانى ⁉️ جانم را به آتش🔥 بکشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن. 🖤 چه مى عباس ! تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف ، که همطراز حسین ، حرفى گفته باشم ؟ تو کجا دیده اى که دلم 💗غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم.آمده اى که را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟ عشق 💜را به برترین نقطه برسانى ؟چه نیازى عباس من ؟! 💢نشان ادب تو از به یاد من مانده است.... وقتى که مادر ، پیش پاى ما نشست و زار زار 😭کرد و گفت : _مرا مادر خطاب نکنید.❌ مادر شما بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط مقام زهراست . من شمایم . شمایم. 🖤عباس من ! تو شیر از سینه این مادر خورده اى . وقتى پدر او را به برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا ، دختر بزرگ خانه بگیرد، و تا من به او نرفتم ، او قدم به داخل خانه نگذاشت. عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟ 💢 جانم فداى ادبت عباس ! عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد. بارها گفته ام که اگر از همه عالم و آدم ، همین را مى آفرید، به مدال فتبارك االله احسن الخالقین✨ ش میبالید.اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو... ..... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 9⃣1⃣ مشغول تماشا ڪردن تلویزیون📺 بودم شهریار اومد ڪنارم، حرف هاے مادرم یادم افتاد زل زدم تو چشم هاش👀 و گفتم: _داداشے! سرش رو گذاشت روے دستہ ے مبل،مثل بچہ ها گفت: _جونہ داداسے!😄 با خندہ گفتم: _اہ لوس!داداسے! 😃 دستش رو گرفتم. _شهریار ما فقط همدیگہ رو داریم درستہ؟😊 سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد _همیشہ باید هواے همدیگہ رو داشتہ باشیم،درستہ هفت سال ازم بزرگترے اما از بچگے پا بہ پام اومدے!حالا نمیخوام خواهر بدے باشم!😌 سرش رو بلند ڪرد و جدے نگاهم ڪرد. با زبون لبم رو تر ڪردم و ادامہ دادم: _چرا نمیرے خواستگارے عاطفہ؟😉 با تعجب😳 نگاهم ڪرد! _این چیزا رو ڪے بہ تو گفتہ؟! +بذار حرفمو بزنم!من مشڪلے ندارم نہ با امین نہ با مریم نہ با عاطفہ نہ با خانوادشون!😊 شما دارید بزرگش میڪنید! ڪمتر جلو چشمشون باشیم! ڪمتر رفت و آمد داشتہ باشیم! وقتے دعوتشون ڪنیم ڪہ هانیہ خونہ نباشہ!😕 حتے میخواستید خونہ رو بفروشید! بہ افسردگے و حال بدم دامن زدید! فڪر ڪردید ڪہ چے؟! سم میریزم تو غذاشون یا تو بگے میخواے برے خواستگارے عاطفہ،ترورش میڪنم؟!😕 تو رو خدا بس ڪنید!خستہ شدم! انگار جذام دارم! نمیگم ڪامل فراموش ڪردم اما برام مهم نیست، نمیتونم مثل سابق باهاشون صمیمے باشم همین! 😕 شهریار دستم رو فشار داد با لبخند گفت: _میبینم گندہ گندہ حرف میزنےفسقل!احسنت! حرف هاتو قبول دارم، 😊هانے مامان و بابا تو رو حساس بار آوردن بعد از اون ماجرا ڪہ میتونست براے هر دخترے عادے باشہ و یہ مدت بعد فراموش ڪنہ بزرگترش ڪردن!بیشترین ڪمڪ رو خودت بہ خودت میتونے ڪنے فسقل خانم! دستش رو برد لاے موهام و شروع ڪرد بہ ڪشیدنشون! با جیغ از روے مبل بلند شدم. _شهریار خیلے بے جنبہ اے محبت بهت نیومدہ! 😄😬 خواست بیاد سمتم ڪہ با جیغ دوییدم، پدرم وارد خونہ شد،سریع پشتش پناہ گرفتم! شهریار صاف ایستاد و دستش رو گذاشت روے سینہ ش. 😃✋ _سلام آقاے پدر! پدرم جواب سلامش رو داد و رو بہ من گفت: _دختر بابا سلامش ڪو؟ 😍👩 موهام رو از جلوے چشم هام ڪنار زدم و بلند گفتم: _سلام!😊 حرف هاے سهیلے پیچید تو سرم،سرم رو انداختم پایین،آب دهنم رو قورت دادم،پدرم خواست برہ ڪہ زود بغلش ڪردم! متعجب ڪارے نڪرد، چند لحظہ بعد بہ خودش اومد و دست هاش رو همراہ بوسہ اے روے موهام دور شونہ هام گرہ زد! با خجالت گفتم: _بابا ببخشید! 😔 و تو دلم ادامہ دادم ببخش روے غیرت و اعتمادت پا گذاشتم! 😓 میدونستم با ایما و اشارہ با شهریار حرف میزد! با مهربونے گفت: _واسہ چے بابا؟😟 سرم رو بہ قلبش چسبوندم و با بغض گفتم: _براے همہ چے!😥 چندوقت بود طعم آغوش مهربون و پاڪش رو نچشیدہ بودم! تصمیم گرفتم، بزرگ بشم!😊 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ _پیرزن اونجا افتاده بود... _با زهرا دوییدیم سمتش،هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم خورد شده بود گریہ میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب نمیداد،تموم کرده بود. _مامور آمبولانس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار میکنید!؟ _نسبتے با شما دارن!؟ _زهرا جواب داد:نسبتے ندارم،بلند شدم با صداے بلند کہ عصبانیتم قاطیش بود از آدمايے کہ اطرافموݧ بودن علت ایــن اتفاقو میپرسیدم. _یہ عده میگفتـن کہ گرما زده شده یہ عده میگفتـن زیر دست و پا مونده و... _هرکی یہ چیزی میگفت،کلافہ شده بودم،یہ نفر اومد دستشو گذاشت رو شونم و صدام کرد:خانم!؟ _برگشتم یہ خانم میان سال محجبہ بود کہ چهره ے مهربونے هم داشت،ازم پرسید:ایـن خانم باهاتون نسبتے دارن!؟ _گفتم:نه چطور!؟ _گفت:مـن شما رو دیدم کہ کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از رفتـن شما ایـن پیرزن از جاش بلند شد،در حالے کہ لبخند بہ لب داشت بہ سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت بالاخره اومدے!؟محمد جان اومدے!؟ _بعد قاطے جمعیت شد و زیر دست و پا موند،مـن دوییدم طرفش کہ نزارم بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد _متاسفم واقعا... _اشک از چشام جارے شد رفتم سمت پیرزن،هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس و برداشتم پشتش نوشتہ بود "محمد جعفرے" _یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش. _آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست مـن موند حال بدے داشتم وقتے برگشتم خونہ هوا تاریک شده بود. _تو خونہ همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم،قاب عکس و همراه خودم آوردم خونہ،شیشش شکستہ بود،داشتم عکس و از داخل قاب در میوردم کہ متوجہ شدم یہ کاغذ پشتشہ. _کاغذ و برداشتم یہ نامہ بود: 🍃🌹یاهو🌹🍃 _مادر عزیز تر از جانم سلام _مرا ببخش کہ بدون اجازه ے شما بہ جبهہ آمدم فرمان امام بود و من مجبور بودم از طرفے چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوے چشمانم بہ خاک وطنم تجاوز کرده و بہ نوامیس کشورم چشم دارد. _اگر مـن بہ جبهه نمیرفتم در قیامت چگونہ جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم،چگونہ در چشمان مولایم سید و الشهدا نگاه میکردم. _مطمعـنم خداوند بہ شما و پدر جان صبر دورے و شهادت مـن را خواهد داد. _مادر جان بعد از مـن بہ جوانان کشور بگو کہ محمد براے حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهے چادر هایشان حفظ شود. _مادر جان براے شهادتم دعا کـن... _میگویند دعاے مادر در حق فرزندش،میگیرد _حلالم کـن... _پسر خطا کارت "محمد جعفری" _با خوندن نامہ از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادرے کہ روسرمہ رو درک میکردم،طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلے نبودم بہ قول مامان داشتم بزرگ میشدم _از طرفے هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالے کہ مـن اصلا بہ فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم کہ خودمو پیدا کنم و بہ ثبات کامل برسم. _اون سال کنکور دادم با ایـن کہ همیشہ آرزوم بود مهندسے برق قبول شم ولے عمرا قبول شدم چاره اے نبود باید میرفتم... . ادامــه.دارد.... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
. . یه صبحونه سبک خوردم و سریع برگشتم اتاقم هنوز گرسنم بود ولی چاره نیست باید تا ناهار صبر کنم کلا شکمو هستم دوست ندارم زینب منو این طوری ببینه . دیشب که تو بدترین حال صدامو شنید😐 بیخیال مهم نیست البته تازگیا خیلی احساس راحتی میکنم باهاش وگرنهه محال بودتو اون حال باهاش حرف بزنم یا ازش بخوام بیاد پیشم مطمعنم گزینه خوبیه برای حرف زدن و کمک کردن... کیف ارایشمو دراوردم و مشغول شدم صورتم صاف بود نیازی به کرم پودر و این چیزا نبود بیشتر رو چشمم کار کردم خط چشم قشنگی کشیدم یکم هم ریمل زدم اخیش حالا بهتره با یه رژ صورتی ارایشمو تکمیل کردم حالا شدم شبیه حلما همیشگی‌... ولی هر کاری کردم غم تو چشمام معلوم بود لباسم رو هم عوض کردم گوشیمو برداشتم به زینب زنگ بزنم ببینم کجاست دوتا بوق خورد و جواب داد _سلام زینب جووون کجایی زینب_سلام عزیزم تو ماشین 5دقیقه دیگه فکر کنم برسم _باشهه😍منتظرم زینب_فعلا😘 . . از اتاقم اومدم بیرون _ماماان کوشی؟ مامان_آشپزخونم حلما بیا این میوه هارو بزار رو میز _باشه میگما بابا دیشب چیزی نگفت؟🙁 مامان_ناراحت بود... نگرانته حلما منم نگرانتم ما خیروصلاحتو میخوایم اگه بابات میگه پسر حاج کاظم خوبه مطمعن باش از همه لحاظ سنجیده حلما_پس بابا گفته منو قانع کنی😂😏 مامان_وا این چه طرز حرف زدنه مگه ما دشمنتیم منو بابات چی جز خوشبختی توو حسین میخوایم اخه😔 حلما_میدونم عزیزدلم میدونم قشنگم فقط شما مشکلتون اینه که از دیدخودتون همه چیزرو میبینین و تصمیم میگیرین...ولییی من... صدای زنگ در اومد بحث رو دیگه کشش ندادیم گفتم میرم درو باز کنم خدا خیر بده زینبو به موقه رسید وگرنه میشد مثل دیشب _خووش اومدی خانووووم😍 زینب_ممنون عزیزم😘 مامان_به به زینب جان سلام دختر قشنگم خوش امدی زینب_سلام خاله جون ممنون ببخشید زحمت دادم بهتون☺️ مامان_این چه حرفیه شما رحمتییی خیلی خوش حالم کردی _راحت باش زینب جان عمو و حسین نیستن تا شب زینب_چشم 😘 حلما_زینب بیا بریم اتاقم چادرتو وسیله هاتو بزار بیایم ناهاررر من کلی گرسنمه😋 زینب_باشه😂بریم . . رو تخت نشسته بودم زینب مشغول عوض کردن لباسش بود _میگما زینب😁😁 زینب_جونم _بدون حجاب چقدر ناز تری😍😬 زینب_چشمات ناز میبینه😍😍 _واقعا دلت نمیخواد موهاتو بریزی بیرون؟ زینب_نوچ😊 _راستی بگو ببینم تو چت بود دیشب تا صبح تو فکرت بودم چرا گریه میکردی؟ حلما_اوومم خیلی مفصله بعد ناهار برات تعریف میکنم زینب_باشه اون کاری که گفتم و انجام دادی دیشب؟ حلما_نه☹️بیرون که نمیشد برم نمازم حسو حالش نبود 🙄🙄🙄🙄 _پاشو بریم بیرون حالا بعدا حرف میزنیم باهم😊 زینب_بریم😉 تا مابریم مامان میز غذارو آماده کرده بود 😋😋😋نشستیمو مشغول غذا خوردن شدیم من ساکت بودم تقریبا زینبو مامان مشغول حرف زدن بودن غذامون که تموم شد میزو جمع کردم مامان و زینب همچنان مشغول حرف زدن بودن ظرفارو هم شستم 😁چقدر من خانومم اخه مامان_دستت درد نکنه عزیزم حلما_دست خودت درد نکنه خوشگله بااون قرمه سبزی خوشمزت زینب_واقعا خیلی خوشمزه بود ممنون خاله 😍😍 مامان_نوش جونتون _میخواین راحت باشین برین تو اتاقت حلما جان حلما_اره زینب پاشو بریم مامان_یکم دیگه بیا چای و میوه ببر بخورین حلما_چشم😘😘شماهم به فیلمت برس😁😁 . . . زینب_خب حالا که ناهارم خوردیم کسی هم که نیست تعریف کن ببینم چیشده به توو نکنه عاشق شدی😄😄 حلما_نبابا عشق چیه. ازکجا بگم برات خب اووم میدونی من یه مدته...
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣1⃣ 📖از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با بروم دعای کمیل و نماز جمعه😍 ولی ایوب سرش زود درد میگرفت🤕 طاقت را نداشت. 📖در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک به ایوب خیره میشدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را به هم نشان میدادند، ناراحت میشدم. 📖چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیر تر از موعد برگشت. به وقتی که از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم😔 عاقد خبر کردیم تا توی خانه بخواند. 📖دو لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد"میروم شاهد بیاورم". رفت توی کوچه مامان چادر سفیدی🌸 که زمانی خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. 📖ایوب با دو نفر👥 برگشت. -این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از برگشته اند. یکی از انها به لباسش اشاره کرد و گفت: -اخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی! -خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.... 📖نشست کنارم💞 مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 رسیدیم خانه، من همین طور‌درد می کشیدم و خدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید، تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت وقتی صدای در راشنید انگار می خواست بال در بیاورد سریع رفت که در را باز کند. کمی بعد با خوشحالی برگشت «خانم قابله اومدن» خانم سنگین و موقری بود به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد یک دختر قشنگ و چشم پر کن قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود چشم از صورتش نمی گرفتم، خانم قابله لبخندی زد و پرسید: «اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟» یک آن ماندم چه بگویم خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه» قابله به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بودبیرون با سینی چای و ظرف میوه برگشت گذاشت جلوی او و تعارف کرد نخورد بفرمایین اگه نخورین که نمیشه. خیلی ممنون نمی خورم» » مادرم چیزهای دیگر هم آورد هرچه اصرار کردیم لب به هیچی نزد کمی بعد خداحافظی کرد و رفت» شب از نیمه گذشته بود عقربه های ساعت رسید نزدیک سه،همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال! من ولی حرص و جوش این را می زدم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه صدای در کوچه بلند شد . زود گفتم: «حتماً خودشه.» مادرم رفت تو حیاط مهلت آمدن به اش نداد شروع کرد به سرزنش صداش را می شنیدم:«خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت میری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یه اتفاقی بیفته...» 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh