eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . با فاطمه جون واقاشون و حسین قرار بود بریم حرم تا صبح اونجا باشیم همونایی که تو هواپیما پشت ما نشسته بودن و بچه شون خیلی گریه میکرد تو این چند روز باهم دوست شدیم وقتایی که میرفتیم حرم کمکش میکنم محمد حسین ۶ماهشه خیلی نازه کلی عاشقش شدم فاطمه دوسال از من بزرگ تره خیلی مهربونو خانومه😍😍 شوهرشم خیلی آقاست معلومه کلی همو دوست دارن زود ازدواج کردن و خیلی موفقن بادیدنشون نظرم راجبع ازدواج تغییر. کرد😅😅 همه کارامونو کردیم که وقت بیشتری رو تو حرم بگذرونیم حسین هم چمدونشو رو جمع کرد مادر جون هم از خرید اومد قرار شد کاراشون رو بکنن و بعدا بیان پیش ما . . . تا یه قسمتی باآقایون بودیم بعد جدا شدیم ما حلما_فاطمه جون محمد حسین و بده بغل من خسته شدی فاطمه_اذیتت میکنه خواهر حلما_نبابا چه اذیتی😍بدش رفتیم سمت ایوان طلا دلم میخواست تا صبح همیجا بشینم حلما_فاطمه تو برو داخل زیارت من بعد بیا من میرم بعدش همینجا بشینیم☺️ فاطمه_باشه قربونت برم این وسیله ها محمد حسینم بگیر گریه کرد شیشو بده زود میام😍😍 حلما_باشه عزیزم خیالت راحت منم دعا کن😘 . . نشستم رو به روی ایوان طلا محمد حسین بغلم. بود یکم باهاش بازی کردم ماشالا بچه ارومی بود منتظرشدم تا فاطمه. بیاد منم برم زیارت اخر دلم نمیخواد ساعت بره جلو😔😭 عجیب بود امروز از روزای قبل شروغ تر بود هر طرف. و نگاه میکنم یه دسته آدم. جمع شدن دارن به سبک خودشون عزاداری. میکنن اکثرنم ایرانی هستن . . ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
. . . فاطمه اومد محمد حسین رو گرفت من برم زیارت خیلی شلوغ بود به سختی میشد نزدیک ضریح شد تصمیم گرفتم از دور خداحافظی کنم اینجا حس خیلی. خوبی بهم میداد برای همه ی دوستام و کسایی که سفارش کرده بودن دعا کردم دیشب سپیده. بهم زنگ زد گفت حال باباش خوب شده کلی خوشحال شدم چشمام و از ضریح برنمیداشتم همینجور نگاه میکردمو اشک میریختم حالا که اخرین دیداره هیچکی نیست میخوام درد دل کنم یا اميرالمومنين تو که انقدررررر خوبی منو دعوت کردی😭😭 کمکم کن بشم بنده ی خدا کمکم کن بتونم اونی بشم که شما میخواید نمیخوام مثل گذشته باشم نمیخوام دیگه بی توجه باشم به نمازو حجابم از همین حالا دلتنگ شدم 😔 بازبطلب آقا حال دلمو خوب کن صورتم خیس شده بود از اشکام به خودم اومدم دیدم یه خانومه داره نگاهم میکنه _التماس دعا دخترم خوش به حالت حلما_😅 خانوم چرا خوش بحالم؟ _به حالت حسودیم شد خیلی خالصانه داشتی درددل میکردی حلما_محتاجیم به دعا😄☺️ حواسم نبود فکر کنم یه جاهایی هم بلند بلند. صحبت کردم 😢😂 دورکعت نماز خوندم و رفتم پیش فاطمه حلما_من اووومدم😁 فاطمه_خوش اومدی. خانوم. قبول. باشه. چشماشوو😍 حلما_چشمام چی؟ فاطمه_قرمز شده کلی اخ این چشما همیشه منو لو میده تا یکم گریه میکنم سرخ میشه😐خیلی بده حلما_دلم تنگ میشه. دوست ندارم بریم فاطمه_حالا الان یه خوش حالیی داریم ذوق داریم که میریم کربلا😭😍 سختی اصلی خداحظی از اونجاست حلما_وای😢😢 فاطمه_ازشون بخواه هر سال بطلبن اینجوری. هر سال میای😍 حلما_جدی میشه؟ فاطمه_اوهوم خیلی مهربونن😍😍من خواستم و چند ساله میایم . ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
. . . حلما_من تا حالا انقدر حالم خوب نبوده ازش خواستم همیشه این حال خوبو داشته باشم 😭☺️ فاطمه_عزیزمم من هر باری که میام بیشتر دلتنگ میشم چه اینجا چه کربلا حلما_😢 فاطمہ_عه اون. مادر جونت نیست داره میاد؟ حلما_چرا خودشه😍 دست تکون دادم مارو ببینه داشت میومد سمتمون مادرجون_سلام دخترا زیارتتون قبول فاطمہ_ممنون مادرجون حلما_کاراتو کردی عشقمم؟ مادرجون_اره چمدونارو گذاشتیم پایین که نخوایم برگردیم تو اتاقا ساعت 6حرکته ان شاالله حلما_ایشالا . . . مادر جون هم رفت زیارت اخرو برگشت پیش ما روبه روی ایوان طلا نشسته بودیم فاطمہ بیشتر بامحمد حسین مشغول بود انقدر باحوصله و اروم که بهش حسودیم میشه مادر جون هم مشغول خوندن دعا و مناجات بود یکم اونورتر از ما یه کاروان یزدی مشغول عزاداری بودن اوناهم شب اخری بود که نجف بودن خیلی باسبک خوندشون ارتباط برقرار. کردم یکساعتی گذشت خیلی خوابم میومد از اون طرفم دلم نمیخواست حتی یه ثانیه از امشب رو از دست بدم دوساعتی مونده تا اذان به هر سختی بود این دوساعتم بیدار موندم نماز. رو خوندیم به سختی از حرم دل کندم و رفتیم سمت هتل 😔 همه جمع شده بودن حسین و پدر جون داشتن چمدونامون رو میزاشتن تو ماشین حسین_سلام مادر. جون سلام خواهری چه عجب اومدین😄 حلما_سلام😔 حسین_حلمایی چرا چشمات انقدر. قرمزه رنگت پریده چقدر مادرجون_اره مادر فکر کنم بچم مریض شده اصلا نخوابیده. تو این سه روز تاصبحم تو حرم بودیم حلما_نهه من حالم خوبه😊 چشمام فقط یکم خستن رفتیم سوار اتوبوس شدیم نگاهه اخرو به شهری که توش آرامشمو پیدا کردم انداختم تهه دلم اروم بود حس میکنم خیلی زود میام ذوق رفتن به کربلا ناراحتیمو پنهان کرد سرمو تیکه دادم به شیشه سعی کردم این سه روز رو مرور کنم و خودمو اماده کنم برای چندساعت آینده 😍😭😍 . ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
. . . حسین_حلمااجان حلمایی چشمامو نیمه باز کردم حسین و که داشت صدام میکرد نگاه کردم _هوم حسین_😂از خواب. بیدار میشی کلا تعطیلاتیا هوم چیه بی ادب حلما_خب هان 😒از خواب بیدارم کردی ببینی تعطیلاتم یا نه 😕😕 حسین_بچه پرو کم نیاریا یه پنج مین دیگه میرسیم گفتم بیدارت کنم😊 حلما_عهههه واییی الان اونجایم ینی حسین_منظورت از اونجا اگه کربلاست اره😂😍 حلما_اوهوم😍 الان یعنی از اتوبوس پیاده شیم حرم معلومه؟ حسین_نه یکم پیاده روی کنیم مشخص میشه حرم امام حسین هتلمون هم سمت حرم حضرت عباسه حلما_وای چه خوب😭😭 اتوبوس ایستاد همه مشغول پیاده. شدن بودن مادرجون_بهتری حلما جان؟ حلما_اره مامانی حالم خوبه فقط بیخواب شده بودم😊 همه از اتوبوس پیاده شدیم اقایون داشتن چمدونارو میذاشتن تو گاری برگشتم سمت صدای محمد حسین که بغل فاطمہ داشت گریه میکرد حلما_چی میگه این پسرمون فاطمہ_نمیدونم فکر کنم ماشین کلافش کرده 😣 _خانوم محمدحسینو بده به من خسته شدی شما فاطمہ_اره بگیرش دستت درد نکنه آقایی☺️😍 . . این دوتا خیلی خووبن 😍 آقا علیرضا خیلی هوای فاطمہ رو داره قشنگ عشق و میشه بینشون حس کرد هر وقت اقا علیرضا رو میبینم نمیدونم چرا یاد علی میوفتم😐 اونم انقدر خوبه خوش بحال زنش🙄😑 . ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
. . . همینمجور که مسیر و طی میکردیم مداحمون شروع کرد به صحبت کردن به سمتی اشاره کرد گفت از این سمت میتونید گنبد حرم امام حسین رو ببینید کسایی که بار اولشونه هر حاجتی دارن تو دلشون بگن حتما براورده میشه مارم دعا کنن شروع کرد به روضه خوندن آروم آروم راه میرفتیم سرم رو گرفتم بالا تا بتونم کامل گنبدو ببینم اشکام اجازه نمیدادن تصویر واضحی ببینم طلایی گنبد چشممو خیره کرد صدای مداح گریمو شدید تر کرد پااهام از شدت هیجان میلرزید این حال غریب چقدر دوست داشتنیه برام تو همون نگاه اول تهه ته دلم خواستم این حال و همیشگی کنن برام خواستم ایمانم هر روز قوی تر باشه ☺️یه لحظه تصویر علی اومد تو ذهنم دلم یه حرفایی میزد برای خودش وعقلم در جواب میگفت هر چی به صلاحه بخواه.... . . . هتلمون یه خیابون با بین الحرمین فاصله داشت قرار شد بعد جابه جایی و ناهار جمعی بریم زیارت خیلی خسته بود بدنم پدر جون و حسین مادرجون داشتن نماز میخوندن من حال نداشتم از جام پاشم ولی نمیشه که نمازم نخونم از روزی که تو فرودگاه نمازمو خوندم تا الان همشو سر وقت خوندم اول طبق عادت چون اکثرن نماز جماعت میخونیم اما الان حس میکنم وظیفست و باید بخونم . . نماز ظهرمو خوندم دیدم گوشیم زنگ میخوره اسم زینب افتاد کلی. ذوق کردم😍😍 حلما_سلاااااااام عزیز دله مننننن زینب_سلاممم کربلاییی😍😍😍 خوبییی زیارتت قبول باشهههه حلما_وایی از این بهتر نمیشم قربونت برمم جات خالی کلی😍😭 تو خوبییی زینب_خداروشکر تسبیحه منو میببری همجا دیگه؟ 😁 حلما_اوهوم پیچیدم دستم همجا همراهمه خیالت راحت خواهر😁❤️ زینب_مرسی فداتبشم خوش حال شدم صداتو شنیدم اقا حسین اونجاست؟ حلما_اره همیجاست چطور؟ زینب_علی میخواد باهاشون صحبت کنه گوشی رو میدم بهش از من خدافظ حلماییی😘😘 حلما_باشه منم گوشی رو میدم حسین. خدافظ عزیزمم😘 حلما_حسین بیا علی اقا پشت خطه گوشی رو دادم حسین دلم میخواست مکالمشونو گوش بدم😂😁 ولی زشته بیخیال شدم رفتم آماده بشم برای رفتن به حرم 😍😍 . ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
. . . تو بین الحرمین مداحمون روضه یی خوندبعدش هر کسی رفت برای زیارت من نمیدونستم اول باید کدوم سمت برم این سمت برمیگشتم حرم حضرت ابوالفضل اون سمت برمیگشتم حرم امام حسین دوراهی سختیه😭 مادر جون و فاطمہ ایستاده بودن حلما_بریم سمت حرم امام حسین اول با لبخند حرفمو تایید کردن راه افتادیم به سمت حرم امام حسین شلوغ بود ولی نه اونقدری رفت زیارت کفشامون رو داخل کمدهای کوچیکی تو صحن بود گذاشتیم یه ساک کوچیک همراه خودم اورده بودم که داخلش یه سری چفیه و شال بود برای تبرک یادمه قبلنا کسی از سفر زیارتی پارچه ای تبرکی میورد مامان و بابا و حسین خیلی ذوق میکردن و یه احترام خاصی میزاشتن بهش اونموقه درکشون نمیکردم و نمیتونستم ارزش اون یه تیکه پارچه رو درک کنم اما تو این سفر این تبرکا انقدر برام مهم شدن که هر بار برای زیارت رفتیم مکان های مختلف باخودم بردمشون تسبیحه زینب هم از اول سفر همراهمه و همه جا متبرکش کردم 😍😍 رفتیم سمت ضریح مادر جون و فاطمہ مسیر و بلد بودن من دنبالشون میرفتم مادر جون_حلماجان اون پارچه ها رو بده من تبرک میکنم تو قشنگ برو زیارت کن فاطمہ_اوهوم راستی حلما اگه تونستی زیر قبّه دو رکعت نماز بخون 😍😍همه رم دعا کن حلما_باشه حتما😍😍 به همراهه مادر جون و فاطمہ توی صف ایستاده بودیم هر چقدر که به ضریح نزدیکتر میشدیم صدای تاپ تاپِ قلبم بیشتر میشد شش گوشه که میگن همینه امام حسینی که محرما براش اینهمه آدم اشک میریزن اینجاست وای خدای من پا گذاشتم رو چه خاکی یاد حرف مداحمون افتادم که گفت کربلا تکیه ای از بهشته واقعا درست گفته پشتم یه خانوم عرب بود با هیکل درشت که هی هول میداد😐 هر کسی که دستش میرسید به ضریح یکی دو دقیقه ای اشک میریخت و با اختیار خادما حرکت میکرد داشتم تو دلم دعا میکردم و سعی کردم همرو تو اون لحظه ها یاد کنم که با تکون اون خانومه عرب رفتم جلو خودم آخ دقیقا صورتم چسبیده به ضریح چند ثانیه شکه نگاه کردم به دستام که باتمام قدرت ضریحو چسبیده بود بعد یهو باصدای بلند زدم زیر گریه گریه شوق گریه دلتنگی گریه خجالت گریه شرم گریه از بدی خودم و از این همه خوبی اهل بیت.... . ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
. . . به سختی از ضریح دل کندم تو مسیر برگشت زیر قبه ایستادم دو رکعت نماز به نیابت از همه خوندم چه لذتی داشت سیر نمیشدم از حرم با مادر جون و فاطمہ نشسته بودیم . . فاطمہ_من برم ببینم آقامونو پیدا میکنم محمد حسین الان ‌کلافش کرده حلما_میخوای بیام باهات؟ فاطمہ_نه عزیزم پیداشون میکنم میایم اینجا حلما_باشه😘 _مادرجون تمام پارچه هارو تبرک کردین؟ مادرجون_اره مادر همشو متبرک کردم خیالت راحت حلما_کی بریم حرم حضرت ابوالفضل 😔 مادرجون_ فردا میایم میریم ناراحتی نداره که حلما_من دلم میخواد همینجا بمونم😭 یکم بعد فاطمہ و آقاشون اومدن سمتمون عه حسینم هست مادر جون_سلام قبول باشه زیارتتون حسین و اقا علیرضاجواب مادر جون رو دادن مادر جون_حسین جان اقاجان کجاست حسین_خسته بود رفت هتل استراحت کنه با چند تا اقایون کاروان رفت مادرجون_اهان خب خیالم راحت شد حسین_خواهرگلم چطوره زیارتتون قبول باشه بانو 😍 حلما_خیلی عالی😌 ممنون برادرجان از شماهم قبول باشد😁 _اون بنده خدارم دعا کردی دیگه😝 منظورمو فهمید با خنده جوابمو داد رو به اقا علیرضا کرد _علیرضا جان حالا که همه هستیم یه زیارت عاشورا بخون فیض ببریم علیرضا_چشم امردیگه😉 حسین_نوکرم😉 محمد حسین رو داد به فاطمہ کتاب دعا رو باز کرد مشغول شد همیشه بخاطر طولانی بودن دعا کلافه میشدم و هیچ وقت تااخر پای دعا نمینشستم باصوت قشنگ اقا علیرضا منم زیارت عاشورا رو باز کردم همراه با بقیه شروع به خوندن کردم . . عجیب دلچسب بود این دعا من از این همه تغییر عقاید و علایق خودم شُکم... تا اخر دعا با اشک میخوندم و اصلا گذر زمان رو حس نکردم . . فاطمہ و اقا علیرضا زودتر رفتن چرخی هم تو بازار بزنن حسین_ماهم بریم هتل استراحت کنیم حلمایی تو چشمات سرخه سرخه رنگتم که تو این چند روز پریدس همش اینجوری برگردیم تهران بابا و مامان منو سالم نمیزارنا😂به من رحم کن مادر_اره دخترم حسین راست میگه پاشو بریم استراحت کنیم فردا شبم میخوایم بریم کاظمین و سامرا جون داشته باشی حلما_چشم چشم بریم😂❤️ . .
. . . ساعت نزدیک دوازده و نیم بود از حرم خارج شدیم از بازار رد میشدیم تا به هتل برسیم چند جا مادر جون ایستاد برای خرید سوغاتی ماشاءالله انقدر باحوصله و باانرژیه که یه وقتا حس میکنم من سنم زیادتره 😂😂 حسین_حلما تو نمیخوای چیزی بخری؟ برای دوستات سوغاتی نمیخری _چرا باید بخرم ولی الان خستم فردا یه ساعتی بیایم خرید 😁😁😁برای زینبم باید یه سوغاتی خوب بخرم😌 حسین_اره منم برای علی میخوام یه انگشتر بگیرم یادم بنداز فردا حتما اسم علی رو که اورد یهو ضربان قلبم رفت بالا 😐😐 سعی کردم این حسو پنهان کنم تا یه وقت حسین متوجه نشه حلما_باشه حسین بگو مادر جون بیاد بریم من خسته شدم همون لحظه مادر جون از مغازه با دست پر اومد بیرون نگاهش کردم خندم گرفت😂 اخه الان میریم هتل باز آقاجون غُر میزنه میگه اینا چیه مادر جون کلا عاشق خریده هر چی هم که دستش میاد میخره اصلا نگاه به جنس و اینام نمیکنه حسین کیسه های خرید رو از دستش گرفت و راه افتادیم به سمت هتل . . . امشب قراره بریم کاظمین ساعت یک نصفه شب راه میوفتیم از اونجا هم میریم سامرا جوری برنامه ریزی کردن که شب پنجشنبه کربلا باشیم نماز صبح از خستگی نتونستم برم حرم تو هتل نمازمو خوندم اما طبق عادت این چند روز نتونستم بعد نماز. بخوابم شاید تو کل این4.5 روز شش ساعت کلا خوابیدم 😆 حیفم میاد حالا که اینجام وقتمو باخواب از دست بدم... ساعت 7بود حسین_بیداری حلما😕 حلما_اوهوم خوابم نمیبره حسین_عجبا☹️ ساعت هفته پاشو بریم صبحونه بخوریم برای پدرجونو مادر جونم بیاریم اینجا دیگه بیدارشون نکنیم حلما_اوهوم بریم لباسمو عوض کردم روسریمو با گیره بستم چادرمم سرکردم رفتم بیرون از اتاق غذا خوری طبقه آخر هتل بود پنجره های بزرگی داشت که رو به حرم حضرت ابوالفضل بود و گنبد طلاییش نمایه بی نظری به اینجا داده بود بعد سلام احوال پرسی باهم کاروانیامون رفتم سمت میز آخری که کنار پنجرست حسین هم صبحونه رو گرفت و اومد سمت میز رو به گنبد نشسته بودم با ناراحتی نگاه میکردم من هنوز نتونستم برم حرمشون😭 حسین_صبحونتو بخور خواهری بعدم بریم یه زنگ به مامان اینا بزنیم باهاشون حرف بزنیم حلما_اخ اصلا یادم نبود اره حتما بعدشم بریم زیارت😍 حسین_میریم برای نماز ظهر خریدم داریم یکم حلما_اوهوم .
. . . با مامان و بابا صحبت کردیم خیلی دلتنگ شده بودن همش میپرسیدن دقیقا کی برمیگردین من اصلا دلم نمیخواست به برگشت فکر کنم اینجا آرومم به اون شهر پر هیاهو که فکر میکنم دلم میگیره . . پدر جون و مادرجون خودشون رفتن حرم ماهم رفتیم بازار برای خرید قرار شد بریم پیش یکی از دوستای حسین برای خرید انگشتر حلما_بنظرت منم برای زینب یه انگشتر بخرم؟ حسین_اره خوبه رفتیم داخل مغازه حسین یه انگشتر با رکاب خوشگل و سنگ عقیق برای علی خرید منم یه انگشتر ظریف برای زینب برداشتم یکی هم برای خودم خریدم . . نماز رو جماعت خوندیم بعد یه زیارت از راهه دور رفتیم سمت هتل برای ناهار . . احساسِ کرختی دارم بدنم خیلی بی حال شده گلومم درد میکنه فکر کنم دارم مریض میشم خیلی نتونستم ناهار بخورم . . مادر جون_حلما مادر رنگ به صورت. نداری یکم غذا بخور حلما_مادرجون گلوم درد میکنه نمیتونم چیزی بخورم حسین_سرماخوردی دیگه😕 یه قرص سرما خوردگی بخور تا شب یکم حالت بهتر بشه اینجوری نمیتونیم بریم کاظمین و سامرا حلما_نههه یعنی چی نمیتونیم بریم من حالم خوبه الانم میرم تو اتاق یکم استراحت میکنم تا شب خوبه خوب میشم حسین_اره یکم استراحت کن بهتر بشی . . مادر جون برام دم کرده درست کرد گلوم یکم بهتر شد یه قرص سرماخوردگی هم خوردم بدتر نشم سعی کردم بخوابم تا شب سرحال باشم . . . ساعت یک شب بود همه تو لابی هتل جمع شده بودن که ماهم به جمع ملحق شدیم فاطمہ رو دیدم رفتم سمتش حلما_سلام☺️ فاطمہ_سلام حلماجون بهتره حالت حلما_یکم بهترشدم محمد حسین چطوره فاطمہ_اونم سرما خورده بردیمش دکتر شربت داد بهش حلما_ای وای سخته که اینجوری میخوایم بریم فاطمہ_خدا کمک میکنه😍اینجا همه بیمه ایم اتفاقی نمیوفته حلما_بعله درسته😌 همه سوار اتوبوس شدیم و به سمت کاظمین راهی شدیم .
. . . دم دمای اذان صبح رسیدیم کاظمین از اتوبوس پیاده شدیم یه خیابون خلوت که اصلا شبیه خیابون نبود جلو چشمم بود همون لحظه حسی غریبی بهم دست داد حال جسمیمم خیلی مساعد نبود خدایا کمکم کن بتونم سرپا بمونم همش استرس این که یه وقت حالم بد بشه رو داشتم به همراه بقیه رفتییم سمت حرم تا جایی که خانوما اقایون جدا شدن قرار شد بعد نماز صبح جلو اتوبوس جمع شیم فاطمہ_میبینی اینجا چقدر غریبه 😔 حلما_اره اتفاقا همین اول که از اتوبوس پیاده کردیم غربتو حس کردم😔😔 _بریم نماز بخونیم بعد زیارت کنیم؟ مادر جون_اره الان شروع میشه نماز حلما_من خوابیدم تو اتوبوس بریم وضو بگیرم 😄 فاطمہ_بریم منم میام باهات مادرجون_برید زود بیاین من میرم آروم آروم سری وضو گرفتیم و رفتیم سمت جماعت نماز رو خوندیم خیلی چسبید تو خلوتی رفتیم سمت ضریح زیارت کردیم اما به دلم نچسبید بدنم بی حس بود نمیتونستم خیلی اعمالو بجا بیارم😢😢 رفتیم سمت اتوبوس . . حرکت کردیم سمت سامرا بخاطر امنیتش گفتن خیلی اینجا توقف نمیکنیم در حد یه رب یه زیارت کوتاهی داشته باشیم و زود برگردیم سامرا هم خیلی دلچسب نتونستم زیارت کنم تمام تلاشمو کردم تا بتونم. سرداب امام زمان هم برم بعد یه زیارت کوتاه یه جا نشستم تا بقیه اعمالو انجام بدن نمیدونم از ضعف بود همونجایی که نسشته بودم خوابم برد . .
. . . _حلما جان دخترم با صدای مادرجون چشمامو باز کردم حلما_وای من خیلی خوابیدم؟ مادرجون_نه مادر ده دقیقست خوابت برده حالت بهتره؟ از اون ضعف قبل خبری نبود _اوهوم بهترم😔 فاطمہ_چرا ناراحتی عزیزم حلما_نتونستم درست زیارت کنم تا رسیدیمم خوابم برد 😭😭😭 مادرجون_اشکالی نداره دخترم مهم اینه که اومدی اینجا من 4بار قبلی که اومدم کربلا قسمت نشده بود بیام سامرا فاطمہ_ماهم دفعه های قبل نشد بیایم سامرا😔 _ببین حلما چقدر دوست دارن اولین بارته که میایی همجارم زیارت کردی ماشالا😍 حلما_اینجا که شرمنده شدم نتونستم حتی دو رکعت نماز بخونم😭 مادرجون_قربونت برم مادر مثل فرشته ها شدی اصلا فکر نمیکردم برات اهمیت داشته باشه _خدا به حق این مکان مقدس همینجوری حفظت کنه فاطمہ_فکر میکنم الان همه پای اتوبوس ها جمع شده باشن ها بریم معطل ما نشن یه وقت حلما_اره اره اصلا حواسمون نبود _محمد حسینم الان حسابی بی تابیتو میکنه . . . . . شب آخریه که کربلا هستیم مثل برقو باد گذشت انگار کل سفرمون یک ساعت بود انقدر سری برام گذشت شبه پنج شنست و وداع ما😔😭 کاش میشد تا همیشه اینجا موند وقت زیادی برای خرید سوغاتی نزاشتم من امشبم تصمیم داشتم تا دم دمای صبح حرم باشم به همراه بقیه رفتیم سمت حرم زیارت حضرت ابوالفضل این سومین باریه که میام داخل حرم ایشون و از نزدیک میتونم ضریحشون رو زیارت کنم خلوت بود و به راحتی میشد رفت نزدیک بعد از تبرک پارچه ها و انگشترایی که خریده بودم با فاصله کمی از ضریح ایستادم شروع کردم به خوندن زیارتنامه حس شیرینی بهم دست داد بااین فاصله در مقابل علمدار کربلا ایستادم خوشبختی از این بالاترم مگه هست تو این یک هفته با توضیحاتی که حسینو پدر جون و مادر جون و مداحمون دادن و باچیزایی که خودم دیدم و حس کردم هوشیار شدم انگار تازه یه چیزایی فهمیدم قبلا فقط اسمشون رومیشنیدم و هیچوقت دنبال شناختشون نبودم از این بابت شرمندم😔 همینجا به خودم قول دادم از حالا هدف زندگیم شناخت اهل بیت و خداباشه . . بعد از وداع باایشون به سمت حرم سید شهدا رفتیم سمت خانوما خیلی شلوغ بود اما دری که سمت اقایون بود خلوت بود و به راحتی میشد ضریح و دید حلما_حسین من نمیتونم برم این انگشترارو تبرک کنم تو ببر سمت مردا خلوتتره حسین_باشه خواهری _من میرم روبه رو در آقایون اونجا میخوام زیارت عاشورا بخونم به مادر جون اینا بگو نگران نشن حسین_چشم مادر جون و فاطمه یکم اونور تر نشسته بودن کتاب دعامو برداشتم رفتم یه گوشه یی رو به ضریح ایستادم مشغول خوندن شدم تموم که شد تمام صورتم از اشک خیس شده بود چقدر این حال رو دوست دارم حس آدمی رو دارم که گمشدش رو پیدا کرده میتونم از همین حالا دلتنگی رو باتمام وجودم حس کنم دلتنگ وقتایی که اینجا نیستم ازشون خواستم منو از خودشون دور نکنن کمکم کنن همینجوری که دعوتم کردن . .
. . . منتظر ایستاده بودیم چمدونمامون رو تحویل بگیریم نیم ساعتی میشه رسیدیم فرودگاه امام با همکاروانی هامون خداحافظی کردیم فاطمہ رو کلی بغل کردم قرارگذاشتیم به زودی همو ببینیم از پشت شیشه ها مامان و بابا رو دیدیم عمه و عموها هم اومده بودن به استقبالمون براشون دست تکون دادم یه بغضی نشست تو گلوم اینجا احساس غربت میکنم 😔تو شهر خودم دلم برای مامان و بابا کلی تنگ شده بود اما از اومدنم خوش حال نبودم بعد کلی حال و احوال راه افتادیم به سمت خونه پدرجون و مادر جون رو عمو برد تو ماشین ساکت نشسته بودم بابا_حلما جان دخترم چرا ساکتی انقدر _دلم تنگ شد به همین زودی اینجا احساس غریبی میکنم😔 مامان_قربونت برم همه همینجورن وقتی برمیگردن بی تاب تر میشن _حسین مادر تو تعریف کن چجوری بود خوش گذشت بهتون حسین_بعله مامان جان مگه میشه بری کربلا و خوش نگذره _به حلما میگفتیم بیا برو خرید نمیشه که همش بری حرم نمیرفت😂 حلما_خو حالا 😂 بابا_حلما!!! نره خرید مگه میشه حسین_اره بخدا من دوسه روز اول برام غریبه بود اصلا😂 حلما_عهههه. خب رفته بودیم زیارت نرفته بودیم که خرید😒 مامان_قربون دخترم برم😍 . . تسبیح زینب هنوز دور دستمه دلم نمیاد بازش کنم همه جا همراهم بود شب که اومدن یادم باشه بدم بهش😭😍 مامان به مناسب اومدنمون مهمونی رو تدارک دیده قراره امشب همه جمع بشن خونمون طرفای 1ظهر رسیدیم خونه حسین و بابا چمدونامون رو اوردن از خستگی رو پا بند نبودم مامان_حلما جان برو استراحت کن تا شب سرحال باشی باشه ی گفتم یهو یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم رفتم سری وضو گرفتم نمازم رو خوندم خیالم راحت شد سعی کردم یکم استراحت کنم تا بقول مامان شب سرحال باشم. .
. . . با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم اسم سپیده افتاده بود حلما_سلام عزیزدلم😍😍 سپیده_وایی سلام حلمایی خوبیییی اومدیی؟ حلما_اره عزیزم امروز ظهر برگشتیم😘تو خوبییی؟ سپیده_رسیدن بخیر زیارتت قبول😍😍 اوهوم منم خوبم حلما_باباچطوره حالشون بهتره؟ سپیده_اره خداروشکر چند روزی میشه اوردیمش خونه بهتره 😔 _حتما باید تو این هفته بیایم دیدنت نگین و سمانه هم میخواد بیان حلما_قدمتون رو چشم عزیزم خوش حالم میکنید❤️ سپیده_دیگه وقتتو نگیرم تازه اومدی کلی کار داری باز باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری؟ حلما_نه قربونت برم خیلی لطف کردی سلام برسون به خانواده❤️ سپیده_توام همینطور خدافظ😘😘 . گوشی رو قط کردم دیگه ازش دلگیر نبودم فقط بخاطر خودش غصه میخوردم تو آینه نگاهی به خودم انداختم سرو وضعمو مرتب کردم 😅 رفتم پایین ببینم چخبره حسین و بابا و مامان نشسته بودن حلما_سلااااااااااام😁 حسین_بح خوابالو تلافی این یه هفته رو دراوردیااااا😂 حلما_دیگه چه کنیم دیگه کاریه که از دستم برمیاد😜😜 بابا_بیا پیش بابا بشین که دلم برات یه ذره شده حلما_چشمممم اومدم☺️☺️ شکلکی برای حسین در اوردم و رفتم کنار بابا و مامان نشستم مامان_وای حلما فکر نمیکردم انقدر دوریت برام سخت باشه اصلا تو این یه هفته خونه دلگیر بود حلما_قربونت برم من😍 دوری شمام برای من سخت بود ولی راستش اونجا انقدر غرق زیارت بودم به چیزی فکرنمیکردم😄😍😘 _همه هستن امشب؟ مامان_اره مادر هستن حلما_زینب اینام میان؟ مامان_اره میان 😊 پاشو لباساتو عوض کن کم کم پیداشون میشه دیگه . . وای خدا هیچی لباس ندارم روتختم پرشده بود از لباسایی که هیچکدوم بدردم نمیخورد دیگه یا تنگ بودن یا کوتاه چیکار کنم الان اینارو تنم کنم معذب میشم اووم یاد اون لباسی که برای خواستگاری باحسین خریده بودیم افتادم اره اون خوبه هم پوشیدست هم خوشگله😄😄 همونو تنم کردم بقیه لباسامم سری جابه جا کردم دیگه مردد نبودم کل موهامو دادم داخل روسریم یه گیره خوشگلم زدم بهش جوری که فقط گردی صورتم معلوم بود آرایشم نیازی نبود یه رژ خیلی ملایم زدم بعد با دستمال کمرنگترش کردم جلو آینه به خودم نگاهی کردم خب ماشالا ماشالا خوشگل بودم خوشگل تررر شدم😁😁😁 مدیونید اگه فکر کنید خودشیفتما از پایین صدای مهمونا اومد اولین مهمونامون خانواده زینب اینا بودن 😅تو دلم کارخونه قند راه افتاد☺️ اصلانم هول نکردما سری یه نگاهه دیگه تو آینه به خودم انداختم بعد تایید نهایی رفتم پایین😁 .
. . . مامان با دیدنم لبخند رضایت بخشی زد معلومه تیپ جدیدمو میپسنده و خیلی خوشحاله با خانم موسوی گرم احوال پرسی کردم زینب محکم بغلم کردم فکر نمی‌کردم انقدر دلم براش تنگ بشه اومدم به آقای موسوی سلام کنم که متوجه نگاه علی شدم داشت زیرچشمی نگام میکرد همین که مچشو گرفتم هول کرد و سرشو انداخت پایین برای این که از اون حال و هوا دربیاد گفتم : سلام علی اقا خیلی خوش اومدید ☺️☺️ علی_سلام از ماست زیارت قبول😅 _ ممنون بفرمائید بنشیند علی که رفت از پشت سر نگاش کردم تایمی که باهاش حرف میزدم منم مثل خودش پایین رو نگاه میکردم چرا تا حالا دقت نکرده خیلی خوش پوش و شیک لباس پوشیده بود ساده اما شیک با صدای مامان به خودم اومدم وقت پذیرایی بود خدا امشبو بخیر کنه با این همه مهمونی که داریم کم کم همه مهمون ها اومدن خونه حسابی شلوغ شده بود اکثرا با تعجب نگام میکردن خاله ها که مدام قربون صدقم میرفتن که چقدر حجاب بهم میاد و خانم شدم دیگه داشتن خجالت زدم میکردن از بین همه نگاه ها فقط نگاه نازنین اذیتم کرد یه جور با حالت تمسخر بهم نگاه میکرد یه نگاه به سر تا پام کرد و نیشخند زد نازنین دختر عمومه خیلی قبلا باهم جور بودیم البته به ظاهر پشت سرم همیشه میشنیدم که به همه میگفت ازمن خوشش نمیاد اصلا سعی کردم بهش بی توجه باشم بالاخره مهمون خونه ما بودن و احترام مهمون واجبه به حسین هم علاقه ی خاصی داره😂 البته داداش گله من اصلا بهش نگاهم نمیکنه دلش جای دیگه یی گیره😁😁 خوش سلیقم هست خب زینب خیلی خانم و همه چی تمومه😍😍مثل داداشش😁☺️ . تو آشپزخونه مشغول بودم زینب اومد داخل زینب_دختر زیباااا کمک نمیخوای حلما_چرااا😁😁زیبا رو با من بودی الان؟ 😅❤️ زینب_بعلهههه اخه نمیدونی که بااین پوشش چقدر دلبرتر شدی اصلا شدی یه حلمای دیگه😍😍 حلما_واییی قربون تو برم مرسی که♥️بعدشم به تو که نمیرسم من اخه☺️ نازنین هم اومد پیشمون نازنین_معرفی نمیکنی حلما حلما_😄چراعزیزم زینب دوست صمیمی من و دختر آقای موسوی دوست خانوادگیمون😍 دستشو با کلی افاده سمت زینب دراز کرد نازنین_ خوشبختم زینب با یه لبخند ناز جوابشو داد _منم همینطور عزیزم ☺️ .
نازنین_حلماهنوز تو جو اونجایی؟ 😂 حلما_چطور😐 نازنین_اخه سرو شکلت اینطور میگن 😂معلومه حسابی جو گیرشدی زینب_این چه حرفیه عزیزم جو گیرشدن تعبیرقشنگی نیست حلما ارادش قویه که تونسته یهو انقدر تغییر کنه کاره هر کسی نیست😉😉 حسابی حرفش ناراحتم کرد کلی غصم گرفت حرف زینب ارومم کرد دلمم خنک شد یکم😬😁 بعد این که زینب جوابشو داد یه لبخند مصنوعی زد رفت نشست پیش مامانش . . مادر جونم تا حرف میشد شروع میکرد به تعریف از من 😂☺️ مامان اینام کلی کیف میکردن . . بعد شام کنار زینب نشستم گرم صحبت شدیم حلما_راستی رفتیم تو اتاقم یادم بنداز تسبیحتو بدم😍😍تو کل سفر همراهم بود زینب_وای عاشقتم که مرسی که به یادم بودی😍 مامان_ حلما جان نازنین تنها نشسته صداکن بیاد پیش شما دخترا بااین که حرفاش اذیتم میکنه ولی مهمونن نمیشه تنهاش گذاشت به مامان باشه ی گفتم و رفتم سمت نازنین که پیش زن عمو نشسته بود _نازنین جون اینجا حوصلت سر میره بیا بریم پیش ما 😍 نازنین_نه گلم اتفاقا بیام پیش شما حوصلم سر میره من همینجا راحتم😊 حلما_باشه هر طور راحتی دیگه صبر نکردم حرفی بزنه واییی خدا اخه من چی بگم به این دختر من هی میخوام باهاش خوب باشم خودش قیافه میگیره تااخره مهمونی دیگه برخودی نداشتم باهاش. . . تفریبا همه رفته بودن پدر جون و مادر جون مونده بودن که قراره حسین برسونتشون با خانواده زینب اینا حسین باعلی آقا یکم کار داشت بخاطر همین صبر کرده بودن _زینب حالا که خلوت شد بیا بریم امانتیتو بدم☺️ زینب_بح بح بریم بريم 😍 انگشتریم که گرفته بودم تو کیف دستیم بود اونم برداشتم _بفرماا اینم امانتی شما بانوو تسبیحو از دستم گرفت حلما_اینم هست جعبه انگشترو گرفتم سمش زینب_ وایی این چه کاری بود حلما همین تسبیح برای من یه دنیا ارزش داره😍 حلما_قابل تو رو نداره عزیزم خوشم اومد یکی برای تو گرفتم یکی برای خودم 😁😘 راستی اینارم تبرک کردم بغلم کردو بازکلی تشکر کرد یه نیم ساعتی بودن و بعد رفتن حسین هم پدر جون مادرجون رو برد برسونه .
یه هفته یی از اومدنمون میگذشت بیشتر درگیر مهمونی بودم یه روز بچه ها اومدن یه سری از فامیلا هم اومدن این یه هفته شبا خیلی برام سخت گذشت دلتنگ حرم میشدم تا حدی که گریم میگرفت چند بارم جلوی مامان اینا زدم زیر گریه . . از حرفای مامان و بابا متوجه شدم قصد دارن بعد از صفر برای خواستگاری از زینب اقدام کنن😍😁 کلی ذوق کردم حالا حسین بیاد اطلاعاتمو کامل میکنم 😂 گوشیم زنگ خورد سمیرا بود _سلام سمیرا جوون سیمرا_خوبی حلمابانو کم پیداشدی دیگه حالی نمیپرسی حلما_نبابا این هفته همش درگیر مهمونی بودیم 😄 سمیرا_ ببین امروز قراره بابچه ها ناهار بریم بیرون نگین و سپیده ام هستن گفتم بگم توام بیای دور هم باشیم نه نیاریا حلما_😑😑باشه عزیزم میام فقط کجا سمیرا_خب پس من میام دنبالت که باهم بریم فقط زود اماده شو حلما_باشه میبینمت😘 حلما_مامااااان ماماااان کوشی مامان_جانم حلما تو اشپزخونم حلما_سمیرا زنگ زد گفت قراره ناهار بابچه ها برن بیرون خواست منم برم مامان_برو عزیزم خوش بگذره بهتون فقط عصر زودبیا 😐مامان همیشه کلی سوال میکنه من بیرون رفتنی اینسری چقدر راحت قبول کرد😳 حلما_باشه پس من برم آماده شم الان سمیرا میرسه تو این یه هفته از خونه بیرون نرفته بودم یه شلوار جین سرمه یی با یه مانتو مشکی تنم کردم یکم استین مانتوم کوتاه بود اینجوری که نمیشه ساقامم زدم روسری بلند سرمه اییم سر کردم یکم کرم زدم با یه کوچولو رژخیلی کمرنگ چادرمم سرکردم 😍مطمعنن بچه ها ببینن خیلی تعجب میکنن خودمم کم عجیب نیست برام😄 ولی واقعا نمیتونم بدون چادر برم . .
. . . حلما_مامان من دارم میرم کاری نداری؟ مامان_خدایاشکرت😍 چقدر خانوم شدی نه برو خدابه همرات❤️ حلما_عشق منی خدافظ😘 سمیرا جلوی در بود حواسش به گوشیش بود زدم به شیشه ماشینش اول یکم مکث کرد بعدپیاده شد از ماشین 😅 حلما_سلام خانوم ☺️ سمیرا_وااااای نگاهش کننننن سلام به روی ماهت نشناختمت اول😅😍 _گفتم این خانومه محجبه بامن چیکار داره😂چقدررررررر بهت میاد حجاب حلما_مرسیی عشقم سمیرا_بشین بریم بانو😘 حلما_برویم سمیرا_راستی چیشد یهو انقدر تغییر کردی تو که اصلا از چادر خوشت نمیومد🤔 حلما_تاثیرات کربلاست😍😁 اونجا تصمیم گرفتم چادری بشم سمیرا_خیلی خوبه خوش بحالت منم واقعا دوست دارم اما نمیتونم😅سخته تو این جامعه نگه داشتن چادر حلما_اووهوم خیلی خوبه. یه آرامش خاصی میده به آدم فقط ميترسم😔میترسم نتونم از پسش بربیام نگهش دارم سمیرا_بنظره من که میتونی 😍 وقتی این ارادرو داشتی و تونستی انتخابش کنی پس حتما میتونی نگهشم داری😚 حلما_امیدوارم. چون فقط چادر نیست من معتقدم کسی که این پوشش رو انتخاب میکنه باید مراقب همه رفتاراش باشه که یه وقت چادر بی حرمت نشه😌☺️ سمیرا_باباااااا تو چقدر خانوم شدیییی اصلا انگار یه آدمه دیگه یی😂😂 نه خوشم اومد ماهم باید یه سفر بریم کربلا متحول بشیم😁😁😍 حلما_😂ایشالا قسمتتون بشه سمیرا_خب حاج خانوم بپر پایین رسیدیم 😁😝 دوستان الان جیگرمونو درمیارن دیر کردیم😂 حلما_اخ اخ اره بدو بدو سمیرا رو از دوران دبیرستان میشناسم دختر دوستداشتیه خیلی شوخ و شلوغم هست نسبت به نگین و سپیده معتقدتره چون خونوادش تقریبا مذهبین مانتویی ولی اصلا جلف نیست بچه ها فرحزاد قرار گذاشته بودن رفتیم سمت جایی که بچه ها نشسته بودن از دور صدای خنده هاشون میومد😄😐 رسیدیم بهشون همشون با تعجب منو نگاه میکردن😂 حلما_چیههه😂😂شاخ دارم یا دم اینجوری نگاه میکنید😬 مریمو سپیده باهم گفتن چاادر حلما_یعنی انقدر تعجب داره 😐 نگین_اوهوم از انقدرم بیشتر😂 سمانه_یعنی قراره همیشه سرکنی؟ حلما_ان شاالله با یاری خدا مریم_وای حرف زدنشوووو سمیرا_آره دیگهه بچمون خیلی خانوم شدههه وقت شوهر کردنشه😝😁 یکم مسخره بازی در اوردن هرکاری میخواستن بکنن به شوخی میگفتن زشته حلما اینجاست😂😂 بعد از ناهار گرم صحبت بودن من کلافه شدم یکم موضوع بحثاشون اصلا برام جذاب نبود یا درباره پسر بود یا درباره مدل مو ارایشو مهمونی . .
. . مامان : راستی حلما امروز با زن دایی مرضیت حرف میزدم قراره یه سر بیان تهران سمانه وقت دکتر داره _عه چه خوب دلم براشون تنگ شده بود خیلی وقته ندیدمشون مامان_ اره منم دلم براشون تنگ شده _کی میان دقیق ؟ مامان:باید ببینن دکتر کی وقت میده... ان شاالله که کاراشون درست شه زودتر بیان تهران بمونن انگار انتقالی امیر علی داره درست میشه... دیگه بقیه حرف های مامان نشنیدم با اومدن اسم امیر علی فکرم پر کشید به گذشته😄😍 منو امیر علی از بچگی با هم بزرگ شدیم خونه دایی عباسم فقط یه کوچه با خونه ما فاصله داشت امیر علی هم بازی بچگی های من بود 4 سال از من بزرگ تر بود و همیشه هوامو داشت در مقابل همه بچه ها حتی وقتی مقصر من بودم ازم حمایت میکرد وقتی ناراحت بودم برام خوراکی های خوشمزه میخرید و سرم رو گرم میکرد همه چی خیلی خوب بود تا این دایی عباس برای کارش مجبور شد بره شیراز خوب یادمه اون موقع من 8 سالم بود خیلی به امیر علی وابسته بودم خیلی بیشتر از حسین بعد رفتنشون یه هفته گریه کردم امیر علی قبل رفتن بهم قول داده بود وقتی بزرگ شه برمیگرده و منو برای همیشه میبره پیش خودش تموم خاطرات بچگی با امیر علی معنا پیدا میکرد بعد رفتنشون خیلی اذیت شدم چرخ روزگار چرخید و چرخید و این صمیمیت رو کم رنگ و کم رنگ تر کرد من عوض شدم امیر علی هم عوض شد دیگه هیچی مثل سابق نبود حالا که میبینیمشون نمیدونم باید چه برخودی داشته باشم☹️☹️☹️ از طرفی تمام فکرم درگیر علی شده همش سعی میکنم جوری رفتار کنم که مورد پسند اون باشه 😥اوایل این حسمو جدی نمیگرفتم اما رفته رفته متوجه شدم این حس عادی نیست شاید عشق باشه😶 مطمعنا برای اطرافیانمم این همه تغییر و حسو حال عجیبه همینطوربرای خودم😔 بعد اون تحول اساسی حالا حس دوست داشتن نسبت به کسی که قبلا ازش متنفر بودم😢 خدایا کمک کن هر چی خیره همون بشه .
. . . تلوزیون همش تصاویر رو فیلم های پیاده روی اربعین رو نشون میده هر کانالی میزنم کربلاست😭 بی اراده میزنم زیر گریه حسین_چیشده خواهریی باز که چشمات بارونی شده 🙁 حلما_دلم تنگ شده 😭تلوزیونم که نشون میده نمیتونم خودمو نگه دارم😔😭 حسین_قربون دلت چقدر پاکی تو دختر😍میریم سال دیگه ام حتما قولِ قول _الان دلت میخواد بریم یه جایی که یکم آروم بشی یه کوچولو حال اونجا رو بگیری😌 حلما_کجااا؟ 😢 حسین_منوعلی هر پنجشنبه میریم گلزار اگه دلت میخواد شمام بیاید یکم حالو هوات عوض میشه😊 حلما_اوهوم میام 😍زنگ بزنم زینبم بگم حسین_باشه خواهری من برم نماز بخونم توام آماده شو بعدنماز راه میوفتیم ان شاالله حلما_باشهه. ماماااان حسین_رفت وضو بگیره فک کنم داد نزن😂 حلما_باشد بعدا میگم بهش نمازمو خوندم یه زنگ به زینب زدم اونم دلش گرفته بود کلی خوش حال شد لباسامو عوض کردم یه شلوار کتان مشکی با یه پیرهن مردونه سبزیشمی تنم کردم قبلا بخاطر آزاد بودنشو آستینای بلندش اصلا نگاهشم نمیکردم 😂 الان کلی دوسش دارم روسری سبز مشکیمم سرکردم با یه گیره لبنانی بستم 😂😂اصلانم بخاطر کسی رو تیپم حساس نیستم فقط حالا که چادری شدم دلم میخواد همیشه شیک و مرتب باشم چادرمو گذاشتم کنار کیفم موقه رفتن سرکنم حلما_مامانمممم کوشی حسین بهتون گفت میخوایم بریم کجا مامان_آره مادر گفت حلما_شمانمیاید؟ مامان_نه بابات بیاد بریم یکم خرید کنیم احتمالا امشب یا فردا صبح داییت اینا بیان حلما_عهه چه خوووب سمانه وقت دکتر گرفته مامان_اره حتما دیگه حسین_حلما آماده یی علی اینا راه افتادنا حلما_اوهوم. چادرمو بردارم بریم☺️ کیفو چادرمو برداشتم حسین رفته بود ماشینو از پارکینگ دربیاره حلما_مامان من رفتم کاری نداری؟ مامان_نه برین خدا پشتو پناهتون😘 . . . .
🌹 . . . دقیق یادم نمیآد آخرین بارکی رفتم بهشت زهرا هر وقت مامان و بابامیخواستن برن من میگفتم دلم میگیره و نمیرفتم جالبه الان بخاطر این که دلم باز شه دارم میرم😌 درست مثل نوزادی که تازه متولد شده همه چیز رو دارم یجور قشنگ میبینم حسای جدید نگاه جدید نمیدونم چه انرژی باعث این همه تغییر شد تغیریی که از ظاهرم شروع شد تا رسید به درونم طرز فکرم علایقم باورام دیدگاهم همش یه شکل دیگه یی گرفت شکلی که قبلا نمیتونستم بپذیرمش تا بحال انقدر از حالم راضی نبودم☺️ این همه آرامشو ندیده بودم به خودم از وقتی اومدم سعی کردم تمام کارام جوری باشه که امام حسینم ازم راضی باشه اینا هیچکدوم به خودی خود ممکن نبود این همه تغییر یجا فقط میتونه معجزه باشه معجزه زندگی من هیچ چیز قشنگ تر ازاین نیست که آدم خودش روپیدا کنه حالا من حس میکنم خودم رو دارم پیدا میکنم اول راهیی هستم که تهش رو روشنـــــــن میبینم😍 ترسم اینه که جا بزنم اما همون حسی که باعث این همه تغییرم شد بهم کمک میکنه که برم جلو _خدایاشکرت حسین_چراایهو؟ 😍 حلما_ای وای 😐من تو دلم گفتم که حسین_ای جان😂خب خواهرم فکر کنم خیلی احساساتی شدی که بلند گفتی حلما_اوهوم😌بخاطراین همه تغییرم به خاطر این حالم خداروشکرکردم حسین_خدایاشکرت😍 حلما_چرا یهو 😬 حسین_بخاطراین که خودت راهه درست رو انتخاب کردی این خیلی باارزشه خیلی حالا شدی افتخارمون 😍 حلما_میترسم😔اگه یه وقت کم بیارم یا نتونم چی حسین_نترس خواهری اونی که دستت روگرفته تا اخرش باهاته😊 وقتی شناختی و عاشقش شدی دیگه نمیتونی بیخیالش بشی حلما_اوهوم☺️ حسین_یه زنگ بزنم ببینم کجان اینا حسین_سلام داداش کجاید رسیدین؟ آهان باشه ماهم ورودی بهشت زهراایم میایم الان اونجا ماشینمون و کنار ماشین زینب اینا پارک کردیم رفتیم سمت قطعه شهدای گمنام پربود از فانوس های قرمز رنگ دورتا دورم درخت فکرنمیکردم انقدر قشنگ باشه بوی گلاب رو به راحتی میشد حس کرد زینبو علی رو دیدیم یکم دور ترازما ایستاده بودن رفتیم سمتشون بازینب روبوسی کردم روم نشد به علی سلام بدم همینجوری که میبینمش قلبم ازجاکنده میشه علی_سلام حلما خانوم واییی این بامن بود😑 _سلام علی آقا خوبید علی_الحمدالله زینب_حلما بیا بریم این گلا رو هدیه کنیم به شهدا😍 به نیت شهدای گمنام گرفتم سری نگاهم رو از سمت علی گرفتم خودمو جمع جور کردم گفتم حلما_بریم از علی و حسین دور شدیم چند ردیف رفتیم بالا تر یه دسته از گلارو گرفت سمت من زینب_بیا چندتاشو تو بزار چندتاشم من میزارم حلما_کجاها بزارم زینب_فرقی نداره خواهر هر جا دلت میگه بزار چندکلمه یی هم دلت خواست باهاشون حرف بزن☺️ حرفاتو میشنون و جواب میدن😍 حلما_جدی زینب_اوهوم جدی جدی شهدای گمنام خیلی حاجت میدن☺️😘 . . . ‍ خوب ڪه به چشمانشان نگاه ڪنے می‌بینی خیلی حرف ها دارند حرف هایی از جنسِ مردانگی و معرفت... خوبتر ڪه نگاه ڪنے شرمنده می‌شوی از اینڪه همیشه نگاهشان به تو بوده و تو از آن غافل بوده‌ای.. . .
. . . گلارو گذاشتم یدونه مونده بود کنار آخری نشستم ازشون خجالت میکشیدم اینهمه وقت غفلت 😔 _خیلی شرمندتونم _‌شرمنده بابت این که تاحالا ندیده بودمتون😭 _چطور من روم میشه از شما حاجت بخوام نهایت پروییه 😢 _فقط کمکم کنید تو این راهیی که پاگذاشتم بمونم روز به روز محکم تر بشم😭😍 بلند شدم زینب هم داشت میومد سمت من اشکامو پاک کردم دلم نمیخواست کسی ببینه 😅😅 زینب_قبول باشه خانوم😍 حلما_چی😐 زینب_زیارت شهدا دیگه😂 حلما_اهان مرسی😄برای توهم قبول باشد😘 زینب_بریم حلما_اره کجا رفتن پسرا🤔 زینب_فکرکنم رفتن سرمزار مدافعان حرم یه سری از دوستای علی که شهید شدن اونجان😔 حلما_جدیی وای چه سخت😔😢 زینب_اوهوم. علی هم خیلی تلاش کرد بره اما مامان از اونجایی که وابستگی زیادی به علی داره راضی نمیشه علی هم فعلا بیخیال شده . دلم هری ریخت چی میگه بره جنگ وایی نهه 😢 اصلا حواسم نبود یهو گفتم _خداروشکر زینب_چرا🤔 حلما_هاان هیچی همینطوری😐 _عه دیدمشون اونجان بیا از این ور زینب خنده ریزی کرد فکر کنم متوجه شد یه چیزایی ولی داشت وانمود میکرد چیزی نفهمیده😄 زینب_منم دیدمشون بریم یکم نزدیک تر شدیم دیدم علی رو زانو نشسته با عکس شهیدی داره صحبت میکنه انگار یکم بیشتر دقت کردم شونه هاش داشت میلرزید معلومه داره گریه میکنه اینجوری دیدمش دلم گرفت😔 حتما خیلی بی تابه حسین هم یکم اونور تر نشسته بود تا مارو دید علی رو صدا کرد اونم سری خودشو جمع و جور کرد اومدن سمت ما حسین_قبول باشه _بریم دیگه علی_اره بریم داداش رفتیم سمت ماشینا باهاشون خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه فکرم درگیر حرفای زینب بود و بااون لحظه یی که علی رو اونجوری دیدم اگه واقعا بخواد بره چی 😢 اونم الان که فهمیدم چه حسی دارم از طرفی فکر این که این حس یه طرفه باشه دیونم میکنه هر روز انگار بیشتر علاقه مند میشم بهش شخصیتش و پاکیش نجابتش.. تمام چیزای که یه زمانی دلیل حس تنفرم بود حالا دلیل بر عشق شدن😑 خدایا کمکم کن هوایت می‌زند بر سر؛دلم دیوانه می‌گردد چه عطری در هوایت هست ؛نمی‌دانم نمی‌دانم . .
. . . حسین_خوبی حلما؟ کجایی😕 حلما_هان خوبم خوبم. همینجام😐 حسین_نیستیااا☹️ حلما_چقدر خوب بود گلزار ممنون😅 حسین_😂چقدر قشنگ پیچوندی. _خواهش خواهری هر وقت دلت خواست بگو میایم 😊 حلما_مرسی😘 رسیدیم خونه بابا و مامان نشسته بودن صحبت میکردن حلما_سلاااااام ما اومدیم☺️ بابا_سلام دختر گلم خوش اومدین حسین کو حلما_ماشینو داره پارک میکنه میاد الان مامان_برو لباساتو عوض کن بیا اینجا پیش ما حلما_چشممم میام زود☺️ حالم از ظهر خیلی بهتر بود یه کوچولو از دلتنگیم رفع شد ولی علی... هربار که هجوم فکرای مختلف میاد سراغم یه صدای درونم داد میزنه تو بسپار به خدا نکران چیزی نباش مثل آب رو آتیشه نگران نیستم خدا صلاح منو بهتر از همه میدونه بهش اطمینان دارم همون جوری که دستمو گرفت و نزاشت مسیر اشتباهو برم الانم کمکم میکنه☺️ لباسامو عوض کردم رفتم پیش مامان و بابا حسین هم اومده بود حسین_ابجی خانوم یه چای برای ما میریزی ☺️ مامان_توبیا بشین من میریزم حسین_نه مامان جان بزار خودش بریزه یاد بگیره بابا😂انقدر لوسش نکن حلما_اییییش لوس خودتی بعدشم بلدم☹️☹️چای ریختن مگه یاد گرفتن میخواد _باباجون براس شماهم بریزم؟ بابا_دستت درد نکنه دخترم چایی که تو بریزی حسابی خوردن داره😊 یه سری چای ریختم برای همه اوردم نشستم کنار بابا و مامان مامان_راستی امروز زنگ زدم خانوم موسوی حسین_من برم تو اتاقم یادم افتاد کار دارم😅😅😅 بابا_بشین پسر اصل کار تویی حلما_خووووو چی گفتین چی گفتننن😁😁😁 مامان_گفتم نظر زینبو بپرسه اگه موافق بودن اخره هفته دیگه بریم خواستگاری☺️ حلما_خوووو اون که نظرش مثبته اخ جون عروسی داریم😝😝 حسین_نظر زینب خانومو از کجا میدونی تو🙄🙄خودشون گفتن!!؟ حلما_اخییی داداشم چه خجالتی شدی یهو نههه خودش که نمیاد یهو بگه نظر من مثبته ها😂😂 از رفتاراش متوجه شدم اونم از تو خوشش میاد😁😁 بابا_ای شیطون😂😂کاراگاه بازی درمیاری حلما_بعله دیگهههه کاریه که از دستمون برمیاد😬😬 _راستی مامان دایی اینا میان؟ مامان_والا اخرین بار که حرف زدم با زندایت گفت معلوم نیست شاید نتونن به این زودیا بیان حالا گفت بخوان بیان خبر میده حلما_اهان . .
. . . . گل رو از گل فروشی گرفتیم یه سبد رز سررررخ😍😍 خیلی خوشگه رسیدیم خونه زینب اینا وویی من استرسم از حسین بیشتره انگار😂 حسین خیلی ریلکس سبد گل گرفته دستش اخر از همه ایستاده با خانوم و آقای موسوی سلام احوال پرسی کردیم بعد علی با مامان و بابا سلام احوال پرسی کرد رو به علی_ سلام خوش اومدین حلما خانوم حلما_سلام ممنون 😅 نشستیم تو پذیرایی زینب نبود اره دیگه خواستگاریشه باید چای بیاره😂😁😍 بزرگترا مشغول صحبت بودن حسین و علی هم ساکت نشسته بودن نمیدونم چرا حس میکنم علی گرفتست یعنی ناراحته از این که حسین میخواد دومادشون بشه فکر نکنم اینا که همو خیلی قبول دارن☹️☹️☹️ خانوم موسوی_حلما جون یچیزی بخور حلما_چشم😄 آقای موسوی_خانوم زینب جان رو صدا کن بعد از چند دقیقه زینب با یه سینی چای وارد شد ای جوونم قشنگ معلومه داره خجالت میکشه گونه هاش سرخ شده یه روسری حریر شیری رنگ سر کرده با یه کت نباتی یه چادر خوشگلم سرشه زیر لب سلام ارومی کرد چای رو اول برد سمت پدر جان بنده بابام که قشنگ معلومه کلی زینب و دوست داره یه خنده از اون دلبریاش کرد چای برداشت گفت_این چایی خوردن داره از دست عروس گلم😍 رسید به حسین زینب_بفرمایید حسینم یه لحظه یرشو بلند کرد یه نگاه ریز به زینب کردو چایو برداشت دوباره سرشو انداخت پایین😂 اخی عروس دوماد خجالتی بعد اومد نشست کنار من . . اروم دم گوشش گفتم _خوبی عروس خانومم سر سنگین شدی😁😍 زینب_عههه بیشتر از این خجالتم نده خوو حلما_خواهر شوهر شدم برچی پس😂 عروس حواستو جمع کن میخوام دونه دونه گیساتو بکنم😂😂 زینب_خدانکشتت دختر منم یه روز دونه دونه گیساتو میکنم😅😊☺️ صحبتای اصلی شروع شد ما دیگه پچ پچامونو قط کردیم من رفتم تو فکر حرف زینب قند تو دلم آب شد .
. . . بعد حرف بزرگترآ زینب و حسین رفتن باهم حرفاشون رو بزنن همه چی خیلی سری پیش میره انگار از قبل همه حرفا زده شده باشه مامان و خانوم موسوی هی قربون صدقه هم میرفتن بابا و آقای موسوی هم مشغول شوخی و خنده بودن علی تهه سالن روی مبل تکی نشسته همش داره با دستاش بازی میکنه فقط چند بار نگاهامون بهم خورد سری روشو برگردوند خیلی عجیبه ندیده بودمش اینجوری باخودم میگم شاید از من خوشش نمیاد یا شاید از این وصلت ناراحته اخه مگه میشه حسین رو همه جوره قبول داره سعی میکنم فکرمو ازش دور کنم نمیدونم فکر کردن به کسی که دلت براش لرزیده گناهه یانه به هر حال زیادی که بهش نگاه میکنم یا فکر میکنم عذاب وجدان میگیرم . . . عروس و دومادمون حرفاشون تموم شد با لبخند اومدن سمت ما . . مامان انگشتری که از قبل خریده بود رو رفت دست زینب کرد😳😳 چه سری اینا کی رفتن انگشتر خریدن 😐 مامان_ان شاالله خوشبخت بشین دخترم این نشون رو به سلیقه خودم گرفتم امیدوارم خوشت بیاد زینب_ممنون خاله جون بله خیلی خوشگله☺️☺️ قرار عقد رو برای هفته دیگه گذاشتن قرار شد تو این یه هفته هم خریداشون رو بکنن خیلی خوش حالم برای داداشم و دوستم 😍😍😍 بیشتر خوش حالیم برای اینه که دلشون باهم بود عشق رو میشه حس کرد از نگاهشون همه چی انقدر سری پیش رفت که باورم نمیشه همیشه فکر میکردم باید چندین بار بریم و بیایم و چند ماه طول بکشه😐😐 حالا سر یه جلسه همه چیز جور شد و قرار عقد هم گذاشته شد سرمهریه هم بابا نظرش بود به تعداد سال تولد زینب باشه اقای موسوی گفت ما قبول نمیکنیم😐 خیلی زیاده کلا تو مجلس ما همه چی برعکسه😂😂 بعد خانوم موسوی گفت 128 پرسیدم چرااحالا این عدد گفتن حروف ابجد اسم امام حسینه اسمه اقا دامادم که هست☺️ و اینگونه شد که تصویب شد جالب بود خیلی 😅😅 ... موقه رفتن سعی کردم اصلا علی رو نگاه نکنم زینب رو کلی بغل کردم بعد کلی پچ پچای درگوشی از هم جدا شدیم خانوم موسوی هم خیلی خاص بغلم کرد اروم گفت ایشالا روزی برای تو بیایم خواستگاری از خجالت سرخ شدم به یه لبخند اکتفا کردم . . . توراهه برگشت تو ماشین همه مشغول صحبت بودن من سرمو تکیه داده بودم به شیشه آروم فقط شنونده بودم حرف زینب و مامانش یکم خوش حالم میکرد اما نمیدونم این وسط یه چیزی جور نیست که دلمو خیلی میلرزونه... ازاین به بعد خیلی بیشتر از قبل میبینیم همو نباید اینجوری باشم نباید تمام فکرم متمرکز باشه بهش من اگه دلم براش لرزیده بخاطره خدایی بودنشه بخاطر پاک بودنشه باخودم میگم حتما یه حکمتی بوده که یهو باید مهرش بیوفته به دل من خواست خدا اینطور بوده وگرنه من که اصلا بهش فکر نمیکردم... یاد این جمله آرامش بخش میوفتم خداوندا مـــرا آن ده ڪه آن بــــہ دلم قرص تر از قبل میشه و سعی میکنم به خودم بیام . . . . .
♥️ 🌹 . . . رسیدیم خونه خیلی خسته بودم یه شب بخیر گفتم مستقیم رفتم سمت اتاقم حسین_حلمایییییی☺️ حلما_جونم حسین_بیام یکم باهم حرف بزنیم حلما_🤔بیا داداشی چیزی شده؟ حسین_نه میخوام حرف بزنم باهات حلما_باشه خو بیا حسین_من برم لباسامو عوض کنم مزاحمتون میشم بانو😄 حلما_مراحمی آقو😂😂 اتاقم مثل همیشه بهم ریخته بود😐😂 البته این نظر بقیست از نظر خودم هما چی سرجاشه لباسامو عوض کردم یه کوچولو رو تختمو جمع کردم که جا برای نشستن باشد😁😁 اینجوری نگاه نکنید خب بیرون رفتی هی لباس درمیارم از کمد تا یکیشو انتخاب کنم بعد رو تختم پر میشه از لباس😅😅😅😅 صدای در اتاقم اومد بیا تو دوماد جانم😘 حسین_یاالله حلما_اوووه شرمنده کردی مارو از کجا میدونستی دلم شیرکاکائو میخواد 😍😍 حسین_دیگه دیگه سینی رو ازش گرفتم گذاشتم رو میز حسین_ خببب من کجا بشینم خدارو خوش بیاد😕😂😐 بیابشین رو صندلی خو اصن این همه جا☹️☹️ لوس حسین_خب خب 😂شما قاطی نکن میگما حلما حس کردم امشب خیلی خوش حال نبودی ناراحت که نیستی از این اتفاق؟؟ حلما_😳😳نه دیوووونه چراااا همچین فکری کردییی حسین_داشتیم صحبت میکردیم زینب خانومم گفتن نکنه حلما ناراحت باشه از این وصلت حلما_اونم از تو دیونه ترررررر اییشش ببینمش گیساشو میکنم 😂😂 حسین_عه بی ادب شدیا😂😂 حلما_اخه این فکره شما دوتا کردین بجای این که برن بشینن بگن من ابی دوس دارم شما چی من قرمه سبزی دوس دارم شما جی رفتن نشستن میگن نکنه حلما ناراحت باشه همینجوری داشتم تند تند حرف میزدم برخودم دیدم حسین بلند بلند داره میخنده😐 _جک میگم مگه داداش من حسین_وای حلما تو خیلی خوبی حلما_میدونم حرف جدید بزن😬 حسین_😐پرو حلما_نه جدی اگه یه نفر باشه به اندازه شما دوتا خوش حال باشه اون منم چی از این بهتر که دوست صمیمیم بشه زندادشم داداشمم خوشبخت بشه حالا من زینبو ببینم خدمتش میرسم حسین_پس برگشتنی تو ماشین چراانقدر تو فکر بودی چرا ناراحتی خواهری اونجا هم ساکت بودی حلما_خستمم خستههه ناراحت چی اخه بعد نکنه انتظار داشتی اونجا پاشم مجلس گرم کنم خب به من نمیاد خانوم باشم😐 😐 حسین_خستگیه فقط؟ حلما_یس😁 حسین_خیالم راحت باشه؟ حلما_اوهوم☺️ حسین_برای خرید باید بیایاااا همه جا حلما_پس چی فکرکردی شمارو تنها میزارم. میام خواهرشوهربازی درمیارم😂😂😆 حسین_قربونت برم من همیشه همینجوری باش😍 حلما_خدانکنه برو قربونه خانومت برو سعیمو میکنم ولی قول نمیدم 😂😂😝😝😘 . . .