🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 9⃣6⃣#قسمت_شصت_نه 💢وفریاد مى زند: _جلاد! بیا و گردن این
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
0⃣7⃣#قسمت_هفتاد
💢مامور #میخندد و به دیگرى مى گوید:_اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند.
#طبیعى_است که این کلام، رعب و وحشت #بچه_ها را بیشتر کند... اما #حرفهاى_امام تسلى و آرامششان مى بخشد:
_✨عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به #مدینه عزیمت مى کنیم و شما #به_خانه_هاى_خود باز مى گردید.
🖤دلهاى💗 بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد.... اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست...
چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرماى شب بسوزند... و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند....
انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند....
💢تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى، هنوز اشکهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نکرده اى...
و هنوز
گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى... که #زنى با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود.... به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد.
بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک
نچشیده اند، به خود جلب مى کند.
تو زن را #دعا مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى:
_✨مگر نمى دانى که #صدقه بر ما #حرام است؟
🖤زن مى گوید:
_به خدا قسم که این صدقه نیست ، #نذرى است بر عهده من که هر #غریب و #اسیرى را شامل مى شود.
تو مى پرسى که:_✨این چه عهد و نذرى است ؟!
و او توضیح مى دهد که:
_در #مدینه زندگى مى کردیم و من #کودك بودم که به #بیمارى_لاعلاجى گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه #فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام #پسرى خوش سیما وارد خانه شد. او #حسین فرزند آنها بود.... على او را صدا کرد و گفت:
💢''حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه. حسین، دست بر سر من گذاشت و من #بلافاصله شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به #هیچ بیمارى مبتلا نشده ام.... گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف #شام #سکنى داد.... من از آن زمان #نذر کرده ام که براى #سلامتى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را #دوباره ببینم.
تو همین را کم داشتى زینب..!
🖤که از دل #صیحه بکشى...
و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى.
و حالا این #سجاد است که باید تو را آرام کند... و این #کودکانند که باید به دلدارى تو بیایند...
در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى:_✨حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى. من زینبم، دختر فاطمه و على وخواهرحسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید.
💢زن نعره اى از جگر مى کشد و #بیهوش بر زمین مى افتد....
تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى...
زن به هوش مى آید،...
گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد.
و دوباره از هوش مى رود.
باز به هوش مى آید،....
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
0⃣7⃣ #قسمت_هفتاد
سرم رو انداختم پایین ☺️و مشغول پوشوندن ڪفش هاے مائدہ شدم.
همونطور گفتم:😍
_نگاہ عشقولانہ بهت مینداختم.
با شیطنت گفت:😉
_بنداز عزیزم بنداز.
ڪفش هاے سپیدہ رو هم پوشوندم، مشغول دست ڪارے سر خرگوش هاے روے ڪفش هاشون بودن.سریع سوار رو روڪ هاشون ڪردم.
در رو باز ڪردم و یڪے یڪے هلشون دادم تو حیاط.
چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوش هام رو گرفتم! امیرحسین با چشم هاے گرد شدہ گفت:😳😄
_چہ شدت هیجانے!
+دختراے توان دیگہ!😉
نگاهم رو روے برگہ هاش انداختم و گفتم:
_موفق باشے!😊
چشم هاش رنگ عشق گرفت!لب هاش رو بهم زد:
_هانیہ!😍
+جانم!😍
_خیلے ممنونم از درڪ ڪردن و همراهیات!😊
مثل خودش گفتم:
_لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود.😌😉
ڪنارم ایستاد:
_اینطورے میخواے برے تو حیاط؟!سرما میخورے.😍
نگاهم رو بردم سمت دخترها تا حواسم بهشون باشه:😊
_نہ هوا هنوز سرد نشدہ.
وارد حیاط شدم و گفتم:😊
_ڪارت تموم شد صدامون ڪن.
در رو بستم و رفتم سمت بچہ ها.با خندہ رو روڪ هاشون رو بهم میڪوبیدن و این ور اون ور میرفتن. جاے هستے خالے بود تا باهاشون بازے ڪنہ،باید تو اولین فرصت بهشون سر میزدم.
امین رابطہ ش رو با امیرحسین در حد سلام و احوال پرسے ڪردہ بود، ولے هستے براے من عزیز بود.😊
با صداے باز شدن در حیاط نگاهم رو از بچہ ها گرفتم.
بابا محمد، 👴پدر امیرحسین نون بربرے بہ دست وارد شد.با لبخند بہ سمتش رفتم و گفتم:😊
_سلام بابا جون صبح بہ خیر.
سرش رو بلند ڪرد پر انرژے گفت:☺️
_سلام دخترم صبح توام بہ خیر.
با ذوق😍 نگاهش رو دوخت بہ دخترها.
_سلام گلاے بابابزرگ.
بچہ ها نگاهے بہ بابامحمد👴 انداختن و دست تڪون دادن. بابامحمد نون بربرے رو بہ سمتم گرفت و گفت:
_ببر خونہ تون.😊
خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم فاطمہ بہ سمت حوض ⛲️رفت.
با عجلہ دنبالش دویدم،رو روڪش رو گرفتم و ڪشیدمش ڪنار.
متعجب بهم زل زد، انگشت اشارہ م رو بہ سمت حوض گرفتم و گفتم:
_اینجا ورود ممنوعہ بچہ! اون ور رانندگے ڪن.😊
رو بہ بابامحمد گفتم:
_ممنون باباجون ما صبحانہ خوردیم، نوش جان.😋😊 راستے امیررضا ڪے از شیراز برمیگردہ؟
سرش رو تڪون داد و گفت:
_فڪرڪنم تا اسفند ماہ دانشگاهش تموم بشہ.
در خونہ باز شد،امیرحسین آروم گفت:
_هانیہ جان!😍
با دیدن بابا سریع دستش رو برد بالا و گفت:😊✋
_سلام بابا!
بابامحمد جواب سلامش رو داد،بہ نون بربرے اشارہ ڪرد و گفت:😊
_میخورے؟
امیرحسین بہ سمت بچہ ها رفت و با لبخند گفت:😊
_نوش جونتون.
همونطور ڪہ بچہ ها رو بہ سمت خونہ هل مے داد گفت:
_ما بریم ڪم ڪم آمادہ شیم.
پشت سرش راہ افتادم،
بچہ ها رو یڪے یڪے وارد خونہ ڪرد.
با صف!شبیہ جوجہ ها! بہ ساعت نگاہ ڪردم و گفتم:😧
_واے دیر شد!
بچہ ها رو بردم توے اتاق،
لباس هاشون رو ڪہ از شب قبل آمادہ ڪردہ بودم گذاشتم روے تخت.
بلوز بلند و ساق مشڪے همراہ هد مشڪے.
مائدہ👶 و سپیدہ👶 رو روے تخت نشوندم،فاطمہ رو دراز ڪردم، ڪفش هاش رو درآورم و مشغول پوشوندن ساقش شدم.
زل زدہ بود بہ صورتم و دستش رو میخورد. بشگون آرومے از رون تپلش گرفتم و گفتم:😍☺️
_اونطورے نڪنا میخورمت!
مائدہ و سپیدہ ڪنار فاطمہ دراز ڪشیدن.
بہ زبون خودشون شروع ڪردن بہ صحبت ڪردن،دست هاشون رو حرڪت میدادن، گاهے پاهاشون رو هم بالا میبردن. فڪرڪنم از قواعد زبانشون حرڪت دست ها و پاها بود!
یڪے یڪے لباس هاشون رو پوشندم،
بہ قدرے گرم صحبت بودن ڪہ موقع لباس پوشوندن اذیت نڪردن.😊
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_هفتاد
.
.
.
مامان با دیدنم لبخند رضایت بخشی زد معلومه تیپ جدیدمو میپسنده و خیلی خوشحاله
با خانم موسوی گرم احوال پرسی کردم
زینب محکم بغلم کردم فکر نمیکردم انقدر دلم براش تنگ بشه
اومدم به آقای موسوی سلام کنم که متوجه نگاه علی شدم
داشت زیرچشمی نگام میکرد همین که مچشو گرفتم هول کرد و سرشو انداخت پایین
برای این که از اون حال و هوا دربیاد
گفتم : سلام علی اقا خیلی خوش اومدید ☺️☺️
علی_سلام از ماست
زیارت قبول😅
_ ممنون بفرمائید بنشیند
علی که رفت از پشت سر نگاش کردم تایمی که باهاش حرف میزدم منم مثل خودش پایین رو نگاه میکردم
چرا تا حالا دقت نکرده
خیلی خوش پوش و شیک لباس پوشیده بود
ساده اما شیک
با صدای مامان به خودم اومدم
وقت پذیرایی بود
خدا امشبو بخیر کنه با این همه مهمونی که داریم
کم کم همه مهمون ها اومدن
خونه حسابی شلوغ شده بود
اکثرا با تعجب نگام میکردن
خاله ها که مدام قربون صدقم میرفتن که چقدر حجاب بهم میاد و خانم شدم
دیگه داشتن خجالت زدم میکردن
از بین همه نگاه ها
فقط نگاه نازنین اذیتم کرد
یه جور با حالت تمسخر بهم نگاه میکرد
یه نگاه به سر تا پام کرد و نیشخند زد نازنین دختر عمومه خیلی قبلا باهم جور بودیم البته به ظاهر پشت سرم همیشه میشنیدم که به همه میگفت ازمن خوشش نمیاد اصلا
سعی کردم بهش بی توجه باشم
بالاخره مهمون خونه ما بودن و احترام مهمون واجبه
به حسین هم علاقه ی خاصی داره😂
البته داداش گله من اصلا بهش نگاهم نمیکنه دلش جای دیگه یی گیره😁😁
خوش سلیقم هست خب زینب خیلی خانم و همه چی تمومه😍😍مثل داداشش😁☺️
.
تو آشپزخونه مشغول بودم
زینب اومد داخل
زینب_دختر زیباااا کمک نمیخوای
حلما_چرااا😁😁زیبا رو با من بودی الان؟ 😅❤️
زینب_بعلهههه اخه نمیدونی که بااین پوشش چقدر دلبرتر شدی اصلا شدی یه حلمای دیگه😍😍
حلما_واییی قربون تو برم مرسی که♥️بعدشم به تو که نمیرسم من اخه☺️
نازنین هم اومد پیشمون
نازنین_معرفی نمیکنی حلما
حلما_😄چراعزیزم زینب دوست صمیمی من و دختر آقای موسوی دوست خانوادگیمون😍
دستشو با کلی افاده سمت زینب دراز کرد
نازنین_ خوشبختم
زینب با یه لبخند ناز جوابشو داد
_منم همینطور عزیزم ☺️
.