eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
3⃣در محضر شهید🌹 خمپاره صاف خورد ڪنارِ سنگر گفت: بر محمـد و آل محمـد صلوات 🔸🌸🔹🌸🔸 نگاهش ڪردم ، انگار چیز نمےتوانست تکانش بدهد... دلم ازاین ایمانها مےخواهد.. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔔🔔 🔘امام زمان آمدنی نیست بلکه اوردنی است.....✌️ 😔انگار عــــــادت کرده ایــم بدون کاری طلب ظهور کنیم... بیایید (عج)رابیاوریم... به خدا قسم خـــ😓ـــجالت داره یه اقایی چندین قرن منتظر ۳۱۳ نفر باشه... بیایید از همین الان تمرین کنیم برای شدن.....برای شدن😍 برای مهــــدوی و عـــلوی و حســــینی شدن... می گویم بیایید همگی شروع کنیم... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
! به هر که دل بستم، تو دلم را شکستی💔. عشق هر کسی را که به دلــــ❤️ گرفتم، تو او را از من گرفتی. هر کجا خواستم دل مضطرب و را آرامش دهم و در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را بر هم زدی و در طوفان های🌪 وحشت زای حوادث رهایم کردی تا آرزویی در دل نپرورم،💗 و به هیچ چیز امیدی نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس . ! تو این چنین کردی تا...👇 🔅به غیر از تو نگیرم 🔅و به جز تو آرزویی نداشته باشم 🔅و جز تو به چیزی یا به کسی امید 🔅و جز در سایه ی به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... ! تو را بر همه این .🌸🍃 📖نیایش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#شهیدپازوکی می گفت: آدم ها٣ دسته اند: ✓خام، ✓پخته، ✓سوخته 🔸خام ها که #هیچ 🔸پخته ها #عقل_معیشت دارند و دنبال کار و زندگے حلالند 🔸سوخته ها #عاشقند،چیزهای بالاترے مےبیینند،و #مےسوزند توے همان عشق آخر #خودش سوخته بود. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
خمپاره صاف خورد ڪنارِ سنگر #حاج_همت گفت: بر محمـد و آل محمـد صلوات نگاهش ڪردم، انگار #هیچ چیز نمےتوانست تکانش بدهد... دلم ازاین #ایمانها مےخواهد... حاجی جانم مراقبم باش😔💔 #شهید_ابراهیم_همت🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺🍃 #دلاور_مردان_بی_ادعا یادمان باشد که #نگاهشان و حواسشان به ماهست.... پرسیدند پس از ما چه کردید؟ جواب دادیم #هیچ!.... از حرمت #لاله ها نوشتیم، در حالیکه پایمان روی لاله ها بود. ★---مبادا...مبادا...مبادا.... #خون این عزیزان نادیده گرفته شود. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣3⃣9⃣ 🌷 💢مسلمان شدن دختر مسیحی به سبب آشنایی با شهید ابراهیم هادی. ✍ راوی: خواهر شهید 💠مهمان برادر💠 ✨خانم جوانی با من ارتباط گرفت و گفت: باید ماجرایی برای شما نقل کنم. نگاه من را به دنیا و آخرت تغییر دادو... تغییری در روند زندگیش ایجاد شده و... اما تغییرات این خانم بود. ✨این خانم جوان گفت: من دینم است از اقلیت های مذهبی ساکن تهران و وضعیت مالی ام خیلی خوب بود. به هیج و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم. هر کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هرروز بیشتر از قبل در فرو می رفتم. ✨دو سه سال قبل؛ در ایام عید نوروز با چند نفر از دوستان، تصمیم گرفتیم که برای به یک قسمت از کشور برویم. نمی دانستیم کجا برویم شمال. جنوب. شرق. غرب و... ✨دوستانم گفتند بریم خوزستان هم ساحل دریا دارد و هم هوا مناسب است. از تهران با ماشین شخصی خودمون راهی خوزستان شدیم بعد از یکی دو روزی به مقصد رسیدیم. شب که وارد شهر شدیم؛ هتلی و یا مکانی را برای اقامت پیدا نکردیم. یکی از همراهان ما گفت: فقط یه راه داریم بریم محل . ✨همگی خندیدم. تیپ و قیافه ما فقط همان جا رو میخواست! کمی طول کشید تا مسئول ستاد راهیان نور ما رو . ✨یک اتاق به ما دادند وارد شدیم؛ دور تا دور آن پر از بود. هریک از دوستان ما به شوخی یکی از تصاویر شهدا را میکرد و حرف های زشتی میزد و... ✨تصویر پسر جوانی بر روی دیوار نظر من را جلب کرد من هم به شوخی به دوستانم گفتم: این هم ! صبح که خواستیم بار دیگه به چهره این جوان شهید نگاه کردم. برخلاف بقیه نام اون شهید نوشته نشده بود. فقط زیر عکس این جمله بود: [ دوست دارم گمنام بمانم] ✨سفر خوبی بود. روز بعد در هتل و... چند روز بعد به تهران برگشتیم. مدتی گذشت و من برای تهیه یک کتاب به کتابخانه دانشگاه رفتم دنبال کتاب مورد نظر میگشتم؛ یکباره بین کلی کتاب یکیشون نظرم جلب کرد. چقدر این جوان روی جلد برای من آشناست!؟ خودش بود. همان جوانی که در سفر خوزستان تصویرش را روی دیوار دیدم. ✨یاد شوخی های آن شب افتادم ؛ این همان جوانی بود که میخواست بماند. این کتاب از مسئول کتابخانه گرفتم. نامش بود. و نام او ابراهیم هادی بود. ✨همینطوری شروع به خواندن کردم. به اواسط کتاب رسیدم ؛ دیگر با میخواندم. اواخر کتاب که رسیدم. انگار راه جدید در مقابل من ایجاد شده بود. ✨من آن شب به شوخی میخواستم ابراهیم را برای خودم انتخاب کنم؛ اما ظاهرا او مرا انتخاب کرده بود! او باعث شد که به مطالعه پیرامون شهدا علاقمند شدم و شخصیت او بر من تاثیر گذاشت ومن شدم. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣6⃣9⃣ ✍به روایت مادر شهید 🔰از بچگی یک خصوصیت اخلاقی‌ای که داشت، و و بود. وقتی هنوز مدرسه نمی‌رفت، او را در کلاس ژیمناستیک ثبت‌نام کردیم، روز اول که رفت، گفت «دیگر نمی روم،» گفتم«چرا مامان جان؟»که گفت «لباس‌هایشان بد است، من دوست ندارم.» 🔰حدود هفت سالگی او را در کلاس ثبت‌نام کردیم که آن را هم نرفت و گفت«لباسش کوتاه است و من دوست ندارم پاهایم بیرون باشد.» این حجب و حیا و غیرت در او ماند تا زمانی که شد. 🔰عباس 24 سالگی به شهادت رسید. در این 24 سالی که از خدا گرفت، چشمش به صورت نیفتاد و هر موقع می‌خواست با خانم نامحرمی صحبت کند، سرش پایین بود. 🔰عباس دانشگاه نرفت به خاطر اینکه دو سال کارهای رفتنش بود. اوایل ما نمی‌دانستیم که در حال انجام کارهایش برای اعزام به است ولی بعد از مدتی مطلع شدیم. در مورد دانشگاه نرفتن می‌گفت «اگر بخواهم دانشگاه بروم، پیگیری‌ام برای رفتن به سوریه، می‌شود.» 🔰سبک زندگی و روش تربیتی روی بچه اثر میگذارد، باید لقمه و پولی که در خانه آورده می‌شود، باشد. پول حلال روی بچه تاثیر می‌گذارد. در زندگی ما هیچ وقت حتی یک قران پول حرام نیامد. خدا را شکر می‌کنم که پولی که در زندگی ما آمده، حلال بوده است. عقیده دارم که دوران بارداری نیز خیلی مهم بوده و شرط است. در آن دوران غذا یا خوراکی کس را نخوردم و نماز، قرآن و ذکرها را می‌خواندم. زمان شیردهی هم به همین شکل بود. 🔰عباس طوری زندگی کرد که تا روز رفتن به من و پدرش نگفت. در کل اهل دروغ گفتن نبود، یعنی همانطور که ظاهر بسیار زیبایی داشت، هزار برابر بود و باطن بسیار خوبی داشت. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
چندبار پیش آمد وقتی را نشان می داد، از او خواستم یکی دوتا عکس به من بدهد اما وقت نداد😢😒! می گفت تا امروز یک فریم عکس از بچه های در منتشر نشده، بگذار منتشر نشود. یکی از که خیلی اصرار کردم به من بدهد عکسی بود که بعد از عملیاتش در منطقه حجیره و پاکسازی مناطق اطراف (ع) از وجود تروریست ها بالباس در گرفته بود.☺️👌 کیف کرده بود که با لباس نظامی توانسته داخل حرم عکس بگیرد😍.می گفت خیلی دوست داشت که هرجور شده در یک عکس بالباس نظامی بگیرد.😁 بالاخره با تمام محدودیت هایی که برای ورود به حرم با لباس نظامی وجود داشته به حضرت زینب دل را زده به دریا و چندنفری با لباس رفته اند داخل .☺️😍 بعد از نگاه به این عکس کوهی از روی دلم می گذارد😔. یک عمر را لقلقه زبان کردیم و در پیشگاه (ع) و اولاد و اصحابش کردیم که #(یالیتَنا_کُنا_مَعکُم) و به زبان گفتیم (ع)💔 واین اواخر باز هم با گفتیم #(کُلنا_عَباسُک_یازینب)و در گفتنمان ماندیم ک ماندیم...😔 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣1⃣0⃣1⃣ 🌷 💠شهیدی که با حضرت زینب(س) در جبهـه دیـــدار داشت ✍همسر بزرگوار شهید برونسی: یکبار خاطره ای از جبهه برایم تعریف میکرد میگفت: 🌷کنار یکی از زاغه های سخت مشغول بودیم. تو جعبه های مخصوص مهمّات میگذاشتیم و درشان را می بستیم. گرم ڪار یکدفعه چشمم افتاد به یک خـانـم که چادری مشکی داشت، پا به پای ما مهمات میگذاشت توی جعبه ها. 🌷با خودم گفتم حتما از این خانمـهاییه که میان جبهه اصلا حواسم به این نبود که زنی را نمیگذارند وارد آن منطقه بشود. به بچه ها نگاه کردم مشغول کارشان بودند و بی تفاوت میرفتند و می آمدند، انگار آن خانم را نمیدیدند. 🌷قضیه عجیب برام سؤال شده بود موضوع عــادی بنظر نمیرسید. شدم بفهمم جریان چیست رفتم نزدیکتر تا رعایت شده باشد، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: 🌷خانم ! جایی که ما مردها هستیم شما نباید بکشین. رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه من زحمت نمی کشید یک آن یاد علیـه السلام افتادم و اشک توی چشمهام حلقه زد. خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست . 🌷بی اختیار شده بودم و نمیدونستم چی بگم خانم همانطور که رویشان آنطرف بود فرمودند: هرکس که یاور ما باشد البته ما هم یاری اش میکنیم. 📚کتاب خاکهای نرم کوشک ص۱۶۶ 🌷 شادی روحش صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✷تا هست، زمین را عشق است❣آه دل همواره غمین را است  ✷هرچند که است همه ارزش ما ❣مجنون همین را است😍 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸بنای ازدواجم💍 با مصطفی #عشق او به ولایت بود. دوست داشتم دستم را بگیرد☺️ و از این #ظلمات و روزمرگی بیرون بیاورد. همین مبانی بودکه #مهریه ام را با بقیه مهرها متفاوت کرده بود. 🔹مهریه ام قرآن کریم📖 بود و تعهد از #داماد که مرا در راه تکامل💗 و اهل بیت و اسلام #هدایت کند. 🔸 #اولین عقد در شهر صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت یعنی در واقع #هیچ وجهی در مهریه اش نداشت❌ به روایت همسر شهید #شهید_مصطفی_چمران🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 0⃣3⃣ 💢انگار اکنون این که ،... که ناى رفتن ندارد،... که به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است.یک سو تو ایستاده اى ، سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زلال عاطفه . حسین اگر دمى دیگر بماند این سد# مى شکنتد و این سیل جارى مى شود... 🖤و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر ممکن است... دستت را محکمتر به دو سوى خیمه🏕 مى فشارى و با و به امام مى گویى:حسین جان ! برو دیگر! و چقدر سخت است گفتن این کلام براى تو!... حسین از جا کنده مى شود.... پا بر رکاب مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى کند. 💢اما... اما اکنون است که قدم از قدم بر نمى دارد... و از جا تکان نمى خورد.تو ناگهان دلیل و ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را ✨و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ... 🖤نه ... به حسین وابگذار این قصه را... که جز خود هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید. همو که اکنون متوجه حضور پیش پاى شده است... و را به دور دیده است. 💢کى گریخته است این دخترك ! از روزن کدام استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟ به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد.... گواراى وجودت فاطمه جان ! کسى که به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد. 🖤هر چه باداباد... ! اگر قرار است خدا با تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو!نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد. نیازى به کلام نیست.... این دختر به ، بهتر مى تواند حرفهایش را به کرسى بنشاند. 💢چرا که حرفهاى او است که و را بهتر از هر کس دیگر مى فهمد. از جا بر مى خیزد.... همچنان در سکوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روى پاهاى او مى نشیند، سرش را مى چرخاند، لب بر مى چیند، بغض کودکانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه پدر مى دوزد: 🖤پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشمهاى اوست: تو را بر روى نشاندى و بر کشیدى!پدر را فرو مى خورد... و از پشت پرده لرزان اشک😢 به او نگاه مى کند. 💢پدرجان! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است.و بغضش مى ترکد.. و تو در میان هق هق گریه ات فکرمى کنى... که این دخترك شش ساله این حرفها را از کجا مى آورد. حرفهایى که این دم رفتن ، را مى کند:بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید. 🖤 گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟ مرا بر روى زانوبنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ این کار را بکن بابا! که دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست.با دخترك،... جبهه حسین ، یکپارچه و مى شود... 💢 و اگر ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازه هاى کودکان ، خیام را به آتش 🔥مى کشد.و حسین خوب مى داند... و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ، یک کرشمه نوازش نیست ، یک نیاز عاطفى دخترانه نیست. 🖤 او دست ولایت حسین را براى مى طلبد، براى تعمیق ، براى ادامه . تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است... و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد.این است که با همه عاطفه اش ، را در آغوش مى فشرد.. .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 0⃣7⃣ 💢مامور و به دیگرى مى گوید:_اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند. که این کلام، رعب و وحشت را بیشتر کند... اما تسلى و آرامششان مى بخشد: _✨عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به عزیمت مى کنیم و شما باز مى گردید. 🖤دلهاى💗 بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد.... اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست... چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرماى شب بسوزند... و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند.... انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند.... 💢تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى، هنوز اشکهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نکرده اى... و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى... که با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود.... به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد. بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک نچشیده اند، به خود جلب مى کند. تو زن را مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى: _✨مگر نمى دانى که بر ما است؟ 🖤زن مى گوید: _به خدا قسم که این صدقه نیست ، است بر عهده من که هر و را شامل مى شود. تو مى پرسى که:_✨این چه عهد و نذرى است ؟! و او توضیح مى دهد که: _در زندگى مى کردیم و من بودم که به گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام خوش سیما وارد خانه شد. او فرزند آنها بود.... على او را صدا کرد و گفت: 💢''حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه. حسین، دست بر سر من گذاشت و من شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به بیمارى مبتلا نشده ام.... گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف داد.... من از آن زمان کرده ام که براى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را ببینم. تو همین را کم داشتى زینب..! 🖤که از دل بکشى... و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى. و حالا این است که باید تو را آرام کند... و این که باید به دلدارى تو بیایند... در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى:_✨حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى. من زینبم، دختر فاطمه و على وخواهرحسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید. 💢زن نعره اى از جگر مى کشد و بر زمین مى افتد.... تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى... زن به هوش مى آید،... گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد. و دوباره از هوش مى رود. باز به هوش مى آید،.... ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷 🌸بزرگترین شهید محمدکاظم توفیقی این بود که در این سالها از ابتدای شروع زندگی متآهلی تا زمان شهادت تغییری در ایشان ایجاد نگردید.🍂 🌸بلکه ازلحاظ عقایدی به ازدواج ازدریچه اسلام بودوالگوی زندگیشان زندگی حضرت فاطمه بود، عشق💞 وشورشهادت دراین جوان ۲۴ساله اورا از دنیوی دورکرده وتمام زندگی اش راوقف اربابش امام حسین(ع)کرده بودن. 🌸هیچگاه اسم ورسم نبودندوهرقدمش رادر راه رضای برمیداشتند.متنفرازدروغ، غیبت ،بدگویی، قضاوت دیگران، وهرچیزی که خدایش در قرآن مسلمان رامنع کرده ازانجام آن کار. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh