eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
0⃣7⃣2⃣ 🌷 🔸 رفتار شهید نوروزی در عجیب بود زیرا غسل شهادتــ🕊 انجام دادو پیراهن مشکے که همه ساله برای اقامه به ویژه محرم و صفر🏴 می پوشید را برتن ڪرد. 🔹فردای آنروز در عملیات مهدی سکان فرماندهی را برعهده داشت و برایش به نتیجه رسیدن عملیات خیلی مهم بود♨️. با انرژی عجیبے که داشت از این سو به آن سو می رفت و را هدایت مےڪرد.👊 🔸ما تقریبا در ڪمین افتادیم و آتش سنگین🔥 از چند طرف به سمت ما می بارید، از سه طرف به ما تیراندازی می شد حتی آنقدر نزدیک شدند که نارنجک دستی💥 هم می انداختند.😨 🔹دریکے از آخرین ، مهدی شجاعانه ایستاد و به طرف آنان تیراندازی کرد اما ناگهان😔 باضربه به زمین خورد، کاپشنش را درآوردم تیر به سمت راست سینه اش خورده بودو از آنطرف در رفته بود😭 🔸 اما بسیار شدیدی داشت با همین حالت هنوز یک خشاب گلوله داشت بازهم شجاعانه ایستاد ✊و تا آخرین فشنگش را هم ایستاده و به زانو شلیک کرد 🔹 اما دیگر برایش نمانده بود😔 نفسش به شماره افتاده بود همه می دانستیم که مهدی چقدر عاشـقـ❤️ است مدام ذکر لبش یا حسین بود و این لحظه آخر هم یازهرا گفت 🔸 یکی دوتا از بچه های دیگه اومدن و پوشش دادن و من را کول کردم و کشان کشان آوردم عقب تر و صدایش هم آرام شنیده می شد👂 که می گفت: یا حسین 🔹 به رسیدیم نیم ساعت طول کشید اما مهدی 🌷 شده بود و من هم بی برادر...😭😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
9⃣5⃣3⃣ 🌷 💠خاطره ای از خواهر شهید سالخورده برای 🔸دی ماه ۹۶ بود و تولد دعوتنامه ی💌 مراسم تولدشون رو ، که قرار بود کنار مزارشون برگزار بشه ،توی دیدم. 🔹خیلی دلـ❤️ـم می خواست منم برم به همسرم گفتم، امروز تولد آقا سیدرضاست ، میریم ؟همسرم عذرخواهی کرد و گفت شرمنده امروز خیلی کار دارم 😞، اصلاً امکانش نیست🚫 . 🔸منم چون مشغله شو دیدم، اصرار نکردم ⚡️ اما خیلی دلم گرفته بود💔.... بعد از مدتی رفتم آشپزخونه که ناهار🍲 درست کنم،همینجور که مشغول برنج درست کردن بودم، با آقاسید رضا و درد دلـ❤️ میکردم.... 🔹گفتم آقا سید، اگه تو بخوای که من امروز بیام ، همه ی برنامه ها ردیف میشه😊، کافیه تو بطلبی...🌷 🔸همزمان که برنج رو میریختم توی آبکش، سرمو برگردوندم طرف و با شوخی گفتم، خیلی بدی....همسرم خندید 😄گفت چرا!!!!!! 🔹گفتم چرا منو نمیبری ؟ گفت: باشه......باشه..... آماده شو بریم.. اصلاً باورم نمیشد😍😃، آقا سید رضا، به این سرعت جوابمو بده!!!!! 🔸موضوع درد دل کردن و جواب گرفتن از سید رو به همسرم گفتم..همسرم گفت من کی باشم که بخوام رو آقاسید رضا، حرفی بیارم....😊 🔹زنگ بزن 📞برای پدر و مادرت، که باهم بریم، امروز ما شده ی سیدیم🌷 در عرض چند دقیقه⏱ همگی آماده شدیم 🔸همش بعد از اینکه از آقا سید رضا خواهش کردم، همه ی برنامه ها ردیف شد👌 و همگی به طرف به راه افتادیم. واقعاً حس قشنگی داشتم، اون روز🌸 ما دعوتی آقا سید رضا بودیم🌷 شهید محمد سالخورده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 6⃣5⃣ 💢باز به یاد پدر مى افتى.... مگر سال از پدر گذشته است؟ پدر از آن 🏠_محقر و کوچک، بر تمام اسلام حکم مى راند... و اینان فقط براى بر چه اى بنا کرده اند؟! از این پس هر چه ظلم و ستم بر سر مردم جهان مى رود، باعث و بانى اش همان است.اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له على ذلک.✨ را پیش از کاروان به دارالاماره رسانده اند و در پیش روى نهاده اند.... 🖤ابن زیاد با و تبختر بر تخت تکیه زده است و با که در دست دارد، بر و حسین مى زند، و قیحانه مى خندد ☺️و مى گوید: _چه زود پیر شدى حسین ! امروز تلافى روز بدر!و تو با خودت فکر مى کنى که آیا روزى سخت تر از امروز در عالم هست؟ مى فهمى که این صحنه را تدارك دیده اند تا به هنگام ورود شما، تتمه و جلالتان را هم فرو بریزند.... در میان حضار، چشمت به صحابى پیامبر مى افتد... 💢با ریش و مو و ابرویى سپید و اندامى نحیف و تکیده در دلت به او مى گویى : تو چرا این صحنه را تاب مى آورى زید بارقم ؟ ، ناگهان از جا بلند مى شود و با لرزشى در صدا فریاد مى زند: _نکن ابن زیاد! چوب را از این لب و دندان بردار. به خدا که من بارها و بارها شاهد بوسه پیامبر بر این لب و دندان بوده ام. و گریه 😭امانش را مى برد.ابن زیاد مى گوید:_خدا گریه ات را زیاد کند. براى این فتح الهى گریه مى کنى؟ اگر پیر و خرفت نبودى ، حتم گردنت را مى زدم. 🖤زید در میان گریه پاسخ مى دهد: _پس بگذار با بیان حدیث دیگرى خشمت را افزون کنم:'''من به چشم خودم دیدم که پیامبر نشسته بود، را بر پاى و را بر پاى نشانده بود، دو دست بر سر آن دو نهاده بود و به خدا عرضه مى داشت : (خدایا! این دو و مومنان صالح را به دست تو مى سپارم.) ببین ابن زیاد! که با امانت رسول خدا چه مى کنى ⁉️و منتظر پاسخ نمى ماند.... 💢به ابن زیاد پشت مى کند و راه خروج پیش مى گیرد و در حالیکه از و آرام آرام قدم بر مى دارد، زیر لب به حضار مجلس مى گوید:_از امروز دیگر دیگرانید. فرزند فاطمه را کشتید و زاده مرجانه را امیر خود کردید. او کسى است که خوبانتان را و بدانتان را به مى گیرد. بدبخت کسى که به این و تن مى دهد. یکى به دیگرى مى گوید:_اگر شنیده باشد ابن زیاد این کلام را، سر بر تن زید باقى نمى ماند. 🖤 ابن زیاد با اعتراض زید به هم مى ریزد... و ابن زیاد به نقشه هاى دیگر خود فکر مى کند.تو را براى نشستن انتخاب مى کنى و مى نشینى. زنان دیگر به دورت حلقه مى زنند و تو را چون در میان مى گیرند. در نزدیکى تو و بقیه نیز در اطراف شما مى نشینند. ابن زیاد چشم مى گرداند و نگاهش بر روى تو متوقف مى ماند.... با لحنى سرشار از تبختر و مى پرسد:_آن زن ناشناس کیست ؟ کسى پاسخ نمى دهد. دوباره مى پرسد... ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 0⃣7⃣ 💢مامور و به دیگرى مى گوید:_اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند. که این کلام، رعب و وحشت را بیشتر کند... اما تسلى و آرامششان مى بخشد: _✨عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به عزیمت مى کنیم و شما باز مى گردید. 🖤دلهاى💗 بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد.... اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست... چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرماى شب بسوزند... و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند.... انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند.... 💢تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى، هنوز اشکهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نکرده اى... و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى... که با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود.... به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد. بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک نچشیده اند، به خود جلب مى کند. تو زن را مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى: _✨مگر نمى دانى که بر ما است؟ 🖤زن مى گوید: _به خدا قسم که این صدقه نیست ، است بر عهده من که هر و را شامل مى شود. تو مى پرسى که:_✨این چه عهد و نذرى است ؟! و او توضیح مى دهد که: _در زندگى مى کردیم و من بودم که به گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام خوش سیما وارد خانه شد. او فرزند آنها بود.... على او را صدا کرد و گفت: 💢''حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه. حسین، دست بر سر من گذاشت و من شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به بیمارى مبتلا نشده ام.... گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف داد.... من از آن زمان کرده ام که براى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را ببینم. تو همین را کم داشتى زینب..! 🖤که از دل بکشى... و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى. و حالا این است که باید تو را آرام کند... و این که باید به دلدارى تو بیایند... در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى:_✨حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى. من زینبم، دختر فاطمه و على وخواهرحسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید. 💢زن نعره اى از جگر مى کشد و بر زمین مى افتد.... تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى... زن به هوش مى آید،... گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد. و دوباره از هوش مى رود. باز به هوش مى آید،.... ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh