🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 خانواده موفق✅🚥 #قسمت_بیست_و_نهم:روابط اجباری عامل تکامل ما 🔰🔵🔰
❣﷽❣
📡
#خانواده_متعالی_در_قرن_21
خانواده موفق💗💓
#قسمت_سی_ام: قشنگ حرف بزن!
🔰🔵🔰
استاد پناهیان:
غربی ها روابط اجباری رو حذف کردن ،
ما فرقمون با غربیه چیه ❗️
ما بد اخلاقیامونو میریزیم تو روابط اجباری...
خب ما نزدیکه دیگه غربی بشیم!! ⛔️😒
روابط اجباری رو عشق است☺️
👈اینجا باید درست بشه
الکی برا مردم لبخند نزن 😠😐
میدونید خدا از کیا بدش میاد❓
👈از کسانی که غریبه ها رو بیشتر از خودی ها تحویل بگیرن
از اینا بدش میاد⛔️
🔆📛👆
خدا میگه «روابط اجباری رو من برات درست کردم»
❤️اجباری ترین رابطه، رابطه ی
پدر و فرزندیه
مادر و فرزندیه
واااای اگر فرزندی, این رابطه اجباری رو مخدوش کنه
❌
اولین چیزی که ازش کم میشه
👈عمرشه
توبه هم بکنه عمرش کم شده !❌
😳
"جوان مرگ" میشه، بعدش میره بهشت !
این نرخ شاه عباسیشه 🙄
آاه خدا توبه کرده خو😒
خب باشه ...توبه کرده میره بهشت 👈ولی عمرش !!!!
🌴روایت داره میفرمایند : کسی که "خوب و زیبا" به خانواده خودش نیکویی کنه عمرش رو طولانی خواهند کرد...
😊✨👆
طرف خوبی میکنه اما با حرفای زشت خرابش میکنه!
بیا دیگه ...بریزم تو شکمتون بخورید😤
بیا همش ،همه ی دویدن های من برا شماست بزنم تو اون سرت
🏃😡😤😠👆
ببین ❗️❗️
تو که داری خوبی میکنی👈 "خوشکل نیکو کاری کن"
✅مثلا غذا آوردی خونه
خانم ها که بنده خدا ها همیشه میپزن.
خب حالا مثلا این بار تو غذا آوردی خونه
نگاش کن بگو....😌
👈به خدا از در آمد من هر کی غذا بخوره به اندازه ای غذا خوردن تو من کیف نمیکنم!👏👏🌺👏😍
آقا ....این دل خانومت غش میکنه ...
💖👆❤️
خو زبون بچرخون .....😏
غریبه بود حالا چهارتا زبون چرخونده بودی!!'
😒
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣2⃣#قسمت_بیست_ونهم 💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
0⃣3⃣#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
💢 مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
💢 غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
💢زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
💢 نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
💢 شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
💢 تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
💢 اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
💢 وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
💢پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
💢به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 9⃣2⃣#قسمت_بیست_نهم 💢چگونه مى توان این #حلقه ها را گشود
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
0⃣3⃣#قسمت_سی_ام
💢انگار اکنون این #اوست که #دل_نمى_کند،... که ناى رفتن ندارد،...
که #پاى_رفتنش به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است.یک سو تو ایستاده اى ،
سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زلال عاطفه . حسین اگر دمى دیگر بماند این سد# مى شکنتد و این سیل جارى مى شود...
🖤و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر ممکن است...
دستت را محکمتر به دو سوى خیمه🏕 مى فشارى و با #تضرع و #التماس به امام مى گویى:حسین جان ! برو دیگر!
و چقدر سخت است گفتن این کلام براى تو!... حسین از جا کنده مى شود....
پا بر رکاب #ذوالجناح مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى کند.
💢اما...
اما اکنون #ذوالجناح است که قدم از قدم بر نمى دارد... و از جا تکان نمى خورد.تو ناگهان دلیل #سکوت و #سکون ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را #روشن ✨و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ...
🖤نه ... به حسین وابگذار این قصه را...
که جز خود #حسین هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید. همو که اکنون متوجه حضور #فاطمه پیش پاى #ذوالجناح شده است... و #حلقه_دستهاى_فاطمه را به دور#پاهاى_ذوالجناح دیده است.
💢کى گریخته است این دخترك !
از روزن کدام #غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد....
گواراى وجودت فاطمه جان !
کسى که #فراستى به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد.
🖤هر چه باداباد...
#هلهله_هاى_سبعانه_دشمن!
اگر قرار است خدا با #دستهاى تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو!نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد.
نیازى به کلام نیست.... این دختر به #زبان_نگاه ، بهتر مى تواند حرفهایش را به کرسى بنشاند.
💢چرا که #مخاطب حرفهاى او #حسینى است که #زبان_اشک و #نگاه را بهتر از هر کس دیگر مى فهمد.
#فاطمه از جا بر مى خیزد....
همچنان در سکوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روى پاهاى او مى نشیند، سرش را مى چرخاند، لب بر مى چیند،
بغض کودکانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه پدر مى دوزد:
🖤پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر #شهادت مسلم رسید؟
پدر مبهوت چشمهاى اوست:
تو #یتیمان_مسلم را بر روى #زانو نشاندى و #دست_نوازش بر #سرشان کشیدى!پدر #بغضش را فرو مى خورد...
و از پشت پرده لرزان اشک😢 به او نگاه مى کند.
💢پدرجان! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است.و #ناگهان بغضش مى ترکد.. و تو در میان هق هق #پنهان گریه ات فکرمى کنى... که این دخترك شش ساله این حرفها را از کجا مى آورد.
حرفهایى که این دم رفتن ،#آسمان_چشم_حسین را #بارانى مى کند:بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید.
🖤#چه_کسى گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟ #چه_کسى مرا بر روى زانوبنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ #خودت این کار را بکن بابا! که #هیچ دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست.با #حرفهاى دخترك،...
جبهه حسین ، یکپارچه #گریه و #شیون مى شود...
💢 و اگر #حسین ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند،
گدازه هاى #جگر کودکان ، خیام را به آتش 🔥مى کشد.و حسین خوب مى داند... و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ،
یک کرشمه نوازش #طلبانه نیست ،
یک نیاز عاطفى دخترانه نیست.
🖤 او دست ولایت حسین را براى #تحمل #مصیبت مى طلبد، براى تعمیق #ظرفیت ، براى ادامه #حیات.
تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است...
و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد.این است که #حسین با همه عاطفه اش ، #فاطمه را در آغوش مى فشرد..
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_سی_ام
_گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم...
اردلاݧ گفت؟!
آره دیگہ مگہ مریض نیستے؟!
دستمو گذاشتم جلوے دهنم و چند تا سرفہ اے نمایشی کردم.
دستم و گذاشتم رو سرمو گفتم چراااااا یکم ناخوش احوالم ...
آره معلومہ اسماء رنگتم پریده هااا چیکار میکنے با خودت
_هیچے بابا یکم کاراے دانشگاه و اینجور چیزا زیاد شده بخاطر هموݧ
آها.
خوب دیگہ چہ خبر؟درس و دانشگاه خوب پیش میره؟
آره عزیزم.
درس و دانشگاه تو چے؟
اره خدا روشکر
خوب زهرا بشیـݧ اینجا برم دوتا چایے بیارم
نمیخواد اسماء زحمت نکش اومدم خودتو ببینم
بابا چہ زحمتے دو دیقہ اے اومدم....
_گوشیمو از رو تخت برداشتم و رفتم آشپز خونہ
ماماݧ داشت میرفت بیروݧ
سلام ماماݧ
سلام دختر تو میاے نباید بیاے سلامے چیزے بدے؟
ببخشید ماماݧ سرم درد میکرد
چرا چیزے شده؟
حالا تو میخواے برے بیروݧ برو.
آره دارم با خانماے همسایہ میرم خرید واسہ زهرا میوه اینا ببر
چشم ماماݧ
_سریع شماره ے اردلاݧ و گرفتم
الو اردلان؟کجایے تو؟؟؟
واسہ چے الکے بہ زهرا گفتے مـݧ مریضم؟؟؟
سلام علیکم چہ خبرتہ خواهر جان نفس بگیر
آخہ ایـݧ مسخره بازیا چیہ در میارے اردلاݧ
إ چہ مسخره بازے گفتم شاید دلت براے دوستت تنگ شده
_نخیر شما نگراݧ چیز دیگہ اے هستے.
ببیـݧ اردلاݧ مـݧ کارے نمیتونم بکنم گفتہ باشم،ماماݧ باید با مادرش حرف بزنہ بعد
إ اسماء حالا تو آمارشو بگیر خواستگار اینا نداشتہ باشہ
خیلہ خب فقط تو بیا خونہ بہ حسابت میرسم. خدافظ
_چاے و ریختم و میوه وپیش دستے رو آماده کردم و زهرا رو صدا کردم.
زهراااااا؟!
بیا حال.کسے نیست خونہ
بہ بہ اسماء خانم چہ چایے خوش رنگے دیگہ وقتشہ هاااا
خندیدم و گفتم آره دیگہ ...برو بشیـݧ رو مبل الاݧ میارم
چادرتم در بیار کسے نیست
باشہ
_خوب.چہ خبر زهرا؟
سلامتے
چقدر،از درست مونده
یہ ترم دیگہ لیسانسمو میگیرم
_إ بسلامتے ایشالا ، نمیخواے ازدواج کنے؟
دیر میشہ هاااا.میمونے خونتوݧ دیگہ از دست مام کارے بر نمیاد
چرا دیگہ بخاطر تو از امروز بهش فکر میکنم
إ زهراااا مسخره بازے در نیار جدے نمیخواے ازدواج کنے!؟
چرا خوب،ولے هنوز موردے کہ میخوام نیومده
مگہ تو چے میخواے؟
خوب اسماء جا،براے مـݧ اعتقادات طرف مقابلم خیلے مهمہ،تو خوانواده ما ،فقط ماییم کہ مذهبے و مقیدیم خواستگاراے منم اکثرا زیاد پایپند ایـݧ اصول نیستند،سر همیـݧ قضیہ هم ما با خالمینا قطع رابطہ کردیم
_إ چرا؟
خالم خیلے دوست داشت مـݧ عروسش بشم ولے خوب مـݧ پسر خالم اصلا بهم نمیخوریم.
آهاݧ خب یادمہ چندتا خواستگار مذهبے هم داشتے از همیـݧ مسجد خودمون...
اره ولے خوب اوناهم همچیـݧ خوب نبودݧ
واااا زهرا سخت گیریا بعد ماماݧ بہ مـݧ میگہ.
حتما منتظرے از ایـݧ برادرانے کہ شبیہ شهیداݧ زنده اند بیاݧ خواستگاریت
_با دست زد پشتمو گفت.اسماء قسمت هر چے باشہ هموݧ میشہ،اگہ یہ نفر واقا قسمت آدم باشہ همہ چے خود بخود پیش میره باور کـݧ مـݧ سختگیر نیستم.
نمیدونم چرا یاد سجادے افتادم
و گفتم آهان بلہ استفاده بردیم از صحبت هاتوݧ زهرا خانوم..
_خوب دیگہ مـݧ پاشم برم کلے کار دارم
إ کجا بودے حالا بموݧ واسہ شام.
ن دیگہ قربانت ،باید برم کار دارم
باشہ پس سلام برسوݧ بہ مامانتینا
چشم.حتما
تو هم بیا پیش ما خدافظ
چشم حتما خدافظ
_اوووووف خدا بگم چیکارت نکنہ اردلاݧ
رفتم اتاقم ولو شدم رو تخت و از خستگے خوابم برد
با تکوݧ هاے اردلاݧ بیدار شدم
_بیدار شو تنبل خانم ساعت ۱۰پاشو شام حاضره
پتورو کشیدم رو سرمو گفتم .شام نمیخورم
پتو رو از روم کشیدو گفت خب نخور پاشو ببینم چیشد آمارشو گرفتے؟
خندیدم و گفتم اهاݧ پس واسہ امار اومدے
خواستم یکم اذیتش کنم
خیلے جدے بلند شدم و دستم و گذاشتم رو شونہ ے اردلاݧ و گفتم:
خیلے دوسش داری؟؟؟
با یہ حالت مظلومانہ اے گفت :اووهووم
سرمو انداختم پاییـݧ و با ناراحتے گفتم
متاسفم اردلاݧ .
یکے دیگرو دوست داره.باید فراموشش کنے...
_دستمو از رو شونش برداشت و آهے کشیدو گفت بیا شام حاضره واز اتاق رفت بیروݧ
سر سفره ے شام اردلاݧ همش باغذاش بازے میکرد
ماماݧ نگراݧ پرسید .اردلاݧ چیزے شده؟؟؟غذارو دوست ندارے؟
_ماماݧ جاݧ اشتها ندارم
إ تو کہ گشنت بود تا الاݧ
دلم براش سوخت بادست بهش اشاره دادم و بهش گفتم شوخے کردم
چشماشو گرد کرد و انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تحدید تکوݧ دادو گفت بہ حسابت میرسم.
وشروع کرد بہ تند تند غذا خوردݧ ...
اوݧ شب با ماماݧ صحبت کردم
ماماݧ وقتے فهمید میخواست از خوشحالے بال دربیاره و قرار شد فردا با مادر زهرا صحبت کنہ
انقد خوشحال بود کہ یادش رفت بپرسہ کہ امروز چیشد؟با سجادے کجا رفتم؟؟؟چیگفتیم؟
هییییییی ....
_چقد سختہ تصمیم گیرے.کاش یکے کمکم میکرد یکے امیدوارم میکرد بہ آینده...
بعد از یک هفتہ کلنجار رفتـݧ با خودم بالاخره جواب سجادے رو دادم ..,
#نویسنده✍
#خانوم. #علی_آبادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh