eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
⬆️⬆️ 4⃣5⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 💠ماجرای پیکر شهید بی سری که با پدرش سخن گفت. 🔻بخش اول 🔹خبر آورده بودن
⬆️⬆️ 4⃣5⃣1⃣ 🌷 💠ماجرای پیکر شهید بی سری که با پدرش سخن گفت. 🔻بخش دوم 🔹مسوول و کارکنان تعاون به شدت می کردند و من آنها را دلداری می دادم، آنها به من می گفتند که شما چرا گریه نمی کنی؟ 🔸گفتم اینها آمده اند که شهید شوند، شهیدی که با من می زند و خود را به من نشان می دهد جایی برای گریه ندارد. 🔹مسوول تعاونی گفت حاضر است بیست تومان هم پول به من داد گفت: این هم هزینه بنزین بین راه 🔸در همان ایام در روستا دو داشتیم گفتم پیکر شهیدم را فعلا منتقل نمی کنم و تصمیم دارم تا بعد عروسی ها صبر کنم و سپس مراسم را در روستایمان بر پا نماییم. 🔹باز هم گریه حاضرین بلند شد علی رغم اینکه سپاه آمبولانسش حاضر بود جنازه را در گذاشتم و خود برگشتم تا مقدمات کار را مهیا کنم. 🔸سوار شدم در راه نزدیکیهای گدوک بودیم که در وجودم رخنه کرد و با خود اندیشیدم بابا پسرم شهید شده، حالا من چرا باید منتظر عروسی دیگران باشم در همین کلنجار با خودم بودم که شیطان بر من شد، تصمیم گرفتم وقتی رسیدم خبر را بدهم و برگردم و جنازه را بیاورم. 🔹زیراب از اتوبوس پیاده شدم و برای رفتن به اَتو (روستای محل زندگیمان) سوار مینی بوس شدم، آن زمان جاده ها هنوز آسفالت نشده بود و خاکی بود و سرعت خودروها پایین بود 🔸سوار مینی بوس که شدم از بس که خسته بودم به رفتم در خواب را دیدم و باهم به گفتگو پرداختیم و به من گفت : پدرجان تو بهترین تصمیم را گرفتی که جنازه را گذاشتی تا صبر کنی که عروسی های روستا پایان یابد. 🔹گفتم حالا جواب را چه بدهم؟ گفت مردد نباش الان هم برسی خونه، مادرم روی پله دوم حیاط نشسته در گوشش جریان را بگو و از او بخواه باشد و تا پایان عروسی ها صبر نمایند و سپس به همه اطلاع دهید 🔸در همین گفتگو بودیم که در یک پیچ تند ماشین پیچید و من از روی صندلی پرت شدم و از خواب بیدار شدم و لذت هم کلامی با را از دست دادم 🔹با حال و هوای عجیبی به خانه رفتم هنوز کسی مطلع نبود دیدم همان طور که یوسف رضا گفته مادرش بر روی پله دوم حیاط نشسته است آرام به سمتش رفتم و در گوشش همان که یوسف رضا گفت، گفتم؛ پذیرفت. انگار خداوند سعه صدر و آن را داده بود 🔸به بستگان و دوستانی هم که همواره پرس و جو می کردند می گفتیم که گویا شده است و سپس بعد از پایان دو عروسی پیش رو، در تاریخ 24/4/1366 یعنی مصادف با سالروز تولدش، یوسف رضا در آرام گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺 ماجرای شهیدی که حتی عراقی ها هم برایش مجلس ختم گرفتند. با ذکر #صلوات👇👇 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzade
6⃣2⃣3⃣ 🌷 💠حنابندان عباس ! 🌷عباس آقا قبل از ایام از منطقه آمد. یک شب 🌙با هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. مامان، داری؟ میاری برام بذاری؟ برای چی⁉️ آخه این دست‌ها می‌خواهد قطع بشه. یک رو دستی به او زدم. می‌خواهی منو شکنجه بدی😢؟ 🌷به اصرارش رفتم حنا درست کردم و آوردم؛ هر وقت حنا می‌گذاشت، می‌گفت: «این برای 🔅حضرت قاسم(ع)، این برای🔅حضرت علی‌اکبر(ع)،این هم برای🔅حضرت علی‌اصغر(ع) ». با دیدن این کار او، اوقاتم حسابی تلخ شد 😣و گفتم: «عباس جان، تو رو خدا امسال توی تکیه که خودت به پا کردی، عزاداری کن🏴، نوحه بخون و صدایت را ضبط📼 کن» او هم گفت: « ». 🌷عباس قبل از شهادتش🕊 در فکه وقتی برای به پادگان رفته بود، همانجا روی نوار ضبط شده‌ای گفته بود: «من در حمام🚿 شهید همت هستم و غسل شهادت می‌کنم. آرزو دارم در روز عاشورای امسال در محضر (ع) باشم». 🌷عباس آقا کرده بود که ظهر عاشورا پیکرش⚰ را دفن کنند؛ همین طور هم شد؛ آن روز به جمعیت زیادی برای تشییع پیکر شهید🕊 آمده بودند. 🌷عباس آقا خیلی خوش اخلاق بود؛ او در دوران شهدا برای اینکه بتواند دل عراقی‌ها را به دست بیاورد تا آنها در تفحص شهدا با او همکاری کنند، برای آنها هدیه🎁 می‌گرفت، لباس و میوه و سیگار می‌برد و در مجموع با آنها رفتار می‌کرد؛ بعد از شهادتش ٥٠ هزار تومان خرج کردند و برای عباس آقا مراسم ختم گرفتند. 🌷بعد از شهادت عباس آقا، ( ديگر پسرم) همین رفتار را با عراقی‌ها داشت؛ بعد از شهادت 🌷حسین آقا، که آنجا بودند، می‌گفتند: «ما دیگر اینجا ماندن را نداریم🚫». 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بدون #شرح نیست ناتوانم در شرح ڪودڪے هایم پاے #قاب تو.. دارند #بزرگ می شوند.. فاطمہ و ریحانہ خانم ن
6⃣4⃣5⃣ 🌷 🔹دعاهایش درست و کامل اجابت می شد👌. همانطور که دلش می خواست. از خدا خواسته بود که صاحب فرزند شود. وقتی خدا بچه ها را بهمان هدیه داد روز و شب می کرد. 🔸دوست داشت نسلش محب باشند. می گفت: این دخترها برایم از صدها پسر باارزش ترند😍 قبل از به دنیا آمدن بچه ها کمی دستمان خالی شد چون مجبور شدیم پس اندازمان💰 را به یک قرض دهیم. اهل قرض گرفتن هم نبود🚫. 🔹از خدا خواسته بود اگر ها پر روزی هستند، نشانه ای🍃 برایش بفرستد. همان روزها دوره ای که در یک حوزه مشغول بود و اصلا فراموش هم کرده بود🗯، به حسابش واریز شد. آن هم یک مبلغ قابل توجه☑️ 🔸بچه ها که به دنیا آمدند😍، زندگی رنگ دیگری گرفت. می گفت و برکت از وجودشان می بارد. هر وقت نگاهشان می کرد، فقط را شکر می کرد و بس. 🔹با آنکه عاشق بچه ها بود، وقتی هنوز دو ماهشان تمام نشده بود❌، عازم شد. یکی از بستگان در مخالفت با تصمیمش به او گفته بود که حالا نرو، بچه هایت خیلی کوچک هستند. و او در کمال پاسخ داده بود که مگر (ع) بچه کوچک نداشت؟😭 🔸تازه امام فرزندش را به میدان نبرد برد اما بچه های من در هستند. اگر نروم شرمنده بچه های امام می شوم😞 🔹شهید پورهنگ با وجود دو و موقعیت های مناسب داخل کشور حضور در جبهه مبارزه با ها را انتخاب کرد✅ 💢شهید پورهنگ خطاب به دخترانش نوشت: ✍فاطمه خانم و ریحانه خانم بابا ! بدانید که شما دو گلـ🌺 ، عشق من هستید💞. شما را به اندازۀ تمام ستارگان🌟 . اگر شما را تنها گذاشتم برای این بود که فدای (ع) شوم. ✍کودکانی مثل شما به دست کثیف ترین و خبیث ترین👹 حیوانات قطعه قطعه می شوند و به خدا من آن را ندارم😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
سالروز آسمانی شدن #خلبان_شهید_عباس_بابایی🌷 انسانی ایثارگر و شجاع که قلب آسمان جایگاه #پرواز عاشقا
عباس خود را خاک پای #حضرت_علی‌ (ع) هم نمی‌دانست🚫 اما او واقعاً #علی‌وار بود. زندگی کردن با چنین شخصی واقعاً سخت بود. خودش هم می‌گفت: «زندگی کردن با من #سخت است» به شوخی به عباس می‌گفتم:پس چرا منو #بدبخت کردی؟😄 او گفت: «به جز تو کسی رو پیدا نکردم که #تحمل زندگی با من را داشته باشد». #شهید_عباس_بابایی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
قسمتی از وصیت نامه شهید عباس بابایی: .... دراین دنیا فقط پاکی؛ صداقت؛ ایمان؛ #محبت به مردم؛ جان داد
#در_مکتب_شهادت #راه_شهدا_عمل_شهدا مدرسه‌ای که #تدریس می‌کردم نزدیک حرمِ حضرت #عبدالعظیم بود. سختی زیادی رو تحمل می کردم. باید اولِ صبح بچه‌ها رو آماده می‌کردم.حسین و محمد رو می‌ذاشتم مهدکودک و سلما رو با خودم می بردم مدرسه. از خونه تا محل‌ِکار هم #20 کیلومتر می رفتم و 20 کیلومتر می‌یومدم. گفتم: عباس! تو رو خدا حداقل کاری کن تا مسیرم یه کم کمتر بشه. منو #انتقال بدن نزدیکتر عباس با اینکه می‌تونست، اینکار رو نکرد وگفت:👇👇👇 اونایی که #پارتی ندارن پس چیکار کنن؟ما هم مثل بقیه... ما هم باید مثلِ مردم این سختی ها رو #تحمل کنیم... صبر داشته باش #شهید_عباس_بابایی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✨ارادت شهدا به ائمه اطهار✨ 🔸ارادت #خاصي به حضرت #صديقه.طاهره (سلام ا... عليها) داشت. به نام حضرت، م
#کلام_شهید 🌾خداوندا خود می دانم #بد بودم و چه کردم که از #کاروان دوستان #شهیدم عقب مانده ام و دوران #سخت را باید #تحمل کنم. 🌾ای خدای #کریم، ای خدای #عزیز و ای #رحیم و #کریم، تو #کمک کن به جمع #دوستان_شهیدم_بپیوندم. #شهید_احمد_کاظمی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔴احساس میکنم که گم شده امـ😔 میشود مرا کنید⁉️ ○⭕️گم شده ام؛ درکجا❗️ بیش از همه در خودم.. شما را به آن تفحصم کنید. ○⭕️آخر که چه⁉️ مگر نه این است که از آمدم و به خاک میروم؟ پس چه بهتر که خاکی بروم دیگر ندارم ★قلبمـ❤️ پر از حب دنیاست ★چشمانم که هنوز گریان است😭 ★دستانم هنوز به سوی ★پاهایم هنوز در است ★گوشهایم هنوز نوایتان را میشنود 🎧 💥پس تا دیر نشده به داد این برسید.... شما را به سر بندهایتان تفحصم کنید😭 ... 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
سخنان #سید_حسن_نصرالله درباره شخصیت #شهید_جهاد_مغنیه: " فرزند حاج عماد جوان بود و هیچکس #مجبورش نکر
✍خواهر شهید: ❣دلم سوخت وقتی دیدمش شبیه #بابا شده بود، خون ها را شسته بودن ولی جای زخم ها و پارگی ها بود جای کبودی ها، خون مردگی ها. ❣ #تصاویر شهادت بابا و جهاد #یکی شده بود و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمیتوانم #تحمل کنم. ❣باز مادر، من و مصطفی را #آرام کرد، صورت جهاد را بوسید و گفت: ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده البته هنوز به تکه تکه شدن علی اکبر حسین(ع )نرسیده. 😭 #شهید_جهاد_مغنیه🌷 #سالگرد_شهادت 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
⁉️ 🔰 چون به شهادت این آقایونن که باید شهید بشن، تا به سعادت برسن😊 🔰خانم ها یه بکنند تو خونه، اجر یه شهید🕊 رو بهشون میدن دیگه نمیخواد کار زیادے بڪنن 🔰خانمها واقعا امکانات معنویشون بالاست ⚡️فقط باید بدونند ڪجا باید چیڪار ڪنند مرد بداخلاقشو😠 تحمل ڪنه 👈بچه " " میشه... 🔰همون روز اول ڪه حضرت ام البنین(س) اومدن تو خونه حضرت ، ڪسالت داشتند، شروع ڪرد به تیمار ڪردن... 🔰 تا سالها به بچه هاے حضرت، خودشون بچه دار نشدند... 🔰بعد ڪه چهار پسر آورد، همیشه به پسرانش میڪرد؛↓ 📌 من بچه هاے امیرالمومنین(ع) هستم و شماها بچه های آقا هستید... 🔰 " " ولایتمدار تربیت میڪنه مادرهاے بزرگوار! نقشتون ویژه هست به حق حضرت ام البنین یه بزرگے بڪنید،در تربیت بچه ها...😊 🔰پدر اگر امیرالمؤمنین هم باشه، نمیشه نقش" " رو انڪار ڪرد... 🔰 رو دارید تربیت میڪنید، به گونه ای خاص تربیت بڪنید ڪه پس فردا باشند. 🎤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢بحث حسابی گرم شده بود؛ یکی #رجایی استدلال می آورد، یکی آن طرف #کمونیست. یک نفر👤 توی جمع که ناظر بود
💠 #فقط_سکوت ✨یه بار که برای خرید #لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم، خریدمون خیلی #طول کشید و از صبح تا ظهر از این مغازه به اون مغازه می رفتیم. دوست داشتم لباس دلخواهم رو پیدا کنم. ✨با اینکه مشغله ی کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت، فقط #سکوت کرد. بدون اینکه کوچک ترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که داره رفتارم رو #تحمل می کنه. ✨همین سکوتش بود که من رو به فکر انداخت که چرا باید طوری رفتار کنم که بخواد تحملم کنه. در صورتی که اگه کار به حرف و #بحث کردن می کشید من هیچ وقت به این مسأله فکر نمی کردم. #شهید_محمدعلی_رجایی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔸هر کس که بیشتر #برای_خدا کار کرد، بیشتر باید فحش بشنود 🔹ما باید برای #استقامت ساخته می شویم؛ برای تحمّل تهمت و افتراء و دروغ🚫 چون ما اگر #تحمّل نکنیم، باید میدان را خالی کنیم. #شهید_محمدابراهیم_همت🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔴احساس میکنم که گم شده امـ😔 میشود مرا کنید⁉️ ○⭕️گم شده ام؛ درکجا❗️ بیش از همه در خودم.. شما را به آن تفحصم کنید. ○⭕️آخر که چه⁉️ مگر نه این است که از آمدم و به خاک میروم؟ پس چه بهتر که خاکی بروم دیگر ندارم ★قلبمـ❤️ پر از حب دنیاست ★چشمانم که هنوز گریان است😭 ★دستانم هنوز به سوی ★پاهایم هنوز در است ★گوشهایم هنوز نوایتان را میشنود 🎧 💥پس تا دیر نشده به داد این برسید.... شما را به سر بندهایتان تفحصم کنید😭 ... 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
عاشقانه های شهدا♥️ 🔸بچه اولمون #قزوين به دنيا اومد. ماه های آخر بارداری رفته بودم قزوين، تا پدر، ما
عباس خود را خاک پای (ع) هم نمی‌دانست🚫 اما او واقعاً بود. زندگی کردن با چنین شخصی واقعاً سخت بود. خودش هم می‌گفت: «زندگی کردن با من است» به شوخی به عباس می‌گفتم:پس چرا منو کردی؟😄 او گفت: «به جز تو کسی رو پیدا نکردم که زندگی با من را داشته باشد». 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 2⃣ #قسمت_دوم 📝آن زمان مدرسه ها خیل
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 3⃣ 📝# من باز هم با چادر و روسری می رفتم دانشگاه، ولی سر چادرم را برمی داشتم. هرکس هرکه دلش💓 می خواست می پوشید. کاری به کار هم نداشتند. ولی همین که من با بقیه فرق داشتم، خیلی سخت بود. 📝 پیش خودم گفتم «اگه نتونستم کنم، دیگه نمی رم.» ولی رفتم. سرم گرم 📚 شد.همه ی این چهارسال شاگرد اول شدم. آن موقع از ما شهریه می گرفتند. شهریه اش هم برای آن زمان بود; سالی تومان. 📝برای بعضی ها مشکل بود که این پول را یک باره بدهند. سال اول برای ی خودم هم سخت بود. رفتم فرمی پر کردم که این 💴 را وام بگیرم تا بعد از تمام شدن درسم، پس بدهم. 📝قانونی هم بود که اگر معدلمان بالا بود، از ‌ شهریه معاف بوديم. من هم فقط سال اول وام گرفتم، چون هر ترم بالا بود. 📝توی دختری بود که حجابش از همه ی ما کامل تر بود"زهرا زندی زاده" من و های دیگر روسری و لباس معمولی ای که کمی هم راحت بود، می پوشیدیم، ولی برای خودش مانتوی گشادی دوخته بود و همیشه مانتو شلوار می پوشید. روسری اش را هم محکم گره می زد. آن موقع ها مانتوی گشاد، مثل حالا که همه راحت و عادی می پوشند، مد نبود. 📝زهرا بعدها شهید شد. اوایل انقلاب منافق ها شهیدش کردند. الآن هم در اصفهان یک مدرسه به نامش هست. توی هميشه به او نگاه میکردم.برایم الگو بود. 📝تا قبل از دانشگاه، خیلی از سیاست و رژیم و این حرف ها سر در نمی آوردم. حواسم به درس بود. یکبار در# مسجد🕌 امام اصفهان (مسجد شاه آن موقع) نمایشگاه عکسی زده بودند که همه اش شاه بود؛ شاه کنار امام رضا، شاه در حال نماز خواندن، شاه در حال احرام کنار کعبه و این طور عکس ها آن وقت ها فکر میکردم چرا می گویند شاه بد است. این که‌ مکه رفته و# نماز هم می خواند، اما وقتی رفتم دانشگاه کم کم از سیاست چیزهایی فهمیدم. البته فقط از نبود. 📝حسن آقا رب پرست، پسرِ خاله بتول هم که خودش ارتشی بود، برایمان حرف میزد. مستقیم مخالفت نمی کرد، ولی حرف‌هایش کمی بودار بود. 📝خاله بتول همیشه توی خانه شان جلسه ی قرآن و روضه😭 داشت. توی همین ها حسن برای ما دخترخاله ها و پسرخاله ها حرف میزد. تقریبا بود‌. 📝برای زهرا هم مانند بقیه ی دختر های در این سن وسال می آمد، بعضیشان هم بودند، اما او‌ همیشه می گفت «با هر کس کنم، با نظامی جماعت ازدواج نمی کنم. نظامی ها اگر شاه دوست باشند، که من خوشم نمی آد، اگه هم با شاه مخالف باشند، که همیشه جونشون در خطره» 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🍃🌸🍃🌸 🔅پای دفاع از #ارزشها که در میان باشد. ↫"دفـاع"،✨مقـدس✨ می‌شود ↫و کشته‌شدن، #وصال🕊 و امیدِ و
زيباي يك رزمنده برای نسلهای بعد 💢ما می خواستیم محکوم تاریخ نشویم و نسل بعد ما را نداند و جنگ آمد ... میدانی چه میگویم؟؟ آری جنگ آمد. ما به دنبال جنگ نرفته بودیم🚫 او آمد 🔰تعدادی از ما تحت امر امام و ولی مان جنگیدیم👊 شدیم. عده ای رنگ رزمنده گرفتند. عده ای نیز رنگ رزمندگی به خود پاشیدند. و تعدادی نیز رنگ جبهه را ندیدند و جنگ شدند. عده ای . عده ای . اما یا ز برتن یا داغ بر دل و عده ای نیز داغ بر پیشانی زدند. ↫عده ای ↫عده ای مظلوم ↫عده ای مغموم ↫وعده ای نیز مذموم 💢تعدادی آمده بودند تا بروند. قرار را بر گذاشته بودند. عده ای نیز آمده بودند تا بمانند. چاره ای نبود. شهیدی گفته بود: "از یک طرف باید بمیریم تا آینده شهید🌷 نشود و از طرفی باید شویم تا آینده زنده بماند. 🔰عده ای آمده بودند تا از خود بکشند. عده ای تا حساب های خود را تسویه کنند. عده ای آمده بودند تا آدم حسابی شوند👌 عده ای نیز حساب باز کردند. عده ای نیز آمده بودند تا حسابی آدم شوند. عده ای آمدند تا بی پیکر شوند ... عده ای نیز تراش عده ای نیز پیکره ی یک "بت" عده ای ویلچری♿️ تعدادی ویلایی عده ای حاضر✌️ تعدادی ناظر قومی نیز 💥واما.. 💢دیوانگی ما با جنگ مصادف شد. در ما میل به زیستن زنده بود. حس عاشقی و معشوقی نیز جریان داشت. اما جنگ آمده بود.چه باید میکردیم؟ آیا جز جنگیدن چاره ای داشتیم⁉️ ما هم آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم. اما نزدیکتر از دور بود. 🔰جنگ بود. باید این نزدیک را پاسخ میدادیم و نزدیکمان دور شد و دور و دور و دور به ساعات ۸ سال باید میرفتیم به دنبال این . مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم❓ 💢برای ما هم عزیز بود. از توپ وتفنگ و ترکش💥 میترسیدیم. باید جرأت می یافتیم. عشق و عاشقی و معشوقه را به امید از تمامی عاشقان ومعشوقانی مانند شما رها کردیم ...و رفتیم ...چه باید میکردیم؟ 🔰ما بدنبال شدن نرفتیم🚷 خواستیم محکوم تاریخ آینده نشویم. خواستیم فردا از نگاه تیز و شماتت بار شما فرار نکنیم. ما خونخواری نیاموخته بودیم. باور کن از رنگ خون میترسیدیم. اما به رفتیم. خونخواهی سرهای به ناحق بریده شده. مگر چه باید میکردیم؟؟؟ 💢از جنگ به بعد شکل عاشقی مانیز تغییر کرد. ما با دلتنگی و دلبستگی به محبوبه های شب♥️محبوبه های شب عملیات. محبوبه های جا مانده در ارتفاعات میمک، قلاویزان "ماووت" و جاماندگان در زیر خاک ریزهای و رفیقان رفته تا دهانه ی خلیج و نبرد های نابرابر جبهه ها 🔰باور کنید قطار قطار رفتیم👥 واگن واگن برگشتیم جوان رفتیم پیر پیر برگشتیم راست راست رفتیم شکسته شکسته🥀 بر گشتیم گروه گروه رفتیم.دسته دسته برگشتیم دسته دسته رفتیم، برگشتیم 💥اما 💢آری من و تو حق داریم همدیگر را نشناسیم. از دو نسل ، دوستان ما آنسوی دردها ورنج ها به ساحل و ما این سمت چشم دوخته به افق های نامعلوم😭 🔰راستی اگر نمیرفتیم چه میکردیم⁉️ باور کنید ما هم دل داشتیم😢 ↵با دل رفتیم، بیدل برگشتیم ↵با رفتیم، با بار بر گشتیم ↵با پا👣 رفتیم، بی پا برگشتیم ↵با عزم رفتیم، با زخم💔 برگشتیم ↵پر شور رفتیم، برگشتیم ⇜ما پریشانیم ...اما نه ⇜شکسته ایم ... اما نشسته نه❌ ⇜دلخسته ایم ...اما دست بسته نه 💢ما همان پیاده ایم. سواری نیاموخته ایم. سوای شما نیز نیستیم✘ ما همان دیروزی هستیم. تعداد ما میدانید در ۸سال چه تعداد بود؟ ۳ونیم درصد از جمعیت . اما مردم تنهایمان نگذاشتند. 🔰آری همه ی ما ۸ سال بودیم، با هم در کنار هم. هم بودی. آری همه بودند. نگاه محبت آمیز آن دوران به ما؛ هدایای مادران و پدران شما به جبهه♥️ گذشتن از شام شب و هدیه به جبهه. گذشتن از فرزند و اعزام فرزند دیگر. بمباران. تشییع رفیقان ما. دیدار وعیادت و دلجویی از جانبازان ما. 💢آری مردم بودند..ایستادند، مقاومت کردند👊 تلخی چشیدند اما به رخ ما نکشیدند. ما هنوز لقمه های سفره های شما هستیم که بیدریغ به سنگر های ماهدیه کردید. 🔰ما هنوز به آنسو و این سو بدهکاریم. طلبی نداریم❌ اما بدانید... قرار "دیروز" آنچنان بود. از امروز شرمنده ایم. ما غارت را آموزش ندیده بودیم. را تجربه کردیم. از امروز 😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💐🌾💐🌾💐🌾💐  ♦️نماز رو همیشه #شمرده شمرده و با دقت می‌خوند، بهمون می‌گفت: اشکال کار ما اینه که برای همه
9⃣0⃣3⃣1⃣🌷 🔰علیرضا دبستان را در عصر انقلاب عصر پهلوی آن زمان گذراند. بسیار و در عین حال پسری خندان😃 شلوغ و کمی هم اهل بود. ♻️معلم ها خیلی این پسر را دوست داشتند. یکی از میگفت شیطنت از چشمای این بچه👫 می باره ولی چون درس و خوبه ما هم دوسش داریم. 🔰دبستان که می آمدیم با اینکه خسته بودیم همه را می‌کرد که مسجد🕌 برویم و نماز را به بخوانیم بعد هم ناهار و بعد از آن مشغول بازی می شدیم. پایان دوران دبستان مصادف بود با انقلاب ما کمتر به درس توجه می کردیم. ♻️علیرضا درس خواند اما چون توی کلاس خوب دقت می کرد همیشه نمراتش از ما بهتر بود. با انقلاب وارد مقطع راهنمایی شد مدرسه ارباب در خیابان حکیم نظامی ثبت نام کرد. 🔰علیرضا آنقدر درگیر مسائل و فعالیت‌های و مسائل فرهنگی بود که کمتر به درس توجه می کرد با این حال سال اول با معدل بالا قبول خرداد شد. ✔️ ♻️دوم راهنمایی سال آخر او بود در این سال معمولاً نیمه‌های شب✨ پس از پایان کار به خانه می آمد صبح 🌤زود هم راهی🚶مدرسه می شد. 🔰در همین دوران بود که با راه اندازی انجمن اسلامی مشغول فعالیت‌های سیاسی شد. گروه‌های سیاسی مختلف نظام که در مدارس فعالیت می کردند را مانعی بر سر راه خود می دیدند لذا یک بار او را به قدری کتک زدند ♻️که کمتر کسی آن را داشت با سر و صورتی خونین💔 راهی خانه شد اما دست از فعالیت هایش بر نمی داشت نمی‌دانم که این به در روز چقدر استراحت می‌کرد. 🔰 تازه از این برگزاری جلسه قرآن 📖و برگزاری اردو و فعالیت برای خانواده در مسجد و تبلیغات بسیج هم به کارهایش اضافه شد. ⚡️ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#پدر_شهید: 🌷این انگیزه ( نابودی داعش و امنیت مرزهای اسلام) به قدری در مرتضی قوی بود که حتی وقتی شنی
🏝مرتضی در سختی زبانزد هم بود، تحمل سختی برای او دوره بود‌، در عملیات آبی‌ خاکی شمال کشور در هوای به شدت ناگزیر می‌شود چند بار یک عملیات را تکرار کنند، وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای ای آب له له می‌زدند 🌳 ولی او به همراه اکبر شهریاری سقا شده‌ و خود بدون نوشیدن جرعه‌ای آب به باز می‌گردند. مرتضی در جریان عملیات نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی برای شناسایی موقعیت تروریست‌های تکفیری خطر می‌کرد و بازمیگشت، یک شب🌙 زمستانی وقتی از شناسایی بازگشت 🏝 به شدت گرسنه بود غذا هست گفتیم مقداری عدس داشته‌ایم که تمام شده و کمی مانده، تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد دو ازآن را خورد و خدا شکر کرد و خوابید. 🌳از مال دنیا هر چه داشت انفاق می‌کرد، مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی یتیم و یک بدسرپرست را برعهده داشت و از کمی که دریافت می‌کرد، کمک خرجی آنان را هم پرداخت می‌کرد، او یک بار زندگی‌اش را در واقع کرد تا بتواند شش خواهر دم بخت یکی از را راهی خانه 🏚شوهر کند. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 9⃣1⃣#قسمت_نوزدهم 💢 اما در این سعى آخر میان #خیمه و #م
📚 ⛅️ 0⃣2⃣ 💢پس چیزى بگو.... چرا مقابل بر سکوى ایستاده اى و را به دوخته اى.عباس من ! این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده مى شود: و تکون الجبال کالعهن المنفوش.(9)آخر این نگاه تو نگاه نیست . قارعه است . قیامت است : یکون الناس کالفراش المبثوت.(10) عالم ، شمع نگاه تو را پروانه مى شود. اما مگر چه مانده است که نگفته اى ؟! 🖤 شیواتر از تو چیست ⁉️ بلیغ تر از نگاه تو کدام است ؟ تو ماه آسمان 🌫را با نگاه ، راه مى برى . که براى تو مشکل نیست.و اصلا نگاه آن زمان به کار مى آید که از ، کار بر نمى آید. برو عباس من که من پیش از این تاب نگاه تو را ندارم.وقتى نمى توانم نرفتنت را بخواهم ، به رفتن ترغیبت کنم ، 💢تا پیش عشق 💖روسپید بمانم ؛ خدایى که قرار است فقط خودش برایم بماند.اگر براى وداع هم آمده اى ، من با تو یکى دردانه خدا! تاب ندارم.مى بینمت که 💧 را به دست گرفته اى و 🗡 را در دست ، یعنى که ندارى. 🖤 با خودت مى ؛ اما دشمن که الفباى را نمى داند، اگر این دست مشک دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه مى کنى ؛ بریده باد این دست ، در مقابل جمال من! و این شعر در ذهنت نقش مى بندد که: و الله قطعتموا یمینى و عن امام صادق الیقین انى احامى ابدا عن دینى نجل النبى الطاهر الامین(11)✨ 💢چه حال خوشى دارى با این ترنمى که براى پیدا مى کنى ... که ناگهان سایه اى از پشت نخلها مى جهد و غفلتا دست تو را قطع مى کند.اما این که تو دارى نیست ، عین است . تو فقط حسین را قرار است ببینى که مى بینى ، دیگران چه جاى دیدن دارند؟! 🖤 تو حتى وقتى در شریعه ، به نگاه مى کنى ، به جاى ، تمثال را مى بینى... و چه خرسند و سبکبال از کناره فرات بر مى خیزى... نه فقط از اینکه آب هم آینه دار حسین توست ، بل از اینکه به رسیده اى... و هیچ از نمانده است و تمامى شده است. 💢پس این که تو دارى نیست ، عین حضور است . دلت 💗را پرداخته اى براى همین امروز. را به دست مى گیرى و با خودت مى اندیشى ؛ دست چپ را اگر بگیرند، مشک این رسالت من چه خواهد شد؟ و پیش از آنکه به یاد و دندانت بیفتى ، ناجوانمردى ، خیال تو را به واقعیت پیوند مى زند و تو با خودت زمزمه مى کنى. 🖤 یا نفس لا تخشى من مع النبى السید المختار و ابشرى برحمۀ الجبار قد قطعوا ببغیهم یسارى فاصلهم یا رب حر النار(12) را به مى گیرى و به فکر مى کنى...عباس جان ! من که این صحنه هاى نیامده را پیش چشم دارم ، با تو را ندارم.من تماما به لحظه اى فکر مى کنم که تو ، حتى آب را مى دهى تا پیش سکینه محفوظ بماند. 💢به لحظه اى که تو در از تلافى نگاه سکینه ، چشمهایت را به حسین مى بخشى.جانم فداى تو!گریه 😭نکن عباس من ! دشمن نباید چشمهاى تو را اشکبار ببیند. میان تو و سکینه فراقى نیست . سکینه از هم اکنون در آغوش رسول االله است . چشم انتظار تو.اول کسى که در آنجا به تو مى آید، سکینه است ، سکینه فقط آنچنان در غرق شده است که تمام وجودش را پیش فرستاده است. تو آنجا بى سکینه نمى مانى ، عموى وفادار! 🖤من؟! به من نیندیش عباس من ! اندیشه من پاى را نکند. تا وقتى هست ، همه چیز ممکن است . و همیشه خدا هست . خدا همینجاست که من ایستاده ام. برو آرام جانم...... ..... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 9⃣2⃣#قسمت_بیست_نهم 💢چگونه مى توان این #حلقه ها را گشود
📚 ⛅️ 0⃣3⃣ 💢انگار اکنون این که ،... که ناى رفتن ندارد،... که به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است.یک سو تو ایستاده اى ، سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زلال عاطفه . حسین اگر دمى دیگر بماند این سد# مى شکنتد و این سیل جارى مى شود... 🖤و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر ممکن است... دستت را محکمتر به دو سوى خیمه🏕 مى فشارى و با و به امام مى گویى:حسین جان ! برو دیگر! و چقدر سخت است گفتن این کلام براى تو!... حسین از جا کنده مى شود.... پا بر رکاب مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى کند. 💢اما... اما اکنون است که قدم از قدم بر نمى دارد... و از جا تکان نمى خورد.تو ناگهان دلیل و ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را ✨و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ... 🖤نه ... به حسین وابگذار این قصه را... که جز خود هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید. همو که اکنون متوجه حضور پیش پاى شده است... و را به دور دیده است. 💢کى گریخته است این دخترك ! از روزن کدام استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟ به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد.... گواراى وجودت فاطمه جان ! کسى که به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد. 🖤هر چه باداباد... ! اگر قرار است خدا با تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو!نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد. نیازى به کلام نیست.... این دختر به ، بهتر مى تواند حرفهایش را به کرسى بنشاند. 💢چرا که حرفهاى او است که و را بهتر از هر کس دیگر مى فهمد. از جا بر مى خیزد.... همچنان در سکوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روى پاهاى او مى نشیند، سرش را مى چرخاند، لب بر مى چیند، بغض کودکانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه پدر مى دوزد: 🖤پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشمهاى اوست: تو را بر روى نشاندى و بر کشیدى!پدر را فرو مى خورد... و از پشت پرده لرزان اشک😢 به او نگاه مى کند. 💢پدرجان! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است.و بغضش مى ترکد.. و تو در میان هق هق گریه ات فکرمى کنى... که این دخترك شش ساله این حرفها را از کجا مى آورد. حرفهایى که این دم رفتن ، را مى کند:بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید. 🖤 گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟ مرا بر روى زانوبنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ این کار را بکن بابا! که دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست.با دخترك،... جبهه حسین ، یکپارچه و مى شود... 💢 و اگر ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازه هاى کودکان ، خیام را به آتش 🔥مى کشد.و حسین خوب مى داند... و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ، یک کرشمه نوازش نیست ، یک نیاز عاطفى دخترانه نیست. 🖤 او دست ولایت حسین را براى مى طلبد، براى تعمیق ، براى ادامه . تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است... و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد.این است که با همه عاطفه اش ، را در آغوش مى فشرد.. .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚 ⛅️ 🏴🏴 💢 می گیرى و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشى : که از ما ریخته اى. به خدا قسم که براى کشتن او باید از روى بگذرید.ابن زیاد به اطرافیان خود مى گوید:_ از این محبت خویشاوندى! به خدا قسم که به راستى حاضر است را فداى او کند. سجاد به تو مى گوید: آرام باش عمه جان! بگذار من با او سخن بگویم. و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشد: _ابن زیاد! مرا از قتل مى ترسانى؟! تو هنوز اى که کشته شدن ما و شهادت خاندان ماست ⁉️ 🖤ابن زیاد از این کلام برخود مى لرزد. رو مى کند به ماموران و مى گوید:_رهایش کنید. بیمارى اش او را از پا در خواهد آورد. و فریاد مى زند: _ببریدشان. همه شان را ببرید. و با خود فکر مى کند:_کاش وارد این جنگ نمى شدم . هیچ چیز جز و بر جا نماند... شما را اى کنار 🕌اعظم سکنى مى دهند تا فردا راهى کنند و تا صبح ، هیچ کس سراغى از شما نمى گیرد، مگر و چشیدگان. آنهمه مردمى که در بازار کوفه مى زدند.... 💢و و مى کردند؟!چه شهر است ! پشت سر، فریبگاه فتنه خیز کوفه است و پیش رو، شهر شوم .... پشت سر، خستگى و فرسودگى است و پیش رو التهاب و ... کاش کوفه، نقطه ختم مصیبت بود... کاش شهرى به نام شام در عالم نبود. کاش در بین کوفه و شام ، منزلى به نام نبود و در این منزل از مرکب فرو نمى افتاد. کاش منزل'' '' ى درنزدیکى شام نبود و از اهل بیت ، به ضرب ماموران ، کودکش نمى شد.... 🖤کاش در بین کوفه و شام قریه اى به نام '' '' نبود و اهالى و ماموران ، شب را تا صبح🌤 با و و و و نوشیدن ، آتش به دل کاروان نمى زدند. کاش منزل '' '' ى در کار نبود و از مرکب نمى افتاد و زیر شتران نمى رفت و با جگر تو را نمی گداخت.... کاش راه اینقدر طولانى نبود.... کاش هوا اینقدر گرم نبود، 💢کاش در منازل بین راه ، دشمن 🐲، شما را در ضل آفتاب ، رها نمى کرد... تا تو ناگزیر شوى بیمار را در زیر بخوابانى و کنار بسترش 😢بریزى و بگویى :_چه دشوار است بر من ، دیدن این حال و روز تو. کاش سهم هر کدام از اسیران در شبانه روز نبود... تا تو ناگزیر نشوى نانهایت را به ببخشى و از فرط و ، نماز شبت را بخوانى.و باز همه این مصائب، قابل بود اگر شهرى به نام شام در عالم نمى بود.... اى که زمانى مرکز حکومت پدرت بوده است ، جان تو را به آتش کشید،... با تو چه خواهد کرد!؟ .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
غصه‌های دنیا را به کسی نگو! 🍃مرحوم اسماعیل دولابی: مؤمن اگر را به خاطر ایمان کند و طاقت بیاورد، قوی می‌شود و هنگام بادهای تند حوادث، هر چه هم که حوادث سختی مثل زلزله و سیل و قحطی و گرانی و... بیاید، خودش ذره‌ای تکان نمی‌خورد و آرام می‌نشیند و دیگران به او پناه می‌برند و آرامش می‌یابند. 🍃 را به کسی نگو. با بزرگان بنشین، غصه‌ات از بین می‌رود. در مجلس عزای امام حسین «علیه السلام» بنشین، غصه‌ات زایل می‌شود. 📚 مصباح‌الهدی، ص۶۴ ☀️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh