eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
8⃣1⃣4⃣ 🌷 💠 که بعد از هم هوای فرزندانش را دارد 🌷چند سالی از می گذشت. پسر بزرگم "مرتضی" به سن مدرسه🎒 رسیده بود. یک روز وقتی از برگشت، در حالی که اشک می ریخت😭 از من تقاضای کرد. 🌷مقداری خُرد به او دادم . آنها را پس زد، اسکناس💵 می خواست. در خانه اسکناس نداشتم🚫 تا ساکتش کنم . آنقدر نوازشش کردم و قربان صدقه اش رفتم تا شد و خوابید😴. 🌷کنارش دراز کشیدم، کم کم سنگین شد و به خواب رفتم. در عالم خواب به من گفت :«فاطمه علت گریه ی مرتضی چیست⁉️» 🌷گفتم :« اسکناس می خواهد، در حال حاضر در خانه🏡 اسکناس ندارم تا به او بدهم.» گفت :« به برو ، داخل پارچی که به مرتضی جایزه🎁 داده اند، چند اسکناس تومانی است; بردار و به او بده. » 🌷از خواب بیدار شدم، به انباری رفتم. داخل را نگاه کردم، چند اسکناس💵 در آن بود. آنها را برداشتم و به دادم. 🌷هر دو خندیدیم😄، او از سرِ شوق و من از سرِ ; شکرِ حضور مردی که در نبود فیزیکش، باز هم هوای من و را دارد👌 . راوی: 📚برگرفته از کتاب: ره یافتگان کوی یار در ۱۳۳۹/۰۱/۱۵ در روستای علی آباد علیاء از توابع شهرستان زرند به دنیا آمد و در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ در عملیات به درجه رفیع نائل آمد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣5⃣4⃣ 🌷 🌹 🌿 من خیلے مخالف رفتن عباس به بودم☹️ و اصلا اجازه ندادم که بره! ولے با حرف هاش منو کرد...😔 🌿روزی که مےخواست به سوریه بره من بودم و از روزهای قبل هم داشتم نتونستیم زیاد باهم صحبت کنیم و فقط برام یه نوشته بود💌 🌿وقتی اونو خوندم خیلے شدم😰 چون نوشته هاش طوری بود که مشخص می شد آخرین نوشته هاشه خیلی نوشته بود💞😭 🌿نوشته بود رفتم تا نشوم😓 چون مےترسید به دنیویش زیاد وابسته بشه! و نتونه دل بکنه💔 و فراموش کنه که در اون طرف مرزها چہ اتفاقاتی دارد میافته!💚 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣7⃣4⃣ 🌷 🔹بعد از شنیدن سید مرتضی خواستم خودم این خبر را به بچه‌ها بدهم😊، به همین علت ظهر در راه بازگشت از به آنها گفتم:« پدر هست، هست، فقط ما توانائی دیدنش را نداریم😔 و این می‌تواند زیاد مهم نباشد♨️». 🔸انسان حقیقی در فناست كه می‌یابد، و به دیگران نیز حیات می‌بخشد🕊،‌ و چنین مقدر است كه در قید حیات ظاهر جز برای تنی چند از اهل دلـ❤️ ناشناس بماند، و غربت او نیز تا واپسین روز مؤید همین معنا بود.😔 🔹در روز تشییع جنازه⚰ از دیدن آن خیل دلسوختگان بر خود لرزیدم😢. چگونه او در تنهایی خود این همه داشت؟😭 بسیار گفتند و شنیدیم که او لیاقت داشت. . باب شهادت🚪 به روی شایستگان باز است. چگونه باور کنم⁉️ 🔸این روزگار كه نیست🚫. او همواره در پی بود. از مرگ نمی‌هراسید❌ و باور داشت كه این تن نه جای پروراندن كرم است، پیله‌ای است تا كه آن را بشكافد و آن همه بر گرد طواف كند 🔹تا خود شمع 🕯صفت شود و در مدح عشق، ، ندای هل من ناصر ینصرنی، را ندای حق‌طلبی تمام اعصار را لبیك گوید،‌ او را یافت و از همان جا نیز به یاران (ع) پیوست😔 👈راوی : 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣7⃣4⃣ 🌷 ✍مادر شهید 🌷یکبار ابوالفضل بود و صف هم شلوغ. خیلی معطل شدم؛ یک دفعه دیدم کسی زد روی شانه ام و را کشید. 🌷سرم را خیلی زود برگردانم عقب. دیدم ابوالفضل است با ابروهای گره خورده. اشاره کرد که بیایم . وقتی از آمدم بیرون، با ناراحتی گفت: «مگه من مُردم که شما اومدین صف نونوایی؟ اون هم جلوی این همه !» بابت خدا را شکر کردم ... 🌷ابوالفضل همیشه به ما سفارش می کرد، می گفت:«اگه می خواید قیامت جلوی حضرت زهرا علیه السلام باشین نباید گوش به حرف دیگران بدید و روی مد رفتار کنین. 🌷نباید بگید جامعه فلان حرف رو می گه یا فلان چیز رو می خواد. باید نگاه کنین به آیات و زندگی علیه السلام ببینی اونها چی می گن، همون کار رو بکنین...» 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
Narimani-Shab 01 Moharam1395-005.mp3
7.38M
🌷 از زیر قرآن رد شدم دارم میرم به 🔊مداحی برای فرزندان شهدای مدافع حرم به مناسبت آغاز سال تحصیلی جدید😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣7⃣5⃣ 🌷 🔹شهید عباس از همان کودکی مسیر بندگی را در پیش گرفت.9ساله بود که های رجبی اش را آغاز کرد.عباس بعد از نماز در مسجد🕌 به تعقیبات مشغول میشد یکی از که از 8 سالگی شروع کرده بود بعد هر نماز حدود 3 تا 5 دقیقه سر به میگذاشت. 🔸موقع رفتن به همیشه سرش را میشست بعد جلوی آینه می ایستاد موهایش را شانه میکرد و عطر میزد😌. 🔹عباس دانشگر 5مهر1390 وارد افسری امام حسین شد و رخت به تن کرد که اورا تا به شهادت🌷 بالا برد.همیشه میگفت نکند ما به اندازه ای که حقوق میگیریم کار نکنیم📛 🔸همین که در خدمت میکنیم و توفیق خدمت در این نهاد انقلابی را داریم باید را شکر کنیم🙂. 🔹او 23 بهمن ماه 1394 دختر عمویش را به برگزید💍 وسه ماه بعد اردیبهشت سال 1395 عازم شد. 🔸شهید دانشگر کمی قبل از نماز📿 ظهر را در تیررس دشمن💥 اقامه میکند مانند یاران امام حسین باز هم آرام است و این موقعیت کیفیتی از نمازش کم نمیکند❌ . 🔹صبح فردا نیرو های تفحص به جلو رفتند و پیکر مطهرش⚰ را عقب آوردند و دیدند صورت عباس را خضاب کرده و سرخی اش سرزمین حلب را رنگین کرده😭. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍دست نوشته فرزند #شهید_مدافع_حرم_مسلم_خیزاب: سلام ‌بابا دلم خیلی برایت #تنگ شده جان مادر عزیزم فردا(اول مهر) بیا دنبالم‌ #مدرسه آخه بچه ها با پدرهایشان می آیند😔 🍃🌺🍃🌺 #تشنــه ست شـبیه #ماهـیِ بی دریا یـا #آهوی پا بسته میان صحرا صبری بده ِای خدا، به فرزندِ شهـیــد وقتےکه بلـد شد بنویـسـد #بـابـا... #شادی_روح_شهید_خیزاب_صلوات #سالگرد_شهادت 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
3⃣1⃣6⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 📝محسن بچه ام بود. بیست و یکم تیر سال۷۰ اذان ظهر را که می‌گفتند به دنیا آمد👶. اذیتی برایم نداشت؛ چه توی بارداری چه وقتی به دنیا آمد. بچه بود. 📝سر محسن دوسه بار را ختم کردم. حواسم بود که هرجایی هرچیزی نخورم📛. را هم خودم انتخاب کردم؛ به‌یاد محسنِ سقط‌شده‌ی (س). 📝تازه خواندن و نوشتن✍ یاد گرفته بود. وقتی قرآن یا دعا📖 می‌خواندم می‌آمد می‌نشست کنارم. داشت.حدیث کسا و زیارت عاشورا را یادش دادم ⚡️ولی قرآن را نه❌. خودش کم‌کم بنا کرد یاد بگیرد. 📝توی از همان بچگی سر صف قرآن می‌خواند. از همان سال‌های کودکی نماز می‌خواند📿 و روزه می‌گرفت. صبح‌ها که خواهرهایش را برای نماز صدا می‌کردم🗣 می‌دیدم زودتر بلند می‌شود. پدرش هم بعد از باصدای بلند قرآن می‌خواند. می‌گفت بذار صدای قرآن تو گوش👂 بچه‌ها بپیچه. 📝ماه‌رمضان صدایش نمی‌زدم که روزه نگیرد🚫؛ اما وقتی می‌دیدم بی‌سحری تا افطار گرسنه و تشنه می‌ماند می‌شدم صدایش کنم. نه که نخواهم روزه بگیرد می‌دیدم از خواهربرادرهایش است دلم می‌سوخت. می‌گفتم بذار به برسی بعد. 📝بزرگ که شد زیاد روزه می‌گرفت. می کرد. صبح‌ها صبحانه🌯 می گذاشتم می‌آمدم می دیدم و رفته. بعد که می آمد می‌گفت روزه ام. نمازش را همیشه   می‌خواند. به روایت مادر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از در #مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود😣 مثل همیشه. درس📚 و بازیمان که تمام می شد، می رفت پای مینی بوس🚌 کمک #پدرش. همه کار می کرد؛ از #پنچرگیری تا جاروکردن کف مینی بوس. #تک_پسر بود، ولی لوس بارش نیاورده بودند🚫 از همه مان پوست کلفت تر بود😄 #شهید_مصطفی_احمدےروشن 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣0⃣9⃣ 🌷 🌷شهید:علی جمشیدی 🗓تولد:1369/08/15 🌷شهادت:1395/02/17 🔰برادرم بسیار بچه فعالی بود و از دوران ابتدایی در و ستاد امر به معروف رفت و آمد می‌کرد. گاهی که مناسبتی پیش می‌آمد به ستاد می‌رفت و شبها🌙 همانجا می خوابید و صبح به می رفت.درسش که تمام شد📚 کنکور داد و در رشته ساختمان ادامه تحصیل داد و لیسانسش را از دانشگاه چالوس گرفت. البته بین مقطع فوق دیپلم و کارشناسی دوران را هم طی کرد. 🔰سختی‌هایی که برای رفتن به تحمل کرد. علی یکسال و نیم📆 پیگیر بود که برود سوریه، خیلی هم تلاش می کرد که هر زمانی شد . تا اینکه برادر دیگرم که پاسدار است به او گفت ⇜اول باید در شهر خودمان آموزش ببینی، ⇜بعد بروی استان، ⇜از آنجا اعزامت کنند🚌 🔰یکسری آموزش‌هایی مثل دید ⚡️اما برادرم گفت: اینها آموزش محسوب نمی‌شوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن آماده کنی. علی با سه چهار نفر👥 از دوستانش سه روز رفته بودند در یک بدون آب و غذا و در شرایط سخت😣 و باران خودشان را آماده کرده بودند💪 🔰برادرم گفت باید تیراندازی💥 هم یاد بگیری. علی به قدری بود که آموزش تیراندازی هم دید آن هم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو 3 نفر برتر🏅 شهر شد و تا جایی پیش رفت که توانست در استان هم جزو سه نفر شود. 🔰او وقتی می دید هر چه می گوید انجام می دهد✅ و بیشتر اصرار می کند می خواست او با آمادگی بیشتر با همه چیز آشنا شود. علی تمام آموزش‌ها را دیده بود، حتی تلاش کرد با بچه‌های تیپ اعزام شود. بالاخره برادر بزرگترم گفت:کارهایت را برای رفتن درست می کنم👌 و این شد که عاقبت رفت. 🔰بسیجی بود و با دوستانش یک موسسه هم تشکیل داده بودند که سه سال و نیم آنجا کار کرد. اردوهای را حتما می‌رفت. هر سال تابستان☀️ با گروهی به سیستان و بلوچستان می‌رفت. 🔰تمام تلاشش را می‌کرد کارهایی که می‌ خواست . شاید یک زمانی واقعاً خودش هم پول نداشت💰 ولی تمام سعی‌اش را می کرد. بعضی‌ها پول ندارند و می گویند پس ما دستمان خالیست،بنابراین نمی کنند ولی او آدم پیگیری بود. علی برای کار از تمام مسئولین درخواست کمک می‌کرد و پیگیر بود که پول بگیرد💴 و آن کار را انجام بدهد✅ راوے:خواهر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
زمانی که #عقد کردیم من پیش دانشگاهی را هنوز تمام نکرده بودم....❤️☺️ عبدالله #صبح‌ها می آمد مرا می برد و ظهرها برم می‌گرداند...☀️ در خانه پدرم دختری نبودم که هر ساعت هر جا که دلم بخواهد بتوانم بروم...🍃 اما #مدرسه رفتن با خودم بود 💼 که پس از عقد شهید باقری همین را هم می گفت بهتر است #تنها نروم....☺️ این سخت گیری شدید او را می گذاشتم روی حساب #علاقه اش.❤️☺️ از این موضوع اصلا ناراحت نبودم و دوست داشتم #رضایت او را به دست بیاورم....☺️🍃 #شهید_عبدالله_باقری 🌷 #شهید_مدافع_حرم #محافظ_رئیس_جمهور_سابق 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔻روایت دخترشهید مهدی قاضی خانی.... 💠یک‌ مقنعه با تمثال پدرشهید امروز برای کاری سرزده رفتم نهال خانوم که نهال رو ازمدرسه بیارم، یهو دیدم تمثیل شهید قاضی خانی روی ی نهاله گفتم: نهال چرا عکس بابا رو زدی به مقنعه ات؟؟ با ناراحتی ودرحالی که توچشماش😭 جمع شده بود، گفت: اخه بچه ها هی میگن تو !! رو زدم تا ببینن منم بابا دارم. گفت: مامان نمیدونی توکتابمم عکس بابا رو زدم !! به نظر شما!؟ من حرفی برام می مونه که به نهال بگم ؟! ✍ همسر شهید قاضی خانی💔 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣4⃣0⃣1⃣ 🌷 ‍ 💠گذری کوتاه بر زندگی شهید مدافع حرم 🔰شهید روح اله صحرایی در تاریخ📆 62/10/24 در روستای از توابع شهرستان آمل متولد شد👶 در دوران پر جنب و جوش بود و در نبود که در جبهه‌های جنگ تحمیلی بودند ، در خانه🏘 پدربزرگ زندگی می کردند. 🔰دوران ابتدایی را در دوازده فروردین و دوران راهنمایی را در مدرسه شهید بزرگی، سپری کرد📚 و از اول راهنمایی شروع به نماز📿 و کردند و دوره متوسطه را در دبیرستان لسانی گذراند 🔰از همان زمان فعالیت خود را در شروع کردند و با علاقه❤️ در مراسمات شرکت میکردند. بعد از گرفتن دیپلم تجربی،با اینکه بخاطر جانبازی پدر از رفتن به سربازی بودند⛔️ ولی با علاقه به سربازی رفتند و در خدمت کردند،چون اعتقاد داشتند که با تحمل سختیها😓 باید شد. 🔰بعد از پایان به دنبال کار در چند جا مشغول شد💥اما هیچ کدام از این موقعیت ها نتوانست❌ رضایتمندی ایشان را براورده کند و دلش جای دیگری💕 بود 🔰هفته ای دو بار به آمل میرفت و می‌پرسید: سپاه نیرو نمی گیرد⁉️تا بلاخره پیگیری هایش جواب داد😃 و نام نویسی کردند📝 و با سماجت و علاقه زیاد، چند ماهی طول کشید تا وارد شدند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣7⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰یک روز مدرسه راهنمائی پیش من آمد👥 با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که مدرسه، گفتم: مگه چی شده⁉️ 🔰کمی مکث کرد و گفت: حقیقتش، از جیب خودش پول💰 می داد به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر🌯 بگیرد! آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه هستند، اکثرا سر کلاس گرسنه هستند، بچه هم درس نمی فهمد💬 🔰مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم، گفتم: مدرسه ما را به هم ریختی، در صورتی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود😔 بعد هم سر ایشان داد زدم🗣 و گفتم: دیگه حق نداری اینجا از این کارها بکنی❌ 🔰آقای هادی از پیش ما رفت، بقیه ساعت هایش را در دیگری پر کرد، حالا هم بچه ها و اولیاء👤 از من خواستند که ایشان را برگردانم، همه از اخلاق و تدریس📚 ایشان تعریف می کنند، ایشان در همین مدت کم⏳ برای بسیاری از دانش آموزان بی بضاعت و مدرسه، وسایل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم❌ 🔰با صحبت کردم، حرف های مدیر مدرسه به او را گفتم، اما فایده ای نداشت🚫 وقتش را جای دیگر پر کرده بود، ابراهیم در دبیرستان ا، نه تنها معلم ورزش‍♂ بلکه معلمی برای و رفتار بچه ها بود، دانش آموزان هم که از پهلوانی ها و قهرمانی ها معلم خودشان شنیده بودند شیفته💖 او بودند. 📚 کتاب "سلام بر ابراهیم" 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸هیچ کس از همرزمان نمی توانست بگوید که از علی #کمک و خیری به او نرسیده است❌ یکبار می خواستم خانه ای بخرم🏡وبرای همین نیازبه #مشورت دوستانم داشتم. گفتم: علی میایی بریم جلوی #مدرسه؟ 🔹قبول کرد✅ و موقع آمدن با خودش یک میلیون تومان پول💰 هم آورده بود. خندیدم و گفتم: من نگفتم که کم و کسر دارم!! فقط می خوام #خونه بخرم و خواستم باهات مشورت کنم☺️ با همان لبخندهای همیشگی #خنده ای کرد و گفت: حالا بگیر لازمت میشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔸به یاد دارم یک #تکاوری 4 روز تاخیر داشت که شامل کسر حقوق💵 می شد. #علی شماره حسابش💳 را گرفته بود و بدون اینکه خودش متوجه شود، از حقوق خود کسری اش را به حساب او↷ واریز کرده بود. وقتی اون تکاور جریان را فهمید💬 و به من گفت، در گوشش گفتم که: این کار #کوچیک علی هستش. #شهید_علی_آقایی #مهندس_شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹پسرم لطفا در ایامی که #بابا_نیست مواظب مادر، خواهر و برادر کوچکت باش👌 مبادا بگذاری #فشار زندگی به آنان رنج💔 دهد و در امورات کوچک همچون خرید منزل🛍 و یا رساندن خواهر و برادرت به #مدرسه یار مادرت باش. 🔸سعی کن حداقل در این ایام برنامه ریزی بهتری برای #خانواده داشته باشی و یار و مدد کارشان باشی با درس خواندن📚 خوب، کمک به مادر، حداقل در امورات مربوط به# حسین (بازی، مهد قرآن، تمارین و اشعار آن) نظافت منزل، حتما ساعات خروج از منزل🏡 را برای بازی یا مسجد می روی به #مادرت اطلاع بده تا نگرانت نشود☺️ 🔹و به #خواهرت تا می توانی احترام بگذار و با سر گرم کردن حسین محیط خانواده را برای مطالعه📖 او بهتر مهیا کن. #مجتبی جان ببخش اگر گاهی دلت را شکستم💔 ان شاء الله قول می دهم برگشتم برایت #دوست خوبی باشم. #شهید_محمدرضا_عسکری_فرد #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹زمانی که #عقد کردیم من پیش دانشگاهی را هنوز تمام نکرده بودم ☺️ عبدالله #صبح‌ها می آمد مرا می برد و ظهرها برم می‌گرداند🚗 🔸در خانه پدرم #دختری نبودم که هر ساعت هر جا که دلم بخواهد بتوانم بروم🚷 اما #مدرسه رفتن با خودم بود که پس از عقد شهید باقری🌷 همین را هم می گفت بهتر است #تنها نروم 🔹این سخت گیری شدید او را می گذاشتم روی حساب #علاقه اش😍♥️ از این موضوع اصلا ناراحت نبودم و دوست داشتم #رضایت او را به دست بیاورم. #شهید_عبدالله_باقری 🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#انفاق_به_سبک_شهدا.... 🔹ابراهیم #معلم_عربے یکے از مدارس محروم تهران شده بود، اما تدریس عربے ابراهیم زیاد طولانے نشد❌ از اواسط همان سال دیگر به #مدرسه نرفت! حتے نمے گفت که چرا به آن مدرسه نمےرود! 🔸یک روز #مدیر مدرسه پیش من آمد و گفت: تو رو خدا !!! شما که #برادر آقاے هادے هستید، با ایشان صحبت کنید که برگردد مدرسه😢 !!! گفتم: مگه چے شده⁉️ 🔹کمے مکث کرد و گفت: حقیقتش، آقا #ابراهیم از جیب خودش پول مے داد💰 به یکے از شاگردها تا هر روز زنگ اول براے کلاس نان و پنیر🌯 بگیرد !!! #آقاےهادے نظرش این بود که این ها بچه هاے منطقه #محروم هستند؛ اکثرا سر کلاس گرسنه هستند؛ بچه گرسنه هم درس نمے فهمد🚫 🔸مدیر ادامه داد: من با آقاے هادے برخورد کردم ! گفتم #نظم مدرسه ما را به هم ریختے! در صورتے که هیچ مشکلے براے نظم مدرسه پیش نیامده بود😔 !!! بعد هم سر ایشان #داد_زدم و گفتم: دیگه حق ندارے اینجا از این کارها بکنے ! آقای هادے از پیش ما رفت و بقیه ساعت هایش را در مدرسه دیگرے پر کرد. 🔹حالا هم بچه ها و #اولیا ازمن خواستند که ایشان را برگردانم؛ همه از #اخلاق و تدریس ایشان تعریف مےکنند👌 ایشان در همین مدت کم، برای بسیارے از دانش آموزان بے بضاعت و #یتیم مدرسه، وسائل تهیه کرده بود که حتے من هم خبر نداشتم😔 #شهید_ابراهیم_هادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣1⃣2⃣1⃣ 🌷 💠به امید دیداری دوباره 🌷شهید مختاربند رو اولین بار، ۱۲ تیر ماه سال ۹۱ دیدم. اینکه دقیق میگم، مطمئنم که میگم. قبل از کنکور رفتم برای مصاحبه جهت پذیرش حوزه علمیه، گفتن باید بری دنبال ، من هم چون وقت نداشتم، برگشتم کنکور رو بدم و بعد کنکور برم. 🌷با اصرار خانواده کنکور دادم ولی علاقه ای به دانشگاه رفتن نداشتم.کنکور رو دادم و بعد عازم قم شدم. شنبه از خوی با دوستم که اونم تازه کنکور داده بود حرکت کردیم. با اتوبوس داغونی که داشتیم، یکشنبه ظهر رسیدیم و فقط وقت کردم تا برم مدرسه حقانی، حتی برای حرم حضرت معصومه هم فک کنم بعد انجام کارام رفتم. 🌷فردای اون روز داشتم دنبال امام باقر میگشتم که آدرسش رو اشتباهی دادن بهم و رفتم امام باقر. فک کردم حوزه‌ست، با خودم گفتم پس چرا اینجوریه. گفتم حتما کلاساش بغلشه و اینجا فقط نماز میخونن و من چون موقع نماز رسیدم گفتن بیام اینجا. 🌷گفتم مسئول کیه اینجا؟ آقای یا بهتره بگم: رو نشونم دادن. رفتم نزدیک و باهاشون حرف زدم، مدارک منو گرفتن و نیگا کردن، گفتن اینجا مدرسه امام باقر نیس، اینجا فقط مسجده. از این جهت نمیتونم کمکت بکنم اما یه اهل زنجان رو نشونم دادن و گفتن راهنماییم کنه و بعد گفتن: جایی داری شب بمونی؟ 🌷گفتم: نه. قرار شد با دوستم شب موقع نماز مغرب اونجا باشیم. موقع اذان رفتیم و بعد نماز، از ایشون اصرار و از ما انکار که بریم خونه ما. گفتن یک یا دو تا از پسراشون هستن و باعث افتخارشونه که به سربازهای خدمت کنن. ( تو سربازی کردی و ما سرباری بیش نیستیم ای ) 🌷خلاصه ما قبول نکردیم و قرار شد بریم پایگاه بسیج که بغل مسجد بود؛ بخوابیم. کلید رو هم دادن به خودمون که راحت باشیم. هیچ نمیدونم چرا حتی جزئیات ماجرا هم یادم نرفته که غذا هم برای ما گرفتن، با پیاز و نوشابه. یادش بخیر، غذا بود و به آشپز غذاخوری اونجا گفته بودن برامون اضافه هم کشیده بودن. دل سیر خوردیم و شدیدا چسبید. لحاف و پتو هم حتی آوردن برامون. 🌷بعد دو شب موندن اونجا، قرار شد که کلید رو حوالی ساعت یازده ببرم بغل کفشداری فک کنم یازده یا سیزده، اونجا بدم بهشون. حرم بودن. رفتم کلید رو دادم و برگشتم شهرمون و این خاطرات همچنان توی ذهن من مونده از این شهید بزرگوار مخلص انقلابی متواضع. 🌷انگار نه انگار که از فرماندهان هستن. توی یه پایگاه بسیج کوچولو در کوچه باریک، مخلصانه و بی ریا داشتن خدمت میکردن. به امید دیداری دوباره ای مجسم. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣0⃣3⃣1⃣🌷 🔰علیرضا دبستان را در عصر انقلاب عصر پهلوی آن زمان گذراند. بسیار و در عین حال پسری خندان😃 شلوغ و کمی هم اهل بود. ♻️معلم ها خیلی این پسر را دوست داشتند. یکی از میگفت شیطنت از چشمای این بچه👫 می باره ولی چون درس و خوبه ما هم دوسش داریم. 🔰دبستان که می آمدیم با اینکه خسته بودیم همه را می‌کرد که مسجد🕌 برویم و نماز را به بخوانیم بعد هم ناهار و بعد از آن مشغول بازی می شدیم. پایان دوران دبستان مصادف بود با انقلاب ما کمتر به درس توجه می کردیم. ♻️علیرضا درس خواند اما چون توی کلاس خوب دقت می کرد همیشه نمراتش از ما بهتر بود. با انقلاب وارد مقطع راهنمایی شد مدرسه ارباب در خیابان حکیم نظامی ثبت نام کرد. 🔰علیرضا آنقدر درگیر مسائل و فعالیت‌های و مسائل فرهنگی بود که کمتر به درس توجه می کرد با این حال سال اول با معدل بالا قبول خرداد شد. ✔️ ♻️دوم راهنمایی سال آخر او بود در این سال معمولاً نیمه‌های شب✨ پس از پایان کار به خانه می آمد صبح 🌤زود هم راهی🚶مدرسه می شد. 🔰در همین دوران بود که با راه اندازی انجمن اسلامی مشغول فعالیت‌های سیاسی شد. گروه‌های سیاسی مختلف نظام که در مدارس فعالیت می کردند را مانعی بر سر راه خود می دیدند لذا یک بار او را به قدری کتک زدند ♻️که کمتر کسی آن را داشت با سر و صورتی خونین💔 راهی خانه شد اما دست از فعالیت هایش بر نمی داشت نمی‌دانم که این به در روز چقدر استراحت می‌کرد. 🔰 تازه از این برگزاری جلسه قرآن 📖و برگزاری اردو و فعالیت برای خانواده در مسجد و تبلیغات بسیج هم به کارهایش اضافه شد. ⚡️ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
『 🇮🇷°•| |•°🇮🇷 در دوران دبیرستان🏢 پنج‌شنبه‌ها زودتر می‌شد. به‌ خاطر همین اکثر مواقع خود را به ظهر و عصر مسجد(س) که در نزدیکی خانه‌مان بود می‌رساند‌.🌱 یک روز پنج‌شنبه🗓که رفته بودم مسجد، متوجه شدم نیامده.🤔 به خانه آمدم دیدم عباس هنوز از نیامده دلواپس شدم‌. بعد از نیم ساعتی⏱ به خانه آمد‌.❗️ گفتم: «نگرانت شدم، کجا بودی؟» گفت: «تا رفتم ماشین بگیرم دیر شد. توی مسیر که بودم ماشین از کنار مسجد (عج) رد می‌شد. دیدم صدای از مناره مسجد میاد از راننده خواستم که نگه دارد تا من پیاده شم😳. به مسجد رفتم و نماز خوندم و از اونجا تا خونه پیاده اومدم‌.»😊 🔖پدر شهید عباس دانشگر ♡ایـنْجابِیْــت‌ُالشُّهَــداســت... 👇🏻 .شهدا.با.صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃وقتی ترس و دلهره نوشتن شعار و داشتن امام و اعلامیه بر همه غالب بود همیشه عکس را با خود به همراه داشت. هیچ وقت از کاری که انجام میداد دست نمیکشید و تا آن را به ثمر نمیرساند آرام و قرار نداشت. هیچ کس از کارهایش خبر نداشت همیشه چند ساعت قبل از شروع میرفت و در دیوار های انجا را پر از شعار ها و نوشته های خط امام میکرد. 🍃وقتی آغاز شد محصل بود اگر احترام به حرف پدر و مادر نبود ترک تحصیل میکرد و همان روز به میرفت اما تا تابستان صبر کرد و برای دیدن و گذراندن دوره آموزشی به اصفهان رفت. هوش و زکاوت فراوانی داشت و می‌گفتند در پشت جبهه حضورش مفید تر است و به توصیه برای ادامه تحصیل به بازگشت و آنجا هم از فکر جبهه باز نماند. 🍃مشغول به تعلیم و شد و همه را تشویق میکرد که به جبهه بروند. پس از گذشت مدتی که نتوانست دوری از جبهه و خدمت به را تاب بیاورد، بدون اینکه به چیزی بگوید دوباره به جبهه رفت و با نوشتن نامه ایی از اهل منزل عذرخواهی کرد. اما میان کشاکش این دنیا نامتقارن، باز هم مجبور شد به عقب برگردد و به ادامه تحصیل و انجام وظایف خود آن هم پشت جبهه بپردازد. 🍃از بیهوده بودن و بیهوده کردن تنفر و داشت و برای همین نذر کرده بود ۱۰۰ تا عراقی را بکشد و بعد شود حدودا شش بار به جبهه رفته بود و بارها میزبان هم شده بود. در نامه ایی که به پدر خود نوشته ازاین گفته بود که "بالا تر از علی اکبر و حسین (ع) نیست" و پدرش باید به شهادت او افتخار کند... 🍃اخرین باری که به جبهه رفته گویی همه می‌دانستند این آخرین بار است. همه چیز رنگ و بوی اخرین ها را داشت، از اخرین باری که به مرخصی امد و قرار شد مدتی به استراحت مطلق بپردازد تا وقتی که زیربار نرفت و به جبهه برگشت و آن شب که نور سر تاپای وجود اورا فرا گرفت و خواب یکی از همرزمانش که حکم شهادت او را امضا کرد. و پانزده آبان اخرین روزی بود که در این دنیای تنگ و تاریک گرفتار بودو به آسمان کرد... ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢ آبان ۱٣۴۰ 📅تاریخ شهادت : ۱۵ آبان ۱٣۶٢ 📅تاریخ انتشار : ۱۴ آبان ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : پنجوین 🥀مزار شهید : روستای شاهد شهر شهریار 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 اعتقاد وقتی در درون کسی پدید می‌آید که محتوای آن را با گوشت و پوست خویش حقیقتاً چشیده باشد و شاید بر این اساس بوده است که حضرت (ره) می‌فرمودند: «و تنها آنهایی تا با ما هستند که درد و و را چشیده باشند.» چراکه ماندن تا آخر خط فقط با اعتقاد واقعی امکان‌پذیر است. 🍃 حقیقتاً از همان کودکی طعم تلخ استضعاف و ظلمی که بر تمامی مردم تحمیل می‌کرد را با گوشت و پوست و استخوان درک کرده بود. 🍃 هفت ساله بود که به جای مجبور شد تا برای امرار معاش خود و خانواده‌اش به دامداری و کشاورزی بپردازد، همان سال‌ها هم بود که رژیم برای ضعیف کردن مردم، خود را بر پایه تضعیف دامداری و کشاورزی گذاشت تا شعبان هم علیرغم سن کمش به شهر برود و به شغل مشغول شود اما او که از بن دندان به مبارزه هدفمند با رژیم شاهنشاهی اعتقاد داشت. 🍃 با شروع حتی کار خوشکاری را هم تعطیل کرد و به صفوف انقلابیون پیوست و بعد از پیروزی انقلاب هم مدام درگیر امور انقلاب و دفاع از آنان شد. 🍃 این نشان از و اعتقاد او به مبارزه با رژیم طاغوت بود و او را حتی لحظه‌ای آرام نمی‌گذاشت. 🍃 بعد از با تمامی توانی که داشت در همه جبهه‌های دفاع از انقلاب شرکت کرد تا بالاخره در درگیری‌های آمل به دست منافقان کوردل در جنگل‌های آمل به شهادت رسید و شهید شعبان کاظمی نام گرفت. ✍️نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۳۳۱ 📅تاریخ شهادت : ۲۲ آبان ۱۳۶۰ 📅تاریخ انتشار : ۲۱ آبان ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : آمل 🥀مزار شهید : امامزاده عباس ساری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‏۳۹ سال پیش در چنین روزی..‌. 📆۴ آبان ۶۲، صدام ملعون، موشک‌های💥 ساخت شوروی و فرانسه را روانه شهید حمدالله پیروز شهر بهبهان کرد ۶۹ دانش‌آموز ۴ معلم👨‍🏫 و یک خدمتگزار و ۱۳۰ دانش‌آموز و ۱۱ معلم زخمی شدند🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh