🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه3⃣8⃣ 💠روبوسی😘 🔸 شب عملیات، و #خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی ها تفاوت میداشت
🌷 #طنز_جبهه4⃣8⃣
💠دیگ تدارکات
🔸در ایامی که در #چزابه بودیم، معمولا حواسمان به دو جانور بود. یکی #گرازهای وحشی🐗 منطقه که همیشه در جاهای مرطوب و کثیف سکونت داشتن و دیگری هم #مارهایی 🐍که در خشکی خیلی خطرناک می شدند.
🔹حمید هم که #سنگرش🎪 در کنار سنگر ما بود و انبوه ریخت و پاش های تدارکاتی و تغذیه و. ..
🔸توصیه ما به ایشان #تمیز نگهداشتن اطراف سنگر بود و جلوگیری از جمع شدن #جانوران مختلف. ولی این کار با توجه به حجم کارها آسان نبود.
🔹یک روز بعد از #ناهار که طبق معمول غذا توزیع شد و دیگ غذا که هنوز مقداری خورش #قیمه 🍞در آن مانده بود در جلو راهرو ورودی سنگر گذاشته شد تا مصرف شود.
🔸حاج حمید هنوز درب سنگر مشغول کار بود که با #حمله یک فروند گراز 🐗زبان نفهم مواجه شد که به دنبال ایشان افتاده بودند. آقا حمید که بشدت #هول شده بود به درون سنگر فرار کرد🚶و ناخواسته با سر به درون دیگ غذای خود افتاد😂😂 و اسباب سربسر گذاشتن ما را تا آخر ماموریت فراهم کرد. خداییش با این کارهاش نفهمیدیم کی این #ماموریت تمام شد.😂
از سلسله خاطرات من و حمید 😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#ای_شهـید ازمیله های این #قفس نگاهم میرسد به تـ🌷ــو #تویی که رها شده ای ازهمه تیر و ترکشهای #گناه
5⃣1⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠به امید دیداری دوباره
🌷شهید مختاربند رو اولین بار، ۱۲ تیر ماه سال ۹۱ دیدم.
اینکه دقیق میگم، مطمئنم که میگم. قبل از کنکور رفتم #قم برای مصاحبه جهت پذیرش حوزه علمیه، گفتن باید بری دنبال #مدرسه_علمیه، من هم چون وقت نداشتم، برگشتم کنکور رو بدم و بعد کنکور برم.
🌷با اصرار خانواده کنکور دادم ولی علاقه ای به دانشگاه رفتن نداشتم.کنکور رو دادم و بعد عازم قم شدم. شنبه از خوی با دوستم که اونم تازه کنکور داده بود حرکت کردیم. با اتوبوس داغونی که داشتیم، یکشنبه ظهر رسیدیم و فقط وقت کردم تا برم مدرسه حقانی، حتی برای #زیارت حرم حضرت معصومه هم فک کنم بعد انجام کارام رفتم.
🌷فردای اون روز داشتم دنبال #مدرسه امام باقر میگشتم که آدرسش رو اشتباهی دادن بهم و رفتم #مسجد امام باقر.
فک کردم حوزهست، با خودم گفتم پس چرا اینجوریه. گفتم حتما کلاساش بغلشه و اینجا فقط نماز میخونن و من چون موقع نماز رسیدم گفتن بیام اینجا.
🌷گفتم مسئول کیه اینجا؟ آقای یا بهتره بگم: #شهید_حمید_مختاربند رو نشونم دادن. رفتم نزدیک و باهاشون حرف زدم، مدارک منو گرفتن و نیگا کردن، گفتن اینجا مدرسه امام باقر نیس، اینجا فقط مسجده. از این جهت نمیتونم کمکت بکنم اما یه #طلبه اهل زنجان رو نشونم دادن و گفتن راهنماییم کنه و بعد گفتن: جایی داری شب بمونی؟
🌷گفتم: نه.
قرار شد با دوستم شب موقع نماز مغرب اونجا باشیم.
موقع اذان رفتیم و بعد نماز، از ایشون اصرار و از ما انکار که بریم خونه ما. گفتن یک یا دو تا از پسراشون #طلبه هستن و باعث افتخارشونه که به سربازهای #امام_زمان خدمت کنن. ( تو سربازی کردی و ما سرباری بیش نیستیم ای #مرد )
🌷خلاصه ما قبول نکردیم و قرار شد بریم پایگاه بسیج که بغل مسجد بود؛ بخوابیم. کلید رو هم دادن به خودمون که راحت باشیم.
هیچ نمیدونم چرا حتی جزئیات ماجرا هم یادم نرفته که غذا هم برای ما گرفتن، با پیاز و نوشابه. یادش بخیر، غذا #قیمه بود و به آشپز غذاخوری اونجا گفته بودن برامون اضافه هم کشیده بودن. دل سیر خوردیم و شدیدا چسبید. لحاف و پتو هم حتی آوردن برامون.
🌷بعد دو شب موندن اونجا، قرار شد که کلید رو حوالی ساعت یازده ببرم بغل کفشداری فک کنم یازده یا سیزده، اونجا بدم بهشون. #خادم حرم #حضرت_معصومه بودن.
رفتم کلید رو دادم و برگشتم شهرمون و این خاطرات همچنان توی ذهن من مونده از این شهید بزرگوار مخلص انقلابی متواضع.
🌷انگار نه انگار که از فرماندهان #سپاه هستن. توی یه پایگاه بسیج کوچولو در کوچه باریک، مخلصانه و بی ریا داشتن خدمت میکردن.
به امید دیداری دوباره ای #فرشته مجسم.
#شهید_حمید_مختاربند
#خادم_حرم_حضرت_معصومه_س
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh