eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
0⃣3⃣1⃣ 🌷 ❤️🕊 🔹برای ما عڪس میفرستاد.ما در مسیر ڪربلا بودیم ڪه یک عڪس فرستاد ڪه به گفته‌ی دوستش حموم رفته و ڪرده بود. 🔸 در عڪس، مثل حوله‌های احرام به ڪمرش بسته و به شانه هم انداخته بود... و در پاسخ دوستی که میگفت: « دیگه نزدیکه! » گفت: 🔹موقع سلمونی دوستش از پشت سر با گوشی میگه كجا؟! شهید میگه: ... ❤️ 🔸ما تجربه‌ی دفاع مقدس رو هم که داشتیم، دیدیم که شهدا معمولا نزدیک شهادتشون که میشده سربسته یه کنایه هایی میگفتن... 🔹حسین جدا از اینکه علمی و نظامی بود، یک بالله بود... یعنی با تمام وجود خدارو میشناخت و ... 🔸انشالله همتون به این مرحله برسید و حضرت علی میفرماید ... " 🔹 پدر بزرگوار شهید هم، رنگی از غربت مادر داشت... ِوصیت كرده بود: .... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6⃣2⃣3⃣ 🌷 💠حنابندان عباس ! 🌷عباس آقا قبل از ایام از منطقه آمد. یک شب 🌙با هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. مامان، داری؟ میاری برام بذاری؟ برای چی⁉️ آخه این دست‌ها می‌خواهد قطع بشه. یک رو دستی به او زدم. می‌خواهی منو شکنجه بدی😢؟ 🌷به اصرارش رفتم حنا درست کردم و آوردم؛ هر وقت حنا می‌گذاشت، می‌گفت: «این برای 🔅حضرت قاسم(ع)، این برای🔅حضرت علی‌اکبر(ع)،این هم برای🔅حضرت علی‌اصغر(ع) ». با دیدن این کار او، اوقاتم حسابی تلخ شد 😣و گفتم: «عباس جان، تو رو خدا امسال توی تکیه که خودت به پا کردی، عزاداری کن🏴، نوحه بخون و صدایت را ضبط📼 کن» او هم گفت: « ». 🌷عباس قبل از شهادتش🕊 در فکه وقتی برای به پادگان رفته بود، همانجا روی نوار ضبط شده‌ای گفته بود: «من در حمام🚿 شهید همت هستم و غسل شهادت می‌کنم. آرزو دارم در روز عاشورای امسال در محضر (ع) باشم». 🌷عباس آقا کرده بود که ظهر عاشورا پیکرش⚰ را دفن کنند؛ همین طور هم شد؛ آن روز به جمعیت زیادی برای تشییع پیکر شهید🕊 آمده بودند. 🌷عباس آقا خیلی خوش اخلاق بود؛ او در دوران شهدا برای اینکه بتواند دل عراقی‌ها را به دست بیاورد تا آنها در تفحص شهدا با او همکاری کنند، برای آنها هدیه🎁 می‌گرفت، لباس و میوه و سیگار می‌برد و در مجموع با آنها رفتار می‌کرد؛ بعد از شهادتش ٥٠ هزار تومان خرج کردند و برای عباس آقا مراسم ختم گرفتند. 🌷بعد از شهادت عباس آقا، ( ديگر پسرم) همین رفتار را با عراقی‌ها داشت؛ بعد از شهادت 🌷حسین آقا، که آنجا بودند، می‌گفتند: «ما دیگر اینجا ماندن را نداریم🚫». 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣7⃣3⃣ 🌷 ✍ به روایت 🔰اردیبهشت بود که آمد. شب . شبی که آرزوی دیدن مرتضی برایم مستجاب شد😍. همه فامیل و دوست و آشنا رفتیم فرودگاه🛬 استقبالش. تمام یک ماهی که بود، روز و شب مهمان داشتیم.‌ همه می‌آمدند ببینند چه خبر است. 🔰دو سه سالی که تا سوریه بود، مرتضی دیگر آن مرتضای سابق نبود✘. رشد وجودی و را با تمام وجود حس می‌کردم. با ما هم که بود مدام دلشـ❤️ پیش نیروهایش بود. مدام با بچه‌هایش در تماس📞 بود. 🔰وقتی از آزادی می‌گفت به وضوح برق شادی توی چشم‌هایش😃 دیده می‌شد. چقدر ذوق می‌کرد وقتی می‌گفت: «مردم از خوشحالی و به نشانه تشکر، روی سر بچه‌های ما خشک می‌ریختند😅.» 🔰کوچک‌ترین اتفاقی کم‌صبرش می‌کرد؛ می‌شد، فلان نیرویش شهید🌷 می‌شد، فلان منطقه می‌کرد. مرتضی دیگر دلش با ما نبود🚫. هربار که می‌آمد، خستگی را به وضوح روی شانه‌هایش می‌کردم. 🔰مرتضی تا قبل از رفتنش به ، موهایش یک‌دست مشکی بود ولی از روزی که رفت، می‌دیدم دارند سفید می‌شوند. شهید 🕊که شد، 13 تار مویش سفید شده بود. 🔰بین خواب و بیداری حس کردم روی تپه‌ای ایستاده. داشت از سرما❄️ می‌لرزید و دندان‌هایش به هم می‌خورد😖. سرما به جان من هم افتاد. آن‌قدر سردم شده بود که از خواب پریدم🗯. بلافاصله به مرتضی پیام📲 دادم. به همان اسمی که توی گوشی‌ام برایش انتخاب کرده بودم: . جواب نداد. 🔰دلم طاقت نیاورد💔، زنگ زدم ‌ولی باز هم جواب نداد😥. دیگر خوابم نمی‌برد. جدای از سرما، هم بی‌خوابم کرده بود. دم اذان صبح بود که تماس☎️ گرفت. بی ‌سلام و احوال‌پرسی گفتم: «مرتضی! چرا این‌قدر لباس کم پوشیدی که بشه؟ نمی‌گی سرما می‌خوری؟» 🔰 مهربان جواب داد: «چی کار کنم ، عملیات بود. همین یک‌دست لباس تمیز بود که پوشیدم🙂.» فهمیدم واقعا سردش بوده. مثل همیشه،قبل ازعملیات کرده بود و با همان یک‌دست لباس 👕سردش شده بود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣5⃣8⃣ 🌷 💠غسل شهادت 🔰امسال حال عجیبی داشت. همه کارها و رفتارهایش متفاوت شده بود. غسل شهادت🌷 می‌کرد. می گفت: تو شاهد باش که من هر روز می‌کنم. به عشق رسیدن به شهادتـ🕊. بود. زیارت عاشورا📖 می‌خواند و حدیث کسا! 🔰مدام با خودش زمزمه می‌کرد. روضه می‌خواند، روضه حضرت زهرا(سلام الله علیها) و حضرت ابوالفضل(علیه السلام)! یک روز به من گفت: همسرم💞 می‌خواهم حرفی بزنم، ولی باید به برویم. گفتم: «چرا قم⁉️ این همه راه برای یک حرف. خب همین جا بگو. 🔰گفت: «نه❌ باید برویم قم.» خیلی ناراحت بود كه همراهی‌اش نكنم. به قم كه رسیدیم اول رفتیم ، بعد قرار شد فلان ساعت دم درب اصلی حرم🕌 همدیگر را ببینیم. بعد از قرارمان، مرا به شیخان قم برد.اول شروع کرد درمورد آخرت صحبت كند؛از اینكه دنیــ🌎ـا زودگذر است، اینكه اگر آدم عمر نوح هم داشته باشد، باید راهی آن دنیا شود. 🔰من فقط گوش می کردم و تعجب کرده بودم😟 از حرف هایی که می‌زد. حرفش به قبرستان شیخان و در آنجا كه رسید، گفت: همسرم من در این قبرستان دو گرفته‌ام. الان هم آمدم یک حاجت دیگرم را بگیرم. گفتم: «چه حاجتی❓» مکث کرد! 🔰گفتم: «من هستم، باید بدانم. بگو😊» فکر کردم الان درمورد خانه🏡 و... می‌خواهد حرف بزند. دوباره پرسیدم: «چه دارید؟» گفت:« ...!» گفتم: چرا شهادت⁉️ ان شاءالله سایه‌ات سالیان سال بالای سرمان باشد.. 🔰بعد از اینكه حاجتش را عنوان كرد، شروع كرد از حضرت زینب(سلام الله علهیا) برایم بگوید. گفت: «خودم را كه اینجا هستم😔 و مورد جسارت واقع شده است.» ‌گفت: «سوریه خط مقدم كشور ماست، اگر ما برای دفاع👊 آنجا حاضر نشویم، این همه شهید پایمال می‌شود.» 🔰این صحبت ها قبل از شهادتش🌷 بود. من به او گفتم: «فکر بچه‌هات ، فکر من را کردی⁉️ خودت می‌دانی تا الان چقدر از شهید آوردند. آنجا امن نیست❌ » به من گفت: همه این حرف‌ها را قبول دارم، ⚡️ولی روز قیامت چطور به خانم حضرت زهرا(سلام الله علیها) نگاه کنم؟ 🔰حضرت زینب(سلام الله علیها) است در سوریه. تو نباید مثل زنان کوفی باشی🚫 که پشت مسلم را خالی کردند.» بعد گفت: می‌خواهم مثل باشی و عاقبت بخیرم کنی✅ از من هم خواست اگر به شهادت رسید زندگی کنم. گفت: «اگر کربلا زنده شود، اجازه نمی‌دهی من در رکاب امام حسین(علیه السلام) باشم؟ 🔰گفتم: «اگر شوی.» نگذاشت جمله‌ام تمام شود، گفت: قرار نیست هركسی سوریه می‌رود شهید شود⭕️ یكی را می‌شناسم 15 بار رفته و سالم برگشته😊 خلاصه با هر دلیل و برهانی بود، . [راوی:همسرشهید] 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣8⃣8⃣ 🌷 💠شهیدی که امیرالمومنین (ع) به او فرمودند: 🔰شهید ربیع قصیر اهل و از شهدای جنگ سی و سه روزه حزب الله🌷 است. مادر همسر شهید ربیع قصیر نقل می کنند که: در که زنده بود و در جبهه بود به همرزم های👥 خود گفت: من امشب🌙 کار ها را انجام می دهم و شام🍲درست می کنم. از او کارش را پرسیدند ولی گفت: الان نمی گویم❌ 🔰همه شام خوردند ولی خودش نخورد🚫 ظرف ها شست و بعد علت کارش را . گفت: من امروز خواب (ع) را دیدم که به من فرمودند: ربیع!عجل... ربیع ؛ امروز تو می شوی🕊 🔰بشتاب، درهای بهشت به روی تو باز می شود و درهای آسمان به روی باز می شوند و نعمت های بهشتی💫 در انتظار توست. ربیع بعد از شام کرد و نمازش📿 را خواند و رفت و دیگر 😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🖌 #خاطرات ❣یکی از کارهایی که خیلی دوست داشتم #نماز_خواندن پشت سر آقا مهدی بود، ما حتی نماز صبح را هم #جماعت می خواندیم، اگر یک روز بدون من نماز می خواند #ناراحت میشدم و گله میکردم. ❣وقتی مهدی را نمیدیدم #مریض میشدم، قلبم درد می گرفت، سردرد می گرفتم، ولی وقتی میدیدمش خوب میشدم، این جور موقع ها می گفت: "فکر کنم مریضی هایت #احساسی هست" ❣زمانی که محمد هادی فرزندم بدنیا آمد، مهدی #غسل_شهادت انجام داد، می گفت دوست دارم بچه ام را با غسل شهادت #بغل بگیرم. ❣لحظه ای که صدای محمد هادی را موقع بدنیا آمدنش شنیدم تنها دعایی که بعد از #ظهور امام عصر (عج) کردم، دعا برای #شهادت آقا مهدی بود، نمی دانم چرا آن دعا را کردم، مهدی خیلی در کارهای مربوط به محمدهادی کمکم می کرد، مثل #پروانه دورم می چرخید. #شهید_مهدی_نوروزی🌷 #شیر_سامرا 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣5⃣9⃣ 🌷 💠شهیدی که برای رفتنش به سوریه نذر کرد لب به آب نزند 🌸۸ دی ماه ۷۰ در تهران به دنیا آمد. روحیه اش بود و ارادت خاصی به داشت، مخصوصا شهید بابایی، شهید کشوری و شهید کلهر. 🌸اهل و امر به معروف بود. با جذبه، و کم حرف بود و در رشته های هاپکیدو و جدو و کونگ فو فعالیت داشت و هم بود. چندین بار کشوری را بدست آورد. 🌸از ۲۱ سالگی مشتاق و اعزام به سوریه بود، ولی بدلیل اینکه تک پسر بود و پدرش جانباز ۸ سال دفاع مقدس بود . 💐بعد از ۳ سال تلاش، در سفرش به ، با توسل و مدد گرفتن از امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع)، کرده بود تا زمانی که پایش به حرم خانوم حضرت زینب(ع) نرسد . نذرش هم قبول شد... 🌸فردای روزی که از کربلای معلا برگشت پدرش او را همراه خود برای آموزش به برد . بعداز یک ماه در تاریخ ۱۲ دی ماه ۹٤ ساعت ۱۱ ظهر تماس گرفتند که سریع به محل گفته شده برود. بهترین لحظه عمرش بود... سریع کرد و راه افتاد. 🌸...سرانجام در ۱۳ دی ماه ۹٤ به سوریه شد. همیشه آرزو داشم روی شناسنامه اش بخورد که خداوند مهربان در ۲۱ دی ماه ۹٤ او را به آرزویش رساند... 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣2⃣1⃣1⃣ 💠خوابی که با شهادتش تعبیر شد 🌷محمدامین روزهای آخر قبل از رفتنش به سوریه حس و حال عجیبی داشت، بسیار خوشحال بود، انگار قرار است شود، یادم است وقت رفتن از تمام اقوام و فامیل خداحافظی کرد و به رفت و با آن‌ها نیز وداع کرد. 🌷این اولین بار نبود که محمدامین به سوریه می رفت، چند بار دیگر هم رفته بود و این بار که می‌خواست به سوریه برود به او گفتم: بمان؛ اما او گفت: حرمین شرفین در خطر است، دشمنان حرامی به حضرت زینب (س) رحم نمی‌کنند، مامان! چگونه از رفتن من ممانعت می‌کنی، آیا یادت رفت روز عاشورا برخی با امام حسین (ع) را گذاشتند. 🌷مي‌گفت مامان 30 سال پيش سفره پهن‌ شده بود الآن اين سفره دوباره پهن‌ شده و ما بايد از آن استفاده كنيم. محمدامین با گفتن این حرف‌ها مرا کرد که به سوریه برود، 15 روز از رفتنش به سوریه می‌گذشت 27 خردادماه سال 95 که عموی فرزندم به‌اتفاق همسرش به منزل ما آمدند و دقیقاً ساعت 10:30 دقیقه شب بود که حاج قدرت از من و همسرم پرسید: از محمدامین خبری داری؟ 🌷من در جوابش گفتم: بله چند روز قبل که تلفنی با او صحبت می‌کردم به من گفت حالم خیلی خوب است، ناراحت نباشید. داشتم به سخنانم ادامه می‌دادم که دیدم عموی محمدامین شروع کرد به ریختن؛ از او پرسیدم: چه شد آیا محمدامینم شهید شد؟ دیدم حاج قدرت با بغض و گریه می‌گوید: بله محمدامین شهید شد. 🌷وقتی این خبر را شنیدم گریه کنم، نمی‌دانستم چگونه جای خالی محمدامین را پرکنم، چون او پسری بسیار و بود، نمی‌توانستم باور کنم که او شهید شد، بعد از گذشت چند روز به یاد روزهایی افتادم که محمدامین از من می‌کرد: مامان! دعا کن من . از اینکه می‌دیدم پسرم به آرزوی خود رسید خدا را شکر کردم و با خود گفتم مگر یک مادر جز اینکه فرزندش به آرزوی خود برسد خواسته دیگری دارد. 🌷پسرم به هم‌رزمانش گفته بود «الآن ديدم امشب عملياتي در پيش است و من و فرمانده شهيد مي‌شويم پ جنازه‌مان را هم نمي‌آورند.» بعد از آن مي‌گيرد و آماده شهادت مي‌شود. بعد از شروع عمليات سربازان سوري در جناحين آن‌ها بودند. از شدت آتش دشمن زمین‌گیر مي‌شوند و فرمانده‌شان مجروح مي‌شود، اما محمدامین برمي‌خيزد و مي‌كند و مي‌گويد «مگر ما شيعه علي بن ابيطالب نيستيم. شيعه علي ترسو نيست به پا خيزيد و برويد. من هستم.» 🌷بعد به سمت دشمن تيراندازي مي‌كند و با شجاعتش 160 نفر از آن مهلكه جان سالم به درمی‌برند. منتها خود محمدامین كنار كه به شهادت رسيده بود مي‌ماند و دو تير يكي به‌زانو و ديگري به پشتش مي‌خورد. هم‌رزمانش مي‌گفتند اول فكر كرديم كه تير به كتفش خورده و مي‌تواند بيايد. بنابراين برخي از رزمندگان در كانال مي‌مانند؛ اما ساعت از 9 شب گذشت جبهه النصره عكس شهيد محمدامین را در شبكه اورينت مي‌گذارد و همه متوجه مي‌شوند كه خواب او با شهادتش تعبير شده است... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🖌 #خاطرات ❣یکی از کارهایی که خیلی دوست داشتم #نماز_خواندن پشت سر آقا مهدی بود، ما حتی نماز صبح را هم #جماعت می خواندیم، اگر یک روز بدون من نماز می خواند #ناراحت میشدم و گله میکردم. ❣وقتی مهدی را نمیدیدم #مریض میشدم، قلبم درد می گرفت، سردرد می گرفتم، ولی وقتی میدیدمش خوب میشدم، این جور موقع ها می گفت: "فکر کنم مریضی هایت #احساسی هست" ❣زمانی که محمد هادی فرزندم بدنیا آمد، مهدی #غسل_شهادت انجام داد، می گفت دوست دارم بچه ام را با غسل شهادت #بغل بگیرم. ❣لحظه ای که صدای محمد هادی را موقع بدنیا آمدنش شنیدم تنها دعایی که بعد از #ظهور امام عصر (عج) کردم، دعا برای #شهادت آقا مهدی بود، نمی دانم چرا آن دعا را کردم، مهدی خیلی در کارهای مربوط به محمدهادی کمکم می کرد، مثل #پروانه دورم می چرخید. #شهید_مهدی_نوروزی🌷 #شیر_سامرا 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔰شهیدی که برای رفتنش به سوریه #نذر کرد لب به آب نزند❌ 🔸اهل نماز اول وقت و امر به معروف بود، با جذبه، خوشرو🙂 و کم حرف بود و در رشته های هاپکیدو و جودو و کونگ فو فعالیت داشت و #استاد هم بود، چندین بار مقام اول کشوری را بدست آورد. 🔹از ۲۱سالگی مشتاق دفاع از حرم و اعزام به سوریه بود، ولی بدلیل اینکه #تک_پسر بود و پدرش جانباز ۸ سال دفاع مقدس بود اعزامش نمیکردند🚫 بعد از ۳ سال تلاش، در سفرش به کربلا، با #توسل و مددگرفتن از امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) نذر کرده بود تا زمانی که پایش به حرم حضرت زینب (ع) نرسد #آب به لبانش نزند. 🔸نذرش هم قبول شد✅ فردای روزی که از کربلای برگشت پدرش او را همراه خود برای #آموزش به پادگان برد، بعد از یک ماه در تاریخ ۱۲دی ماه ۹٤🗓 ساعت ۱۱ ظهر تماس گرفتند که سریع به محل گفته شده برود، سریع #غسل_شهادت کرد و راه افتاد. 🔹سرانجام در۱۳ دی ماه ۹٤ به #سوریه اعزام شد. همیشه آرزو داشت روی شناسنامه اش مهر #شهادت🌷 بخورد که درتاریخ ۲۱دی ماه ۹۴به آرزویش رسید. #شهید_عباس_آبیاری🌷 #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#خاطرات_ماندگار 🔸یکی از کارهایی که خیلی دوست داشتم #نماز خواندن پشت سر آقا مهدی بود😍 ما حتی نمازصبح را هم #جماعت می خواندیم، اگر یک روز بدون من نماز می خواند ناراحت میشدم🙁 و گله میکردم. 🔹وقتی #مهدی را نمیدیدم مریض میشدم، قلبم درد💔 می گرفت، سردرد می گرفتم ولی وقتی میدیدمش #خوب میشدم، این جور موقع ها می گفت: "فکر کنم مریضی هایت #احساسی هست" 🔸زمانی که #محمدهادی فرزندم بدنیا آمد، مهدی #غسل_شهادت انجام داد، می گفت دوست دارم بچه ام را با غسل شهادت🌷 بغل بگیرم💞 🔹لحظه ای که #صدای محمدهادی را موقع بدنیا آمدنش شنیدم تنها دعایی که بعد از ظهور امام عصر(عج) کردم، دعا برای #شهادت آقا مهدی بود☺️ نمی دانم چرا آن دعا را کردم❗️ مهدی خیلی در کارهای مربوط به محمدهادی #کمکم می کرد، مثل پروانه دورم می چرخید💫 #شهید_مهدی_نوروزی #شیر_سامرا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 ✍ به روایت 🔰اردیبهشت بود که آمد. شب . شبی که آرزوی دیدن مرتضی برایم مستجاب شد😍. همه فامیل و دوست و آشنا رفتیم فرودگاه🛬 استقبالش. تمام یک ماهی که بود، روز و شب مهمان داشتیم.‌ همه می‌آمدند ببینند چه خبر است. 🔰دو سه سالی که تا سوریه بود، مرتضی دیگر آن مرتضای سابق نبود✘. رشد وجودی و را با تمام وجود حس می‌کردم. با ما هم که بود مدام دلشـ❤️ پیش نیروهایش بود. مدام با بچه‌هایش در تماس📞 بود. 🔰وقتی از آزادی می‌گفت به وضوح برق شادی توی چشم‌هایش😃 دیده می‌شد. چقدر ذوق می‌کرد وقتی می‌گفت: «مردم از خوشحالی و به نشانه تشکر، روی سر بچه‌های ما خشک می‌ریختند😅.» 🔰کوچک‌ترین اتفاقی کم‌صبرش می‌کرد؛ می‌شد، فلان نیرویش شهید🌷 می‌شد، فلان منطقه می‌کرد. مرتضی دیگر دلش با ما نبود🚫. هربار که می‌آمد، خستگی را به وضوح روی شانه‌هایش می‌کردم. 🔰مرتضی تا قبل از رفتنش به ، موهایش یک‌دست مشکی بود ولی از روزی که رفت، می‌دیدم دارند سفید می‌شوند. شهید 🕊که شد، 13 تار مویش سفید شده بود. 🔰بین خواب و بیداری حس کردم روی تپه‌ای ایستاده. داشت از سرما❄️ می‌لرزید و دندان‌هایش به هم می‌خورد😖. سرما به جان من هم افتاد. آن‌قدر سردم شده بود که از خواب پریدم🗯. بلافاصله به مرتضی پیام📲 دادم. به همان اسمی که توی گوشی‌ام برایش انتخاب کرده بودم: . جواب نداد. 🔰دلم طاقت نیاورد💔، زنگ زدم ‌ولی باز هم جواب نداد😥. دیگر خوابم نمی‌برد. جدای از سرما، هم بی‌خوابم کرده بود. دم اذان صبح بود که تماس☎️ گرفت. بی ‌سلام و احوال‌پرسی گفتم: «مرتضی! چرا این‌قدر لباس کم پوشیدی که بشه؟ نمی‌گی سرما می‌خوری؟» 🔰 مهربان جواب داد: «چی کار کنم ، عملیات بود. همین یک‌دست لباس تمیز بود که پوشیدم🙂.» فهمیدم واقعا سردش بوده. مثل همیشه،قبل ازعملیات کرده بود و با همان یک‌دست لباس 👕سردش شده بود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣0⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰برای ما عکس📸 میفرستاد. ما در مسیر بودیم که یک عکس فرستاد، به گفته‌ی دوستش حموم رفته و 🌷 کرده بود. 🔰در عکس، مثل حوله‌های به کمرش بسته و به شانه هم انداخته بود. و در پاسخ دوستی که میگفت: «دیگه !» گفت: برای اینکه مَحرَم بشی♥️ باید مُحرم بشی 🔰موقع سلمونی دوستش از پشت سر با گوشی📱 میگه آقای هریری كجا⁉️ میگه: 🔰ما تجربه‌ی دفاع مقدس رو هم که داشتیم، دیدیم که معمولا نزدیک شهادتشون🕊 که میشده سربسته یه کنایه هایی میگفتن... 🔰حسین جدا از اینکه علمی و نظامی بود، یک بالله بود... یعنی با تمام وجود💖 خدارو میشناخت و این خیلی مهمه... انشاءالله همتون به این مرحله برسید و بدونین که هم شهادت نیست❌ حضرت علی میفرماید ... " ♨️ پدر بزرگوار شهید هم، رنگی از غربت مادر داشت... ِوصیت كرده بود: میروم تا انتقام سیلی رو بگیرم😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻به نقل از همسر شهید: 🔹️اولویت شهید برای تربیت و سبک زندگی بچه هامون، برای دخترا و درس خوندنشون بود و برای احمد هم خیلی دوست داشت راه خودش رو ادامه بده و مثل خودش باشه. 🔹️ایشون روز عملیات که شهید میشن، قبلش میکنن و لباسهای نظامیشون رو هم اتو میکنن و میپوشن. به یکی از همرزم هاشون(دکترحیدری) میگن که کوله پشتیمو ۲ هفته بعد از مراسمم برسونید دست احمد. انگشتر،ساعت، تسبیح و لباسهای نظامی و قرآن و پلاکش توی کوله بود که رسید دست احمد. 🔹️ زمانی که بعد از شهادت، چمدون شهید رو آورده بودن، احمد گفت کسی به چمدون بابایی دست نزنه اینها مال منه، من ۵ سال دیگه میرم با این لباس ها میجنگم. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh