🌷شهید نظرزاده 🌷
💥روزهای دلتنگی دگر #باران نبارد ای کاش 🌨🌨 آری برای جان سپردن #دوری ات ڪافیست ... #شهید_عبدالمهدی_ک
1⃣5⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠غسل شهادت
🔰امسال حال عجیبی داشت. همه کارها و رفتارهایش متفاوت شده بود. #هرروز غسل شهادت🌷 میکرد. می گفت: تو شاهد باش که من هر روز #غسل_شهادت میکنم. به عشق رسیدن به شهادتـ🕊. #دائم_الوضو بود. زیارت عاشورا📖 میخواند و حدیث کسا!
🔰مدام با خودش #نوحه زمزمه میکرد. روضه میخواند، روضه حضرت زهرا(سلام الله علیها) و حضرت ابوالفضل(علیه السلام)! یک روز #عبدالمهدی به من گفت: همسرم💞 میخواهم حرفی بزنم، ولی باید به #قم برویم. گفتم: «چرا قم⁉️ این همه راه برای یک حرف. خب همین جا بگو.
🔰گفت: «نه❌ باید برویم قم.» خیلی ناراحت بود كه همراهیاش نكنم. به قم كه رسیدیم اول رفتیم #زیارت، بعد قرار شد فلان ساعت دم درب اصلی حرم🕌 همدیگر را ببینیم. بعد از قرارمان، مرا به #قبرستان شیخان قم برد.اول شروع کرد درمورد آخرت صحبت كند؛از اینكه دنیــ🌎ـا زودگذر است، اینكه اگر آدم عمر نوح هم داشته باشد، #آخرش باید راهی آن دنیا شود.
🔰من فقط گوش می کردم و تعجب کرده بودم😟 از حرف هایی که میزد. حرفش به قبرستان شیخان و #علمای_مدفون در آنجا كه رسید، گفت: همسرم من در این قبرستان دو #حاجت_مهم گرفتهام. الان هم آمدم یک حاجت دیگرم را بگیرم. گفتم: «چه حاجتی❓» مکث کرد!
🔰گفتم: «من #همسرت هستم، باید بدانم. بگو😊» فکر کردم الان درمورد خانه🏡 و... میخواهد حرف بزند. دوباره پرسیدم: «چه #حاجتی دارید؟» گفت:« #شهادتم...!» گفتم: چرا شهادت⁉️ ان شاءالله سایهات سالیان سال بالای سرمان باشد..
🔰بعد از اینكه حاجتش را عنوان كرد، شروع كرد از #مصیبتهای حضرت زینب(سلام الله علهیا) برایم بگوید. گفت: «خودم را #نمیبخشم كه اینجا هستم😔 و #حرم_خانم مورد جسارت واقع شده است.» گفت: «سوریه خط مقدم كشور ماست، اگر ما برای دفاع👊 آنجا حاضر نشویم، #خون این همه شهید پایمال میشود.»
🔰این صحبت ها #دوماه قبل از شهادتش🌷 بود. من به او گفتم: «فکر بچههات ، فکر من را کردی⁉️ خودت میدانی تا الان چقدر از #سوریه شهید آوردند. آنجا امن نیست❌ » به من گفت: همه این حرفها را قبول دارم، ⚡️ولی روز قیامت چطور به #چشمان خانم حضرت زهرا(سلام الله علیها) نگاه کنم؟
🔰حضرت زینب(سلام الله علیها) #مظلوم است در سوریه. #همسرم تو نباید مثل زنان کوفی باشی🚫 که پشت مسلم را خالی کردند.» بعد گفت: میخواهم مثل #همسر_زهیر باشی و عاقبت بخیرم کنی✅ از من هم خواست اگر به شهادت رسید #زینبوار زندگی کنم. گفت: «اگر کربلا زنده شود، اجازه نمیدهی من در رکاب امام حسین(علیه السلام) باشم؟
🔰گفتم: «اگر #شهید شوی.» نگذاشت جملهام تمام شود، گفت: قرار نیست هركسی سوریه میرود شهید شود⭕️ یكی را میشناسم 15 بار رفته و سالم برگشته😊 خلاصه با هر دلیل و برهانی بود، #راضیام_کرد.
[راوی:همسرشهید]
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
وقتی #سلامت می ڪنم
دهانم #عطر_یاس🌸 میگیرد
در هر گوشه ی قلبمـ💖
هزار شاخه ی #نرگس می روید
آسمان دلم آفتــ☀️ـابی می شود
و بهــ🌺ـار طلوع میڪند ...
واین سپیده دمانِ پرتبرک
#هرروزِ من است.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾مراسم تشییع شهدا🌷 را خیلی مفصل آن شب تلویزیون📺 پخش کرد. وقتی پخش این مراسم از تلویزیون شروع شد من #
5⃣5⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
زهرا خانم تهرانی مقدم
#دانش_آموز
#حافظ_قرآن
🔰پررنگترین تصویر پدر در ذهن من💬 شیطنتها و #انرژی اوست. شبها معمولاً دیر به خانه میآمد و من هم پابهپای ساعت #بیدار میماندم تا از راه برسد. گاه ساعت از نیمهشب🌒 میگذشت که میرسید.
🔰از صبح سر کار بود، اما وقتی میآمد، انگار همۀ خستگیها و #دغدغههای کار را پشت در خانه🚪 میگذاشت. من همیشه فکر میکردم #پدرم دوشخصیت و دوجلد دارد؛ کسی که سر کار میرود و کسی که با #تمام_انرژی و قوا به خانه میآید.
🔰سر کار که بود، خسته و گرسنه😋 میشد. بیشتر وقتها پیتزا🍕 میخرید که بخورد، اما #هیچوقت دلش نمیآمد که به آن دست بزند. همانطور سالم و دستنخورده، میآوردش خانه🏡 و با ما غذای خانگی میخورد. پیتزا هم روزی #خواهرم میشد برای فردای مدرسه.
🔰از همانلحظهای که میآمد، #بازی ما شروع میشد. حتی لباسهایش را عوض نمیکرد❌ تا در را باز میکرد، در خانه چشم میگرداند👀 دنبال من که به رسم همیشه، با او #قایم_موشک بازی میکردم😅
🔰جاهای خیلی سختی هم قایم میشدم و بازیمان، یکبازی #واقعی بود که باید واقعاً دنبالم میگشت👌 همیشه در همهچیز #من برایش اول بودم. همیشه میگفت: "اول زهرا" بعد بقیه☺️
🔰همکارهای #بابا که همیشه با او بودند👥 میآمدند. تا پدر حاضر شود، من پیش آنها میرفتم و کلی با هم #بازی میکردیم. حتی به پارک میرفتیم و #هرروز صبـ☀️ـح، کلی به من خوش میگذشت.
🔰هرروز هم برایم یکجایزه🎁 میآوردند. #استثنا هم نداشت🚫 همیشۀ همیشه. آقای نواب صدایم میکرد #زهرای_آبالو، یعنی خوابالو😅 بعد، پدر که آماده شده بود، میآمد و من را به #مهدکودک میبرد و خودش با آنها به سر کار میرفت.
🔰 #آقا که آمدند، خانه خیلی شلوغ👥👥 بود. خیلی. من از آنهمه جمعیت ترسیده بودم😰 نمیدانم چرا خیلی بههمریخته بودم. #میترسیدم که جلو بروم و آقا را از نزدیک ببینم. مادر خیلی دوست داشتند که آقا را ببینم. #آرامم کردند و من را جلو آوردند😍 آنقدر کوچک و دستپاچه بودم که منی که از اولینسالهای زندگیام #چادر به سر داشتم، بیحجاب رفتم پیش آقا. ایشان مهربانانه💖 من را روی پایشان نشاندند.
🔰چندینماه📆 از آندیدار گذشت. یکروز #آقا خواسته بودند ما را در دیداری خصوصی👌 ببینند. وقتی با #چادر پیششان رفتم، خندیدند و گفتند: «زهراخانم! چادر پوشیدهای! یادت هست آنروز #کوچک بودی بدون روسری آمدی⁉️» زبانم بند آمد.
🔰فکـ💭ـرش را هم نمیکردم که #رهبر انقلاب، با آنهمه دغدغه و #مسائل_کلان، من، دختربچۀ پنجسالۀ سادهای را #یادشان مانده باشد.
#دختر_شهید
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم 📖توی ب
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم
📖فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب #هرروز خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه💍 ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود، انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد.
📖تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب👥 ماندیم. پرسید: گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: من هم خیلی گرسنه ام😋 به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات.
📖گفت: بفرما. بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود. حس، میکردم صدتا چشم نگاهم میکند👀
از این سخت تر، روبرویم #اولین مرد نامحرمی، نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید.
📖آب گوجه در امده بود. اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم. ایوب پرسید
نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا گفت: مگر گرسنه نبودی؟؟😳
-اره ولی نمیتونم🙁
📖ظرفم را برداشت
حیف است حاج خانم، پولش را دادیم.
از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین #مسجد را میگرفت. گفت: اگر مسجد را پیدا نکنم، همینجا می ایستم به نماز📿
📖اطراف را نگاه کردم
-اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد. گفتم: زشت است مردم تماشایمان میکنند. نگاهم کرد
این #خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه "دستور خدا" را انجام بدهی خجالت میکشی⁉️
📖اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت:
-نامحرمید و #گناه دارد
اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه #محرمیت بخوانید؟؟"
📖او را میشناختیم. او هم ما و اقاجون را میشناخت. همانجا محرم شدیم💞 یک جعبه شیرینی🍩 ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
-خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم:
-مامان!....ما......رفتیم .... موقتا #محرم_شدیم ....🙊
دست مامان تو هوا خشک شد
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
•|♥|•
#بانــــو
#دشمن هرروز از یک رنگی میترسد️
•⇜یک روز ازلباس سبز #سپاه
•⇜️یک روز ازلباس خاکی بسیج ✌️🏻
•⇜️یک روزاز سرخی خون شهیـ❣ـد
💢ولی #هرروز
از سیاهی #چــادر تـــو می ترسد😍
#بانو اسلحه ات را زمین نگـ✘ـذار
#حجاب_فاطمی
#حجاب🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چیزی درونم مرده انگاری
#دلم تنگ است
روی سرم می ریزد آواری
دلم تنگـ💔 است
بعد از تو بیزارم ازین
#شبهای غرق اشک😭
#هرروز در کابوس بیداری
دلم تنگ است😔
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تلنگرانه💥
💠آیت الله جاودان مےفرمـودنـد:
⇜اگه کسی در جنگ #شهید بشه
یکبار☝️ شهید شده
💥اما
⇜کسی اگه
با #هوای_نفس خودش بجنگه
#هرروز شهید میشه🕊
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم
📖فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب #هرروز خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه💍 ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود، انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد.
📖تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب👥 ماندیم. پرسید: گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: من هم خیلی گرسنه ام😋 به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات.
📖گفت: بفرما. بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود. حس، میکردم صدتا چشم نگاهم میکند👀
از این سخت تر، روبرویم #اولین مرد نامحرمی، نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید.
📖آب گوجه در امده بود. اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم. ایوب پرسید
نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا گفت: مگر گرسنه نبودی؟؟😳
-اره ولی نمیتونم🙁
📖ظرفم را برداشت
حیف است حاج خانم، پولش را دادیم.
از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین #مسجد را میگرفت. گفت: اگر مسجد را پیدا نکنم، همینجا می ایستم به نماز📿
📖اطراف را نگاه کردم
-اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد. گفتم: زشت است مردم تماشایمان میکنند. نگاهم کرد
این #خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه "دستور خدا" را انجام بدهی خجالت میکشی⁉️
📖اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت:
-نامحرمید و #گناه دارد
اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه #محرمیت بخوانید؟؟"
📖او را میشناختیم. او هم ما و اقاجون را میشناخت. همانجا محرم شدیم💞 یک جعبه شیرینی🍩 ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
-خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم:
-مامان!....ما......رفتیم .... موقتا #محرم_شدیم ....🙊
دست مامان تو هوا خشک شد
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh