eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
6⃣2⃣2⃣ 🌷 🌷شب بود. داخل سنگر نشسته بوديم در زير روشنايى نور چراغ قوه🔦، دعا مى خوانديم. غذاى مختصرى كه توزيع شده بود را بين بچه ها تقسيم كرد و دست آخر، غذاى خودش را هم پيش من گذاشت! 🌷وقتى را جويا شدم گفت: «امشب، شب زندگى من است😟 و فردا به شهادت 🕊خواهم رسيد». و پس از مكثى كوتاه ادامه داد: «من از چند درخواست كردم: يكى اين كه با شهيد شوم؛ دوم اينكه تنها با كشته شوم و سوم اينكه در آفتاب ☀️بماند.» 🌷صبح عمليات، ما متوجه غيبتش شد. وقتى او را يافت كه لحظات زندگى اش را مى گذراند....😔 🌷....درگيرى با ادامه داشت و انتقال🚑 شهدا به عقب امكان پذير نبود بنابراين او روز زير آفتاب داغ باقى ماند و هم محقق شد.🌾 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣5⃣3⃣ 🌷 💠درخواست شهید مدافع حرم از پدرش در آستانه دومین سالگرد شهادت 🔰شهید مدافع حرم در آستانه دومین سالگرد شهادتش🌷، درخواستی از کرد که مورد اجابت قرار گرفت. 🔰به گزارش خبرگزاری 🎤فارس مازندران، دلاورمردان لشکر همیشه‌پیروز✌️ و قهرمان 25 کربلا در 14 فروردین‌ماه 1395 طی اعزامی مجدد به در منطقه  مستقر شده و به مبارزه با تکفیری‌ها👊 پرداختند. 🔰این کاروان در روز 21 فروردین‌ماه 95 محمدتقی سالخورده🌷، حسین بوّاس و سیدسجاد خلیلی را تقدیم (س) کرد. 🔰همچنین در 17 اردیبهشت‌ماه 95 طی جنگی نابرابر و ساعت‌ها⏰ مقاومت جانانه، توانست حدود 700 کشته و زخمی را روی دست بگذارد و در این میان شهیدان🕊 محمد بلباسی، علی جمشیدی، رضا حاجی‌زاده، حسن رجایی‌فر، سیدرضا طاهر، سیدجواد اسدی، سعید کمالی، محمود رادمهر، علیرضا بریری، علی عابدینی، حسین مشتاقی، رحیم کابلی، یدالله قنبری به رسیدند🌷. 🔰در آستانه سالروز شهادت شهدای خان‌طومان، یکی از بستگان شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده در خصوص تدارک مراسم یادواره این شهید، چنین می‌گوید: جمعی از فعالان را برای برگزاری مراسم یادواره 🔸شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده🔸 گرد هم آوردیم تا طی برنامه‌ریزی منظم بتوانیم مراسمی در خور این شهید و شهدای مدافع حرم در برگزار کنیم. 🔰تمام تصمیمات و زمان‌بندی مورد نظر برای هماهنگی حضور سخنران 🎤و مداح انجام شد و وظایف محوله اعضای ستاد برگزاری نیز مشخص شده بود👌. 🔰در خلال زمینه‌سازی و اجرای برخی پیش‌برنامه‌ها، سالخورده طی تماسی📞 خواست از برگزاری مراسم یادواره صرف نظر کنیم📛. 🔰در حالی که از حرف او حیرت‌زده😦 بودیم، این تصمیم را جویا شدیم، که او گفت: باید حضوری شما را ببینم 👥تا موضوع را توضیح دهم. 🔰وقتی خدمت بزرگوار شهید رسیدیم، او را بغض‌آلود😢 و در حالی که اشک گرد حلقه زده بود، دیدیم، در آغوشش گرفتیم و ماجرا را از او پرسیدیم⁉️. 🔰پدر شهید پاسخ داد: را شب گذشته در عالم رؤیا دیدم که به من گفت مراسم سالگردم را اجرا نکنید⛔️، هزینه این برنامه را به روستای  بدهید تا خرج نیازمندان شود. 🔰آرامش و خیالِ راحت پدر و مادر شهید🌷 برای ما از هر چیزی مهم‌تر بود👌 و بدون شک به این خواسته تمکین و مراسم را کردیم؛ یقیناً روح شهید هم با این اقدام ما شاد خواهد شد😊. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
25 آيا خودشان، خودشان را به وجود آورده اند يا ديگري آنها را به وجود آورده است؟ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣1⃣6⃣ 🌷 🔰اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر🏕 فرماندهی ، خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نمی خواهی⁉️ گفتم : تا ببینم کی باشه😊! 🔰گفت : ، گفتم این محمد آقا کی هست❓لبخندی زد و گفت : هستم☺️.نگاهی به او کردم👀 و گفتم : چیکار بلدی؟گفت: بعضی وقت ها می خونم🎤. گفتم اشکالی نداره ، بخون! 🔰همانجا نشست و کمی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود👌. اشعاری در مورد (سلام الله علیها) خواند. 🔰 حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی از گردان قبلی خارج شده.کمی که با او صحبت کردم👥 فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است✔️. 🔰گفتم : به یک تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی📞 خودم باشی! قبول کرد و به ما ملحق شد.مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم بین بقیه نیروها. 🔰گفتم : باشه اما باید دسته شوی. قبول کرد✅. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.بچه ها خیلی دوستش داشتند💞. همیشه تعدادی از نیروها اطراف بودند. 🔰چند روز بعد گفتم محمـــد باید گروهان شوی. قبول نمی کرد❌، با اسرار به من گفت: به شرطی که تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!با تعجب گفتم: چطــور🤔؟ 🔰با خنده گفت😅: جان آقای مسجدی ! قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. محمد خیلی خوب بود👌. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید گروهان بشی. 🔰رفت یکی از دوستان را کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری😐!کمی فکر کرد💭 و گفت : قبول می کنم ، اما با همان قبلی! 🔰گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری⁉️ اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی ؟اصرار می کرد که نگوید. من هم می کردم که باید بگویی کجا می روی.بالأخره گفت. 🔰حاجی تا زنده هستم به کسی نگو🚫، من سه شنبه ها از این جا می رم و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.با تعجب نگاهش می کردم😧. چیزی نگفتم. 🔰 بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری تا را می رود و بعد از خواندنن نماز📿 امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گرد.یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب🌘 برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.سرش به شیشه بود. مشغول خواندن بود. قطرات اشک😭 از چشمانش جااری بود. 🔰در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار ماشین🚕 عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم را خواندم و سریع برگشتم! ✍به روایت از همرزم شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣0⃣8⃣ 🌷 💠زیارت عاشورا حلال مشکلات 🔸یکی از سربازان می گفت: «در سالن تربیت بدنی🏓 سپاه نشسته بودیم. سید وارد شد، احساس کردیم خیلی خوشحال😃 است. بچه ها خوشحالی را پرسیدند، گفت: 🔹«مشکلی داشتم. بنده خدایی به من گفت کنم و "سه روز زیارت عاشورا" بخوانم تا ان شاءالله حل شود. من هم این کار را انجام دادم. حالا مشکلم حل شده✅.» 🔸من با خودم فکر کردم💭، چرا سید این حرف را در جمع بچه ها گفت⁉️ به هر حال آدم می کند و اگر قبول واقع شد، آن را انجام می دهد.مدتی گذشت، این ماجرا را فراموش کردم🗯. 🔹تا اینکه در یکی از روزها نوجوانان به پایان رسید. سید یکی از بچه های شرکت کننده را به من سپرد تا او را به اتوبوس های🚎 گرگان برسانم. او را به که مسیر اتوبوس های گرگان بود رساندم. ⚡️اما هر چه منتظر ماندیم از خبری نشد. 🔸خیلی دیر شده بود، یک لحظه به یاد های سید در سالن تربیت بدنی افتادم. همان لحظه نذر کردم بخوانم، چند دقیقه⏰ نشد که یک اتوبوس آمد و آن نوجوان را سوار اتوبوس کردم. آنجا فهمیدم که چه بود. 🔹او به ما یاد داد تا در مقابل مشکلات به اهل بیت فراموشمان نشود❌، به خصوص . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣8⃣8⃣ 🌷 💠شهیدی که امیرالمومنین (ع) به او فرمودند: 🔰شهید ربیع قصیر اهل و از شهدای جنگ سی و سه روزه حزب الله🌷 است. مادر همسر شهید ربیع قصیر نقل می کنند که: در که زنده بود و در جبهه بود به همرزم های👥 خود گفت: من امشب🌙 کار ها را انجام می دهم و شام🍲درست می کنم. از او کارش را پرسیدند ولی گفت: الان نمی گویم❌ 🔰همه شام خوردند ولی خودش نخورد🚫 ظرف ها شست و بعد علت کارش را . گفت: من امروز خواب (ع) را دیدم که به من فرمودند: ربیع!عجل... ربیع ؛ امروز تو می شوی🕊 🔰بشتاب، درهای بهشت به روی تو باز می شود و درهای آسمان به روی باز می شوند و نعمت های بهشتی💫 در انتظار توست. ربیع بعد از شام کرد و نمازش📿 را خواند و رفت و دیگر 😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یادی کنیم از پرستار جبهه مقاومت سوریه، ❣ 💠چشمان شیدایی 🌷در بین بچه‌های رزمنده، خصوصاً رزمنده‌های لبنان اصطلاح «چشم شیدایی» معروف است. یعنی کسی که چشم‌هایش داد می‌زنند خواهد شد! علی الهادی چشم‌هایی داشت. 🌷من او را تا وقتی که به دفتر حزب‌الله در بیروت آمد، نمی‌شناختم. یک روز نوجوانی کم سن و سال به دفتر آمد و گفت: می‌خواهد به اعزام شود. من مسئولیتی در دفتر نداشتم. به عنوان یک فرد علاقه‌مند به کار‌های با بچه‌های حزب‌الله همکاری می‌کردم. ولی وقتی دیدم یک نوجوان با ظاهری به‌اصطلاح امروزی می‌خواهد به سوریه برود، شدم. 🌷جلو رفتم و نگاهی به قد و هیکلش انداختم. بود و چهره‌ای جذاب داشت. توی دلم گفتم پسر جان تو نمی‌توانی از چنین جنگی بربیایی. همین را به زبان آوردم و تصمیمش برای مدافع حرم شدن را پرسیدم. 🌷سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. برای یک آن چشم در چشم شدیم و از نگاهش . من از چشم‌های شنیده بودم و حالا نمونه بارزی از این چشم‌ها را رو‌به‌رویم می‌دیدم. چشم‌های علی الهادی داد می‌زدند که خواهد شد. شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣5⃣9⃣ 🌷 💠شهدا را آوردیم ✍ به نقل از خواهر شهید 🌷دفعه اولی که حسین به سوریه رفت خیلی برای ما گذشت، نه تنها روزشماری می کردیم برای بلکه ثانیه هارو هم می شمردیم تا برگرده. یک روز تماس گرفت و گفت: سه شنبه شب بر می گرده، بی نهایت شدیم. 🌷از ساعت ده شب در فرودگاه امام خمینی رحمت الله علیه با یک سبد گل بزرگ برگشت ایشون بودیم که تقریبا برای ساعت سه هواپیماش رو زمین نشست. تموم مدت پشت شیشه های سالن پرواز می خوندیم و ذکر می گفتیم تا از روی پله ها دیدیمش. 🌷شاد و خوشحال به سمتش رفتیم تا از گیت بیرون اومد تا مارو با اون سبد گل بزرگ دید با که در چشماش و صداش نمایان بود گفت: تورو خدا برید اونطرف و گل رو مخفی کنید. ماهم اطاعت کردیم و خودمون رو از گیت دور کردیم 🌷وقتی اومد بیرون و ازش رو جویا شدیم با حال عجیبی گفت: تو این پرواز آوردیم، تازه خیلی از ابدان شهدا در منطقه ، می ترسم پدر و مادر یکی از شهدا این دسته گل ها رو ببینه و آه بکشه. 🌷تموم راه برگشت از فرودگاه رو با چشم طی کردیم تا رسیدیم به منزل. تا نماز صبح نشست و از خاطرات حلب گفت و ما کردیم. بخاطر همین اتفاقات بار دوم که از سوریه برگشت اومد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣2⃣0⃣1⃣ 🌷 💠حضور 🔰يادم افتاد روي تابلویي نوشته بود: «رفاقت و ارتباط با دو طرفه💞 است. اگر شما با آنها باشي آنها نيز خواهند بود.» اين جمله خيلي حرف ها داشت. 🔰 1388 بود. براي تكميل اطلاعات كتاب، راهي گيلان غرب شديم. در راه به شهر رسيديم. موقع غروب بود🏜 و خيلي خسته بودم. از صبح رانندگي🚗 و... هيچ هتل يا مهمان پذيري در شهر پيدا نكرديم😓 🔰در دلم گفتم: ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان موقع صداي اذان مغرب🔊 آمد. با خودم گفتم: اگر اينجا بود حتماً براي نماز به مسجد🕌 ميرفت. ما هم راهي شديم. 🔰نماز جماعت👥 را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدوداً پنجاه سال جلو آمد و با ادب كرد. ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد⁉️ باتعجب گفتم: بله، چطور مگه😦 گفت: از ماشين🚗 شما فهميدم. 🔰بعد ادامه داد: منزل ما🏡 نزديك است. همه چيز هم آماده است. تشريف مي آوريد⁉️ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم. ايشان گفت: را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد. 🔰نميخواستم قبول كنم❌ مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي از مسئولين اينجا هستند، حرفشان را قبول كن✅ آنقدر خسته بودم كه كردم. با هم حرکت کرديم. شام مفصل🍲 بهترين پذيرايي و... انجام شد. ، بعد از صبحانه مشغول خداحافظي شديم. 🔰آقاي محمدي گفت: ميتوانم حضورتان را در اين شهر بپرسم؟! گفتم: براي تكميل يك شهيد🌷 راهي گيلان غرب هستيم. با تعجب گفت: من بچه گيلان غرب هستم😧 كدام ؟! 🔰گفتم: او را نمي شناسيد، از آمده بود، بعد عكسي📸 را از داخل كيف در آوردم و نشانش دادم. با تعجب نگاه كرد وگفت: اين كه است!!! من و پدرم نيروي شهيد هادي🌷 بوديم. توي ها، توي شناسايي ها با هم بوديم. در سال اول جنگ! 🔰مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم😦 نميدانستم چه بگويم، گلويم را گرفت😢 ديشب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شد. ما هم كه از دوستان اوست! آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را خوانديم، ... . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍁 ⏳عمریست شب🌔 و روزم را به عشق💞 گذرانده ام... و همیشه این بوده و هست که با شهادت به بالاترین درجه ی میرسم... 🌿خیلی کردم که خودم را به این مقام برسانم اما نمی دانم که چقدر توانسته ام باشم... 🍃چشم امیدم فقط به کرم خدا و اهلبیت است و بس امید دارم این رو سیاه پرگناه را هم کنند و به این بنده ی بدِ پرخطا نظری از سر رحمت بنمایند... 🌿که اگر این چنین شد؛ الحمدالله رب العالمین...اگر روزی خبر این بنده حقیر سرا پا تقصیر را شنیدید؛ آن را جز کریمی و رحیمی خدا ندانید...اوست که رو چون مرا هم می بخشد و مرا می کند... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh