eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
5⃣5⃣2⃣ 🌷 ❤️🕊 🌷 هیچ وقت به این فکر نمی‌کرد که💭 مثلا اگر در فلان محله کار کند ممکن است بازدهی خوبی نداشته باشد. 🌷مصطفی محله‌ای پرت و دورافتاده را در شهریار برای کار فرهنگی انتخاب کرده بود. وقتی در جمع خانم‌ها یا در جمع‌های خانوادگی این موضوع را مطرح می‌کردم، همه تعجب😦 می‌کردند  🌷و می‌گفتند آنجا که واقعا امیدی به نتیجه گیری نیست! 🚫حتی می‌گفتند کسی از بچه‌های آن محل ندارد.  🌷دو سال و نیم بود که مصطفی حضور کمتری در آن منطقه داشت. در این مدت وقتی مادران آن بچه‌ها را می‌دیدم ,از کارهای مصطفی می‌کردند و می‌گفتند که ممنونِ زحمات او هستند☺️. 🌷می‌گفتند :اگر او نبود، معلوم نبود که آینده بچه‌های محل چه می‌شد📛. می‌گفتند مدیون آقا مصطفی هستند که بچه‌های‌شان را# بسیجی کرده است.  🌷وقتی این حرف‌ها را به مصطفی منتقل می‌کردم می‌شد و می‌گفت که همه اینها بوده است. 🌷می‌گفت: اگر خدا می‌خواست می‌توانست حرف‌ها و کارهایش را کند. دیدگاه او به کار فرهنگی اینطور بود.👌 🎤راوی 🌿همسر شهید مدافع حرم    شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6⃣6⃣2⃣ 🌷 🌷به گوش من رسونده بودند که لب تشنه در حسینی شهید شده، موقعی که مجروح شده بود، داشت ازش می رفت، درخواست آب کرد، ولی همرزمانش مانع🚫 شدند و بهش گفتند که اگه بهت بدیم، تو سریع جون میدی و فعلا آب واسه جسمت خوب نیست، لذا بهش ندادند😞 🌷 و سجاد لحظات بعد به 🕊رسید. وقتی این موضوع رو شنیدم خیلی شدم،😔 همش به خودم می گفتم که پسرم لب شهید شده و کاش بهش آب می دادند.😭 🌷 دیدم که تو یک مکان بزرگی هستم و یک کوه در مقابل منه،سجاد من بالای کوه⛰ افتاده بود و منم داشتم می رفتم سمتش که بهش 💧بدم تا یه کم رفتم جلو دیدم که یک خانم چادری با عصا داره میره سمتش😭😭 (س) بود 🌷 ایستادم و نگاه کردم دیدم سر سجاد رو گذاشت رو و داره به سجاد آب میده.من خواستم برم پیشش ازش کنم که یه وقت دیدم واسم دست تکون داد👋 که برگردم 🌷 (منظورش این بود که بچه ات رو کردم و نگران نباش و برگرد) از وقتی که این رو دیدم، خیالم راحت شده که سجاد من شده است..‌😔 🗣راوی: مادر شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣7⃣ 💠 جناب سرهنگ 🔸اسمش بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم . دو سالی می شد که شده بود و با ما تو یک بود. 🔹بنده ی خدا چند بار افتاده بود به که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.😂😂 🔸تا اینکه یک روز در باز شد و یک گله مسلح ریختند تو آسایشگاه و نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش بود، گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»😧😧 🔹حرف زیادی نباشه! ببرید این (مسخره) را! 🔸تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.😔😔 🔹چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی شده بود و پس از هزار و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر . چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و برگشت!😂😂 که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!😳😳 ــ دست و پایش را شکسته بودند؟         ــ فَکَش را هم پایین آورده بودند؟         _ جای سالم در بدنش بود؟         ــ اصلاً زنده بود؟! 🔸خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه کنم.»  فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی شد!😉 --آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه . جاش خوب و راحته.😄😄 🔹می خوره و می خوابه و انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که است. و بعد از آن، کلی گرفته اند و بهش می رسند.😁😁 یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔺وارد خانـه که شـد دید لامپ💡 را عـوض کرده‌ام،خوشحال شد و کلی #تشـکر کـردکه دیـگر دارم مـرد😎 می‌شـوم و از ایـن حرف‌ها.. ⚡️اما وقتـی گفتـم که آن را از تعاونی دادگستری آورده‌اند،از ناراحتی صورتش سـرخ شـد😡 🔻بعد هم چـراغ را خاموش کـرد و گفت: شما فکـر می‌کنیـد #پدرتـان بعـد از انقـلاب با قبـل از انقلاب تفاوت کرده است که گفته‌ایـد برایتـان لامپ بیاورنـد؟ ‌ راوی: #فرزند_شهید_بهشتی @shahidNazarzadeh
1⃣7⃣4⃣ 🌷 🔰سال 1367 بود که یا همان هادی به دنیا آمد.او در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد👶. وقتی تقویم🗓 را که می بینند درست مصادف است با (علیه السلام ) بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند. 🔰عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی (علیه السلام) شد💞 و در این راه و در شهر امام هادی (علیه السلام) یعنی به شهادت🌷 رسید. 🔰خانواده‌ هادی می گویند : اذیتی برای ما نداشت🚫. آنچه می خواست را خودش به دست می آورد. از همان کودکی روی پای خودش بود👌. بار آمد و این، در آینده زندگی او خیلی تأثیر داشت. 🔰هادی از اول یک جور دیگری بود. حال و هوا و خواسته‌هایش مثل هم‌ سن و سالش نبود❌. دغدغه‌مندتر و جهادی‌تر✊ از جوانان دیگر بود. او ویژگی های خاصی داشت : 🔰همیشه بود. مداحی می کرد🎤. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت. او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد🙁.   🔰وقتی که شخصی از زحمات او می کرد، می گفت: را خدا آزاد کرد✌️، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره و همه کارها برای خداست. 🔰هادی علاقه ی زیادی به شهید  داشت و همیشه جلوی موتورش🏍 یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت👌.ودر ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود. 🔰از خصوصیات بارز هادی به نیازمندان چه در ایران🇮🇷 و چه در بوده است که این از اظهارات بعضی نیازمندان بعد از شهادتش🌷 روشن شد.   🔰انرژی‌اش را وقف و کار فرهنگی و کرده بود و بیشتر وقتش در مسجد محله 🕌و پایگاه  در کنار دوست صمیمی و استادش زنده یاد همسفر شهدا مصطفوی و انجام کارهای فرهنگی می گذشت. 🔰پس از پرواز ناگهانی سید علیرضا در تابستان🌳 سال 88 هادی آرام و قرار نداشت و بسیار غمگین بود😔. زیرا نزدیکترین خود را در مسجد از دست داده بود. 🔰سال بعد از عروج🕊 آقا سید علیرضا همه ی دوستان را جمع کرد و تلاش نمود تا کتاب📗 خاطرات سیدعلیرضا چاپ شود. او همه ی کارها را انجام می داد اما می گفت: راضی نیستم از من به میان آید🚫. 🔰هادی بعد از ، چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی علمیه شد.زیرا راهی جز طلبگی در پاسخگوی غوغای درون هادی نبود❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣7⃣4⃣ 🌷 🔹زمان جنگ وقتی نیروی زمینی بود، چند ماه خونه نیومده بود🚫،یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در🚪 دو نفر بودند. 🔸یکیشون گفت: منزل جناب همین جاست؟،دلم هری ریخت😥، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده 🔹گفت : جناب براتون پیغام فرستاده📩 و بعد یه پاکتی بهم داد💌،اومدم توی حیاط و پاکت رو بازکردم 🔸هنوز فکر می کردم خبر را برایم آوردند، آن را باز کردم ،یه نامه📜 توش بود با یه عقیق💍 🔹در آن نامه نوشته بود📝: "برای از زحمت های تو، دعات می کنم"، از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شد☺️. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یک شب🌙 به جایش پست دادم و فردا آن روز کلی از من #تشکر کرد. فردا شب بعد از پست خودم نوبت #شهید_مشتاقی بود.حسابی خسته بودم و رفتم حسین را صدا کردم، گفتم برو برادر، #پست بعدی نوبت شماست. بلند شد و با همان شوخ طبعی و حالت طلب کارانه گفت:خب امشب را هم به جای من پست می دادی آقا میثم!😅 #شهید_حسین_مشتاقی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌾تو شلوغيِ ديدم زني با عباي عربي روبروي 🕌 با لهجه و كلام عربي با ارباب سخن ميگويد. 🌾عربي را مي‌فهميدم؛ زنِ عرب می‌گفت: آبرويم را نبر، به سختي زيارت از شوهرم گرفته ام... بچه هايم را گم كرده‌ام😢 ... اگر با بچه ها به خانه برنگردم شوهرم مرا . 🌾گريه مي كرد 😭و با سوزِ نجوايش اطرافيان هم گريه مي‌كردند.كم كم لحن صحبتش تند شد😨: توخودت داشتي. جان ات كاري بكن. چند ساعت ⌚️است گم كرده‌ام بچه‌هايم را. 🌾 كمي به من برخورد كه چرا اين‌طور دارد با (ع) حرف می‌زند.ناگهان دو كودك از پشت سر را گرفتند. يُمّا مي‌كردند. زن متعجب شد😧... 🌾با خود گفتم لابد بايد الان از ارباب كند.بچه هايش را به او دادند، اما بي خيالِ از بچه هاي تازه پيداشده دوباره روبرويِ ايستاد.. 🌾شدت گريه اش بيشتر شد😭😭!! همه تعجب كرده بوديم!رفتم جلو و گفتم: خانم چرا هنوز گريه ميكني⁉️ خدا را شاكر باش! 🌾 زن با گريه ي عجيبي گفت: من از صاحب اين حرم را كه لال مادرزاد بودند خواسته ام، اما نه تنها بچه هايم را دادند، بلكه بچه هايم را هم امضا كردند.😔😭 اللهم الرزقنا زیارت الحسین (ع) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اینکه برای ک همسرتون میکشه ازش میکنید خیلی خوبه...اما تشکر فقط نباشه گاهی به پاس تشکر او را به ابمیوه خوردن یا رستوران دعوت کنید. گاهی برایش دسته گل وحتی یک بخرید خاطره: حمید شبهای جمعه میرفت؛ چندین بار به من میگفت ولی چون میکشیدم نمیرفتم این بار حرفش را نکردم. فردای ان روز بعد از کلاس حمید طبق معمول با دنبالم اومده بود ولی این بار با 🌹 پرسیدم به چه مناسبت گرفتی گفت این قابلتو نداره ولی از اونجا که قبول کردی بیای هیئت این دسته گل رو برای برات گرفتم... ✍ همسر شهید 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
راوی:دوست شهید🌷 🔸چندباری با ماشین پدرم🚙 به محمدرضا #رانندگی یاد دادم. یکبار موقع خداحافظی👋 مرا بوسید و #تشکر کرد. 🔸آن روز به من گفت اگر من #شهیدشدم امروز را به خاطر بیاور💭 #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اینکه برای #زحماتی ک همسرتون💞 میکشه ازش #تشکر میکنید خیلی خوبه... 💥اما تشکر فقط #زبانی نباشه❌ گاهی به پاس تشکر او را به ابمیوه خوردن یا #رستوران دعوت کنید. گاهی برایش دسته گل💐 وحتی یک شاخه گل🌹 بخرید. #خاطره📝 🔰حمید شبهای جمعه #هیئت میرفت چندین بار به من میگفت؛ ولی چون #خجالت میکشیدم☺️ نمیرفتم این بار حرفش را #رد نکردم. 🔰فردای آن روز بعد از کلاس #حمید طبق معمول با موتور دنبالم اومده بود ولی این بار با #دسته_گل💐 قشنگ 🔰پرسیدم، به چه مناسبت گرفتی⁉️ گفت این #گلها قابلتو نداره ولی از اونجا که قبول کردی بیای هیئت این دسته گل رو برای #تشکر برات گرفتم. ✍راوی: همسر شهید #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣6⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰قبل از اعزام قرار بود انجام دهند ولی زمانی که می‌روند عملیات را ملغی می‌کند⛔️ می‌گویند به صلاح نیست این عملیات انجام شود و رزمندگان و خیلی ناراحت😔 می‌شوند. 🔰حاج‌قاسم قبول نمی‌کند❌ و رزمندگان از طرفی ناراحت بودند چرا حرم (س) خلوت است و اگر شهرهای شیعه‌نشین آزاد بودند الان حرم🕌 آن‌قدر خلوت نبود. 🔰شب🌙 می‌خوابند و یکی از بچه‌ها با لب خندان می‌گوید عملیات می‌کنیم وپیروز می‌شویم✌️گروهی با صحبت می‌کنند و می‌گویند به یاری خدا اگر شما رخصت بدهید ما عملیات می‌کنیم✊ و می‌شویم. موفق نمی‌شوند🚫 رضایت بگیرند. 🔰جلسات متعدد با حاجی می‌گذارند و در یکی از جلسات رجزخوانی می‌کند. از طرفی مردم👥 این دو شهر خبردار شده بودند که قرار است سربازان امام زمان✨ شما را آزاد کنند و چشم‌انتظار بودند. در آخر با فراوان، حاج‌قاسم می‌شود 🔰صبح عملیات انجام می‌شود✅ و دو شهر را آزاد می‌کنند😃 همان شب آقاعارف به ما زنگ زد☎️ و از ما تشکر ‌کرد. خیلی از ما کرد که این موقعیت را به وجود آوردیم تا او این کار را بکند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣8⃣0⃣1⃣ ‌🌷 💠نجابت و حیای شهید 🔰دوستم گفت: سمیه، اون برادر👤 رو می‌بینی؟ اسمش س. می‌ره ی بسیج برادران. بگو این رو بگذاره تو ماشین🚙 🔰نگاه کردم. کنار پیاده رو زیر درخت🌳 بید مجنون ایستاده بودی☺️ آمدم جلو و گفتم: آقای صدرزاده، می‌شه این در🚪 رو بگذارین داخل وانت⁉️ ‌بی هیچ حرفی به کمک در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت. 🔰یادم نیست کردم یانه. وانت راه افتاد و من هم. بعدها بود که فهمیدم💭 عادت مرا تو هم داری: اینکه در کوچه یا خیابان🏘 یا هنگام صحبت با به زمین نگاه کنی یا به آسمان! 🔰مثل آن روزی که ی دوساله بغلم بود. از پارک🎡 برمی گشتم. گوشی ام📱 زنگ زد: کجایی ؟ _ پارک بودم، دارم میام. _ من جلوی در خونه م، صبر کن بیام برگردیم. 🔰فاطمه به بغل💞 می آمدم و به زیر بود. کفش های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند. کفش ها بودند با نوک گرد معمولی👞 از همان مدلی که می پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی💕 به عقب برگشتم و صدایت زدم: ‌« کجا؟» _ اِ تویی عزیز😍 _ من نگاه نمی کنم، شما هم❓ ‌ ••• ‌‌ °•وصیت کرده بوده: بگویید از من راضی باشه. موقع خاک سپاری خاک را روی سرم بتکاند تا روی صورتم بریزد و جواز ورود من به بهشت🌸 شود... ‌‌ "همسر شهید" کتاب 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌿برای تشکر🌿 ❣زمان جنگ وقتی فرمانده نیروی زمینی بود چند ماه خونه نیومده بود. ☹️ ❣یه روز دیدم در می زنند. رفتم پشت در، دو نفر بودند. یکیشون گفت: «منزل جناب سرهنگ شیرازی همین جاست؟» دلم هرّی ریخت. گفتم حتماً براش اتفاقی افتاده.😰 ❣گفت: «جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده» و بعد یه پاکتی بهم داد. اومدم توی حیاط و پاکت رو باز کردم. هنوز فکر می کردم خبر برام آوردند. 😔 ❣باز کردم دیدم یه توش گذاشته با یه انگشتر . 😶 نوشته بود: «برای از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم». 😇 از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شد.😊 🌷 🍀 مقام معظم رهبری: اگر بخواهید همسرتان به شما آن محبتش محفوظ بماند، باید رفتار خودتان را محبت برانگیز کنید. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
شیوه #همسرداری شهدا 💞زمان جنگ وقتی #فرمانده نیروی زمینی بود، چند ماه خونه🏡 نیومده بود، یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در دو نفر👥 بودند، یكیشون گفت: منزل جناب #سرهنگ_شیرازی همین جاست؟، 💞دلم هری ریخت، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده😢 گفت: جناب سرهنگ براتون #پیغام فرستاده و بعد یه پاكتی بهم داد💌 اومدم توی حیاط و پاكت رو بازكردم 💞هنوز فكر می كردم #خبر_شهادتش را برایم آوردند، آن را باز كردم، یه نامه توش بود با یه انگشتر عقیق💍 در آن نامه نوشته بود: 'برای #تشكر از زحمت های تو، همیشه دعات می كنم'،😍 از #خوشحالی اشك توی چشمام جمع شد. #شهید_علی_صیادشیرازی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌾تو شلوغيِ ديدم زني با عباي عربي روبروي 🕌 با لهجه و كلام عربي با ارباب سخن ميگويد. 🌾عربي را مي‌فهميدم؛ زنِ عرب می‌گفت: آبرويم را نبر، به سختي زيارت از شوهرم گرفته ام... بچه هايم را گم كرده‌ام😢 ... اگر با بچه ها به خانه برنگردم شوهرم مرا . 🌾گريه مي كرد 😭و با سوزِ نجوايش اطرافيان هم گريه مي‌كردند.كم كم لحن صحبتش تند شد😨: توخودت داشتي. جان ات كاري بكن. چند ساعت ⌚️است گم كرده‌ام بچه‌هايم را. 🌾 كمي به من برخورد كه چرا اين‌طور دارد با (ع) حرف می‌زند.ناگهان دو كودك از پشت سر را گرفتند. يُمّا مي‌كردند. زن متعجب شد😧... 🌾با خود گفتم لابد بايد الان از ارباب كند.بچه هايش را به او دادند، اما بي خيالِ از بچه هاي تازه پيداشده دوباره روبرويِ ايستاد.. 🌾شدت گريه اش بيشتر شد😭😭!! همه تعجب كرده بوديم!رفتم جلو و گفتم: خانم چرا هنوز گريه ميكني⁉️ خدا را شاكر باش! 🌾 زن با گريه ي عجيبي گفت: من از صاحب اين حرم را كه لال مادرزاد بودند خواسته ام، اما نه تنها بچه هايم را دادند، بلكه بچه هايم را هم امضا كردند.😔😭 اللهم الرزقنا زیارت الحسین (ع) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اینکه برای ک همسرتون💞 میکشه ازش میکنید خیلی خوبه... 💥اما تشکر فقط نباشه❌ گاهی به پاس تشکر او را به ابمیوه خوردن یا دعوت کنید. گاهی برایش دسته گل💐 وحتی یک شاخه گل🌹 بخرید. 📝 🔰حمید شبهای جمعه میرفت چندین بار به من میگفت؛ ولی چون میکشیدم☺️ نمیرفتم این بار حرفش را نکردم. 🔰فردای آن روز بعد از کلاس طبق معمول با موتور دنبالم اومده بود ولی این بار با 💐 قشنگ 🔰پرسیدم، به چه مناسبت گرفتی⁉️ گفت این قابلتو نداره ولی از اونجا که قبول کردی بیای هیئت این دسته گل رو برای برات گرفتم. ✍راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹ساعت ۸ شب خبر اعزام نیروها جهت دفاع از جان سادات دادند. قرار شد با افراد تماس☎️ بگیریم و برای حرکت ۷ صبح اطلاع رسانی کنیم تا ساعت ۲۲ مشغول تماس بودیم بجز چند نفر که شماره ما برای آنها نا آشنا بود همه پاسخ دادند حالا نوبت تکمیل کردن لیست شد و جایگزین کردن افراد 🔸قسمت که باشه، قسمت بود. آخه در اولین برخورد ما، یقه ما را چسبیده بود و گفته بود اگر مرا نبرید قیامت جلوی حضرت زهرا(س)♥️ دامن شما را میگیرم. ما کاره ای نبودیم انتخاب خود خانم بود که اسم در لیست اضافه شد. 🔹به محض تماس با ایشان آنقدر خوشحال شد که به شکرانه انتخابش تا صبح در امامزاده یحیی🕌 سمنان مشغول با خالق خود بود و صبح و اعزام. پیکر پس از حدود سه سال از شهادت ایشان به میهن بازگشت. محل شهادت خناصر جنوب حلب 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣5⃣2⃣1⃣ 🌷 💠 🔰به گوش من رسونده بودند که لب تشنه در حسینی شهید شده، موقعی که مجروح شده بود، داشت ازش می رفت، درخواست آب کرد، ولی همرزمانش مانع🚫 شدند و بهش گفتند که اگه بهت بدیم، تو سریع جون میدی و فعلا آب واسه جسمت خوب نیست، لذا بهش ندادند😞 🔰و سجاد لحظات بعد به 🕊رسید. وقتی این موضوع رو شنیدم خیلی شدم😔 همش به خودم می گفتم که پسرم لب شهید شده و کاش بهش آب می دادند😭 🔰 دیدم که تو یک مکان بزرگی هستم و یک کوه در مقابل منه، سجاد من بالای کوه⛰ افتاده بود و منم داشتم می رفتم سمتش که بهش 💧بدم تا یه کم رفتم جلو دیدم که یک خانم چادری با عصا داره میره سمتش😭 (س) بود 🔰ایستادم و نگاه کردم دیدم سر سجاد رو گذاشت رو و داره به سجاد آب میده.من خواستم برم پیشش ازش کنم که یه وقت دیدم واسم دست تکون داد👋 که برگردم 🔰(منظورش این بود که بچه ات رو کردم و نگران نباش و برگرد) از وقتی که این رو دیدم، خیالم راحت شده که سجاد من شده است..‌😔 راوی: مادر شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌸 ( معلم اخلاق ) ‌🍃هر وقت شما را اذیت کرد و ناراحت شدید به نگویید فقط (استغفار)کنید؛ هم برای خودتان و هم برای کسی که شما را اذیت کرده استبگو: کار بدی کرده است. 🌸اگر فهم داشت نمی کرد.وقتی استغفار می کنی دارد. قلبت💓 باز می شود.این قلب یک جوری است که اگر کسی به او خوبی کند،از او نکند ناراحت می شود.اگر کسی هم اذیتش کرد ناراحت می شود. 🍃 در این جا باید کرد تا قلب انسان باز شود. آن وقت می بینیکه چقدر بزرگ شده ای. گر دو مرتبه این کار را کردیدیگر غم نمی تو‌اند شما را بگیرد. چون راهش را هستی 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
اینکه برای ک همسرتون💞 میکشه ازش میکنید خیلی خوبه... 💥اما تشکر فقط نباشه❌ گاهی به پاس تشکر او را به ابمیوه خوردن یا دعوت کنید. گاهی برایش دسته گل💐 وحتی یک شاخه گل🌹 بخرید. 📝 🔰حمید شبهای جمعه میرفت چندین بار به من میگفت؛ ولی چون میکشیدم☺️ نمیرفتم این بار حرفش را نکردم. 🔰فردای آن روز بعد از کلاس طبق معمول با موتور دنبالم اومده بود ولی این بار با 💐 قشنگ 🔰پرسیدم، به چه مناسبت گرفتی⁉️ گفت این قابلتو نداره ولی از اونجا که قبول کردی بیای هیئت این دسته گل رو برای برات گرفتم. ✍راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸همیشه وقتی در کارهای منزل کمکم می‌کرد از او می‌کردم اما می‌گفت این حرف‌های یڪ همسر به همسرش نیست😉 شما باید بھترین دعا را در حق من کنید، باید دعا کنید 🔹اوایل من از گفتن این دعا می‌کردم و دلم نمی‌آمد اما آنقدر اصرار می‌کردند، تا من مجبور می‌شدم دعا کنم🤲 شهید شود اما از ته دل راضی نبودم😢 همسرشھید ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh