eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
4⃣6⃣8⃣ 🌷 🔰بعد از ماموریت اولش که از برگشت. صبح خداحافظی کرد👋 و رفت محل کارش. 🌙 قرار بود بریم منزل🏡 پدرشون. دیدم دیر کرد، قرار بود عصر زود بیاد خونه؛ گفتم نماز مغربمو📿 میخونمو تماس میگیرم☎️ باهاش. 🔰بعد از نمازم زنگ زد. گفتم کجایی⁉️ زود بیا دیگه، داره دیر میشه. گفت: حدس بزن کجام؟! گفتم حتما تو راهی، گفت نه❌ روبه روی حرم 🕌 ایستادم، خیلی جات خالیه. 🔰کلی شدم😔 گفتم چرا تنهایی👤 رفتی، پس من چی⁉️ گفت: ماموریتی داشتیم نزدیک قم، گفتم بیام یه بدیم خدمت خانم حضرت معصومه و برگردم😊 🔰گفت میام برات توضیح میدم با ناراحتی😔 که چرا منو نبرده، گوشیو گذاشتم☎️ شب که اومد خونه سوالم این بود که چرا یه دفعه ای رفتی و . سرشو زیر انداخت که نبینم😭 🔰گفت: آخه خیلی دلمـ❤️ برا حرم تنگ شده بود، یک ماهه ازش دور شدم😭 رفتم پیش بی بی و گفتم سلام خدمت عمه جانتون زینب برسونید و بگید سخت ... 🔰هیچ وقت حال اون شبش یادم نمیره🚫 فدای حضرت معصومه که چقدر زود پیغام نوکر رو به رسوندند📩 درست ماه بعد نام جزو لیست شهدای مدافع حرم📜 عقیله ی بنی هاشم ثبت شد✅ راوی: همسر شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
وقتے مالے را از دست میداد بہ هیج وجہ بابت از دست دادن مال نمیشد مے گفت: این پول و اموال دست ما و هموڹ ڪسے ڪہ داده میتونہ پس بگیره 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣1⃣9⃣ 🌷 .... 🌷همراه چند نفر از عزیزان بسیجی برای دیدار از خانواده شهدای دانش آموز به محل خانه آنها رفتیم. پدر شهید «محمد پی گم کرده» چند سالی است که از دنیا رفته است. مادر شهید با مهربانی و صمیمیت به پیشوازمان آمد. او ما را به خاطرات شهید میهمانی کرد و گفت: پسرم شده بود و مراسم خاکسپاری او تازه تمام شده بود که یک روز.... 🌷كه يك روز زن همسایه آمد پیش من و گفت: محمد دیشب به آمد و گفت: به مادرم بگویید آن مردم را که پیش من است، باز گرداند. هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید؛ زیرا پسرم نوجوان و مجرد بود؛ مال و منالی هم نداشت که به کسی باشد. روز دوم باز همان زن آمد و همان حکایت را تعریف کرد! به او گفتم: فرزندم محمد که از کسی پول یا چیزی نگرفته است که من پس بدهم. روز سوم باز هم همین اتفاق تکرار شد. 🌷....این بار رفتم جلوی تاقچه، مقابل عکس او ایستادم و گفتم: مادر چه امانتی پیش من داری که من نمی دانم؟ یک مرتبه چشمم به چند (کلاشینکف) که محمد از جبهه به عنوان آورده بود؛ افتاد. گفتم: مادر نکند اینها را می گویی. گلوله ها را برداشتم و تحویل برادران دادم. شب بعد به خوابم آمد و گفت: «مادر دستت درد نکند راحت شدم؛ بسیار مهم است حتی اگر یک گلوله باشد!» 🌷از این بیان شیوای مادر شهید به آمدم و گفتم: مادر باز تعریف کنید؛ او دو خاطره دیگر تعریف کرد: چند وقتی به خوابم نیامد طوری که شدم و سر قبرش رفتم و گفتم: محمد من حتماً لیاقت مادر شهید بودن را ندارم، چرا به خوابم نمی آیی؟ شب خواب دیدم پسرم محمد آمد و دست مرا گرفت و بالا برد، به ساختمانی بسیار و زیبا و با شکوه رسیدیم، گفت: مادر اینجا را برای تو کرده اند. گفتم: چرا؟ گفت: چون هستی. 🌷....در انتخابات ریاست جمهوری و پس از آن، کمی نگران شدم. با خود می گفتم نکند اتفاقی بیفتد که هدر رود. شب پسرم محمد به خوابم آمد دستم را گرفت و به محل با شکوهی برد. مرا از محلی عبور داد که دو طرف آن مردان تنومند و آماده و با احترام نظامی خبردار ایستاده بودند. انگار ما از آنها سان می دیدیم.... 🌷گفتم: محمد اینها چه کسانی هستند؟ محمد خندید و گفت: «شهدا، اینجا ایستاده اند تا به شما دهند که هستند و نمی گذارند اتفاقی بیفتد.» آری شهدا زنده اند و مواظب این نظام و انقلاب هستند؛ همان گونه که مقام معظم رهبری فرمودند: «مظهر ایران شهدا هستند.» راوی: رسول قناتی، استاد دانشگاه آزاد اسلامی و دانشکده فنی مرند 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠 پارتی بازی به سبک شهدا 🌷بعد از #دانشکده هنگام تقسیم نیرو، مرتضی را به قسمت #اداری، مأمور کرده بودند. 🌷مرتضی خیلی #ناراحت بود.دوست داشت کارهای سخت تر و عملیاتی انجام دهد؛ به #آشنایان سپرده بود برایش سفارش کنند که در جای سخت و #عملیاتی بکارگیری شود! 🌷اسم یک منطقه ای رو می‌آورد و دنبال این بود که به آنجا #مأمور شود. 🌷من به #شوخی گفتم:«حتما میخوای بری اونجا برعکس از یک طنابی آویزان بشی، یا از جایی بری بالا و یا یک بلایی سر خودت بیاری » 🌷با خنده جواب داد:«پس چی؟!بشینم پشت میز؟» آخر هم با اصرار و #پارتی بازی کارش را درست کرد و رفت برای کارهای #عملیاتی! #شهید_مرتضی_حسین_پور❣ #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃🐚🍃🐚🍃🐚🍃 💢هادی مثل ما نبود که تا یک اتفاقی می‌افتد بیاید برای همه #تعریف کند. هیچ وقت از اتفاقات #نگران‌کننده حرف نمی‌زد. #آرامش در کلامش جاری بود. 💢برادرش می‌گفت: «نمی‌گذاشت کسی از دستش #ناراحت شود، اگر دلخوری پیش می‌آمد #سریعاً از دل طرف درمی‌آورد. . 💢هادی به ما می‌گفت یکی از خاله‌هایمان را در کودکی ناراحت کرده، اما نه ما چیزی به خاطر داشتیم نه خاله‌‌مان. ولی همه‌اش می‌گفت باید بروم #حلالیت بطلبم. هیچ‌وقت دوست نداشت کسی با دلخوری از او جدا شود» #شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🖌 #خاطرات ❣یکی از کارهایی که خیلی دوست داشتم #نماز_خواندن پشت سر آقا مهدی بود، ما حتی نماز صبح را هم #جماعت می خواندیم، اگر یک روز بدون من نماز می خواند #ناراحت میشدم و گله میکردم. ❣وقتی مهدی را نمیدیدم #مریض میشدم، قلبم درد می گرفت، سردرد می گرفتم، ولی وقتی میدیدمش خوب میشدم، این جور موقع ها می گفت: "فکر کنم مریضی هایت #احساسی هست" ❣زمانی که محمد هادی فرزندم بدنیا آمد، مهدی #غسل_شهادت انجام داد، می گفت دوست دارم بچه ام را با غسل شهادت #بغل بگیرم. ❣لحظه ای که صدای محمد هادی را موقع بدنیا آمدنش شنیدم تنها دعایی که بعد از #ظهور امام عصر (عج) کردم، دعا برای #شهادت آقا مهدی بود، نمی دانم چرا آن دعا را کردم، مهدی خیلی در کارهای مربوط به محمدهادی کمکم می کرد، مثل #پروانه دورم می چرخید. #شهید_مهدی_نوروزی🌷 #شیر_سامرا 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔰قبل از با ابراهیم به جایی می‌رفتیم حوالی میدان خراسان، از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. 🔰یک باره ابراهیم سرعتش را کم کرد. برگشتم عقب و گفتم چی شد مگه عجله نداشتی همینطور که آرام حرکت می کرد به جلوی من اشاره کرد و گفت یه خورده بریم تا از این آقا جلو نزنیم. 🔰من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر پایش را روی زمین می کشید و آرام راه می رفت. 🔰 گفت اگر ما تند از کنار او رد شویم دلش میسوزد که نمی‌تواند مثل ما راه برود کمی آهسته برویم تا او نشود. گفتم ابرام جون ما کار داریم این حرفا چیه بیا سریع بریم . اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلو این معلول رد نشیم. ابراهیم قبول کرد و از کوچه مجاور راه خودمان را ادامه دادیم. 📚سلام بر ابراهیم ، جلد ۲ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣3⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰روز 🗓هشتم بود ، پادگان بودم دیدم آمد پیشم گفت: فردا قرار است یک عده طلبه بیایند🚌 پادگان برای آموزش، میتوانی بمانی کمکمان کنی⁉️ 🔰من با اینکه می خواستم بروم ولی نمیتوانستم به تقی نه بگویم🚫 چون او را خیلی دوست داشتم❤️ کردم. فردای آن روز محمدتقی و و یکی دیگر از بچه ها با هم ماندیم👥 و از شروع کردیم به آموزش دادن تا غروب🌘 🔰از آنجایی که وقت نداشتیم کلاسها خیلی برگزار شده بود و مجبور بودیم با کمترین استراحت😪 کار را پیش ببریم. برای این موضوع مهم بود که اگر آموزش سلاح🔫 داشتیم خیلی و مفید باشد طوری که بسیجیها خسته نشوند❌ 🔰موقع اذان🔊 بود دیدم تقی با موتور دارد می آید، گفت: وقت شده آب آوردیم بچه ها در همین میدان موانع بگیرند و نماز📿 بخوانند. تقی همیشه به نماز اول وقت اهمیت می داد👌 🔰نماز که تمام شد گفت: بسیجیان را آزاد بذارید تا نیمه شب🌓 که کار داریم. محمدتقی آرام و قرار نداشت🚫 کارش بود؛ خیلی به بسیجیها علاقه داشت💞 و با زیاد به آنها آموزش میداد. 🔰می گفت: ما که همیشه ، باید نیروهایی را آموزش بدهیم که اگر خدای نکرده برای انقلاب✌️ مشکل پیش آمد آنها را داشته باشند. 🔰من چون خیلی کار داشتم به تقی گفتم اگر کاری نداری و نمیشوی بروم⁉️ مرا در آغوش گرفت و گفت: دمت گرم زحمت کشیدی تو برو به کارت برس عابدینی هستیم. 🔰بعد از محمدتقی یکی از بچه ها که آن شب در پادگان کشیک بود گفت: محمدتقی آن شب تا بیدار بود، وقتی که آمد از خستگی😓 روی کف زمین دراز کشید و خوابش برد😴 دلمان نیامد صدایش کنیم. 🔰یکی از آن بعد از شهادتش🌷 به من میگفت: تمام افتخار من این است که زیر نظر آموزش دیدم. تقی با خوبش همه را شیفته خود کرده بود😍 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠ساده زیستی شهید 🔅از قول همسرش 🔸یادم می آید که در اتاق🚪 کارش روی زمین #می‌نشست و کارهایش را انجام می داد. احساس کردم شاید #معذّب باشد. پیش‌قدم شدم و رفتم یک سری صندلی🛋 گرفتم. 🔹با دیدن آنها #بر_خلاف انتظار اولیه‌ام، علی نه تنها شاد نشد❌ بلکه #ناراحت هم شد. می‌گفت: «دنیـ🌍ـا آهسته آهسته #آدم را در کام خود فرو می‌برد. قدم اول را که برداشتی تا آخر می‌روی. لذا باید مواظب همان #گام_اول باشی♨️» 📚 منبع/ماهنامه شاهدیاران/شماره ٣٠،٢٩ #شهید_صیاد_شیرازی #سالروز_شهادت 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢عاشق #مادرش_فاطمه زهرا بود. اسمی از حضرت فاطمه(س) می آمد خیلی #ناراحت و بی تابی💓 میکردند.. 💢عین مادرشان فاطمه زهرا(س) تیر به پهلویش💥 خورد و به #شهادت رسید..✨ #شهید_مصطفی_شیخ_الاسلامی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍂راوی: برادر شهید 🕊چند سال پیش، قبل از اینکه #هادی برای زندگی‌اش تصمیم جدی👌 بگیرد هر دویمان در #بازار کار می‌کردیم. یک روز آمد و گفت: دیگر نمی‌خواهم❌ در بازار کار کنم. 🕊شب آمدم و دوباره به او زنگ📞 زدم گفتم #برگرد دوست دارم کنار تو👥 کار کنم گریه‌ام گرفته بود. اما هادی قبول نکرد⛔️ گفت: #ناراحت نباش حضور من خیلی هم مهم نیست😊 من باید #بروم. 🕊اول نگفته بود چه فکری💬 در سر دارد 💥اما او #طلبگی را انتخاب کرده بود #شهید_محمدهادی_ذوالفقاری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸اخلاق شان عالی بود👌 این را به هرکسی که ایشان را می شناسد بگویید #تأیید می کند. یادم نمی آید🗯 دل کسی را شکسته💔 باشند. 🔹اولین اولویت ایشان #احترام به پدر و مادر بود، هیچ وقت من ندیدم❌ به پدرو مادرشان بی احترامی کنند یا #کم بگذارند برایشان. فکر می کنم #عاقبت_بخیری آقا هادی به خاطر همین رفتارهای شان بود. 🔸تأکیدشان💥 این بود که من هم اگر #ناراحت شدم دل کسی را نشکنم🚫 #هیچ_وقت. اگر یک وقت اختلاف نظری بین ما پیش می آمد #بدخلقی و بی احترامی به من نمی کردند❌ کم کم که با اخلاق خوب شان بیشتر آشنا شدم با خودم می گفتم چنین کسی #لایق_شهادت است ⚡️ولی فکر نمی کردم اینقدر #زود به این فیض عظیم برسند🕊 #شهید_هادی_شجاع🌷 #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🖌 #خاطرات ❣یکی از کارهایی که خیلی دوست داشتم #نماز_خواندن پشت سر آقا مهدی بود، ما حتی نماز صبح را هم #جماعت می خواندیم، اگر یک روز بدون من نماز می خواند #ناراحت میشدم و گله میکردم. ❣وقتی مهدی را نمیدیدم #مریض میشدم، قلبم درد می گرفت، سردرد می گرفتم، ولی وقتی میدیدمش خوب میشدم، این جور موقع ها می گفت: "فکر کنم مریضی هایت #احساسی هست" ❣زمانی که محمد هادی فرزندم بدنیا آمد، مهدی #غسل_شهادت انجام داد، می گفت دوست دارم بچه ام را با غسل شهادت #بغل بگیرم. ❣لحظه ای که صدای محمد هادی را موقع بدنیا آمدنش شنیدم تنها دعایی که بعد از #ظهور امام عصر (عج) کردم، دعا برای #شهادت آقا مهدی بود، نمی دانم چرا آن دعا را کردم، مهدی خیلی در کارهای مربوط به محمدهادی کمکم می کرد، مثل #پروانه دورم می چرخید. #شهید_مهدی_نوروزی🌷 #شیر_سامرا 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✍ #برگی_از_خاطرات 🌷روزی از موضوعی #ناراحت بودم و از آن رنج میبردم، ابوالفضل منو دید و بعد از فهمیدن قضیه به من گفت: داداش دو رکعت نماز بخون تا #آروم بشی 🌷گفتم: آخه... گفت: بخون. منم خواندم و #بهتر شدم این قضیه گذشت تا روزی که خبر شهادتش رو به من دادن. حالم خیلی خراب بود. به یاد پند برادرم افتادم و دو رکعت نماز خواندم و #آرام شدم 🖋راوی:برادرشهید #شهید_ابوالفضل_راه_چمنی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 8⃣ 🔮وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما برو، من ایشان را با ماشین خودم🚗 می رسانم. تمام راه از الخرایب تا را گریه می کردم. به مصطفی گفتم: من فکر می کردم شما خیلی با لطافتی، تصورش را نمی کردم این طور با من برخورد کنی. او چیزی نگفت تا رسیدیم صيدا، جایی که من می بایست منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردیم. آن جا مصطفی از من معذرت خواست. مثل همان مصطفایی که می شناختم. 🔮گفت: من قصدی نداشتم، ولی نمی خواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و بمانید. شما باید برگردید و با این ها باشيد. به هر حال به روزهای سختی بود. اجازه نمی دادند از خانه🏡 بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می خواستم بروم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. 🔮طفلک غروی به خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید. می‌گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشارها من راه هایی پیدا می کردم و مصطفی را می دیدم☺️ اما این آخری ها مصطفی خیلی کلافه و عصبانی بود. یک باره گفت: ما شده ایم نقل مردم. فشار زیاد است، شما باید یک راه را انتخاب كنید، با این ور و یا آن ور، دیگر قطعش کنید😔 مصطفی که این را گفت بیش تر دار شدم. باید بین پدر و مادرم که خیلی دوستشان می داشتم و او، یکی را انتخاب می کردم. سخت بود، خیلی سخت. 🔮گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آن طرف، باید دست مرا بگیری! گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد. آن شب وقتی رسیدم خانه، پدر و مادرم داشتند تلویزیون📺 تماشا می کردند. تلویزیون را خاموش کرده و بدون آن که از قبل فكرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را نکرده ام و اذيت نکرده ام، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر می خواهم! پدرم فكر می کرد مسئله من با تمام شده✘ چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم. پرسید: چی شده؟ چرا⁉️ بی مقدمه، بی آن که مصطفی چیزی بداند. گفتم: من پس فردا می کنم. هر دو خشکشان زد. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 4⃣2⃣ 🔮وقتی رفتم بیمارستان دیدم آن جا هستند و مصطفي را از اتاق عمل می آورند، می خندید، خوش حال شدم😍 خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تا مدتی راحت می شویم. شب به مصطفی گفتم می رویم؟ خندید و گفت نمی روم🚷 من اگر بروم تهران روحيه بچه ها ضعيف می شود. اگر نمی توانم در خط بجنگم لااقل اینجا باشم. در سختیهایشان باشم. 🔮من خیلی عصبی شدم😣 باورم نمی شد گفتم هرکی می شود می رود که رسیدگی بیش تر بشود. اگر می خواهید مثل دیگران باشید، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید. ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد می گفت هنوز کار از دستم می آید نمی توانم بچه ها را ول کنم، در تهران کاری ندارم❌ حتی حاضر نبود کولر روشن کند اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی که پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد💔 🔮اما می گفت چه طور کولر روشن کنم وقتی بچه ها در جبهه زیر گرما♨️ می جنگند. همين غذایی را می خورد که همه می خوردند. در ما غذایی نداشتیم. یک روز "ناصر فرج اللهی" که آن وقت با ما بود وبعد شد، گفتم این طور نمی شود مصطفی خیلی ضعیف شده، خون ریزی کرده، درد دارد. 🔮خودم برایش غذا می پزم و از او خواستم یک زودپز برایم بیاورد. خودم هم رفتم شهر مرغ🍗 خریدم که برای مصطفی سوپ🥘 درست کنم ناصرگفت قبول نمی کند گفتم نمی گذاريم مصطفی بفهمد می گوییم درست کرده. من بااحساس برخورد می کردم. او احتیاج به تقويت داشت، دلم خیلی برایش می سوخت. 🔮زودپز را چون خودمان گاز نداشتيم بردیم اتاق كلاه سبزها. آن جا اتاق افسر های بود و يخچال گاز و... داشت. به ناصر گفتم وقتی زودپز سوت زد، هرکس دراتاق بود نیم ساعت📟 بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زودپز را گذاشت. آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند. من در طبقه بالا نماز می خواندم. یک دفعه صدای انفجاری💥 شنیدیم که از داخل خود ستاد بود. فکر کردیم توپ به ستاد خورده. افسرها از اتاق می دویدند بیرون وهمه فکر می کردند این ها خورده اند. 🔮بعد فهمیدم زودپز سوت نكشيده و وسط جلسه شان شده. اتفاق خنده دار😅 و در عین حال ناراحت کننده ای بود همه مي گفتند جریان چی بوده؟ زودپز خانم دکتر منفجر شده و... نمی دانستم به مصطفی چه طور بگویم که ما چه کرده ایم. در ستاد برگشتم بالا و همان طور می خندیدم. گفتم مصطفي یک چیز به شما می گویم نمی شوید؟ ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹بچه ها را جمع کردند👥 توی میدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود اردبیلی برایمان سخنرانی کنند🎤 لابلای صحبت هایشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خیلی علاقه دارم💞 چرا که پاسدارها (عج) هستند. 🔸کنار ایستاده بودم و سخنرانی را گوش می دادم🎧وقتی آیت ا... اردبیلی این حرف را گفتند، یک دفعه دیدم محمود رنگش عوض شد😨 بی حال و یک جا نشست 🔹مثل کسی که دردشدیدی💔 داشته باشد. زیر لب می گفت: "لا اله الا الله" تا آخر سخنرانی همین اوضاع و را داشت. تا آن موقع این جوری ندیده بودمش🚫 🔸از آن روز به بعد هر وقت کلاس می رفت، اول از همه را می گفت، بعد درسش📖 را شروع می کرد. 🔹می گفت: اگر شما کاری کنید که خلاف اسلام باشد، دیگه نیستید❌، ما باید اون چیزی باشیم که می خواد👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷روزی از موضوعی بودم و از آن رنج میبردم، ابوالفضل منو دید و بعد از فهمیدن قضیه به من گفت: داداش دو رکعت نماز بخون تا بشی 🌷گفتم: آخه... گفت: بخون. منم خواندم و شدم این قضیه گذشت تا روزی که خبر شهادتش رو به من دادن. حالم خیلی خراب بود. به یاد پند برادرم افتادم و دو رکعت نماز خواندم و شدم 🖋راوی:برادرشهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
• •🌙 • • 🥀 یہ‌نشدن‌هایے‌هسٺــ کہ‌اولش میشے ولے‌بعدا‌میفهمے‌چہ‌شانسے‌اوردے‌کہ‌نشد❗️ 🌻خدا حواسش ڪہ‌اگہ‌ٺو باشے رو‌برات‌رقم‌میزنہ.... ...😍 .................♡.................‌ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🔺مي گفت هر كاري مي خواهم بكنم اول نگاه مي كنم ببينم (عج) از اين كار راضيه؟ چه دردي از درد امام زمان (عج) دوا مي شود⁉️ 🔻مي گفت اگر مي بينيد امام زمان (عج) از كاري مي شود ، انجام ندهيد⛔️ . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💥 وقتی کسی رو می کنی؛ شوخی کردم، بگو: میخوام ....‼️ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
9⃣7⃣3⃣1⃣ 🌷 🔰خاطره مشترک از دو شهید 📚قسمتی از کتاب ⚜بیست‌و‌هفتم آبان‌ماه مانند روزهای دیگر به دانشکده رفته بود. از صبح کارهایش را بر طبق روال همیشه انجام داد✅ و ظهر همراه مهران به سالن غذاخوری🍲 رفتند. وقتی وارد سالن شدند، گرم صحبت بودند که روی دیوار🌠 نظر روح‌‌الله را به خود جلب کرد. ⚜وسط حرفش پرید و گفت: « یه لحظه صبر کن!»چی شده⁉️روح‌الله به‌سمت عکس روی دیوار رفت. همان طور که به عکس اشاره می‌کرد، خندید😄 و گفت: «اینجا رو نگاه کن. زده . اینکه محمدحسن نیست، این ، دوستمه💞، می‌شناسمش!» ⚜مهران با تعجب به او نگاه می‌‌کرد😳. هنوز حرفی نزده بود که گفت: «خب حالا چرا زده 🤔 نکنه واقعاً شهید شده⁉️ این رسوله نه محمدحسن؛ ⚡️اما عکس .» ⚜بعد با ترسی که از می‌بارید، به مهران خیره شد.نکنه واقعاً شهید شده😢 بیچاره می‌‌شم.مهران همچنان در سکوت به او خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت. نمی‌دانست باید چه نشان بدهد. ⚜روح‌الله را گرفت و سر میز نشست، اما یک قاشق هم نخورد❌. به یک نقطه خیره شده بود و با غذایش بازی می‌کرد🍝. مهران چند بار کرد. - کجایی داداش؟ چرا غذات رو نمی‌خوری⁉️ ⚜روح‌الله که با صدای او به خودش آمد، از سر میز بلند شد و گفت: «اصلاً کور شد، می‌رم یه کنم ببینم خبر صحت داره یا نه⭕️.»این را گفت و از سالن غذاخوری رفت بیرون. چند دقیقه‌ بعد مهران رفت سراغش👥، نگران حالش بود. وقتی به اتاقش رفت، دید که روح‌‌الله را پاک می‌کند😭. ⚜از حال‌وروزش پیدا بود که خیلی است. رفت کنارش نشست و گفت: «چی شد؟ پرسیدی❓»روح‌‌الله سرش را به‌نشانۀ تکان داد و با بغض گفت: «آره پرسیدم. خبر صحت داره. حالا چه‌کار کنم😭؟» ⚜می‌دونم دوستت بوده، خیلی ناراحتی. اما باید خوشحال باشی که و نمُرده. روح‌الله که سعی می‌کرد بغضش را مخفی کند، گفت: «درد من فقط این نیست. آره شهید شده🌷، خوش به حالش. ⚜اما خیلی بلده بود. به کارش وارد بود. می‌خواستم برم پیشش ازش کار یاد بگیرم🛠 . کلی ازش. قرار بود چیزهایی رو که از یاد گرفته بود، بهم یاد بده😞. خیلی قرارها با هم گذاشته بودیم. فکرشم نمی‌کردم 🗯این‌جوری بشه.» ⚜مهران بازهم سعی کرد که بدهد، اما خودش هم می‌دانست خیلی فایده‌‌ای ندارد🚫. روح‌الله خیلی ناراحت بود😔.نمی دونست خودش هم روزی میشه شهید مدافع حرم و دست خیلیا رو میگیره... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔺مي گفت هر كاري مي خواهم بكنم اول نگاه مي كنم ببينم (عج) از اين كار راضيه؟ چه دردي از درد امام زمان (عج) دوا مي شود⁉️ 🔻مي گفت اگر مي بينيد امام زمان (عج) از كاري مي شود ، انجام ندهيد⛔️ . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🙄 °•🌿یڪے از ڪہ او را مے ڪرد😡 این بود ڪہ در موقع جمع ڪردن سفره خانہ🏠 بگوید ببخشید ڪم بود.🤨 این جملہ را ڪہ مےشنید خیلے ناراحت مےشد😡 من هم چون مے دانستم هیچ وقت این حرف را نمے زدم. مےگفت این همہ نعمت خدا سر سفره است چرا مےگویید ببخشید؟ ♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻 🔻 💟 شهید چمران در کتاب بینش و نیایش درباره صبر امام عصر(علیه السلام) می‌گوید: 💧او به هيچ‏ وجه از غيبت خود ‏برد. 💧او نخوابيده است. 💧او است. 💧او است. 💧او خونريزي‏ها و جنايت‏ها و خيانت‏ها و ظلم و ستم‏ها و ناراحتي‏هايي كه بر مردم و محرومين ومستضعفين عالم مي‏گذرد، او همه را مشاهده مي‏كند و مي‏برد و مي‏بيند. ✔️او مي‏خواهد كه و ريشه ظلم و فساد را از اين عالم براندازد و عدل و داد را به جاي آن برقرار كند.»۱ ☑️ پروردگارا به همه ما ده تا رنج های بیشمار امام مان را درک کنیم. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh