eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
3⃣3⃣ 💢بسیار به پدر و مادر احترام ڪــنید و به دیدار اقوام و دوستان بروید از و نیازمندان دل جویی ڪنید. را سرلوحه زندگی قرار بدهید. ❣ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
‌2⃣2⃣2⃣ 🌷 ...💕 🔹تازه از برگشته بود و... حدود ۲۰سالش بود… که اومدن ...💕 هنوز کاری هم پیدا نکرده بود... یادمه مراسم خواستگاری...💕 بابام ازش پرسید... " از کجاست…؟" گفت:"من روی پای خودم هستم و… از هر جا که باشه نونمو در میارم..." 🔸حالت خیلی به دلم نشست وقتی... میدیدم که چطور با خونوادم... در مورد صحبت میکنه... با هم که صحبت میکردیم گفت: " شما از هر چیزی واسم مهمتره..." 🔹واسه عقد که رفتیم...💕 دست خطی نوشت و خواست که کنم... نوشته بود... "دلم نمی‌خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند…❤" ... 🔸منم امضاش کردم... مادرم از این موضوع شد و گفت... این پسر خیلی ... ولی من ناراحت نشدم... چون میدونستم که میخواد زندگی کنه...💕 🔹واقعاً هم باهاش...💕 بهم مزه میداد... تا قبل شروع زندگی مشترک...💕 میرفتم... میخواستم بدم ولی... وقتی که با ازدواج کردم...💕 بچه دار هم که شدیم... اونقده تو خونه بودم... که دلم نمیخواست جایی برم... 🔸تا جایی که همه بهم میگفتن... "تو چی از خونه میخوای… که به کنجش…؟!" جو خونه‌مونو اونقد دوست داشتم... که نمیخواست رهاش کنم... موندن تو اون واسم لذت بخش بود... تا حدی که حتی تصمیم گرفتم... جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خونه... بیشتر بمونم تو خونه و... باشم و یه ...💕 ✍ همسر شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
همسر #شهید: سال 85 که رفتیم #عقد کنیم یک #دستخطی نوشت و خواست آن را #امضا کنم. داخل کاغذ نوشته بود،دلم نمی‌خواهد یک تار #موی شما را #نامحرمی ببیند من هم امضا کردم. #شهید_مهدی_قاضی_خانی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🕊🌹🕊🌹🕊 خیلی دوست داشت جزو #مدافعین_حرم اعزام شود اما گفته بودند چون 3 فرزند دارد نمیشود، او هم #شناسنامه را طوری کپی کرد که مشخص نشود سه تا بچه داره #شهید_مهدی_قاضی_خانی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣2⃣3⃣ 🌷 🌷یک روز ظهر با داخل ساندویچی کوچکی رفتیم تا ناهار بخوریم. ساندویچ را سفارش دادیم و نشستیم.روبه روی مان دو با سر و وضع خیلی ساده نشسته بودند و از چهره شان معلوم بود آدم های هستند. 🌷متوجه شدم آقا مهدی رفته تو فکر💭، گفتم:مهدی تو فکری؟گفت:هیچی فکر کنم این دوتا خانم که رو به رومون نشسته اند،پول💰 ساندویچ ندارن.گفتم:از کجا فهمیدی؟ 🌷گفت:آخه ساندویچ شون رو نصف کردن و هرکدوم پول هاشون رو گذاشتند روی هم، 💥اما باز مثل این که پولشون کافی نیست. 🌷بعد دیدم اقا مهدی از جا بلند شد و رفت کنار صندوقدار🗃 ساندویچی و گفت: من ایام ،هرکی توی ساندویچی داره ساندویچ میخوره،مهمون منه😍 و پول ساندویچش رو من ! 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
در قاب__دلم عڪـس جمـــ❤️ـــال نهادم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 🔸یہو وسط حرفـش میگفت: "خانـــــوم...❤️ اگـہ مݧ شدم بہم افتخار کن..."☺️ 🔹مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟! بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!"😞 میـگفـت: "بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو و... 🔸بـہ خاطر همـہ مردم میرم..😊. اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ... پیـش از ما هـم اگه شـہدا🌷 نمیرفتݧ... حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..."🙂 🔸روز آخرے کـہ میخواست بره گفت: "بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…📸 کولـہ شو کـہ برداشت... رفتم آب و بیارم... فضا یـہ جورے بود😢... 🔹فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا 📺و تو کتاباست... احـسـاس میکردم... مهدی بالــ🕊 درآورده داره میـره... 🔸از بـس کـہ بود... ساکـشو خودم جمع کردم... قرار بـود ۴۵ روزه بره و برگرده ⚡️ولـے.. ۲۱ روزِ بعد 🌷شد... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
نهال! رو دیدی چےگفتی بهشون؟ گفتم کلاهتُ مامانت برات درست کرده؟ گفت آره گفتم میدی بہ من؟ گفت این مال منه یکی دیگه برات میخرم! گفتم پس بخری هـا☺️😊 آقا هم براش یه کلاه صورتی فرستاد☺️😍 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#حق_الناس یک بار در خیابان به همراه همسرم بودم که دیدم آقامهدی یک #جاروی بزرگ شهرداری دستش گرفته و دارد #خیابان را جارو می‌زند. علت را که جویا شدم، گفت که پشت نیسانش بار #شیشه داشته، موقع حرکت، شیشه‌ها #شکسته و خرد شده‌اند و کف خیابان ریخته‌اند. من به آقامهدی گفتم: "ولش کن! #آبرومون میره، خود شهرداری میاد تمیز می‌کنه." ولی به حرفم توجهی نکرد و بعد از این‌که خیلی اصرار کردم، گفت: " اگه این شیشه‌ها توی لاستیک ماشین مردم فرو بره، #حق‌الناس گردنمه و فردای قیامت آبرومون می‌ره." #شهید_مهدی_قاضی_خانی 🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
2⃣1⃣8⃣ 🌷 ✍به روایت همسر‌ 🔹 بلد بود و همه دوره هایش را کامل گذراند. هر سال حرکات راپل انجام می داد و می گفت بگذار مردم در این جشن🎊 با شادی شرکت کنند. حتی وقت اسباب کشی داشتیم او می رفت . من هم وقتی می دیدم این کارها برایش است خوشحال می شدم☺️. 🔸در سرمای سخت ❄️دوره راپل را گذرانده بود با اینکه به شدت هم بود. در یکی از تماس هایش📞 بهم گفت خیلی سرده، وقتی کنار بخاری♨️ می ایستادم یادش می کردم و با خود می گفتم یعنی الان در این سرما چکار می کنه و چطور طاقت میاره⁉️ 🔹پرچم حرم (ع) را آوردند هیئت. آن را امانت گرفت و برد چند تا از روستاهای تا مردم آنجا هم تبرکی دست بزنند👌 و حاجت بگیرند. می گفت بگذار آنها هم شوند. شاید امکانش نباشد بروند اما با همین دلشان❤️ آرام شود. 🔸یا مثلا در پی این بود که در روستای ما دفن شود⚰ و بابت همین خیلی نامه نگاری کرد📬. روستای ما افراد سن بالا زیاد داره مهدی می رفت می گرفت تا یاد شهدا در روستا زنده بماند👌. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
: بسیار به .و.مادر احترام ڪــنید و به دیدار اقوام و دوستان بروید، از و نیازمندان دل جویی ڪنید، را سرلوحه زندگی قرار بدهید. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
2⃣2⃣8⃣ 🌷 💠آچار فرانسه پایـگاه 🔹مهـدی از پانزده سالگی ڪہ وارد# بسیج شد تا سی سالگی‌اش کہ به رسید🌷 در همه احوالات و ایام در فعالیت‌ های مختلف بسیـج شرڪت داشت👌. 🔸چه زمانے ڪہ پدرش بخـاطر تصادف💥خانه نشین شده بودو باید خرج خانه را می‌داد ، چه زمانے ڪہ ازدواج ڪرد💍 و باید زندگی‌اش را سر و سامان می داد و چه زمانےکہ بچه دار شد👶 و باید سه فرزند کوچکش را بزرگ می‌کرد. 🔹هیچ‌گاه نشد را فراموش ڪند❌. اینطور نبود ڪہ بگوید من ازدواج ڪردم باید کمتر بیام و یا اینکه بگوید من ڪار دارم و باید به بچه‌هام برسم و از این توجیـهات ... نه🚫! هرجا و فعالیتـی بود، مهــدی هم بود✅ ؛ بقول معروف، پایگاه بسیـج بود☺️! 🔸همیشه می‌گفت:من پایگاه بسیجم ، اگه بچه‌های بسیـج ، رفقـای من نبودند👥 ،بارها منحـرف شده بودم🚷 و راهم ڪج شـده بـود. 📚 ڪتاب بابا مهـــــدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
* * 🌷ما از لحاظ کم و کسری نداشتیم❌ نمی گویم درآمدش آنچنانی بود ⚡️اما همینی که روزی مان کرده بود بخشی را به موسسه ای کمک می کرد بدون اینکه کسی بداند. 🌷بعد از تماس گرفتند📞 که فلانی هر ماه مبلغی می کرده اما این ماه پولی واریز نشده که پدرش گفت پسرم . به نقل از همسر پ ن: عکس شهید قاضی خانی با سه فرزندشان 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
یه تیکه کلام داشت؛ وقتی کسی می‌خواست غیبت کنه با #خنده می‌گفت: «کمتر بگو!» طرف می‌فهمید که دیگه نباید ادامه بده. #شهید_مهدی_قاضی_خانی🌷 📔 #بابا_مهدی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔻روایت دخترشهید مهدی قاضی خانی.... 💠یک‌ مقنعه با تمثال پدرشهید امروز برای کاری سرزده رفتم نهال خانوم که نهال رو ازمدرسه بیارم، یهو دیدم تمثیل شهید قاضی خانی روی ی نهاله گفتم: نهال چرا عکس بابا رو زدی به مقنعه ات؟؟ با ناراحتی ودرحالی که توچشماش😭 جمع شده بود، گفت: اخه بچه ها هی میگن تو !! رو زدم تا ببینن منم بابا دارم. گفت: مامان نمیدونی توکتابمم عکس بابا رو زدم !! به نظر شما!؟ من حرفی برام می مونه که به نهال بگم ؟! ✍ همسر شهید قاضی خانی💔 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔻راوی همسر شهید: ❣دست و دل بازی‌اش از #صدقه دادن پیدا بود. مثلا وقتی می خواست صدقه بدهد می گفتم آقا مهدی آنجا پول خورد داریم. می دیدم زیاد می اندازد، از قصد، پول خورد می گذاشتم آنجا که زیاد نیندازد تا صرفه جویی بشه. اما او می گفت برای سلامتی #امام_زمان(عج) هر چقدر بدهیم کم است. 🌷راپل بلد بود و همه دوره هایش را کامل گذراند. هر سال 22 بهمن حرکات #راپل انجام می داد و می گفت بگذار مردم در این جشن با #شادی شرکت کنند. حتی وقت اسباب کشی داشتیم او می رفت راهپیمایی. من هم وقتی می دیدم این کارها برایش مهم است #خوشحال می شدم. #شهید_مهدی_قاضی_خانی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌟تموم عالم میدونن 🍃که دخترا بابایین 😔 🌟بابا نیاد نمی خوابن 🍃منتظر 🌟هر شب به ماه 🌝تو آسمون میگه 🍃خوشبحالت نزدیک بابا هستی نهال کوچولوی شهید 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🔰دخترک کنار باغچه نشسته بود و قصه می‌گفت نرگس ها چشم شده بودند و او را به دقت می‌نگریستند، گنجشکک روی زمین نشسته بود تماما گوش شده بود و تک تک حرف های دخترک را به ذهن💬 می‌سپرد. سرو سایه انداخته بود روی سرش که آفتاب کمتر او را بیازارد 🔰صدای دخترک بلند نبود اما به گوش رسید که از انتظارش گفت، از اینکه شاید پدر راه خانه را گم کرده و سرگردان است، قرار است برگردد منتها از تا اینجا راه زیاد است، گم شده... کاش راه را پیدا کند که کاسه صبرش لبریز از انتظار شده😔 🔰آسمان شنید و بغض کرد، دلش باریدن گرفت، نرگس اشک ریخت و شکست و دخترک همچنان از انتظار سخن میگفت از بابا 🔰قلم نیز بغض کرد، از حسرت نهال* و انتظاری که پایان نداشت از روح آسمانی که جسمش در زمین سکنی گزید بهر تسلای دل همسر و فرزندانش و آه حسرت کشید از حرفی که روی کاغذ میرفت و حق مطلب را ادا نمی‌کرد😓 🔰رزم‌آورانی که میروند و مشق جنگ میکنند، با ره آسمان می‌پیمایند و زمینینان را نظاره گرند اینها قصه ایست به تأسی از واقعیت قصه هر بار تکرار میشود اما تکراری نه 🔰انتظار دختری برای پدر، آرمانی که به ختم می‌شود، عقیده ای که را خط مقدم انقلاب و ایران🇮🇷 بداند، هرگز تکراری نمیشود بلکه هربار دل من و تو را تکان میدهد 🔰دل را صیقل دهیم تا آیینه عشق شود و منعکس‌کننده نور حق تا نشانی خانه یار را گم نکند و بلد راه شود بلد راه عاشقی، راهی که پایان ندارد. مسیری که منتهی به نور است و مهدی و امثال آن روشنایی همین مسیر را گرفتند که در نور خلاصه شدند❣ *نهال: اسم دختر شهید♡ ✍نویسنده: 🕊به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🖇🖤 •• •|🍂 بسیار‌بہ‌پدر‌و‌مادر😘‌احترام‌ڪنید •|🌿 و‌بہ‌دیدار‌اقوام‌و‌دوستان‌بروید😊 •|🍂 از‌فقرا‌و‌نیازمندان‌دل‌جویے‌ڪنید.👌 •|🌿 ❤️. •|🍂 در‌خط‌#شہدا‌حرڪت‌ڪنید 💐 •|🌿 و‌گوش‌بہ‌فرمان‌ولے‌امر‌زمان‌باشید و‌رهبر‌عزیزمان‌را‌در‌این‌راه‌تنہانگذارید تا‌پرچم‌را‌بہ‌صاحب‌اصلےبرسانند. ♥️ ✍ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🙄 °•🌿یڪے از ڪہ او را مے ڪرد😡 این بود ڪہ در موقع جمع ڪردن سفره خانہ🏠 بگوید ببخشید ڪم بود.🤨 این جملہ را ڪہ مےشنید خیلے ناراحت مےشد😡 من هم چون مے دانستم هیچ وقت این حرف را نمے زدم. مےگفت این همہ نعمت خدا سر سفره است چرا مےگویید ببخشید؟ ♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃دخترک کنار باغچه نشسته بود و قصه می‌گفت ها چشم شده بودند و او را به دقت می‌نگریستند، گنجشکک روی زمین نشسته بود تماما گوش شده بود و تک تک حرف های را به ذهن می‌سپرد. سرو سایه انداخته بود روی سرش که آفتاب کمتر او را بیازارد. 🍃صدای دخترک بلند نبود اما به گوش رسید که از گفت، از اینکه شاید پدر راه خانه را گم کرده و سرگردان است، قرار است برگردد منتها از تا اینجا راه زیاد است، گم شده... کاش راه را پیدا کند که کاسه لبریز از انتظار شده. 🍃آسمان شنید و بغض کرد، دلش باریدن گرفت، نرگس ریخت و شکست و دخترک همچنان از انتظار سخن میگفت از بابا . 🍃قلم نیز بغض کرد، از حسرت * و انتظاری که پایان نداشت از روح آسمانی که جسمش در زمین سکنی گزید بهر تسلای دل همسر و فرزندانش و آه حسرت کشید از حرفی که روی کاغذ میرفت و حق مطلب را ادا نمی‌کرد. 🍃رزم‌آورانی که میروند و مشق جنگ میکنند، با ره آسمان می‌پیمایند و زمینینان را نظاره گرند اینها قصه ایست به تأسی از واقعیت قصه هر بار تکرار میشود اما نه!♡ 🍃انتظار دختری برای پدر، آرمانی که به ختم می‌شود، عقیده ای که را خط مقدم انقلاب و بداند، هرگز تکراری نمیشود بلکه هربار دل من و تو را تکان میدهد. 🍃دل را صیقل دهیم تا آیینه شود و منعکس‌کننده نور حق تا نشانی خانه یار را گم نکند و بلد راه شود بلد راه عاشقی، راهی که پایان ندارد. مسیری که منتهی به است و مهدی و امثال آن روشنایی همین مسیر را گرفتند که در نور خلاصه شدند❣ ✨ *نهال: اسم دختر شهید♡ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۸ آبان ۱۳۶۴ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ آذر ۱۳۹۴‌ 📅تاریخ انتشار : ۱۶ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : زیبا شهر قرچک، گلزار شهدای بی بی زبیده 🕊محل شهادت : خانطومان_سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃دخترک کنار باغچه نشسته بود و قصه می‌گفت ها چشم شده بودند و او را به دقت می‌نگریستند، گنجشکک روی زمین نشسته بود تماما گوش شده بود و تک تک حرف های را به ذهن می‌سپرد. سرو سایه انداخته بود روی سرش که آفتاب کمتر او را بیازارد🌴 🍃صدای دخترک بلند نبود اما به گوش رسید که از انتظارش گفت، از اینکه شاید پدر راه خانه را گم کرده و سرگردان است، قرار است برگردد منتها از تا اینجا راه زیاد است، گم شده... کاش راه را پیدا کند که کاسه لبریز از انتظار شده😔 🍃آسمان شنید و بغض کرد، دلش باریدن گرفت، نرگس ریخت و شکست و دخترک همچنان از سخن میگفت از بابا . 🍃قلم نیز بغض کرد، از حسرت * و انتظاری که پایان نداشت از روح آسمانی که جسمش در زمین سکنی گزید بهر تسلای دل همسر و فرزندانش و آه حسرت کشید از حرفی که روی کاغذ میرفت و حق مطلب را ادا نمی‌کرد😓 🍃رزم‌آورانی که میروند و مشق جنگ میکنند، با ره آسمان می‌پیمایند و زمینینان را نظاره گرند اینها قصه ایست به تأسی از واقعیت قصه هر بار تکرار میشود اما نه!♡ 🍃انتظار دختری برای پدر، آرمانی که به ختم می‌شود، عقیده ای که را خط مقدم انقلاب و بداند، هرگز تکراری نمیشود بلکه هربار دل من و تو را تکان میدهد. 🍃دل را صیقل دهیم تا آیینه عشق شود و منعکس‌کننده نور حق تا نشانی خانه یار را گم نکند و بلد راه شود بلد راه عاشقی، راهی که پایان ندارد. مسیری که منتهی به است و مهدی و امثال آن روشنایی همین مسیر را گرفتند که در نور خلاصه شدند❣ ✨ *نهال: اسم دختر شهید♡ ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد: ۲۸ آبان ۱۳۶۴ 📅تاریخ شهادت: ۱۶ آذر ۱۳۹۴‌ 🥀مزار شهید: زیبا شهر قرچک، گلزار شهدای بی بی زبیده 🕊محل شهادت: خانطومان_سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃دخترک کنار باغچه نشسته بود و قصه می‌گفت ها چشم شده بودند و او را به دقت می‌نگریستند، گنجشکک روی زمین نشسته بود تماما گوش شده بود و تک تک حرف های را به ذهن می‌سپرد. سرو سایه انداخته بود روی سرش که آفتاب کمتر او را بیازارد. 🍃صدای دخترک بلند نبود اما به گوش رسید که از گفت، از اینکه شاید پدر راه خانه را گم کرده و سرگردان است، قرار است برگردد منتها از تا اینجا راه زیاد است، گم شده... کاش راه را پیدا کند که کاسه لبریز از انتظار شده. 🍃آسمان شنید و بغض کرد، دلش باریدن گرفت، نرگس ریخت و شکست و دخترک همچنان از انتظار سخن میگفت از بابا . 🍃قلم نیز بغض کرد، از حسرت * و انتظاری که پایان نداشت از روح آسمانی که جسمش در زمین سکنی گزید بهر تسلای دل همسر و فرزندانش و آه حسرت کشید از حرفی که روی کاغذ میرفت و حق مطلب را ادا نمی‌کرد. 🍃رزم‌آورانی که میروند و مشق جنگ میکنند، با ره آسمان می‌پیمایند و زمینینان را نظاره گرند اینها قصه ایست به تأسی از واقعیت قصه هر بار تکرار میشود اما نه!♡ 🍃انتظار دختری برای پدر، آرمانی که به ختم می‌شود، عقیده ای که را خط مقدم انقلاب و بداند، هرگز تکراری نمیشود بلکه هربار دل من و تو را تکان میدهد. 🍃دل را صیقل دهیم تا آیینه شود و منعکس‌کننده نور حق تا نشانی خانه یار را گم نکند و بلد راه شود بلد راه عاشقی، راهی که پایان ندارد. مسیری که منتهی به است و مهدی و امثال آن روشنایی همین مسیر را گرفتند که در نور خلاصه شدند❣ ✨ *نهال: اسم دختر شهید♡ ✍نویسنده : 📅تاریخ تولد : ۲۸ آبان ۱۳۶۴ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ آذر ۱۳۹۴‌ 🥀مزار شهید : زیبا شهر قرچک، گلزار شهدای بی بی زبیده 🕊محل شهادت : خانطومان_سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh