eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
9⃣2⃣3⃣ 🌷 🌷یک روز ظهر با داخل ساندویچی کوچکی رفتیم تا ناهار بخوریم. ساندویچ را سفارش دادیم و نشستیم.روبه روی مان دو با سر و وضع خیلی ساده نشسته بودند و از چهره شان معلوم بود آدم های هستند. 🌷متوجه شدم آقا مهدی رفته تو فکر💭، گفتم:مهدی تو فکری؟گفت:هیچی فکر کنم این دوتا خانم که رو به رومون نشسته اند،پول💰 ساندویچ ندارن.گفتم:از کجا فهمیدی؟ 🌷گفت:آخه ساندویچ شون رو نصف کردن و هرکدوم پول هاشون رو گذاشتند روی هم، 💥اما باز مثل این که پولشون کافی نیست. 🌷بعد دیدم اقا مهدی از جا بلند شد و رفت کنار صندوقدار🗃 ساندویچی و گفت: من ایام ،هرکی توی ساندویچی داره ساندویچ میخوره،مهمون منه😍 و پول ساندویچش رو من ! 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣5⃣3⃣ 🌷 🔰نه اینکه من باشم بخوام ازش تعریف کنم⚡️ بلکه همه ی همکارا و کسایی که با برخورد داشتن تا اسم حسین آقا رو می شنوند اولین عکس العملشون لبخنده 😄 🔰چون خوشرویی حسین آقا زبانزد همه بود و جنازه پرشکوهش این را ثابت کرد👌 که در شهر ما بی نظیر و بی سابقه بود. 🔰 خیلی مهربون و شوخ طبع بود آدم بود تا جایی که از دستش برمی آمد برای حل مشکلات دیگران تلاش میکرد💪 و منو و بچه ها رو خیلی داشت تا جایی که حتی جلوی همه این محبتشو☺️ ابراز می کرد. 🔰زیاد حرف از نمی زد🚫 ولی وقتی از سفر اول برگشت چندبار میان شوخ طبعی هاش حرف از شهادت🌷 زد 🔰 یه روز بعدازظهر باهم نشسته بودیم برگشت بهم گفت : چرا دعا نمی کنید من بشم 🕊بهش گفتم مگه میشه یه زن برا شوهرش دعا که شهید بشه⁉️ 🔰 بهم گفت : خانم شما هنوز بهشت و رو درک نکردید📛 که شیرین ترین مرگ👌 شهادت در راه خداست. 🌷 راوے : 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
3⃣0⃣6⃣ 🌷 💠انگار شهادت بیشتر از من دلتنگش بود 🔰شهیدان خلیلی و محمد خانی🌷 از دوستان ابوالفضل بودند. دوستانش او را بسیار اندوهگین می کرد، این اواخر در# نمازهای_شبش بسیار گریه می کرد😭 🔰و در هایش می خواند که ⚜"الهم الرزقنی شهاده الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین الذین بذلو مهجهم دون (ع) " 🔰ابوالفضل 11 اسفند ماه به رفت و تحویل سال با من تماس گرفت☎️، در ایام عید که به من زنگ می زد از او پرسیدم شما هم آنجا دیدنی رفتید که گفت بله کلی هم از داعشی ها👹 پذیرایی کردیم😄 🔰سه روز قبل از نیز با من تماس گرفت📞 و به او گفتم دلم برایت تنگ شده💔 و ابوالفضل با مهربانی پاسخ داد که تو در قدم هایی که من برمی دارم شریک هستی👌 🔰من جواب دادم که نمی توانی این بار به جای 45 روز 40 روز بمانی و زود که گفت امکانش نیست❌ اینجا کار زیاد است. انگار بیشتر از من دلتنگش💔 بود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣2⃣8⃣ 🌷 🔸شهید مدافع حرم محمد حسین محمدخانی 🔹زمان شهادت: 1394/08/16 🔸مکان شهادت: سوریه ؛ حلب 🔹به روایت همرزمش 🔰محمد حسین بود،واقعا غیر از این چیزی نمی تونم در موردش بگم.چون کارهایی که انجام می داد رو جز با عشق نمیشه توجیه کرد🚫همیشه وقتی همه ی ما کم می آوردیم اون بود✊ 🔰خیلی از شبها🌙 که بعضی از یگان ها آمادگی کردن نداشتند محمد حسین و یگان تحت امرش می شدند و نمی گذاشتند کار روی زمین بمونه❌.خیلی وقتها چندین شب پشت سر هم عملیات ها بود✌️. 🔰علاقه عجیبی به و کودک نوزادش👶 داشت،واقعا وقتی با بچه اش بازی می کرد من حسودیم می شد از اینکه انقدر بچه اش رو داره.قبل از حدود دو ماهی می شد که خانواده اش رو ندیده بود😔 🔰به زور و با از خط کشیدمش عقب و گفتم برو خانوادت رو ببین،اول چیزی نمی گفت🚫،ولی بعد از اصرار زیاد من گفت: حاجی من دیگه از خانواده ام دل کندم💕، دوباره وابستشون💞 بشم. 🔰واقعا هم از دنیـ🌍ـا و همه تعلقاتش دل کنده بود، دفعه ای بود که دیدمش،بعد از اون رفت و 😔. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6⃣7⃣8⃣ 🌷 💞با حضرت معصومه(س) معامله کردم 🔰امین قبل به حرم🕌 حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفته بود. آنجا گفته بود «خدایا، تو می‌دانی که و عفت دختر برای من خیلی مهم است👌 کسی را می‌خواهم که این را داشته باشد...» 🔰بعد رو به (سلام الله) ادامه داده بود « ؛ هر کس این مشخصات را دارد📝 نشانه‌ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او مادرت حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد✅» 🔰امین می‌گفت: « اینطور دعا نکرده بودم❌ اما نمی‌دانم چرا قبل خواستگاری شما، چنین درخواستی کردم!» 🔰مادرش که موضوع مرا با مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام را شنید، گفته بود موافقم✅!‌به خواستگاری برویم!☺️ می‌گفت «با معامله کرده‌ام.» 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍گذاشتمش مسئول #فرهنگی اردو جهادی. آنجا دبه کرد که می خواهم بروم روستای وزوه. 💢وزوه چه خبر بود؟ #خانم ها آنجا  کار می‌کردند، گفتم: محسن #زشته جلوی بچه ها. پشت سرت حرف درمیارن. گفت: نه میرم و زود برمیگردم. 💢تا دو روز فکر میکردم می‌رود به #هوای_خانمش. رفتم سروگوشی آب دادم. دیدم نه بچه‌ها را جمع کرده و #اذان می‌گوید و نمازجماعت راه می‌اندازد. 💢پیش من دستش رو شده بود. می‌دانستم همیشه لایی می‌کشد. بی سروصدا دنبال جایی می‌گشت که کار روی زمین مانده باشد. 💢می‌آمد #شلوغ می‌کرد کار که روتین می‌شد همه‌را قال می‌گذاشت و می‌رفت سراغ کار بعدی. 💢فتنه هم به‌پا می‌کرد. می‌دیدی آب‌بازی را شروع کرده و در اوج شوخی #غیبش زده است. #شهید_محسن_حججی 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#حجاب 💯خیلی جالبه ! ببینید در نگاه قرآن #بی_حجابی #بد_حجابی یعنی ⇜"خود آزاری" ! ♨️صریح می گه : #خانم ها حجاب شان را بپوشند ! چرا⁉️ 👈چون: " لََا يُؤْذَيْنَ " . #تا_اذیت_نش! ⇜خودشان اذیت می شن⭕️ ⇜ #خودشان آزار می بینن ! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6⃣9⃣9⃣ 🌷 💠من همه چیز را می بینم و میدانم 🔰بعد از خیلی اذیت شدیم😔 ولی من تمام سختی‌ها را با جان و دلمـ💔 خریدم. دخترمان هم خیلی ناراحت می‌شد. من خودم پدر نداشتم و هنوز یک بچه می‌بینم ناراحت می‌شوم. بچه من هم همینطور است. 🔰چند وقت پیش کسالت داشتم و نتوانستم سر خاک شهید بروم که خواب را دیدم. خواب دیدم در راه هستم🚎 و ایشان با چهره‌ای زیبا آمد😍 و گفت: نیامدی؟ تنگ شده است. 🔰گفتم: تو که می‌دانی مریض شدم🤒 و حال نداشتم. گفت: آره! از بیماری‌ات . گفتم: تو که می‌دانی چرا شفای منو نمی‌گیری⁉️ گفت: این‌ها همه آزمایش توست و ان‌شاءالله از این آزمایش بیرون می‌آیی و خوب می‌شوی☺️ 🔰گفتم: کی؟ گفت: الان نیست❌ و برای بعداً هست. من از کار‌های خوب و بد گفتم که ایشان گفت: همه چیز را و از همه چیز اطلاع کامل دارم. گفت: حواسم به تو و زهرا هست و یک لحظه از تو و زهرا غافل شوم⭕️ راوی:همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷وقتی به آقا روح الله #اصرار میکردم که چرا توی شهر خودمون کار نمیکنی⁉️ این طوری کمتر به #ماموریت میری و رفت و آمد هم برات راحتره 🌷میگفت: #خانم، من برای پشت میز نشستن وارد #سپاه نشدم❌ نباید به سپاه به عنوان یک شغل نگاه کرد 🌷بلکه #وظیفه و تکلیفی روی دوش ماست، سپاه یعنی↩ آماده باش برای #سربازی_امام_زمان (عج)✨ نقل قول از همسر شهید #روز_پاسدار_مبارک❣ #شهید_روح_الله_صحرایی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⚜آقاسجاد روز #عملیات گشته بود و یک کاغذ کوچک پیدا کرده بوده و روی آن نامه‌ای نوشته بود📝 و خواسته بود تا #خانم یکی از دوستانش در جمع خانم‌ها👩💻 بخواند. ⚜نوشته بود که✍ «اگر من رفتم فکر نکنید💭 از سر دوست #نداشتن بوده، اتفاقاً از سر زیادی دوست داشتن❤️ است.» بعد خطاب به #من گفته بود که اگر کسی گفت شوهر شما، شما را دوست نداشت❌ که گذاشت و رفت، همه اینها حرف‌های #دنیایی‌ست و من شما را از خودم جدا نمی‌دانم💞 ⚜به #پسرش هم نوشته بود با اینکه خیلی دوست داشتم تو را ببینم😍 ولی #نشد. من صدای بچه‌های شیعیان #سوریه را می‌شنیدم و نمی‌توانستم بمانم🚷   راوی: همسرشهید #شهید_سجاد_طاهرنیا🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔆روزهاي به او مي‌گفتم: «وقت آمدن زنگ نزني📵 به كه بيايد دنبالت، تا از تهران بخواهي بیایی. دیگر من طاقت دوری‌ات💕 را ندارم که با ماشين بيايي.» همه‌اش شوخي مي‌كرد و مي‌گفت: نه پول ندارم. مي‌گفتم: برايت مي‌خرم. مي‌گفت: ببينيم چه مي‌شود.. » 🔆تا اينكه در دوباره همين حرف را به صادق گفتم: لطفاً خبر بده دوست دارم بيايم استقبال🌷 مدافع حرم .» قبول كرد✔️ اين دفعه ديگر شوخي نكرد❌ و گفت: ❤️ 🔆ديگر كم‌كم حرف از آمدن😍 بود و . از 9 اسفند تا چهارم براي من يك عمر گذشت، ولي براي صادق همين 57 روز كافي بود تا به برسد🕊 هميشه به من مي‌گفت: ! دعا كن يك جوري شهيد بشوم🌷 كه حتي ذره‌اي از زمين را اشغال نكنم⛔️ و من مي‌گفتم: «نه من از خدا مي‌خواهم كه يك براي من بماند.» 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰اولین باری که به #سوریه رفت ۵۰ روزه🗓 بود. اصلا سخت نگذشت🚫 وقتی از سوریه برگشته بود می‌گفت: #خانم من دیگه #نمی‌تونم اینجا بمانم. 🔰یک زمانی دیدم دو روز #عصبانی است. گفتم: حسین آقا من کاری کردم که ناراحتی⁉️ گفت: نه. گفتم: خب یک چیزی #بگو.  گفت: دیگر نمی‌خواهند نیرو به #سوریه اعزام کنند😔 گفتم: این ناراحتی دارد؟ گفت: مگر من چه چیزی‌ام از دیگران #کمتر است که #سیده_زینب من را نمی‌خواهد😭 #شهید_حسین_مشتاقی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣5⃣1⃣1⃣ 🌷 💠شرایط ازدواج 🔰با اینکه هم سن بودیم به من می گفت: چرا نمی کنی⁉️ من گفتم سید جان خودت چی؟ رطب خورده منع رطب کی کند! می خندید😄 به شوخی میگفت: من برای ازدواج ۵۰ درصد% پیش رفتم. اون هم اینکه فعلا هستم✔️ 🔰آخرین بار به من گفت: کیشه(مرد) فکری💭 به حال خودت کن کم کم داری میشی! از ما که گذشت، من برم دیگه اما شما به فکر ازدواج باش💍 خیلی دوست داشت همسرش هم باشه. 🔰آخرین باری که رفته بود به ما گفت: از آقا خواستم هرکس رو که برام من صلاح می دونه ... این اواخر صحبت هایی کرده بود گفت: ان شالله قضیه ازدواج تمومه✅ اما اول برم اگر برگشتم تمامش می کنم. الان می ترسم این تعلق💖 دست و پا گیرم بشه 🌷 بعد ان شاالله فرصت برای ازدواج هست. 🔰جایی رفته بود جواب رد❌ شنید! خبر داشتم که سید رفته خواستگاری، اومد پیش من گفتم: سید جان چه خبر؟؟ شنیدم رفتی خواستگاری؟؟ گفت: آره؛ اما دادن😕 گفتم برای چی؟! کی از شما بهتر گفت: چی بگم! من هم تعجب کردم که چرا جواب رد دادند 🔰از اون پرسیدم: چرا جواب رد دادید⁉️ گفت: من تو شما هیچ نمیبینم. فقط این رو بگم من به درد شما نمی خورم😔شما خیلی از من واقعا برای من هم عجیب بود😟 که چرا اون خانم این جواب رو داده بود! 🔰یه بار دیدم کت و شلوار پوشیده، موهاش رو هم کرده گفتم: سید اینطوری بری خواستگاری من که مَردم نمی پسندمت❌ وای به حال اون خانمی که تو رو بخواد با این بپسنده! خندید😅 راوی: دوست شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰حکم انفصال 🔸حکم #انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: جریان چیه⁉️ گفتم: از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که #رییس یکی از فدراسیون‌ها با قیافه‌ی زننده💥 سرِ کار میاد؛ با کارمندهای #خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش #مخالف_انقلابه و خانمش بی‌حجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتش رو رد می‌کنم شورای انقلاب. 🔹با اصرارِ #ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارش‌ها بود✅ ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: باید باهاش #حرف_بزنیم. رفتیم درِ خانه‌اش🏡 و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانم‌ها گفت و از #حجاب همسرش، از #خونِ_شهدا گفت و از اهداف🎯 انقلاب. 🔸آن‌قدر #زیبا حرف می‌زد که من هم متأثر شدم☺️ ابراهیم همان‌جا حکم انفصال از خدمت را پاره⚡️ کرد تا مطمئن شوم با #امربه_معروف و نهی از منکر، می‌شه افراد رو اصلاح کرد👌 🔹یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: جناب #رییس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده😃 حتی خانمش #باحجاب به محل کار مراجعه می‌کنه. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💠رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) امر به معروف و نهى از منكر نكند مگر كسى كه سه خصلت در او باشد: ⇜در #امرونهى خود مدارا كند ⇜در امر و نهى خود #ميانه_روى نمايد ⇜و به آنچه امر و نهى میكند، #دانا باشد. 📚دعــــــــائم الاســـــــــلام، ج1، ص 368 #شهید_ابراهیم_هادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰آقای دکتر 🔸تا کاور می پوشیدیم، مدام بهم می گفت: #آقای_دکـتر! آقای دکـتر! روز اول سر به سرش گذاشتم گفتم: دکتری که چند تا پرستار و منشی #خانم😌دور و برش نداشته باشه، فایده نداره! رو تـرش کـرد. 🔹وقتی رفتیم ایستگاه #پرستاری، دیدیم هـمـه #مـرد هستند🤦‍♂خندید😂 و گفت: خدا می خواد #آدم بشی! 😉 📚برشی از کتاب #سربلند #شهید_محسن_حججی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣0⃣2⃣1⃣ 🌷 💞با حضرت معصومه(س) معامله کردم 🔰امین قبل به حرم🕌 حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفته بود. آنجا گفته بود «خدایا، تو می‌دانی که و عفت دختر برای من خیلی مهم است👌 کسی را می‌خواهم که این را داشته باشد...» 🔰بعد رو به (سلام الله) ادامه داده بود « ؛ هر کس این مشخصات را دارد📝 نشانه‌ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او مادرت حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد✅» 🔰امین می‌گفت: « اینطور دعا نکرده بودم❌ اما نمی‌دانم چرا قبل خواستگاری شما، چنین درخواستی کردم!» 🔰مادرش که موضوع مرا با مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام را شنید، گفته بود موافقم✅!‌به خواستگاری برویم!☺️ می‌گفت «با (س) معامله کرده‌ام.» 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣2⃣ 📖برای نماز جمعه های ک رفتم هم همینطور؛ وقتی توی خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا میگرفت. 📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت: "این ها ". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند. به هم سلام کردیم. 📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین امدیم گفت: "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉 📖لبخند زد -من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم های انچنانی و پایین پایم مجله های انچنانی. روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣5⃣ 📖صبح با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟ 📖هدی تازه راهنمایی بود خنده ام گرفت. _اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش درست کنم خیلی جدی نگاهم کرد😕 +جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد. -اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄 📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف _اگر یک روز ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم. صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند کور و کچل بوده 📖خنده اش گرفت😅 _خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم است میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی  پا پیش بگذارد. 📖عصر دوباره را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔 📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم. 📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود +چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم چند دقیقه کجا، کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞 📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم ، کاری نداری؟ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠 #تقسیم_شیرینی‌_با_همسر 💞جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می‌تونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود. 💞می‌گفت: «می‌برم با #خانم و بچه هام می‌خورم». می‌گفت: اینکه آدم شیرینی‌های زندگیشو با زن و بچه‌اش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می‌ذاره! #شهید_سیدمرتضی_آوینی 📕سید‌مرتضی‌آوینی،‌ کتاب دانشجویی،ص۱۹ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠من همه چیز را می بینم و میدانم 🔰بعد از خیلی اذیت شدیم😔 ولی من تمام سختی‌ها را با جان و دلمـ💔 خریدم. دخترمان هم خیلی ناراحت می‌شد. من خودم پدر نداشتم و هنوز یک بچه می‌بینم ناراحت می‌شوم. بچه من هم همینطور است. 🔰چند وقت پیش کسالت داشتم و نتوانستم سر خاک شهید بروم که خواب را دیدم. خواب دیدم در راه هستم🚎 و ایشان با چهره‌ای زیبا آمد😍 و گفت: نیامدی؟ تنگ شده است. 🔰گفتم: تو که می‌دانی مریض شدم🤒 و حال نداشتم. گفت: آره! از بیماری‌ات . گفتم: تو که می‌دانی چرا شفای منو نمی‌گیری⁉️ گفت: این‌ها همه آزمایش توست و ان‌شاءالله از این آزمایش بیرون می‌آیی و خوب می‌شوی☺️ 🔰گفتم: کی؟ گفت: الان نیست❌ و برای بعداً هست. من از کار‌های خوب و بد گفتم که ایشان گفت: همه چیز را و از همه چیز اطلاع کامل دارم. گفت: حواسم به تو و زهرا هست و یک لحظه از تو و زهرا غافل شوم⭕️ راوی:همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ ♥️از عهد و پیمانی که با هم ١٩ سال گذشت... روزهایی می‌شود که در ذهنم هر کدام به دلیل خاص حک شده مثل روز یکی شدنمان روز از من به ما روز میم به توان دو شدنمان چه شیرین است مرور این خاطرات... پنجمین روز از ماه مرداد📅 🔷چه زیبا روزی بود 5/5/1380 و زیباتر... این روز در آن تاریخ مصادف بود با تولد حضرت زینب (س) بهش خوب که فکر میکنم به اینجا می‌رسم ♥️وقتی تصمیم گرفتیم قشنگ🌷 آغاز زندگی مشترکمان را، طوری جشن🎊 بگیریم به دور از هر گونه گناه، تجمل، چشم و هم چشمی و ... یقیناً شد نظر کرده خانم حضرت زینب(س). 🔷مراسم جشن🎉 رو تو خونه‌ی پدری من بر پا کردیم. یادش به خیر فامیل جمع بودن بزرگ و کوچیک...خنده بر روی لبان همه بود. ولی رنگ خنده‌ی من و تو با همه فرق داشت. ♥️ما با هم عهد بودیم که تو زندگی مشترکمون سه شرط رو همیشه بهش پایبند باشیم ... #️سادگی_صداقت _قناعت تا برسیم به میم به توان دو #️توان دو _یعنی متعالی شدن ما_ رشد ما... 🔷آرام جانم : با لطف و نظر خانم حضرت زینب(س) ، با پایبند بودن به این سه شرط روزهای را کنار هم تجربه کردیم. روزهای سخت و گیر هم کم نداشتیم. ولی با همدلی و همراهی آنها را هم زیبا کردیم. ♥️مهدی جان من به تو غبطه می‌خورم که در گذر این زندگی تو از من سبقت گرفتی رشد کردی... متعالی شدی... شدی... 🕊 دوستت💞 دارم و با هر قلبم❣ دوست داشتنت را مرور می‌کنم. 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🖤🌷🖤🌷🖤 🔺مادر همت به فرزند پیوست😔 🔹حاجیه نصرت همت به دلیل کهولت سن شامگاه در سن ۹۱ سالگی دار فانی را وداع گفت. 🌷🍂 یادش با ذکر فاتحه و 🌸 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
💢پدر شهید: 🔰آرمان که مریض شده بود، بردمش پیش دکتر؛ تا فهمید دکتر هست و میخواد آرمان رو معاینه بکنه، گفت من نمیام🚷 گفتم: پسرم این خانم دکتر هستند، میخوان فقط معاینه ات بکنند. 🔰گفت: نه پدرجان! طبق فتوای تا وقتی که میشه به پزشک محرم مراجعه کرد نباید پیش پزشک نامحرم رفت❌
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣2⃣ 📖برای نماز جمعه های ک رفتم هم همینطور؛ وقتی توی خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا میگرفت. 📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت: "این ها ". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند. به هم سلام کردیم. 📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین امدیم گفت: "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉 📖لبخند زد -من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم های انچنانی و پایین پایم مجله های انچنانی. روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣5⃣ 📖صبح با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟ 📖هدی تازه راهنمایی بود خنده ام گرفت. _اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش درست کنم خیلی جدی نگاهم کرد😕 +جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد. -اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄 📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف _اگر یک روز ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم. صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند کور و کچل بوده 📖خنده اش گرفت😅 _خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم است میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی  پا پیش بگذارد. 📖عصر دوباره را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔 📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم. 📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود +چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم چند دقیقه کجا، کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞 📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم ، کاری نداری؟ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh