9⃣2⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🌷یک روز ظهر با #آقا_مهدی داخل ساندویچی کوچکی رفتیم تا ناهار بخوریم.
ساندویچ را سفارش دادیم و #منتظر نشستیم.روبه روی مان دو #خانم با سر و وضع خیلی ساده نشسته بودند و از چهره شان معلوم بود آدم های #مستضعفی هستند.
🌷متوجه شدم آقا مهدی رفته تو فکر💭،
گفتم:مهدی #چیشده تو فکری؟گفت:هیچی فکر کنم این دوتا خانم که رو به رومون نشسته اند،پول💰 ساندویچ ندارن.گفتم:از کجا فهمیدی؟
🌷گفت:آخه ساندویچ شون رو نصف کردن و هرکدوم پول هاشون رو گذاشتند روی هم، 💥اما باز مثل این که پولشون کافی نیست.
🌷بعد دیدم اقا مهدی از جا بلند شد و رفت کنار صندوقدار🗃 ساندویچی و گفت:
من ایام #تولدمه،هرکی توی ساندویچی داره ساندویچ میخوره،مهمون منه😍 و پول ساندویچش رو من #حساب_میکنم!
🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک #صلوات🌷
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
3⃣5⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰نه اینکه من #همسرش باشم بخوام ازش تعریف کنم⚡️ بلکه همه ی همکارا و کسایی که با #حسین_آقا برخورد داشتن تا اسم حسین آقا رو می شنوند اولین عکس العملشون لبخنده 😄
🔰چون خوشرویی حسین آقا زبانزد همه بود و #تشیع جنازه پرشکوهش این را ثابت کرد👌 که در شهر ما بی نظیر و بی سابقه بود.
🔰 خیلی مهربون و شوخ طبع بود آدم #برونگرایی بود تا جایی که از دستش برمی آمد برای حل مشکلات دیگران تلاش میکرد💪 و منو و بچه ها رو خیلی #دوست داشت تا جایی که حتی جلوی همه این محبتشو☺️ ابراز می کرد.
🔰زیاد حرف از #شهادت نمی زد🚫 ولی وقتی از سفر اول #سوریه برگشت چندبار میان شوخ طبعی هاش حرف از شهادت🌷 زد
🔰 یه روز بعدازظهر باهم نشسته بودیم برگشت بهم گفت : #خانم چرا دعا نمی کنید من #شهید بشم 🕊بهش گفتم مگه میشه یه زن برا شوهرش دعا که شهید بشه⁉️
🔰 بهم گفت : خانم شما هنوز بهشت و #عظمت_شهادت رو درک نکردید📛 که
شیرین ترین مرگ👌 شهادت در راه خداست.
#شهید_حسین_مشتاقی🌷
راوے : #همسر_شهید
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
3⃣0⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠انگار شهادت بیشتر از من دلتنگش بود
🔰شهیدان خلیلی و محمد خانی🌷 از دوستان ابوالفضل بودند. #شهادت دوستانش او را بسیار اندوهگین می کرد، این اواخر در# نمازهای_شبش بسیار گریه می کرد😭
🔰و در #قنوت هایش می خواند که ⚜"الهم الرزقنی شهاده الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین الذین بذلو مهجهم دون #الحسین (ع) "
🔰ابوالفضل 11 اسفند ماه به #سوریه رفت و تحویل سال با من تماس گرفت☎️، در ایام عید که به من زنگ می زد از او پرسیدم شما هم آنجا #عید دیدنی رفتید که گفت بله کلی هم از داعشی ها👹 پذیرایی کردیم😄
🔰سه روز قبل از #شهادتش نیز با من تماس گرفت📞 و به او گفتم دلم برایت تنگ شده💔 و ابوالفضل با مهربانی پاسخ داد که #خانم تو در قدم هایی که من برمی دارم شریک هستی👌
🔰من جواب دادم که نمی توانی این بار به جای 45 روز 40 روز بمانی و زود #برگردی که گفت امکانش نیست❌ اینجا کار زیاد است. انگار #شهادت بیشتر از من دلتنگش💔 بود.
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
5⃣2⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔸شهید مدافع حرم محمد حسین محمدخانی
🔹زمان شهادت: 1394/08/16
🔸مکان شهادت: سوریه ؛ حلب
🔹به روایت همرزمش
🔰محمد حسین #عاشق بود،واقعا غیر از این چیزی نمی تونم در موردش بگم.چون کارهایی که انجام می داد رو جز با #منطق عشق نمیشه توجیه کرد🚫همیشه وقتی همه ی ما کم می آوردیم اون #آماده بود✊
🔰خیلی از شبها🌙 که بعضی از یگان ها آمادگی #عملیات کردن نداشتند محمد حسین و یگان تحت امرش #داوطلب می شدند و نمی گذاشتند کار روی زمین بمونه❌.خیلی وقتها چندین شب پشت سر هم #مردشماره_یک عملیات ها بود✌️.
🔰علاقه عجیبی به #خانم و کودک نوزادش👶 داشت،واقعا وقتی با بچه اش بازی می کرد من حسودیم می شد از اینکه انقدر #ذوق بچه اش رو داره.قبل از #شهادتش حدود دو ماهی می شد که خانواده اش رو ندیده بود😔
🔰به زور و با #التماس از خط کشیدمش عقب و گفتم برو خانوادت رو ببین،اول چیزی نمی گفت🚫،ولی بعد از اصرار زیاد من گفت: حاجی من دیگه از خانواده ام دل کندم💕، #نمیخوام دوباره وابستشون💞 بشم.
🔰واقعا هم از دنیـ🌍ـا و همه تعلقاتش دل کنده بود، #آخرین دفعه ای بود که دیدمش،بعد از اون رفت و #دیگه_برنگشت😔.
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
6⃣7⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💞با حضرت معصومه(س) معامله کردم
🔰امین قبل #خواستگاری به حرم🕌 حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفته بود. آنجا گفته بود «خدایا، تو میدانی که #حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است👌 کسی را میخواهم که این #ملاکها را داشته باشد...»
🔰بعد رو به #حضرت_معصومه (سلام الله) ادامه داده بود « #خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد📝 نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او #هم_نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد✅»
🔰امین میگفت: « #هیچوقت اینطور دعا نکرده بودم❌ اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما، #ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»
🔰مادرش که موضوع مرا با #امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام #زهرا را شنید، گفته بود موافقم✅!به خواستگاری برویم!☺️ میگفت «با #حضرت_معصومه معامله کردهام.»
#شهید_امین_کریمی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✍گذاشتمش مسئول #فرهنگی اردو جهادی. آنجا دبه کرد که می خواهم بروم روستای وزوه.
💢وزوه چه خبر بود؟ #خانم ها آنجا کار میکردند، گفتم: محسن #زشته جلوی بچه ها. پشت سرت حرف درمیارن.
گفت:
نه میرم و زود برمیگردم.
💢تا دو روز فکر میکردم میرود به #هوای_خانمش. رفتم سروگوشی آب دادم. دیدم نه بچهها را جمع کرده و #اذان میگوید و نمازجماعت راه میاندازد.
💢پیش من دستش رو شده بود. میدانستم همیشه لایی میکشد. بی سروصدا دنبال جایی میگشت که کار روی زمین مانده باشد.
💢میآمد #شلوغ میکرد کار که روتین میشد همهرا قال میگذاشت و میرفت سراغ کار بعدی.
💢فتنه هم بهپا میکرد. میدیدی آببازی را شروع کرده و در اوج شوخی #غیبش زده است.
#شهید_محسن_حججی 🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
6⃣9⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠من همه چیز را می بینم و میدانم
🔰بعد از #شهادت_سید خیلی اذیت شدیم😔 ولی من تمام سختیها را با جان و دلمـ💔 خریدم. دخترمان هم خیلی ناراحت میشد. من خودم پدر نداشتم و هنوز یک بچه #با_پدر میبینم ناراحت میشوم. بچه من هم همینطور است.
🔰چند وقت پیش کسالت داشتم و نتوانستم سر خاک شهید بروم که خواب #شهید را دیدم. خواب دیدم در راه #مشهد هستم🚎 و ایشان با چهرهای زیبا آمد😍 و گفت: #خانم نیامدی؟ #دلم_برایت تنگ شده است.
🔰گفتم: تو که میدانی مریض شدم🤒 و حال نداشتم. گفت: آره! از بیماریات #ناراحت_شدم. گفتم: تو که میدانی چرا شفای منو نمیگیری⁉️ گفت: اینها همه آزمایش توست و انشاءالله #روسفید از این آزمایش بیرون میآیی و خوب میشوی☺️
🔰گفتم: کی؟ گفت: الان نیست❌ و برای بعداً هست. من از کارهای خوب و بد #دیگران گفتم که ایشان گفت: همه چیز را #میدانم و از همه چیز اطلاع کامل دارم. گفت: حواسم به تو و زهرا هست و #امکان_ندارد یک لحظه از تو و زهرا غافل شوم⭕️
راوی:همسر شهید
#شهیدسیدمجتبی_علمدار
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷وقتی به آقا روح الله #اصرار میکردم که چرا توی شهر خودمون کار نمیکنی⁉️ این طوری کمتر به #ماموریت میری و رفت و آمد هم برات راحتره
🌷میگفت: #خانم، من برای پشت میز نشستن وارد #سپاه نشدم❌ نباید به سپاه به عنوان یک شغل نگاه کرد
🌷بلکه #وظیفه و تکلیفی روی دوش ماست، سپاه یعنی↩ آماده باش برای #سربازی_امام_زمان (عج)✨
نقل قول از همسر شهید
#روز_پاسدار_مبارک❣
#شهید_روح_الله_صحرایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⚜آقاسجاد روز #عملیات گشته بود و یک کاغذ کوچک پیدا کرده بوده و روی آن نامهای نوشته بود📝 و خواسته بود تا #خانم یکی از دوستانش در جمع خانمها👩💻 بخواند.
⚜نوشته بود که✍ «اگر من رفتم فکر نکنید💭 از سر دوست #نداشتن بوده، اتفاقاً از سر زیادی دوست داشتن❤️ است.» بعد خطاب به #من گفته بود که اگر کسی گفت شوهر شما، شما را دوست نداشت❌ که گذاشت و رفت، همه اینها حرفهای #دنیاییست و من شما را از خودم جدا نمیدانم💞
⚜به #پسرش هم نوشته بود با اینکه خیلی دوست داشتم تو را ببینم😍 ولی #نشد. من صدای بچههای شیعیان #سوریه را میشنیدم و نمیتوانستم بمانم🚷
راوی: همسرشهید
#شهید_سجاد_طاهرنیا🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔆روزهاي #آخر به او ميگفتم: «وقت آمدن زنگ نزني📵 به #دوستت كه بيايد دنبالت، تا از تهران بخواهي بیایی. دیگر من طاقت دوریات💕 را ندارم که با ماشين بيايي.» همهاش شوخي ميكرد و ميگفت: نه پول #هواپيما ندارم. ميگفتم: #من برايت ميخرم. ميگفت: ببينيم چه ميشود.. »
🔆تا اينكه در #تماس_آخر دوباره همين حرف را به صادق گفتم: لطفاً خبر بده دوست دارم بيايم استقبال🌷 مدافع حرم #عمهجان.» قبول كرد✔️ اين دفعه ديگر شوخي نكرد❌ و گفت: #میايی_جانمـ❤️
🔆ديگر كمكم حرف از آمدن😍 بود و #برگشتنش. از 9 اسفند تا چهارم #ارديبهشت براي من يك عمر گذشت، ولي براي صادق همين 57 روز كافي بود تا به #آرزويش برسد🕊 هميشه به من ميگفت: #خانم! دعا كن يك جوري شهيد بشوم🌷 كه حتي ذرهاي از زمين را اشغال نكنم⛔️ و من ميگفتم: «نه من از خدا ميخواهم كه يك #مزاري_از_تو براي من بماند.»
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
#سالروز_شهادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰اولین باری که به #سوریه رفت ۵۰ روزه🗓 بود. اصلا سخت نگذشت🚫 وقتی از سوریه برگشته بود میگفت: #خانم من دیگه #نمیتونم اینجا بمانم.
🔰یک زمانی دیدم دو روز #عصبانی است. گفتم: حسین آقا من کاری کردم که ناراحتی⁉️ گفت: نه. گفتم: خب یک چیزی #بگو. گفت: دیگر نمیخواهند نیرو به #سوریه اعزام کنند😔 گفتم: این ناراحتی دارد؟ گفت: مگر من چه چیزیام از دیگران #کمتر است که #سیده_زینب من را نمیخواهد😭
#شهید_حسین_مشتاقی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4⃣5⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠شرایط ازدواج
🔰با اینکه هم سن بودیم به من می گفت: چرا #ازدواج نمی کنی⁉️ من گفتم سید جان خودت چی؟ رطب خورده منع رطب کی کند! می خندید😄 به شوخی میگفت: من برای ازدواج ۵۰ درصد% پیش رفتم. اون هم اینکه فعلا #خودم_راضی هستم✔️
🔰آخرین بار به من گفت: کیشه(مرد) فکری💭 به حال خودت کن کم کم داری #پیر میشی! از ما که گذشت، من برم دیگه #شهید_میشم اما شما به فکر ازدواج باش💍 خیلی دوست داشت همسرش هم #عاشق_شهدا باشه.
🔰آخرین باری که رفته بود #مشهد به ما گفت: از آقا خواستم هرکس رو که برام من صلاح می دونه #جور_کنه...
این اواخر صحبت هایی کرده بود گفت: ان شالله قضیه ازدواج تمومه✅ اما اول برم #سوریه اگر برگشتم تمامش می کنم. الان می ترسم این تعلق💖 دست و پا گیرم بشه #عشق_اولم_شهادته🌷 بعد ان شاالله فرصت برای ازدواج هست.
🔰جایی رفته بود #خواستگاری جواب رد❌ شنید! خبر داشتم که سید رفته خواستگاری، اومد پیش من گفتم: سید جان چه خبر؟؟ شنیدم رفتی خواستگاری؟؟ گفت: آره؛ اما #جواب_رد دادن😕 گفتم برای چی؟! کی از شما بهتر
گفت: چی بگم! من هم تعجب کردم که چرا جواب رد دادند
🔰از اون #خانم پرسیدم: چرا جواب رد دادید⁉️ گفت: من تو شما هیچ #عیبی نمیبینم. فقط این رو بگم من به درد شما نمی خورم😔شما خیلی از من #بالاتری
واقعا برای من هم عجیب بود😟 که چرا اون خانم این جواب رو داده بود!
🔰یه بار دیدم کت و شلوار پوشیده، موهاش رو هم #کچل کرده گفتم: سید اینطوری بری خواستگاری من که مَردم نمی پسندمت❌ وای به حال اون خانمی که تو رو بخواد با این #قیافه بپسنده!
خندید😅
راوی: دوست شهید
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰حکم انفصال
🔸حکم #انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: جریان چیه⁉️ گفتم: از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که #رییس یکی از فدراسیونها با قیافهی زننده💥 سرِ کار میاد؛ با کارمندهای #خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش #مخالف_انقلابه و خانمش بیحجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتش رو رد میکنم شورای انقلاب.
🔹با اصرارِ #ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارشها بود✅ ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: باید باهاش #حرف_بزنیم. رفتیم درِ خانهاش🏡 و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانمها گفت و از #حجاب همسرش، از #خونِ_شهدا گفت و از اهداف🎯 انقلاب.
🔸آنقدر #زیبا حرف میزد که من هم متأثر شدم☺️ ابراهیم همانجا حکم انفصال از خدمت را پاره⚡️ کرد تا مطمئن شوم با #امربه_معروف و نهی از منکر، میشه افراد رو اصلاح کرد👌
🔹یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: جناب #رییس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده😃 حتی خانمش #باحجاب به محل کار مراجعه میکنه.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💠رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) امر به معروف و نهى از منكر نكند مگر كسى كه سه خصلت در او باشد:
⇜در #امرونهى خود مدارا كند
⇜در امر و نهى خود #ميانه_روى نمايد
⇜و به آنچه امر و نهى میكند، #دانا باشد.
📚دعــــــــائم الاســـــــــلام، ج1، ص 368
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰آقای دکتر
🔸تا کاور می پوشیدیم، مدام بهم می گفت: #آقای_دکـتر! آقای دکـتر! روز اول سر به سرش گذاشتم گفتم: دکتری که چند تا پرستار و منشی #خانم😌دور و برش نداشته باشه، فایده نداره!
رو تـرش کـرد.
🔹وقتی رفتیم ایستگاه #پرستاری، دیدیم هـمـه #مـرد هستند🤦♂خندید😂 و گفت: خدا می خواد #آدم بشی! 😉
📚برشی از کتاب #سربلند
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
7⃣0⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💞با حضرت معصومه(س) معامله کردم
🔰امین قبل #خواستگاری به حرم🕌 حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفته بود. آنجا گفته بود «خدایا، تو میدانی که #حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است👌 کسی را میخواهم که این #ملاکها را داشته باشد...»
🔰بعد رو به #حضرت_معصومه (سلام الله) ادامه داده بود « #خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد📝 نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او #هم_نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد✅»
🔰امین میگفت: « #هیچوقت اینطور دعا نکرده بودم❌ اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما، #ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»
🔰مادرش که موضوع مرا با #امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام #زهرا را شنید، گفته بود موافقم✅!به خواستگاری برویم!☺️ میگفت «با #حضرت_معصومه(س) معامله کردهام.»
#شهید_امین_کریمی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
8⃣2⃣ #قسمت_بیست_وهشتم
📖برای نماز جمعه های ک رفتم هم همینطور؛ وقتی توی #هویزه خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با #اراده خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا #تعهد میگرفت.
📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت: "این ها #خواهر_برادرند". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند. به هم سلام کردیم.
📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا #انگلیس همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین امدیم گفت: "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉
📖لبخند زد
-من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم #خانم های انچنانی و پایین پایم مجله های انچنانی. روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وهفتم
📖صبح #هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟
📖هدی تازه #اول راهنمایی بود خنده ام گرفت.
_اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش #جهیزیه درست کنم
خیلی جدی نگاهم کرد😕
+جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط #کلید_خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد.
-اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄
📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف
_اگر یک روز #پسرخوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم.
صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند #دخترمان کور و کچل بوده
📖خنده اش گرفت😅
_خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم #خانم است
میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.
📖عصر دوباره #تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. #محمدحسین را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔
📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا #کجا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان #ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم.
📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود
+چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم
چند دقیقه کجا، #غروب کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞
📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم #تبریز، کاری نداری؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠 #تقسیم_شیرینی_با_همسر
💞جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «میتونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود.
💞میگفت: «میبرم با #خانم و بچه هام میخورم». میگفت: اینکه آدم شیرینیهای زندگیشو با زن و بچهاش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر میذاره!
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
📕سیدمرتضیآوینی، کتاب دانشجویی،ص۱۹
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💠من همه چیز را می بینم و میدانم
🔰بعد از #شهادت_سید خیلی اذیت شدیم😔 ولی من تمام سختیها را با جان و دلمـ💔 خریدم. دخترمان هم خیلی ناراحت میشد. من خودم پدر نداشتم و هنوز یک بچه #با_پدر میبینم ناراحت میشوم. بچه من هم همینطور است.
🔰چند وقت پیش کسالت داشتم و نتوانستم سر خاک شهید بروم که خواب #شهید را دیدم. خواب دیدم در راه #مشهد هستم🚎 و ایشان با چهرهای زیبا آمد😍 و گفت: #خانم نیامدی؟ #دلم_برایت تنگ شده است.
🔰گفتم: تو که میدانی مریض شدم🤒 و حال نداشتم. گفت: آره! از بیماریات #ناراحت_شدم. گفتم: تو که میدانی چرا شفای منو نمیگیری⁉️ گفت: اینها همه آزمایش توست و انشاءالله #روسفید از این آزمایش بیرون میآیی و خوب میشوی☺️
🔰گفتم: کی؟ گفت: الان نیست❌ و برای بعداً هست. من از کارهای خوب و بد #دیگران گفتم که ایشان گفت: همه چیز را #میدانم و از همه چیز اطلاع کامل دارم. گفت: حواسم به تو و زهرا هست و #امکان_ندارد یک لحظه از تو و زهرا غافل شوم⭕️
راوی:همسر شهید
#شهیدسیدمجتبی_علمدار
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
♥️از عهد و پیمانی که با هم #بستیم ١٩ سال گذشت...
روزهایی #تکرار میشود که در ذهنم هر کدام به دلیل خاص حک شده
مثل روز یکی شدنمان
روز از من به ما #رسیدنمان
روز میم به توان دو شدنمان
چه شیرین است مرور این خاطرات...
پنجمین روز از ماه مرداد📅
🔷چه زیبا روزی بود 5/5/1380
و زیباتر... این روز در آن تاریخ مصادف بود با تولد #خانم حضرت زینب (س)
بهش خوب که فکر میکنم به اینجا میرسم
♥️وقتی تصمیم گرفتیم #مراسم قشنگ🌷 آغاز زندگی مشترکمان را، طوری جشن🎊 بگیریم به دور از هر گونه گناه، تجمل، چشم و هم چشمی و ...
یقیناً #زندگیمان شد نظر کرده خانم حضرت زینب(س).
🔷مراسم جشن🎉 رو تو خونهی پدری من بر پا کردیم.
یادش به خیر #همه فامیل جمع بودن بزرگ و کوچیک...خنده بر روی لبان همه بود.
ولی رنگ خندهی من و تو با همه فرق داشت.
♥️ما با هم عهد #بسته بودیم که تو زندگی مشترکمون سه شرط رو همیشه بهش پایبند باشیم ...
#️سادگی_صداقت _قناعت
تا برسیم به میم به توان دو
#️توان دو _یعنی متعالی شدن ما_ رشد ما...
🔷آرام جانم :
با لطف و نظر خانم حضرت زینب(س) ، با پایبند بودن به این سه شرط
روزهای #قشنگی را کنار هم تجربه کردیم.
روزهای سخت و #نفس گیر هم کم نداشتیم.
ولی با همدلی و همراهی آنها را هم زیبا کردیم.
♥️مهدی جان من به تو غبطه میخورم که در گذر این #روزهای زندگی
تو از من سبقت گرفتی
رشد کردی...
متعالی شدی...
#شهید شدی... 🕊
دوستت💞 دارم و با هر #تپش قلبم❣ دوست داشتنت را مرور میکنم.
#شهید_مهدی_دهقان
#سالگرد_ازدواج
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🖤🌷🖤🌷🖤
🔺مادر #شهید همت به فرزند #شهیدش پیوست😔
🔹حاجیه #خانم نصرت همت به دلیل کهولت سن شامگاه #یکشنبه در سن ۹۱ سالگی دار فانی را وداع گفت.
#حاجیه_خانم_سلام_ما_رو_به_حاج_همت_برسون🌷🍂
یادش با ذکر فاتحه و #صلوات🌸
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
💢پدر شهید:
🔰آرمان که مریض شده بود، بردمش پیش دکتر؛ تا فهمید دکتر #خانم هست و میخواد آرمان رو معاینه بکنه، گفت من نمیام🚷
گفتم: پسرم این خانم دکتر هستند، میخوان فقط معاینه ات بکنند.
🔰گفت: نه پدرجان! طبق فتوای #حضرت_آقا تا وقتی که میشه به پزشک محرم مراجعه کرد نباید پیش پزشک نامحرم رفت❌
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
8⃣2⃣ #قسمت_بیست_وهشتم
📖برای نماز جمعه های ک رفتم هم همینطور؛ وقتی توی #هویزه خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با #اراده خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا #تعهد میگرفت.
📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت: "این ها #خواهر_برادرند". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند. به هم سلام کردیم.
📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا #انگلیس همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین امدیم گفت: "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉
📖لبخند زد
-من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم #خانم های انچنانی و پایین پایم مجله های انچنانی. روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وهفتم
📖صبح #هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟
📖هدی تازه #اول راهنمایی بود خنده ام گرفت.
_اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش #جهیزیه درست کنم
خیلی جدی نگاهم کرد😕
+جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط #کلید_خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد.
-اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄
📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف
_اگر یک روز #پسرخوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم.
صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند #دخترمان کور و کچل بوده
📖خنده اش گرفت😅
_خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم #خانم است
میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.
📖عصر دوباره #تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. #محمدحسین را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔
📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا #کجا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان #ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم.
📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود
+چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم
چند دقیقه کجا، #غروب کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞
📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم #تبریز، کاری نداری؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh