eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهید داری؟ حواست به هست؟! ✨❤️✨ شهید بیدارمیکند ... شهید دستت را میگیرد ... شهید بلندت میکند ... شهید، "شهیدت" میکند ...😍 ✨❤️✨ کافیه کنی و بخواهی... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
معاملہ ےپرسودےست #شہادت رامےگویم🕊 🍂فانےمےدهے↫ وباقےمےگیرے 🍃جسم مےدهے↫ و #جان مےگیرے 🌾جان مےدهے↫ و #
📝 💠از مادر بزرگوار شهید مدافع حرم 🔰شبها که از نیمه می گذرند🌘، داغ جگرم را پاره پاره می کند😔،می دانم نیستی که در حقیقت از همیشه بیشتر هستی👌! 🌾وقتی دیدنت را می کنم بناگاه به عناوین مختلف بودنت و دستگیری کردنت را به رخم می کشی😊 ... 🍂 ! بیا و بنگر..... چه کسانی دم از تو، ! می زنند. 🌾اینان دو دسته اند: ↫دسته اول: کسانی که تمام دغدغه زندگی و عمرشان است، کسانی که در عمل، در گفتار، در منش، در عشق ورزیدن❤️ به شهید، همواره را در نظر دارند👌. 🍂هم اینان در واقع امر، ادامه دهنده هستند و دامان و قلب و روح خود😇 را با گل تقوا 🌺آراسته اند و خود را آماده پرورش سید الشهداء می کنند✊. ↫و اما دسته دوم: کسانی که چند صباحی جذب یک شهید🌷می شوند، هر روز هر شهیدی که بود، برایش عاشقانه ها می سرایند🎶،✘نه چیزی ازمرام و میفهمند، و✘ نه از غیرت شهید بویی برده اند. 🌾اینان نااهلان و هستند که به قول 【امام راحل و عظیم الشأن مان】 نباید بگذاریم🚫 انقلاب و دستاوردهایش به دست اینان بیفتد. 💢آری برادر و خواهر شهید! 🍂 عاشق و معشوق نمی خواهند❌ بلکه شهدا می خواهند✅. 🔺شهدا رفتند… تا به ما بفهمانند دنیـ🌏ـا محل گذر و مزرعه است. 🌾آنچه از این دنیا با خود می بریم است . 🔅«من جاء الحسنه». 🔅«فله عشر امثالها». ❌نه، آنچه انجام می دهید. ⚜خداوند نفرموده : 🔅«من فعل الحسنه». 🌾این یعنی: بسیاری از کارهایی که فکر می کنیم💭 حسنه است و مرضی منان، در حقیقت است که در همین دنیا می ماند و ما را با دست خالی به سوی آخرت روانه می سازد😔. 👈 پس بیایید با بیشتر به راه شهدا نظری بیفکنیم✅. 🌸ان شاءالله پاینده باشید🌸. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#بخواب آرام💤 هوا اینجا پُراز #تشویش و ابهام است آسمان ابرے☁️ ست زمین دلگیر💔 و #دریا هـــم پـر ا
یادمہ وقتی #شهید_مرادخانی شروع بہ ڪاری میڪردن بچہ ها و نوجوونا مثل #پروانہ دورش میگشتن این مرد بزرگ با رفتار و ڪردار صادقانه اش، با اون چهره آرومش، با #لبخندهای ملیحش همہ رو #جذب خودش میڪرد. توی شبای احیا بچہ ها را جمع میڪرد و بهشون #احڪام یاد میداد. ایشون #اراده بسیار قوی داشتن و وقتی ڪسی صحبت از نشدن ڪاری میڪرد، خیلی آروم با اون لبخند زیبا میگفت میشہ، شما #یاعلی بگو خدا ڪمڪت میڪنہ و همین رفتار ایشون، باعث ایجاد #اعتماد.بہ.نفس توی جوونا میشد #شهید_محرمعلی_مرادخانی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💢پرسیدم: شما که ات از من بیشتره و سر کلاسهای اخلاقی📚 نشستی بهم بگو چرا هر کاری می کنم ام قوی نمی شه😔 تا رو در روی گناه🔞 وایستم!؟ 💢خیلی جدی گفت: کاری نداره خواهر من. پنج تومن بده سوار تاکسی🚕 شو برو از چند تا قرص💊 اراده بخر و روزی یه دونه بخور😄 _داداش نکن دیگه! 💢این بار طوری جواب داد که برای آویزه گوشش شد: یه راه☝️بیشتر نداری❌ . 💥رو...زه...ب...گیر! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣2⃣ 📖برای نماز جمعه های ک رفتم هم همینطور؛ وقتی توی خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا میگرفت. 📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت: "این ها ". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند. به هم سلام کردیم. 📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین امدیم گفت: "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉 📖لبخند زد -من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم های انچنانی و پایین پایم مجله های انچنانی. روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣3⃣ #قسمت_سی_وچهارم 📖یک
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣3⃣ 📖با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود، تا دو ساعت بعد هنوز جای دو تا فرو رفتگی روی چشمهایش بود با همین اش دوباره کنکور شرکت کرد. 📖آن روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی🔠 میخواند. گفتم: تو استعدادش را داری که دانشگاه قبول شوی. ایوب دوباره کنکور داد کارنامه قبولیش که امد برای زهرا پستش کردم📬 او برای ایوب انتخاب رشته کرد 📖ایوب زنگ زد تهران -چه خبر از انتخاب رشته ام؟ -تو کاری نداشته باش طوری زده ام که تهران قبول شی، قبول شد. "مدیریت دولتی دانشگاه تهران" 📖بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز🚌 تمام شد. برای درس ایوب امدیم . ایوب مهمان خیلی دوست داشت😍 در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود 📖دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند. ایوب با هیجان از میگفت. مهمانها به او نگاه میکردند و او مثل همیشه به من♥️ قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند. چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت😅 📖آخر سر با چشم و ابرو به مهمانها اشاره کردم. منظورم را متوجه شد. یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من. از خجالت سرخ شدم☺️ بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. دوست داشت همه ی حرفهایش من باشم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣2⃣ 📖برای نماز جمعه های ک رفتم هم همینطور؛ وقتی توی خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا میگرفت. 📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت: "این ها ". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند. به هم سلام کردیم. 📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین امدیم گفت: "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉 📖لبخند زد -من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم های انچنانی و پایین پایم مجله های انچنانی. روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣3⃣ #قسمت_سی_وچهارم 📖یک
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣3⃣ 📖با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود، تا دو ساعت بعد هنوز جای دو تا فرو رفتگی روی چشمهایش بود با همین اش دوباره کنکور شرکت کرد. 📖آن روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی🔠 میخواند. گفتم: تو استعدادش را داری که دانشگاه قبول شوی. ایوب دوباره کنکور داد کارنامه قبولیش که امد برای زهرا پستش کردم📬 او برای ایوب انتخاب رشته کرد 📖ایوب زنگ زد تهران -چه خبر از انتخاب رشته ام؟ -تو کاری نداشته باش طوری زده ام که تهران قبول شی، قبول شد. "مدیریت دولتی دانشگاه تهران" 📖بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز🚌 تمام شد. برای درس ایوب امدیم . ایوب مهمان خیلی دوست داشت😍 در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود 📖دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند. ایوب با هیجان از میگفت. مهمانها به او نگاه میکردند و او مثل همیشه به من♥️ قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند. چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت😅 📖آخر سر با چشم و ابرو به مهمانها اشاره کردم. منظورم را متوجه شد. یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من. از خجالت سرخ شدم☺️ بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. دوست داشت همه ی حرفهایش من باشم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh