eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
5.8هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
تقصیر ماست #غیبت طولانی شما بغض گلو گرفته ی پنهانی شما😔 بر شوره زار معصیتم گریه می کنی #جانم فدای دیده ی نورانی شما آقا ببخش که دوباره پنجشنبه شد و نامه ی اعمالم رو میبینی و ....😔😔😔 من هنوز #فقط شرمنده ام #اللهم_عجل_لولیک_الفـرج 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
در پیوند ازدواج💍 قرار نیست دو نفــر #فقط به هم برسنـد قرار است #باهم به #خـــدا برسنـد💞 #همســـر یعنی #همسفـــــر تا #بهشت🕊🌸 #امام_خامنـــه_ای(حفظه الله) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
9⃣4⃣2⃣ 🌷 🔰 به مسئله ولايت يقين داشت و معتقد بود كه با اين طريق مي‌توان انسان شد👌 و لا غیر 🔰انسانی بود به‌راستی‌که شيعه علي (ع) بود، در همه حال را مي‌ديد و رضايت او را در نظر داشت و از منِ فرار مي‌كرد. 🔰ظواهر دنيـ🌎ــا در نظر او خيلي کم‌ارزش مي‌نمود و از وابستگي‌هاي به‌شدت وحشت داشت و فرار مي‌كرد، 🔰 اهل عمل بود نه اهل حرف و بالا‌خره تمام حرف‌هایش را در شهادتش گفت و دعاي هميشگي او در نماز كه با التماس از خدا مي‌خواست () در ششم اسفندماه سال 62 شد.🕊🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷زمانه خواست تو را #ماضےبعید کند 🍃ضمیرمفردغایب کند #شهید کند 🌷خدا نخواست #فقط ازتو سر بگیرد، خواست 🍃که ذره ذره #تمام تو را #شهید کند 💟 شهید امر به معروف و نهے از منکر #شهید_علی_خلیلی🕊❤️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❤️-﷽-❤️ مجردا بخونن🙈 😉 🔰یکی از رفقا میگفت:"قصد 💍 داشتم،گفتم برم و از امام رضا(ع)یه زن خوب بخوام...❗️ 🔰رفتم و درخواستمو به آقا گفتم... شب شد🌙 و جایی واسه خواب نداشتم.هر جای حرم که میخوابیدم😴.خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که،"آقا بلند شو..."😒 🔰متوجه شدم کنار … یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت بستن،کسی هم کاری به کارشون نداره. 🔰رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم وتاااا صبح راحت خوابیدم😴.صبح شد☀️پارچه رو وا کردم پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم... چشتون روز بد نبینه،یهو یکی داد زد : "آی ملت… گرررفت…😧 🔰به ثانیه ⏱نکشید، ریختن سرم ونزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز شفا یافتگان😁 🔰"مدارک پزشکیتو 📑بده تا پزشکای ما؛ مریضی و شفا گرفتنتو تأیید کنن✅..." "آقا بیخیاااال😳…شفا کدومه…⁉️ خوابم میومد،جا واسه خواب نبود،رفتم خودمو بستم به و خوابیدم😴… همین" 🔰تاااا اینو گفتم… یه چک خوابوند درِ گوشم 😢و گفت: "تا تو باشی دیگه با مردم بازی نکنی…" 🔰خیلی دلـــ💔ــم شکست رفتم دم پنجره فولاد و با گفتم:😢 "آقا؛دستت درد نکنه...دمت گرم، که بهمون ندادی🚫 هیچ،یه کشیده آب دار هم خوردیم. 🔰همینجور که داشتم نِق میزدم،یهو یکی زد رو شونم و گفت:"سلام پسرم😟 "مجرّدی⁉️" گفتم: آره "من یه دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم...☺️ 🔰اومدم حرم که یه خوب پیدا کنم؛ تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت...🙈 ♨️خلاااااصهههه... تا اینکه شدیم این حاج آقا😁👏 🔰 با خانومم اومديم حرم😍از آقا تشکر كردم و گفتم:"آقا ،ما حاضریم یه سیلی دیگه بخوریم و یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا 😂 ❤️ (به روایت: ) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خسته و وامانده‌ام، دیگر رمقی ندارم😞، صبر و حوصله‌ام پایان یافته⛔️ زندگی در نظرم سخت و ملالت بار است؛ می‌خواهم از همه کنم. می‌خواهم به کنج عزلت بگریزم. آاااه دلم گرفته💔 زیر بار خرد شده‌‌ام. به سوی می‌آیم و از تو کمک می‌خواهم🙏، جز تو دادرس و پناه‌گاهی ندارم. بگذار فقط تو بدانی😢، فقط تو از آگاه باشی. اشک دیدگان خود را به تو تسلیم می‌کنم😭 کمکم کن. که کمتر سوی تو آمده ام. بیشتر وقتم صرف دیگران شده😔 عفوم کن🙏 از علم و دانش📚، کار و کوشش، دنیا 🌎و مافیها، معلم و مدرسه، زمین و آسمان و البته ؛ خسته و سیر شده‌ام. خوش دارم مدتی در گوشه خلوتی فقط بگذرانم؛ فقط اشک بریزم، فقط ناله کنم😭 و فشارها و عقده‌های درونی‌ام را فقط به تو بگویم🗣 ، ای دوست قدیمی من، سلام بر تو، بیا که دلم به خاطرت می تپد💗 ! معنی زندگی را نمی‌فهمم، از همه چیز خسته شدم؛ فقط یک فرشته آسمانیـ🕊 است که همیشه بر قلب❤️ و جان من سایه می‌افکند. مرا خسته نمی‌کند. یک دوست قدیمی است که از اول عمر با او آشنا شده‌ام و هنوز از مجالست با او لذت می‌برم😍. فقط یک شربت شیرین، یک نور و یک نغمه دلنواز🎵 وجود دارد که برای مفرح است و آن دوست قدیمی من 🌷 است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣5⃣4⃣ 🌷 💠دلتنگی های مادر شهید 🔰شهيد مسعود عسگري سه ماه آموزشي سربازيش👮 رو در يزد گذروند. توي اين سه ماه يك بار اجازه داشت تا به مرخصي بياد. 🔰مسعود پسر با اراده و بود.اگر ناراحتي يا دلتنگی💔 داشت به روي خودش نمي آورد🚫. 🔰از زود به زود به خونه زنگ ميزد☎️ ، هر بار كه زنگ ميزد ازش مي پرسيدم ،دلت تنگ شده⁉️مي گفت: نه از ترسم زنگ ميزنم، مي دونست من دوري بچه هام رو ندارم . 🔰وقتي برادرش سرباز بود شاهد بيتابي هاي من بود و مي دونست بايد صداش رو بشنوم🎧 تا بشم . 🔰با اينكه به گفته خودش دلش تنگ نشده بود☺️ بخاطر# دل_من ، كلي توي صف ميموند تا زنگ بزنه📞 و با شنيدن صداش🗣 منو از دلتنگي در بياره. 🔰مسعود عزيزم🌷 من همون ، با من چكار كردي كه بيشتر از پنج ماهه كه دارم دوريت رو تحمل مي كنم " 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣8⃣8⃣ 🌷 💠نحوه ی شهادت 🔰هادی برای مبارزه با داعش👹 راهی منطقه شد. او با نیروهای حشدالشعبی چه در کارهای فرهنگی چه کارهای نظامی و دفاعی👊 همکاری نزدیکی داشت. 🔰در حومه ی سامرا،ناگهان صدای انفجار💥 مهیبی آمد،عملیات انتحاری در بین سربازان عراقی و به آرزویش رسید🕊 خبر رسید که ذوالفقاری مفقود شده و جز لاشه ی دوربین عکاسی اش📸 هیچ چیز دیگری و حتی پیکری⚰ از او به جانمانده است🚫 🔰سه روز از هادی گذشته بود. یقین داشتم حتی شده قسمتی از پیدا می شود👌 چون او برای خودش قبر آماده کرده بود. همان روزخبر دادند در فرودگاه نظامی🛫 ، یک کامیون🚚 آمده که راآورده 🔰بیشتر این شهدا از بودند و در میان آنها یک جنازه وجود دارد که سالم است✅ اما ! وهیچ مشخصه ای ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر💍 است. به یاد هادی افتادم. رفتم و کامیون پیکر شهدا🌷 را دیدم. 🔰خودش بود. اولین شهید🌷 بود که آرام خوابیده بود😭 کمی سوخته بود اما کاملاً واضح بود که هادی است. یاد روزی افتادم که با هم از سامرا به⇜ بغداد بر می گشتیم. 🔰هادی می گفت برای باید از خیلی چیزها گذشت. از برخی گناهان🔞 فاصله گرفت هادی در معرکه و غسل نداشت❌ خودش قبلاً پرچم سیاهی تهیه کرده بود که خیلی ناگهانی پیکرش🌷 را درمیان آن پرچم پیچیدند و در قبر قرار دادند! 🔰ناخواسته کل قبرش سیاه و وصیت📜 شهید عملی شد. به گفته دوستانش یک «یافاطمة الزهرا(سلام الله علیها)» هم بود که آن را روی گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحد شهید نوشتند:✍ 🔰اما همه دوستان و آشنایان، بر این باورند که شاید علت این ، ارادت ویژه شهید به حضرت زهرا(سلام الله علیها) بوده✅ چون وقتی پیکر او با این چند روزه پیدا شد، آغاز بود. شبی که او به خاک سپرده شد، 🌙شب اول فاطمیه بود. 🔰هادی کرده بود پیکرش را در ↵سامرا، ↵کاظمین، ↵کربلا و ↵نجف دهند. این وصیت بعید بود اجرا شود. چرا که عراقی‌ها شهدای خود را به یکی از حرمین می‌برند و بعد دفن می کنند. 🔰اما در مورد هادی باز هم شرایط تغییر کرد، ابتدا پیکر⚰ او را به سامرا و بعد به کاظمین بردند. سپس در کربلا و پیکر او تشییع شد. بعد هم به بردند و مراسم اصلی برگزار شد.و درجوار حضرت علی (علیه السلام) درقبرستان به خاک سپرده شد🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣ #شنـبه_هاے من، درنبودتو‼️ جمعـ😔ــه هایی اند که #فقط اسم دیگرے دارند ⇜لبریز از #تکـرار ⇜پر از ســ❄️ـردی ⇜وهوای گـریه😢 این شنبه ها #بدون_تــو همیشه جمعـه اند😭💔 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#توکل_به_خدا 👌 🍃داشتیم با ماشین از #روستایی برمی گشتیم🚙 که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنزین #تمام کرد🙁 #پیشنهاد کردم که به خانه مادرشون بریم و پول قرض بگیریم؛👌 ولی حاج حمید #باناراحتی گفت : چیزی رو به شما می گم که آویزه #گوشتون کنید 🗣هیچ وقت خودتون رو نیازمند کسی غیر #خدا نکنید☝️ حتی اگه نیازمند شدید #فقط از خدا بخواید و به اون #توکل کنید❤️ با #ناراحتی گفتم : الان خدا برای ما #بنزین می فرسته؟!😒 گفت : بله اگه #توکل کنی می فرسته بعد هم #کاپوت ماشین رو بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین #انداخت که یک مرتبه یکی از #دوستانش از راه رسید و مقداری بنزین بهمون داد😳 حاج حمید گفت : #دیدی اگه به خدا #اعتماد کنی خودش وسیله رو می فرسته؟☺️ #شهید_سیدحمید_تقوی_فر🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#شهـــــادتـــــ دستِ خود ماست👌 🔹چندماه قبل از 🌷شهادت #محمودرضا یک شب خواب #شهیدهمت را دیدم. دیدم دقیقا در موقعیتی که در پایان بندی اپیزودهای مستند(سردار خیبر)نشان میدهد. با بسیجی‌ هایی که کنار ماشین تیوتا🚘 منتظر #حاج‌همت هستند تا با او دست بدهند ایستاده‌ام👥 🔸حاج‌همت با قدم‌های تند آمد و رسید کنار تیوتا #من دستم را جلو بردم. دستش را گرفتم و بغلش کردم💞 هنوز دست حاج‌همت توی دستم بود که به او گفتم: دست مارو هم بگیرید منظورم #شفاعت برای باز شدن #باب_شهادت🕊 بود 🔹حاج‌همت گفت: دست من نیست و دستم را رها کرد😔 از همان شب تا مدتی ذهنم🗯 درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست #شهدا در برآوردن چنین حاجتی باز نباشد⁉️فکر می‌کردم اگه چنین چیزی دست شهدا #نیست پس دست چه کسی است؟! 🔸تا اینکه یک شب که در منزل #محمودرضا مهمان بودم خواب را برای او تعریف کردم خیلی مطمئن گفت #راست_گفته !!!دست او نیست بیشتر تعجب کردم😟بعد گفت: من در #سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین می‌گویم هرکس #شهید شده، #خواسته که شهید بشود 🌷شهادت شهید #فقط دست خودش است👌☺️ 📚کتاب #توشهید‌نمی‌شوے به راویت: برادرشهید #شهید_محمودرضا‌_بیضایی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔔🔔 ♦️مي‌گویند سه نوع بر گردن ماست... ⛔️حق الله ⛔️حق النفس ⛔️ 💥و اما وای بر سومی...😱 🚫در نماز و روزه و لَنگ زدیم گفتیم خدا از حق خودش ميگذرد... ❌چه توجیه زیبایی😔 ♨️بر خودمان ستم کردیم و گناه کردیم🔞 و را ندانستیم... ناله سر دادیم 👈"ظلمتُ نَفسي..." مي‌داني چه شنیده ام؟! طاقتش را داری⁉️ 💢شنیده ام که اگر کسی باعث شود ظهور به تأخیر بیفتد " " است...😭 💢آن شخص باعث شده که این همه مسلمان خود را نبینند... ⚠️چه بسا اگر امام خود را می دیدند به می رسیدند... 🔰به قول : ☑️ خدیا مرا بخاطر گناهانی که در روز با هزاران قدرت عقل می کنم ببخش😔😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
به قولِ شهداء آخر بودند که یوسف زهرا(ع) آن ها را خرید، به قولِ معروف برای تیپ زدند... چطور؟ اگر زیبا بودند از آن زیبایی در استفاده کردند... گفتند خدایا ما می خواهیم ما را فقط تو ببینی ما میخواهیم از تو دلبری کنیم که در نهایت هم دل بردند و هم دل دادند و به قیمت جان، را خریدند... آنها در اوج عمل کردند و شدند یاران سیدالشهداء(ع) ولی ما...بماند...😔😔 🌷 🙏 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
♥️🌷♥️🌷♥️🌷♥️ #خنـده کن تا بِشَوی سوژه‌ی نقاشی🎨 من من #فقــط شیوهٔ‌ لبخند😍 کشیدن بلدم ... #شهید_الیاس_چگینی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣3⃣ 📖با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود، تا دو ساعت بعد هنوز جای دو تا فرو رفتگی روی چشمهایش بود با همین اش دوباره کنکور شرکت کرد. 📖آن روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی🔠 میخواند. گفتم: تو استعدادش را داری که دانشگاه قبول شوی. ایوب دوباره کنکور داد کارنامه قبولیش که امد برای زهرا پستش کردم📬 او برای ایوب انتخاب رشته کرد 📖ایوب زنگ زد تهران -چه خبر از انتخاب رشته ام؟ -تو کاری نداشته باش طوری زده ام که تهران قبول شی، قبول شد. "مدیریت دولتی دانشگاه تهران" 📖بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز🚌 تمام شد. برای درس ایوب امدیم . ایوب مهمان خیلی دوست داشت😍 در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود 📖دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند. ایوب با هیجان از میگفت. مهمانها به او نگاه میکردند و او مثل همیشه به من♥️ قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند. چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت😅 📖آخر سر با چشم و ابرو به مهمانها اشاره کردم. منظورم را متوجه شد. یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من. از خجالت سرخ شدم☺️ بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. دوست داشت همه ی حرفهایش من باشم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 1⃣6⃣ 💢مرد، این و و ، زانو مى زند.... و تو پرده مى اندازى... و مرد، کاروانى را مى بیند... که مردى و لاغر را در و زنجیر بر شترى سوار کرده اند... و و را بر استران نهاده اند... و نیزه دارانى که را حمل مى کنند، در میانه کاروان پخش شده اند و ماموران، گرداگرد کاروان حلقه زده اند... تا هر مرکبى آهسته تر مى رود یامسیرش منحرف مى شود،... 🖤 را به ضرب بزنند... و یا هر زنى و کودکى مى ریزد، گریه 😭اش را با سرنیزه ، آرام کنند.... از اصحاب پیامبر که پیداست وارد شام شده و این جشن بى سابقه است،... به زحمت خودش را به سکینه مى رساند و مى پرسد:_تو کیستى ؟و مى شنود:_✨من سکینه ام دختر حسین. شتابناك مى گوید: 💢_من سهل بن سعد صاعدى ام. از اصحاب جدت رسول خدا بوده ام . کارى مى توانم برایتان بکنم؟ سکینه مى گوید: _✨خدا خیرت دهد. به این نیزه داران بگو که را از کاروان ببرند تا به تماشاى آنها، پیامبر بردارند.سهل ، بلافاصله خود را به سردسته نیزه داران مى رساند و مى گوید:_به چهارصد درهم خواهش مرا برآورده مى کنى؟نیزه دار مى گوید: _تا خواهشت چه باشد.سهل مى گوید: _سرها را از کاروان بیرون ببرید و جلوتر حرکت دهید. 🖤نیزه دار مى گوید:_مى پذیرم. را مى گیرد و سرها را از کاروان بیرون مى برد..... دشمن فقط این نیست... که دورترین مسیر به دارالاماره را برگزیده است، پلیدى مضاعف او این است که کاروان را و در شهر مى گرداند... تا را به تماشاى کاروان برانگیزد... و از رنج حرم رسول الله بیشترى ببرد.... تو و چه مى توانى براى زنان و دختران کاروان بکنى.... 💢جز دعوت به صبر و تحمل و آرامش ؟ تویى که خودت سخت ترین لحظات زندگى ات را مى گذرانى.... تویى که خودت ترین دلها را 💕در سینه مى پرورانى،... تویى که خودت سنگین ترین بارها را با شانه هاى مجروحت مى کشانى.... کاروانتان را مقابل مسجد جامع شهر -محل نمایش اسراى جنگى -☄ متوقف مى کنند.... اگر چه حضور در بارگاه ، عذاب و شکنجه اى تازه اى است ،... 🖤اما همه زنان و کودکان کاروان دعا مى کنند که این جانسوز به پایان برسد... و زودتر از زیر بار این نگاهها و شماتت ها و ریشخندها رهایى یابند... و زودتر بگذرانند همه آنچه را که به هر حال باید بگذرانند.این معطلى در مقابل مسجد🕌 جامع شهر، به خاطر نیست.. . .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 2⃣6⃣ 💢 به خاطر نیست.... براى مهیا شدن نیز هست.... به همین دلیل ، را از کاروان مى کنند تا نمایش در مجلس یزید کنند.... که در سرپرستى کاروان است، هنگام بردن سرها فریاد مى کشد: _این محفر ثعلبه است که و را خدمت امیرالمؤمنین مى برد.، بى آنکه روى سخنش با محفر باشد، آنچنانکه او بشنود، مى گوید: _✨مادر محفر عجب فرزند خبیثى زاییده است... 🖤 خمیده با سر و روى سپید، خود را به امام مى رساند و مى گوید: _خدا را شکر که شما را به رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده کرد و امیرالمؤ منین را بر شما پیروزساخت.، اگر چه از شدت ضعف ، ناى سخن گفتن ندارد، با و مى پرسد: _✨اى شیخ ! آیا هیچ قرآن 📖خوانده اى؟پیرمرد مى گوید:_آرى، مى خوانم.امام مى فرماید:_✨این آیه را مى شناسى: 💢'' قل لا اسئلکم علیه اجرا الاالمودة فى القربى(28) از شما اجر و مزدى براى رسالتم نمى طلبم جز مهربانى با خویشانم.''پیر مرد مى گوید: _آرى خوانده ام.امام مى فرماید: _ماییم آن خویشان . این آیه را مى شناسى: و آت ذالقربى حقه ؛(29)حق نزدیکانت را به ایشان بده.پیرمرد مى گوید: _آرى خوانده ام.امام مى فرماید:_ماییم آن نزدیکان پیامبر. 🖤رنگ پیرمرد آشکارا مى شود و عصا در مى لرزد. امام مى فرماید:_این آیه را خوانده اى: '' واعلموا انما غنمتم من شى فان االله و للرسول ولذى القربى .(30) و بدانید هر آنچه غنیمت گرفتید خمس آن براى خداست و رسولش و ذى القربى.'' پیرمرد مى گوید:_آرى خوانده ام. امام مى فرماید:_آن ذى القربى ماییم! پیرمرد مى پرسد:_شما را به خدا قسم راست مى گویید؟امام مى فرماید: 💢_✨قسم به خدا که راست مى گوییم . این آیه از قرآن را خوانده اى که: انما یرید االله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا.(31)خداوند اراده کرده است که هر بدى را از شما اهل بیت دور گرداند و پاك و پیراسته تان قرار دهد.پیر مرد که اکنون به پهناى صورتش 😢 مى ریزد، مى گوید: _آرى خوانده ام.امام مى فرماید: _✨ما همان اهل بیتیم که خداوند، پاك و مطهرمان گردانیده است. پیرمرد که شانه هایش از هق هق گریه مى لرزد، مى گوید: 🖤_شما را به خدا اهل بیت پیامبر شمایید؟!امام مى فرماید:_قسم به خدا و قسم به جد ما رسول خدا که ماییم آن اهل بیت و نزدیکان و خویشان. پیرمرد، از سر مى اندازد، سر به آسمان 🌫بلند مى کند... .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 4⃣7⃣ 💢تو کجا بودى بابا وقتى از غل و زنجیر سجاد مى چکید؟تو کجا بودى بابا وقتى ما همه صدا مى زدیم ؟جان من فداى تو باد بابا که باباى عالمى!بابا! من این را که... تو باباى من نیسى، باباى همه جهانى.پدر همه عالمى ، امام دنیا و آخرتى ، نوه پیامبرى ، فرزند على و فاطمه اى ، پدر سجادى و پدر امامان بعد از خودى ، تو برادر زینى!من اینها را مى فهمم... و مى فهمم که تو کودکان و مى فهمم که همه دنیا به تو نیازمند است. اما الان من بیش از همه به تو محتاجم و بیشتر از همه ، فرزند توام ، 🖤دختر توام ، دردانه توام.هیچ کس به اندازه غربت و یتیمى و نیاز به دستهاى تو را احساس نمى کند. همه ممکن است... بدون تو هم زندگى کنند... ولى من بدون تو مى میرم. من از همه عالم به تو محتاجترم . بى آب هم اگر بتوانم زندگى کنم ، بى تو نمى توانم.... تو نفس منى بابا! تو روح و جان منى.بى روح ، بى نفس ، بى جان ، چه کسى تا به حال زنده مانده است ؟!بابا! بیا و مرا ببر.زینب ! زینب ! زینب!اینجاهمان جایى است که تو به و مى رسى.... 💢اینجا همان جایى است که تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى کنى... تویى که در مقابل یزید و ابن زیاد،آنچنان ایستادى... که پشت نخوتشان را به خاك مالیدى ، اکنون ،... اینجا و در مقابل این سه ساله احساس عجز مى کنى.... چه کسى مى گوید که این رقیه بچه است ؟ فهم همه را با خود حمل مى کند.چه کسى مى گوید که این دختر، سه ساله است ؟ همه زنان عالم را دل مى پرورد! 🖤چه کسى مى گوید که این رقیه ، کودك است ؟ زانوان بزرگترین جهان را با ادراك خود مى لرزاند.نگاه کن ! اگر که شده است ، لبهایش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد.اگر صدایش شنیده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شایسته شنیدن ، یافته است.نگاه کن زینب ! ! انگار رقیه آرام گرفت.دلت فرو مى ریزد... و مى پیچد... که رقیه را صدا مى زند و مى گوید: 💢_✨بیا! بیا دخترم ! که سخت چشم انتظار تو بودم.شنیدن همین ، را براى تو محرز مى کند.... نیازى نیست که خودت را به روى رقیه بیندازى ، او را درآغوش بگیرى ، بدن سردش را لمس کنى و چشمهاى باز مانده و بى رمقش را ببینى.... درد و داغ رقیه تمام شد... و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت.اما اکنون ناگهان توست که سینه آسمان را مى شکافد.... انگار مصیبت تو آغاز شده است. ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷 💠نحوه ی شهادت 🔰هادی برای مبارزه با داعش👹 راهی منطقه شد. او با نیروهای حشدالشعبی چه در کارهای فرهنگی چه کارهای نظامی و دفاعی👊 همکاری نزدیکی داشت. 🔰در حومه ی سامرا،ناگهان صدای انفجار💥 مهیبی آمد،عملیات انتحاری در بین سربازان عراقی و به آرزویش رسید🕊 خبر رسید که ذوالفقاری مفقود شده و جز لاشه ی دوربین عکاسی اش📸 هیچ چیز دیگری و حتی پیکری⚰ از او به جانمانده است🚫 🔰سه روز از هادی گذشته بود. یقین داشتم حتی شده قسمتی از پیدا می شود👌 چون او برای خودش قبر آماده کرده بود. همان روزخبر دادند در فرودگاه نظامی🛫 ، یک کامیون🚚 آمده که راآورده 🔰بیشتر این شهدا از بودند و در میان آنها یک جنازه وجود دارد که سالم است✅ اما ! وهیچ مشخصه ای ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر💍 است. به یاد هادی افتادم. رفتم و کامیون پیکر شهدا🌷 را دیدم. 🔰خودش بود. اولین شهید🌷 بود که آرام خوابیده بود😭 کمی سوخته بود اما کاملاً واضح بود که هادی است. یاد روزی افتادم که با هم از سامرا به⇜ بغداد بر می گشتیم. 🔰هادی می گفت برای باید از خیلی چیزها گذشت. از برخی گناهان🔞 فاصله گرفت هادی در معرکه و غسل نداشت❌ خودش قبلاً پرچم سیاهی تهیه کرده بود که خیلی ناگهانی پیکرش🌷 را درمیان آن پرچم پیچیدند و در قبر قرار دادند! 🔰ناخواسته کل قبرش سیاه و وصیت📜 شهید عملی شد. به گفته دوستانش یک «یافاطمة الزهرا(سلام الله علیها)» هم بود که آن را روی گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحد شهید نوشتند:✍ 🔰اما همه دوستان و آشنایان، بر این باورند که شاید علت این ، ارادت ویژه شهید به حضرت زهرا(سلام الله علیها) بوده✅ چون وقتی پیکر او با این چند روزه پیدا شد، آغاز بود. شبی که او به خاک سپرده شد، 🌙شب اول فاطمیه بود. 🔰هادی کرده بود پیکرش را در ↵سامرا، ↵کاظمین، ↵کربلا و ↵نجف دهند. این وصیت بعید بود اجرا شود. چرا که عراقی‌ها شهدای خود را به یکی از حرمین می‌برند و بعد دفن می کنند. 🔰اما در مورد هادی باز هم شرایط تغییر کرد، ابتدا پیکر⚰ او را به سامرا و بعد به کاظمین بردند. سپس در کربلا و پیکر او تشییع شد. بعد هم به بردند و مراسم اصلی برگزار شد.و درجوار حضرت علی (علیه السلام) درقبرستان به خاک سپرده شد🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣3⃣ 📖با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود، تا دو ساعت بعد هنوز جای دو تا فرو رفتگی روی چشمهایش بود با همین اش دوباره کنکور شرکت کرد. 📖آن روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی🔠 میخواند. گفتم: تو استعدادش را داری که دانشگاه قبول شوی. ایوب دوباره کنکور داد کارنامه قبولیش که امد برای زهرا پستش کردم📬 او برای ایوب انتخاب رشته کرد 📖ایوب زنگ زد تهران -چه خبر از انتخاب رشته ام؟ -تو کاری نداشته باش طوری زده ام که تهران قبول شی، قبول شد. "مدیریت دولتی دانشگاه تهران" 📖بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز🚌 تمام شد. برای درس ایوب امدیم . ایوب مهمان خیلی دوست داشت😍 در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود 📖دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند. ایوب با هیجان از میگفت. مهمانها به او نگاه میکردند و او مثل همیشه به من♥️ قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند. چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت😅 📖آخر سر با چشم و ابرو به مهمانها اشاره کردم. منظورم را متوجه شد. یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من. از خجالت سرخ شدم☺️ بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. دوست داشت همه ی حرفهایش من باشم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh