eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#وصـیّتـ‌عـشـقـ💔 من براے #شهـادت، بہ اینجا (سوریه) نیامده ام❌ من وظیـفه ام، که #جهاد در راه خداست
#شـهید‌ابـوالفضـلی❤️ 🌴میگفت: (میخواهم جوری شهید شوم که نیاز به #کفن نداشته باشم❌) عاشق روضه #حضرت_عباس(ع) بود..😍 🌴میگفت: (آدم تو خونش🏡 روضه بگیره، روضه عباس(ع) حتی اکر فقط #پنج_نفر شرکت کنند💔) روضه حضرت عباس(ع) دیوانه اش می کرد😔 🌴جورے التماس ڪرد ڪه در #محرم سال گذشته بعد از انفجار💥 ماشینش در #حلب سوریه "بی دست" اربا اربا به شهادت رسید🌷...عاشقِ عباس باید هم کوه #غیرت باشد، باید فدایی زینب باشد، باید فانی در حسین باشد، شهیدِ ابالفضلی🕊 در محضر ارباب یاد ما هم باش. #شهید_روح‌_الله‌_قربانی🕊 ولادت:۱۳۶۸/۳/۱💗تـهران، دولاب شهادت:۱۳۹۴/۸/۱۳💔سوریه، حلب 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣4⃣ #قسمت_چهل_ودوم 📖جوابش ر
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣4⃣ 📖رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی میکرد. چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید همین که اولین غلط❌ املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. 📖مدرسه بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی🎤 کند. روز جانباز را قبول نمیکرد. میگفت: من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز است که جانش را داد. 📖از طرف بنیاد، جانبازها را حج🕋 میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد👤 همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم را داد. وقتی برگشت گفت: باید بفرستمت بروی ببینی. گفتم: حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی. بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا 📖برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش. بیشتر از من از آن استفاده میکرد💅 با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست. ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد: شهلا بیا ببین😂 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اخلاق_خوب ✨اعتقادات مذهبی #قلبی اش خیلی زیاد بود، منیتی نداشت بدون اینکه در ظاهر بخواهد به مردم ن
🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾 🔸تا پیش از خیلی پسر شری بود، همیشه چاقو🔪 در جیبش بود، خالکوبی هم داشت. وقتی از سفر کربلا برگشت مادرش ازش پرسیده بود چه چیزی از (ع) خواستی⁉️ 🔸مجید گفته بود یه نگاه به گنبد🕌 امام حسین(ع) کردم و یه نگاه به گنبد (ع) انداختم و گفتم 😔 🔹سه چهار ماه قبل رفتن به سوریه به کلی شد، بعد از اون همیشه در حال دعا و گریه😭 بود. نمازهایش را میخواند 🔹خودش همیشه میگفت نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه بخوانم و گریه کنم و در حال عبادت📿 باشم. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✅ شهید محمد بلباسی یکی از شهدای خانطومان سوریه در بخشی از وصیت نامه اش می گوید: سپاه یک نهاد انقلا
💠 اوایل که شدیم به سوریه، هر فردی را کاری کرده بودند. یکی از های آقا " " رسوندن به خط بود..🌴 پیش خودم گفتم این همه راه اومدیم سوریه، بعد این بنده خدا، راضی شده که با اون که در داشت فقط برسونه؟؟🙁 بعد که ،بعد اون همه شجاعت و دلاوری هایی که اونجا خلق کرد به رسید🕊 پیش خودم گفتم، چقدر من ظاهر بین بودم... (ع) هم ‌ , بود...💔 راوی: همرزم شهید 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🍃🍃🍃🍃 💞لبخند 😅زدنشان دليل خاصے نميخواست شايد آنها جز #زيبايے چيزے نميدیدند لبخند پيروزے ❓ مگر غير ا
🍃روز به روز غرق می شویم در و تعلقاتش، آنقدر سرگرم که فراموش می کنیم در دنیا مسافریم و آخرِ هر دل بستن💞دل کندن است. 🍂پویا ایزدی، مسافر دنیا بودن را خوب فهمید و رفت🕊دل برید از دل بستگی هایی که به دنیا وابسته اش کرده بودند.شهدا را واسطه قرار داد تا بتواند بگذرد حتی از و دخترش. 🍃داستانِ بابایی بودن دختر ها را همه بلدند. بگذریم از وداع ریحانه با پدرش. از دل برای بی تابی فرزندش. اما خدا راشکر اگر بابا شد، مادری هست که او را در آغوش بگیرد. نه خارمغیلان هست که پاهایش را زخم کند و نه که در آن بخورد.اما امان از دلتنگی💔 که لالاییِ هرشب دختران شهداست و 🌷 تنها قصه ای است که هیچ وقت تکراری نمی شود. 🍂به قول : « عصر بود، موشک که خورد💥 از روی تانک پرت شد پایین. درست مثل (ع)، از روی مرکب.....» 🍃عشاق دارند یکی یکی به ملحق می شوند. ایزدی، حججی سردار دل ها ... ایم در دنیا. زمین گیر شده، نفس کم آورده ایم از این همه گناه🚫 کاش را یاد بگیریم ✍نویسنده: 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹هر وقت حمید آقا از برمیگشت من و مادرش میگفتیم کمتر سینه بزن😢 سینه ات درد میگیره. ولی به مامانش لبخند میزد و میگفت آخه مامان خیلی خوبه😇 🔸بعد که میرفتیم منزل🏡 به من میگفتن شما نگو سینه نـــــزن❌ من بهت قول میدم این سینه که برای سینه زده روی آتیش جهنم رو نمیبینه☺️ 🔹بعد شهادت🌷 وقتی رفتم ، تعجب کردم. آقا حمید دست ها و پاهاش و شکمش و سمت چپ صورتش پر بود از ترکـــ💥ــش های ریز و درشت که باعث شده بود به شهادت برسه مثل (ع)  ولی تنها جایی که سالم بود سینه اش بود!!!! 😭 🔸وقتی دیدم یاد حرفش افتادم. دستم رو روی سینه اش گذاشتم ببینم قلبش♥️ میزنه، ولی قفسه سینه اش سالم بود در حالی که کل بدنش دچار جراحت های شدید بود. اربا اربا بود😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت شصت❤️ . ایوب به همه محبت می کرد. ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به هدی می کند، با پسرها فرق دارد. بس که قربان صدقه ی هدی می رفت.👩 هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میب وسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید: -بابا ایوب، چند تا بچه داری؟ جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود: _من یک بچه دارم و دو تا پسر. هدی از مدرسه آمده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ایوب دست هایش را از هم باز کرد: "سلام بانمکم، بدو بیا یه بوس بده" هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد" _نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا و هدی را گرفت توی بغلش مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد. هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم." موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند. با اخم گفت: "من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند. فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه گفت: معلمش از دستخط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد. . ❤️قسمت شصت و یک❤️ . رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی سختگیری می کرد. چند بار خواست به بچه ها بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت می کرد تا برایشان سخنرانی کند. را قبول نمی کرد، می گفت: "من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز است که جانش را داد" از طرف بنیاد، جانبازها را می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم آقاجون را داد. وقتی برگشت گفت: "باید بفرستمت بروی ببینی" گفتم: "حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی، بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا" 😊 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻یا مرتضی علی! قمری داشتی چه شد؟ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣4⃣ #قسمت_چهل_ودوم 📖جوابش ر
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣4⃣ 📖رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی میکرد. چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید همین که اولین غلط❌ املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. 📖مدرسه بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی🎤 کند. روز جانباز را قبول نمیکرد. میگفت: من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز است که جانش را داد. 📖از طرف بنیاد، جانبازها را حج🕋 میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد👤 همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم را داد. وقتی برگشت گفت: باید بفرستمت بروی ببینی. گفتم: حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی. بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا 📖برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش. بیشتر از من از آن استفاده میکرد💅 با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست. ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد: شهلا بیا ببین😂 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨آمدی‌ای دلربای نازنین 🌸روی ماهت قبله‌ی اهل یقین ✨نور چشم علی و ام‌البنین یامولا 🌸بهترین یار حسین خوش آمدی 🌺ای علمدار حسین خوش آمدی ولادت (ع) مبارک باد🤍😍♥️ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
17.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
️قله غیرت تویی اوج تجلی احساس 🔹 جلوه حیدر توی معرکه 🔹 ولادت با سعادت أبا الأدب قمر العشیره ابالفضل العباس (علیه‌السلام) مبارک ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh