eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
جلسه اول که با هم صحبت کردیم #پلاک_سپاهش را آورده بود و قبل از اینکه صحبت کند پلاکش را نشانم داد و
0⃣4⃣5⃣ 🌷 💠حضرت زهـرا(س)فرمودند:👇 ✓بهترین شما کسی است که در برخورد با مردم نرم تر و مهربان تر باشد🙂 و✓ارزشمندترین مردم کسانی هستند که با مهــــربان و بخشنده اند.❤️ 🔰و از با ارزشمندترین زمان خود بود چرا که در بخشش محبت به من هیچ خساست و غروری به خرج نمی داد🚫 و بسیار در بذل و بخشش مهر و عشــــق به دست و دلباز بود. 🔰تا جایی که وقتی برای به بازار و یا به گردش و مسافرت می رفتیم اجازه نمی داد⭕️ هیچ وسیله ای را من کمکش بیاورم ... چیزهایی هم که خریده بودیم یا به همراه داشتیم را هم خودش می آورد😊 🔰می گفت: برای من خیلی زشت است که در کنار باشم و همسـرم حتی یک پاکت🛍 را همراه بیاورد 🔰برای جایگاه اهمیت ویژه ای قائل بود و این کار را با عشــ❤️ــق و خواست قلبی خودش و نه به اجبار یا اصرار من انجام می داد✔️ 🔰می گفت: خانمم شما فقط موا‌ظب و باش .حتی هم علی اکبرمان را بغل می کرد و هم وسایل را می برد.. 🔰جزئیات علیرضا به حدی به من و زیاد بود که همیشه رفتارش برایم تعجب آور بود .⚡️اما همین رفتارهای زیبای باعث می شد در وجود هردویمان آنچنان ریشه کند که تا سالیان سال هم از آن عشــــق و علاقه💞 ذره ای کم نشود. 🔰 که هنــــوز با روزگار را سپری می کنم ...💗 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
...بر سر نماینده #داعشی تحویل‌دهنده پیکر محسن😡 فریاد زدم🗣، که کجای #اسلام می‌گوید #اسیرتان را این‌ط
6⃣5⃣8⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 💠رفاقت شهدایی 📝پرسید: چیکار کنم ⁉️ دست زدم روی شانه‌اش و باخنده گفتم: ان‌شاءالله شهیدشی🌷 گل از گلش شکفت😍 -خب‌حالا چیکار کنم؟ -بنظر من ما خودمون نمیتونیم🚫 این راه رو بریم. باید یکی رو بگیره. 📝و بعد این شعر را برایش خواندم: -گر می‌روی بی‌حاصلی گر واصلی رفتن کجا؟ ❓ مرتب گوشزد می‌کردم از جنس شهدا🌷 داشته باشید. این حرف را از زمانی که تازه وارد موسسه شده بود تکرار می‌کردم. 📝در موسسه طرحی راه‌اندازی کردیم به اسم . خداوند در آیه۶۹ سوره نسا می‌فرماید:🔅حسن اولئک رفیقا *این ها هستند.* بعد در سوره آل‌عمران علتش را می‌فرماید: 🔅زنده‌اند از آن‌ها کار برمی‌آید؛ چون یرزقون‌اند و آرامش‌بخش‌اند😌 📝به این خداوند به شهدایش🕊 می‌بالد. حدود چهل جلسه برای بچه‌ها بااین موضوع صحبت کردم که یک داشته باشید و چه کسی بهتر از حاج‌احمد⁉️ 📝به بچه ها می‌گفتم: این رفاقت شرط و شروط داره👌 نمی‌تونیم بهش نارو بزنیم❌. باید بریم ببینیم او از ما . مدام از سیره‌ی شهیدکاظمی تعریف می‌کردم. 📝گذشت تااینکه خیلی از این بچه ها ازدواج💍 کردند. جلسات ویژه متاهلین💞 با موضوع آغاز شد. ماهیانه در خانه‌شان میچرخید. همیشه ابتدای جلسه حدیث‌کساء📖 می‌خواند. حدیث‌کساء خواندن بین این جمع شده بود؛ چون می‌دانستند حاج‌احمد است. 📝نمی‌گذاشت کار لنگ بماند. اگر کسی بانی نمی‌شد را می‌انداخت خانه خودش🏡 خانه‌اش طبقه چهارم یک مجتمع بود و آسانسور هم نداشت🚫 دفعه اول که رفتم دیدم تمام پله‌ها رنگ‌آمیزی🎨 شده. خیلی خوشم آمد. گفت: این پله‌ها رو رنگ زدم که وقتی میره بالا کمتر خسته بشه☺️ 🌷 شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍁در یکى از دورهمى های💫 پارک لاله, حرف این به میان آمد که چرا برای #طلبگى آمده ایم. #مصطفی می گفت: دن
4⃣8⃣0⃣1⃣ ‌🌷 💠نجابت و حیای شهید 🔰دوستم گفت: سمیه، اون برادر👤 رو می‌بینی؟ اسمش س. می‌ره ی بسیج برادران. بگو این رو بگذاره تو ماشین🚙 🔰نگاه کردم. کنار پیاده رو زیر درخت🌳 بید مجنون ایستاده بودی☺️ آمدم جلو و گفتم: آقای صدرزاده، می‌شه این در🚪 رو بگذارین داخل وانت⁉️ ‌بی هیچ حرفی به کمک در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت. 🔰یادم نیست کردم یانه. وانت راه افتاد و من هم. بعدها بود که فهمیدم💭 عادت مرا تو هم داری: اینکه در کوچه یا خیابان🏘 یا هنگام صحبت با به زمین نگاه کنی یا به آسمان! 🔰مثل آن روزی که ی دوساله بغلم بود. از پارک🎡 برمی گشتم. گوشی ام📱 زنگ زد: کجایی ؟ _ پارک بودم، دارم میام. _ من جلوی در خونه م، صبر کن بیام برگردیم. 🔰فاطمه به بغل💞 می آمدم و به زیر بود. کفش های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند. کفش ها بودند با نوک گرد معمولی👞 از همان مدلی که می پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی💕 به عقب برگشتم و صدایت زدم: ‌« کجا؟» _ اِ تویی عزیز😍 _ من نگاه نمی کنم، شما هم❓ ‌ ••• ‌‌ °•وصیت کرده بوده: بگویید از من راضی باشه. موقع خاک سپاری خاک را روی سرم بتکاند تا روی صورتم بریزد و جواز ورود من به بهشت🌸 شود... ‌‌ "همسر شهید" کتاب 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢یک بار هنگامی که #شهید بزرگوار حمید سیاهکالی مرادی حدود سه ساله👦 بود پای #مجروحم را دید گفت: پات او
🔸کتاب #یادت_باشه رو خانمم قبل محرم میخوند، میگفت خیلی قشنگه😍 #اربعین امسال برای اولین بار رفتیم کربلا، قبل از برگشتن از کربلا رفتیم از امانت داری کیفمون💼 رو بگیریم 🔹خانمم رو به ضریح شد و گفت از طرف #شهید_سیاهکالی "السلام علیک یا حضرت ابوالفضل". بهش گفتم، تویه این #شلوغیا و خستگی، این بنده خدا چرا اومد تویه ذهنت⁉️ 🔸گفت: نمیدونم یهو یادم افتاد💬 بعد که کیفمونو گرفتیم که بیایم سمت خیابون #میثم_تمار، آدرس رو قاطی کردیم. گفتم: بزار یه موکب هست از اونجا بپرسیم، رفتم دیدم دارن فارسی حرف میزنن خوشحال شدم😃 🔹بهم گفت بیا این دوتا غذا🍲 با ته دیگ سفارشی. گفتم دمت گرم، یهو #خانمم اومد بهم گفت نگاه کن نگاه کن اسم موکبه رو با عکسشو. عکسشو که دیدم لرز به تنم افتاد💓 #موکب_شهید #حمید_سیاهکالی. این همه آدم این همه موکب چرا باید 10دقیقه⌚️ قبلش به این شهید سلام داده✋ باشیم و الان این اتفاق بیوفته بدرقه ی خیلی باحالی داشت ازمون #حضرت_ابوالفضل و #امام_حسین و خاطره خیلی قشنگی بود♥️ #ارسالی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰خاطرات شهید عطایی در مورد #سوغاتی گرفتن 🔸اربعین هفت یا هشت سال پیش بود. آقا مرتضی به همراه جمعی👥 از فامیل و دوستان برای زیارت #اباعبدالله به عتبات رفته بودن."تلفنی☎️ درباره ی تاریخ برگشت که صحبت کردیم ایشون گفتن من یک روز #دیرتر از بقیه بر میگردم. 🔹تعجب کردم و گفتم چرا⁉️ فقط گفت: فرقی نمیکنه بقیه فردا میان و من پس فردا. خلاصه همه آمدن و #آقامرتضی فردای آن روز اومد. یک انگشتر طلا💍 برای من گرفته بود. 🔸گفت: همه ی همسفران برای برگشت بلیط هواپیما✈️ گرفتن و من به خودم گفتم این چه کاریه خوب با #ماشین میرم و یک روز دیرتر میرسم ولی در عوض همان هزینه را برای #خانمم یک انگشتر میگیرم😍 #شهید_مرتضی_عطایی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهیدے‌ڪه‌حاج‌قاسم‌همیشه‌او‌را‌با نام‌ڪوچڪ‌حسین‌صدا‌میزد و میگفت:اگر دو نفر👥 در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم؛یڪے و دیگرے، "حسین" است.» ڪسیـڪه خـیلے وقـت‌ها به خـاطر مشغله‌ڪارے اش، قبل از دم در خانه🏡 حاج قاسم منتظر مے‌ایستاد.. حتے یڪ در ماشـین داشـت ڪه نماز صبحش را روے آن مـیخواند و منتظر حاجی میماند!! موقع بازگشت هم وقتے مطـمئن میشد داخل خانه شده است به منزل‌خودش برمیگشت🚗 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸هر گاه که خواستم زندگی‌اش را بخوانم، #اشک هایم بر گونه هایم هجرت می‌کردند. اشک هایی گرم😭 و مزاحم که
5⃣9⃣2⃣1⃣ 🌷 💞 💠 (س)فرمودند:👇 ✓بهترین شما کسی است که در برخورد با مردم نرم تر و مهربان تر باشد🙂 و ✓ارزشمندترین مردم کسانی هستند که با مهــــربان و بخشنده اند♥️ 🔰و از با ارزشمندترین مردان زمان خود بود👌 چرا که در بخشش محبت به من هیچ خساست و غروری به خرج نمی داد🚫 و بسیار در بذل و بخشش مهر و عشــــق به دست و دلباز بود. 🔰تا جایی که وقتی برای خرید به بازار و یا به گردش و مسافرت🚘 می رفتیم اجازه نمی داد✘ هیچ وسیله ای را من کمکش بیاورم. سبکترین چیزهایی هم که خریده بودیم یا به همراه داشتیم را هم می آورد. می گفت: برای من خیلی زشت است که در کنار باشم و همسـرم حتی یک پاکت🛍 را همراه بیاورد 🔰برای اهمیت ویژه ای قائل بود و این کار را با عشـق و خواست قلبی خودش و نه به اجبار❌ یا اصرار من انجام می داد. می گفت: خانمم شما فقط موا‌ظب چادر و باش. حتی هم علی اکبرمان را بغل می کرد و هم وسایل را می برد. 🔰جزئیات محبتهای علیرضا به حدی به من و زیاد بود که همیشه رفتارش برایم تعجب آور بود. اما همین رفتارهای زیبای باعث می شد در وجود هردویمان آنچنان ریشه کند که تا سالیان سال هم از آن عشــ♥️ــق و علاقه ذره ای کم نشود. که هنوز با یادش روزگار را سپری می کنم. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 9⃣5⃣ 💢 با تو چه خواهد کرد⁉️ ''شام '' ى که از مقر حکومت بنى امیه بوده است... و بر تمام منابر، هر صبح و ظهر و شام ، على خطبه خوانده اند و به او گفته اند، ''شام '' ى که دست پرورده و اند،... ''شامى '' ى که اش را به با بسته اند، با تو چه خواهد کرد؟! 🖤چهار ساعت، این کاروان و و را بر '' دروازه جیران'' نگاه مى دارند... تا شهر را براى این پیروزى بزرگ مهیا کنند.... به نحوى که دروازه از این پس به خاطر این معطلى چند ساعته ،⏰ '' '' نام مى گیرد. پیش از رسیدن به شام ، تو خودت را به مى رسانى و مى گویى : بیا و یک در بکن. 💢شمر مى گوید: _باشد، هر خواهشى که کنى برآورده است. با تعجب و تردید مى گویى : _نگاه نامحرمان، و زنان آل الله را آزار مى دهد. ما را از دروازه اى وارد شام کن که باشد و چشمهاى کمترى نگران کاروانشود.شمر مى زند و مى گوید:_عجب ! نگاهها آزارتان مى دهد. پس از دروازه شهر وارد مى شویم ؛ جیران!و براى اینکه دلت 💕را بیشتر بسوزاند، اضافه مى کند: 🖤_یک خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. اش با دارالاماره بیشتر است و در شهر مى توانند کنند.کاروان در ایستاده است... و تو به و کودکانى مشغولى... که زنى پرس و جو کنان خودش را به تو مى رساند، پسر جوانى که همراه اوست ، کمى دورتر مى ایستد... و زن که به کنیزان مى ماند، به تو سلام مى کند و مى گوید: 💢_من اسمم '' زینبه'' است. آمده ام براى خبر ببرم . شهر شلوغ است و ما نمى دانیم چرا. گفتند کاروانى از اسرا در راه است. آمده ام بپرسم که شما کیستید و در کدام جنگ اسیر شده اید. تو سؤ ال مى کنى:_خانم شما کیست ؟ کنیز مى گوید:_اسمش؛ است از طایفه بنى هاشم. و به جوان اشاره مى کند: _آن جوان هم پسر اوست. اسمش است سعد، قدرى نزدیکتر مى آید تا حرفها را بهتر بشنود. 🖤تو مى گویى : _✨حمیده را مى شناسم. سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم، دختر امیرالمؤمنین، على بن ابیطالب. و آن سرها که بر نیزه است ، سر برادران و برادرزادگان و عزیزان من است . بگو که...پیش از آنکه کلام تو به پایان برسد،... کنیز از شنیدن خبر، بى هوش بر زمین مى افتد.سر بلند مى کنى، جوان را مى بینى که و مى گریزد.به زحمت از مرکب فرود مى آیى... ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
اینکه برای #زحماتی ک همسرتون💞 میکشه ازش #تشکر میکنید خیلی خوبه... 💥اما تشکر فقط #زبانی نباشه❌ گاهی
🔸کتاب رو خانمم قبل محرم میخوند، میگفت خیلی قشنگه😍 امسال برای اولین بار رفتیم کربلا، قبل از برگشتن از کربلا رفتیم از امانت داری کیفمون💼 رو بگیریم 🔹خانمم رو به ضریح شد و گفت از طرف "السلام علیک یا حضرت ابوالفضل". بهش گفتم، تویه این و خستگی، این بنده خدا چرا اومد تویه ذهنت⁉️ 🔸گفت: نمیدونم یهو یادم افتاد💬 بعد که کیفمونو گرفتیم که بیایم سمت خیابون ، آدرس رو قاطی کردیم. گفتم: بزار یه موکب هست از اونجا بپرسیم، رفتم دیدم دارن فارسی حرف میزنن خوشحال شدم😃 🔹بهم گفت بیا این دوتا غذا🍲 با ته دیگ سفارشی. گفتم دمت گرم، یهو اومد بهم گفت نگاه کن نگاه کن اسم موکبه رو با عکسشو. عکسشو که دیدم لرز به تنم افتاد💓 . این همه آدم این همه موکب چرا باید 10دقیقه⌚️ قبلش به این شهید سلام داده✋ باشیم و الان این اتفاق بیوفته بدرقه ی خیلی باحالی داشت ازمون و و خاطره خیلی قشنگی بود♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸کتاب رو خانمم قبل محرم میخوند، میگفت خیلی قشنگه😍 امسال برای اولین بار رفتیم کربلا، قبل از برگشتن از کربلا رفتیم از امانت داری کیفمون💼 رو بگیریم 🔹خانمم رو به ضریح شد و گفت از طرف "السلام علیک یا حضرت ابوالفضل". بهش گفتم، تویه این و خستگی، این بنده خدا چرا اومد تویه ذهنت⁉️ 🔸گفت: نمیدونم یهو یادم افتاد💬 بعد که کیفمونو گرفتیم که بیایم سمت خیابون ، آدرس رو قاطی کردیم. گفتم: بزار یه موکب هست از اونجا بپرسیم، رفتم دیدم دارن فارسی حرف میزنن خوشحال شدم😃 🔹بهم گفت بیا این دوتا غذا🍲 با ته دیگ سفارشی. گفتم دمت گرم، یهو اومد بهم گفت نگاه کن نگاه کن اسم موکبه رو با عکسشو. عکسشو که دیدم لرز به تنم افتاد💓 . این همه آدم این همه موکب چرا باید 10دقیقه⌚️ قبلش به این شهید سلام داده✋ باشیم و الان این اتفاق بیوفته بدرقه ی خیلی باحالی داشت ازمون و و خاطره خیلی قشنگی بود♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh