🌷شهید نظرزاده 🌷
قسمتی از وصیت نامه شهید عباس بابایی: .... دراین دنیا فقط پاکی؛ صداقت؛ ایمان؛ #محبت به مردم؛ جان داد
🍂به دنبال ما می دوید و از ما #پوزش می خواست
🔸یک روز که در کلاس هشتم درس می خواندیم📖 هنگام عبور از محله #چگینی که از توابع شهرستان قزوین است، یکی از نوجوانان👦 آنجا بی جهت به ما #ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم.
🔹ما با #عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر👤 عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به #یاریمان بیاید، سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند💕 و به درگیری پایان دهد.
🔸 وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت😐 و در جانبداری از طرف مقابل #باما درگیر شد. من و دوستم👥 که از حرکت عباس به خشم آمده بودیم،به #درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض، از او قهر کردیم.
🔹سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم، راهمان را در پیش گرفتیم، ⚡️اما او در طول راه به دنبال ما می دوید🏃 و #فریاد می زد:
- #مراببخشید آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود❌ که یک نفر را کتک بزنید.
راوی پرویز سعیدی
#شهید_عباس_بابایی 🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
9⃣5⃣#قسمت_پنجاه_ونهم
💢#شام با تو چه خواهد کرد⁉️
''شام '' ى که از #ابتدا مقر حکومت بنى امیه بوده است... و بر تمام منابر، هر صبح و ظهر و شام ، #علیه على خطبه خوانده اند و به او #ناسزا گفته اند،
''شام '' ى که #مردمش دست پرورده #یزید و #معاویه اند،... ''شامى '' ى که #نطفه اش را به #دشمنى با #اهلبیت بسته اند، با تو چه خواهد کرد؟!
🖤چهار ساعت، این کاروان #خسته و #مجروح و #ستم_کشیده را بر '' دروازه جیران'' نگاه مى دارند... تا شهر را براى #جشن این پیروزى بزرگ مهیا کنند....
به نحوى که دروازه از این پس به خاطر این معطلى چند ساعته ،⏰ '' #دروازه_ساعات'' نام مى گیرد.
پیش از رسیدن به شام ، تو خودت را به #شمر مى رسانى و مى گویى : بیا و یک #مردانگى در #عمرت بکن.
💢شمر مى گوید:
_باشد، هر خواهشى که کنى برآورده است. با تعجب و تردید مى گویى :
_نگاه نامحرمان، #دختران و زنان آل الله را آزار مى دهد. ما را از دروازه اى وارد شام کن که #خلوت_تر باشد و چشمهاى کمترى نگران کاروانشود.شمر#پوزخندى مى زند و مى گوید:_عجب ! نگاهها آزارتان مى دهد. پس از #شلوغترین دروازه شهر وارد مى شویم ؛
جیران!و براى اینکه دلت 💕را بیشتر بسوزاند، اضافه مى کند:
🖤_یک خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. #فاصله اش با دارالاماره بیشتر است و #مردم_بیشترى در شهر مى توانند #تماشایتان کنند.کاروان در #پشت_دروازه ایستاده است... و تو به #سرپرستى و #دلدارى کودکانى مشغولى... که زنى پرس و جو کنان خودش را به تو مى رساند، پسر جوانى که همراه اوست ، کمى دورتر مى ایستد... و زن که به کنیزان مى ماند، به تو سلام مى کند و مى گوید:
💢_من اسمم '' زینبه'' است. آمده ام براى #خانمم خبر ببرم . شهر شلوغ است و ما نمى دانیم چرا. گفتند کاروانى از اسرا در راه است. آمده ام بپرسم که شما کیستید و در کدام جنگ اسیر شده اید.
تو سؤ ال مى کنى:_خانم شما کیست ؟
کنیز مى گوید:_اسمش؛ #حمیده است از طایفه بنى هاشم. و به جوان اشاره مى کند: _آن جوان هم پسر اوست. اسمش #سعد است سعد، قدرى نزدیکتر مى آید تا حرفها را بهتر بشنود.
🖤تو مى گویى :
_✨حمیده را مى شناسم. سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم، دختر امیرالمؤمنین، على بن ابیطالب. و آن سرها که بر نیزه است ، سر برادران و برادرزادگان و عزیزان من است . بگو که...پیش از آنکه کلام تو به پایان برسد،... کنیز از شنیدن خبر، بى هوش بر زمین مى افتد.سر بلند مى کنى، جوان را مى بینى که #گریان و #برسرزنان مى گریزد.به زحمت از مرکب فرود مى آیى...
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh